شهرنامه : بخش 17
0
1
0
21
با پا گذاشتن به درون ساقیخانه بود که فهمیدم چرا اشکان به باغ آرمیتی پناه برده. سرای همگانی را هرگز در همچون حالتی ندیده بودم. حتی در شلوغترین روزها و با بدمستترین مشتریها هم همیشه یک یا حداکثر دو دعوای مرکزی در جریان بود و دیگران همه تلاش بر خواباندنش داشتند. ولی آن شب در جا به جای ساقیخانه دعوا میان گروههای چندین نفره برقرار بود و دیسهای شکسته و جامه های پاره شده مثل برف در هوا پخش بود. بخش ساززنها خالی بود و تنها صدای سوزناک کمانچه ی فریدون که به لبه ی یکی از پنجره ها پناه برده بود شنیده می شد. پایین پایش میترا با نی لبکش تلاش می کرد ضربه ای بزند و او را پایین بیندازد. یکی دو نفر از ساقیها تلاش بیهوده در آرام کردن داشتند و دیگران کنار گروهها می پلکیدند و جامهای خالی را پر می کردند.
در جستجوی موهای بلند و خرمایی فرنگیس میان گروهها سرک کشیدم و او را هم با خنده کنار دست یک گروه 5 نفره دیدم که سه به دو در حال دعوا بودند. 4 نفرشان یقه ی همدیگر را گرفته بودند و سومی به صورت روبه روییها چنگ می زد و فرنگیس سرش را به عقب می انداخت و می خندید. تنها وقتی خنده اش قطع شد که جام قوش نشان را از دستش قاپیدم و به طرف سراهای خصوصی دویدم. فرنگیس دستش را به نشان اعتراض بالا برده بود و چند گامی دنبالم کرد ولی حتی زمانهایی که انقدر مست نبود هم نیم توانست به گردم برسد.
دوان دوان وارد راهروی سراهای خصوصی شدم که وضعشان چندان بهتر نبود.همانطور که می دویدم صحنه هایی از گاز گرفتن و چنگ انداختن و کسانی که دراز به دراز افتاده بودند از جلوی چشمم گذاشت تا به پرده ی سرخ که بخش مادرم بود و هر کسی نمی توانست وارد شود رسیدم . پرده را کنار زدم و داخل شدم.نزدیک بود درون تشت گلی بزرگی بیفتم که کنار دیوار بود و بهزاد و شیرین و مادرم خم شده روی دیسهای خوراکی با حوصله تکه هایشان را درون دیسهای آب می ریختند و با قطعه گلی مخلوط می کردند و با حوصله منتظر رنگ سرخ می ماندند که پدیدار نمی شد.
تنها کسی که متوجه امدنم شد شیرین بود که گل دستش را در دیسی رها کرد و دستهایش را به هم کوبید:" بلاخره تشریف آوردن." بهزاد و مادرم هم سر بلند کردند و مادرم با چشم غره ای دوباره به سوی دیسش خم شد. بهزاد به فضایی کنار دستش اشاره کرد:" خوب کردی, خوب کردی, یه دست اضافه هم یه دسته. بشین اینجا. تو برو سراغ ادویه ها." گونی بزرگی رو به سویم نزدیک کرد. نشستم ولی به گونی ادویه دست نزدم و نقاشی را جلوی بهزاد گرفتم :" امروز تو باغ آرمیتی این رو دیدم." مادرم میان حرفم پرید:" الان که وقت چرت و پرت دیدن نیست دختر, کاری که بهت می سپرن رو بگیر. مگه ندیدی بیرون چه دیوونه خونه ای داره می شه؟"
"مهم نیست چقدر اینجا رو بگردین. هوم تو خوراکیها نیست تو شرابه."
بهزاد به نقاشی خیره ماند و شیرین بی آنکه حواسش باشد دست گلی اش را به صورتش کوبید:" مگه عقلشون کمه, اون که تا به می می رسید بدون گل هم سرخ می شد." مادرم آهی کشید:" این مرض واگیردار پرچونگی و کم کاری رو از فرزانه گرفته. هر بهونه ای میارن و به هر چیزی چنگ می زنن که از زیر کار دربرن. تو هم بشین نقاشی نگاه کن تو این وضع بهزاد."بهزاد نقاشی را به مادرم و شیوا نزدیک کرد:" هر چیزی پرچونگی نمی شه شیوا, این رو فریبا کشیده. اون بچه خیلی چیزها می دونست. " مادرم با غیض به کار ادامه داد:" باشه, بفرمایین نفاشی نگاه کنین. با خودت نمی گی گیرم تو می باشه خیلی خب. چطوری می خوای پیداش کنی ها؟ وقتی خودش تو می سرخ نمی شه, گل هم بریزی قرار نیست سرخ بشه. پس چی؟ بشینیم بر و بر همدیگه رو نگاه کنیم؟"
شیرین هم دست از کار کشید و با دستمالی صورتش را پاک کرد:" یکی ازش بنوشه معلوم می شه." مادرم پوزخندی زد:" بفرمایین برین همه ی بشکه های می ساقیخونه رو سر بکشین. " جام را بالا گرفتم:" اون لازم نمی شه. هوم باید تو این باشه چون مطمینم از اون جامهای تردستیه." جامهای تردستی مدتی بود که در ساقیخانه رواج پیدا کرده بودند. جامهایی که می توانستند دو مایع را همزمان و جدا از هم درون خود نگه دارند و ساقی می توانست با نگه داشتن جام به راست یا چپ انتخاب کند که کدام مایع را بریزد. کمی برای باز کردن سر اصلی جام دچار مشکل بودم و مادرم بلاخره بلند شد و دستش را پاک کرد. جام را گرفت و لحظه ای بعد سرش باز شده بود. درون جام دو مایع دقیقن یک رنگ بودند.
