شهرنامه : بخش 16

نویسنده: g_dehghanpoor9

عصر روز پیش از جشن برای بهزاد و شیرین و اردشیر عصر خوبی بود. بهزاد و شیرین با ایمانهای دوباره استوار شده به ساقیخانه برگشتند تا اثر هوم را در خوراکیها پیدا کنند. اردشیر هم که خیالش از درستی حرف بهزاد آسوده شده بود, می خواست به هر شیوه ای نقشه ی خشکی را کامل کند. تنها من بودم که می خواستم که گوشه ای بنشینم و حرفهای آن روز صبح خودم و فرزانه را که آنقدر مطمین و قانع کننده بودند به یاد بیاورم. نقاشیهای فریبا را از خانه به باغ آرمیتی آوردم و در کنار حوض 6 گوشه و زیر درخت سروی نشستم. دوباره نقاشیها را جلوی رویم پهن کردم و بهشان خیره شدم. این همان جایی بود که جرقه ی فکر بسیاری از سوشیانتهای شهرمان را روشن کرده بود. همانطور که نشسته بودند و وزش ملاسم نسیم را حس می کردند و پیرامونشان چیزی جز بوته های گل و درختان سرسبز نبود, ناگهان انگار چیزی در سرشان روشن می شد. یا دستکم من اینطور فکر می کردم. بارها شنیده بودم که فرانک اندیشه ی بادبادکها را در باغ آرمیتی دریافت کرده. یا اینکه اسفندیار در باغ آرمیتی نشسته بوده که فکرو طرح آسیاب بادی به مغزش خطور کرده. من هم در بچگی بارها اینجا نشسته بودم تا بلکه ناگهان اندیشه ی معجزه آسایی به سرم بزند و آن را در انجمن بگویم و عنوان سوشیانت را بگیرم و نامم در تالار برای همیشه ثبت شود. ولی به جز تصویرهای خنده دار و مسخره چیزی از سرم نمی گذشت.
در فرهنگستان از اهمیت هدفمند کردن اندیشه برای رسیدن به فکری نو برایمان می گفتند. من هم ان روز و کنار نقاشیهای فریبا تلاش کردم اندیشه ام را هدفمند کنم تا بفهمم چرا فریبا تصمیم گرفت آن روز صبح گل هوم را به من بدهد. او که از پیشینه ی مادرم و بهزاد خبر داشت و می دانست که نه تنها از وجود هوم اگاه هستند, بلکه اولین واکنش و حدسشان به هر چیز غریبی در شهر, بازگشت هوم به حوراکیهاست. نقاشیها را مثل آن روز صبح که فرزانه مرتب کرده بود, چیدم. در دست راست زروان پر از خشم و کینه و در دست چپ با خرسندی به مردم نگاه می کرد. ولی هرچه تلاش می کردم تنها حرفهای فرزانه درباره ی روان جهان در سرم می چرخید. هر از گاهی که می توانستم آن حرفها را ساکت کنم هم تنها صدای وزش باد را در سرم می شنیدم و هیچ فکری مغزم را روشن نمی کرد. تنها همان داستان کهنه ی همیشگی, زروان پر از خشم زمانیکه مردم به کار خود مشغول بودند و خرسند زمانیکه به او بیش از هر چیزی نگاه می کردند.
هر چقدر هم سرم را کج و کوله می کردم تا شاید نقاشیها را جور دیگری ببینم فایده نداشت. من نه فرزانه بودم که از درون گیلاسها کبوتر تک شاخ بیرون بکشم و نه پدرم که بتوانم با سایه ها شکل بسازم. بیخود نبود که هرگز سوشیانت نشده بودم. تصور می کردم که کسی مانند اسفندبار باید چطور نشسته باشد و به چه چیزی نگاه کرده باشد که ناگهان فکر کند همین بادی که کلاهمان را به زمین پرت می کند و جامه ها را بالا می برد, برای خرد کردن گندمها هم می توان استفاده کرد. این همان اندیشه ی خرد اهورایی بود که در فرهنگستان زیاد حرفش را می زدند و باید آن را به درون سرمان می خواندیم. کمی دست از نقاشیها کشیدم و خواستم توجهم را به اطراف بدهم تا شاید چیزی در سرم تکان بخورد. به گلهای سرخ و بنفش و زرد و گلبرگهای ظریفشان نگاه می کردم و تنه های زمخت درختها و در تلاش برای روشن کردن آتش زنه ی مغزم بودم که اشکان از در باغ وارد شد. همینکه نگاهش به من افتاد لحظه ای ایستاد و تنبور که در دست راستش گرفته بود را محکم در آغوش گرفت:" اینجا هم نمی شه تنها بود این وقت؟"
"منم می خواستم همین رو بگم." با احتیاط و جوریکه حوض میانمان فاصله بیندازد نشست:" اگه می خوای خل بازی دربیاری بگو که برم جای دیگه. از دست اون دیوونه های ساقیخونه مجبور شدم بیام اینجا که این رو نزنن." و با چشم غره ای افزود:" هنوز چسبش خوب محکم نشده."