همه دورش حلقه زدیم و بهزاد گفت:" همینه شیوا, همینه." مادرم محکم سری تکان داد:" پس حسابی زرنگ شدن." جام را گرفت و بلند شد:" این رو باید نشون شهربانها بدیم, یا خود شاهک. فعلن جلوی جشن رو بگیرن تا بتونیم بفهمیم چی به چیه. لازم باشه همه ی شرابهای ساقیخونه رو هم دور می ندازم." بهزاد محکم به جام چسبید:" مگه جلوی جشن رو گرفتن به همین سادگیه.اونم از دست شهربانی. حسابی مردم رو عصبانی می کنی شیوا. "
"اه, به درک. مردم عصبانی می شن. خب بشن. " مادرم دستهایش را در هوا تکان می داد:" کارتون تو اون انجمن شده بازی بازی که یه وقت کسی ناراحت نشه. کجاست یکی مثل فرخ که بی ترس و لرز اون مردک رو کشید به دار و مچ اون همه گنده گوییهاش جلوی مردم باز شد.مگه مردم زمان کیوان هم نمی ترسیدن که بلایی سرش بیاد خشم زروان بزنه به شهر. مگه چیزی شد؟ "
بهزاد بی آنکه جام را رها کند بلند شد:" چیزی نشد؟ داری وضع شهر رو می بینی. الان میون شهربانی و انجمن رو به هم نزن با کارهات. مهر انگشترم رو می دم این بچه ها بفرستن پیش هرمز و کله ی سحر یه نشست بذاره. پیش از اینکه پای شاه برسه اینجا و جلوی باز کردن گور رو بگیره. بعد رفتن شاه برو هر چی می دستت می رسه بریز دور. "
مادرم با دست به کمر زده جام را رها کرد:" این یک بارم هر کاری خواستی بکن. ولی بهت بگم اگه اون نشست به نتیجه نرسه, این جام رو می برم برای اهالی شهربانی که با شمشیر هم شده جلوش رو بگیرن."
در سکوتی که با سر تکان دادن بهزاد درست شده بود گفتم:" قرار نیست بپرسن کدوم یکی اینها هوم داره؟" مادرم خم شد و پیاله ای خالی از زمین برداشت:" من بهتون می گم کدوم هوم داره کدوم نه." روی زمین نشست و بهزاد هم جام پر از آبی در دست گرفت. مادرم اول جام قوشی را به چپ چرخاند و کمی می ریختو پیاله را تکان داد. درون پیاله چیز غریبی یه چشم نمی خورد. آن را یک جرعه سر کشید و بهزاد با ابروهای بالا رفته آماده ی ریختن آب بود. ولی تنها اثر می در هم رفتن چهره ی مادرم بود:" این آشغالها چیه تو سرای همگانی می دن." پیاله ی دیگری گرفت و اینبار جام را به راست چرخاند و باز پیاله را تکان داد. در این پیاله هم نمی شد با چشم چیز ویژه ای دید. ولی این بایستی همان شرابی می بود که اردشیر را آنطور هراسان کرده بود و ویرم می خواست آنچیزی که او را ترسانده بود ببیند. پیش از آنکه مادرم پیاله را بالا ببرد گفتم:" می شه من آزمایش کنم؟" شیرین دستش را به صورتش کوبید:" باز داره فضولی می کنه." شانه بالا انداختم:" خب اردشیر که یادش نیومد چی دیده, فقط گفت یه چیزی داره میاد و کلی ترسیده بود. شاید برای من فرق کنه"
بهزاد سر تکان داد:" اون بار اولش بوده که می دیده و تو هم بار اولت می شه. بارهای اول هیچ فرقی با هم نداره. "
"پس تو از بار اول همه خبر داری بهزاد؟ هر کسی که بار اول هوم خورده تو دیدیش و این رو می گی؟"
شیرین آهی کشید و مادرم چشم غره ای رفت. بهزاد گفت:" خیلی خب همه رو نمی دونم, ولی آدمی که با دروج درست و حسابی در نیفتاده باشه کارش زار می شه. تو هم که تا امروز صبح پیش فرزانه حرف از روان می زدی, می دونم که اوضاعت خراب می شه"
پیش از آنکه دوباره اعتراضی کنم مادرم پیاله را بالا گرفت و نوشید. همه با دقت خیره شدیم تا اثر هوم را ببینیم . ولی مادرم تنها رو به بالا نگاهی انداخت و از ترس اردشیر نشانی در صورتش ندیدم. با پاشیدن آب روی صورتش دوباره نگاهش به پایین برگشت و به سوی بهزاد سر تکان داد. شیرین با احتیاط گفت:" ترسناک بود؟" تحت تاثیر واکنش مادرم قرارگرفته بودم:" اردشیر که خیلی ترسیده بود." مادرم سری تکان داد:" فقط باید بدونین که دروجه, همین. دروج هیچوقت ترسناک نیست"