"ببخش اشکان."
" خیلی خب, من سازم رو می زنم تو هم…" نگاهی به کاغذهای جلویم انداخت و شانه بالا انداخت:" تو هم هر کار می کنی بکن ولی اینور نیا." شروع به نواختن کرد و توانستم نغمه ی "گنج باد آورد" را بشناسم. یکی از هزاران نغمه ی ساقیخانه که بارها از تنبور و کمانچه و نی لبک شنیده بودم. نغمه ای که در زمان یکی از لشکرکشیهای دریایی ساخته شد. در ساقیخانه داستان "گنج بادآورده" را اینطور شنیده بودم که فرمانده ی دشمن وقتی شهر خود را در محاصره می بیند دستور قرار دادن چیزهای گرانبهای شهرش در کشتیهایی را می دهد تا به دست لشکر ما نیفتد. غافل از اینکه قرار است پس از بسته شدن بار کشتیها, باد تندی انها را علیرغم تلاشهای ناخدایش درست به آعوش لشکر ما بیاورد. این آهنگ را نکیسا آهنگساز نام آور پایتخت ساخته بود و آوایش تا ساقیخانه ی شهر ما هم رسیده بود.
آهنگهای ساقیخانه هر کدام برای خودشان شخصیت و ویژگیهایی داشتند که انها را از دیگران متمایز می کرد. همه جور شخصیتی هم میانشان پیدا می شد. برخی حسابی گریان و غمگین بودند, برخی دوستانه و صمیمی و برخی شاد. من همیشه فکر می کردم که آهنگ گنج باد آورد کمی شرور است. البته نه اینکه پلید و بدخواه باشد, بیشتر شرور از نوع بازیگوش. جوریکه می شد در نوای سیمهای تنبور که انگشتان اشکان به لرزه درشان می اورد, باد را حس کرد. باد بازیگوشی که ناگهان تصمیم می گیرد وارد میدان شود و خودی نشان بدهد. حتی در باغ آرمیتی هم می شد این شیطنت را که مستقیم از تنبور بیرون می پرید و به اطراف می چرخید را حس کرد. حتی چهره ی پر از خشم و کینه ی زروان هم جلودار این باد نبود و بالای نقاشیها هم دست از رقصیدن و زبان درازی برنمی داشت. فکر می کردم که زروان درون نقاشی دوست دارد با شمشیر این باد آهنگی را از میان نصف کند. ولی خودش در کاغذ بود و باد در نغمه ی تنبور و با هیچ فولادی دستش به آن نمی رسید. مردم درون کاغذ هم انگار با رسیدن این نیروی کمکی ناگهانی در برابر زروان جان تازه ای گرفته بودند و بزرگتر و برجسته تر به چشم می امدند. دیگر یک توده ی از همه جا بی خبر که بیننده نگران پایین آمدن شمشیر آسمانی بر سرشان بود به نظر نمی رسیدند. حالا می توانستم در میان نقاشیهای زروان خشمگین بهتر ببینمشان که به چه مشغول هستند. گروهی پیشه ورانی بودند در حال کوبیدن طرح یک اهو بر دیسی طلایی. گروهی دیگر یک ساختمان با اجرهایی رنگارنگ و طاقیهای با شکوه را بالا می بردند. گروه دیگری هم با دف و نی و تنبور در حال ساز زدن بودند و دور و برشان کسانی با جام نشسته بودند. در برابر زروان آدمها آنقدر کوچک کشیده شده بودند که باید خم می شدم تا اخرین نقاشی فریبا از ساقیخانه را بهتر می دیدم. کنار ساززنها دیسهای خوراکی و جامها با نقشهای قوش و باز و شیر و گور پراکنده بودند. کمی آنسوتر حتی زیرزمین خمهای می هم کشیده شده بود. ساقیها با جامهای بزرگی از راهروی زیرزمین به سوی سراها می رفتند. درون زیرزمین, می اندازها برخی با دست و برخی با دستزنهای بزرگ در حال هم زدن خمهای می بودند. در حیاط ساقیخانه درون تشتهای بزرگ گروه دیگری با پاچه های بالا زده در حال له کردن انگور بودند. تنها یک نفر میانشان بیرون از تشت ایستاده بود.زنی که گلی در دست داشت و انگار مراقب اطراف بود. گل را درست بالای یکی از تشتها گرفته بود و پایین دستش هم گل دیگری در هوا رها شده بود انگار که از دست زن به درون تشت رها شده باشد. گلی درخشان و زیبا با سه پره, درست مثل گلی که فریبا آن روز صبح به من داده بود. نقاشی را جوری روی زمین گذاشتم که اشکان برای لحظه ای با نگرانی نگاهم کرد. بلاخره با کمک فریبا و اشکان و گنج بادآورده, در سر من هم فکر درخشانی جرقه زده بود. نقاشی را در جیبم گذاشتم و بی توجه به فریادهای اردشیر که در بیرون باغ آرمیتی می خواست از نقشه ی خشکی چیزی بگوید, به سوی ساقیخانه شتافتم.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.