شهرنامه : بخش 18

نویسنده: g_dehghanpoor9

شهر در تاریکی شب وضع غریبی پیدا کرده بود. تنها روشنایی از شمعدانهای بالای خانه ها می امد و از نور ماه خبری نبود. مهر بهزاد را در جیبم می فشردم و به همراه شیرین که بازویم را چسبیده بود به سوی خانه ی هرمز می رفتیم. گروه های چندین نفره ی مستان در جا به جای شهر دیده می شدند. در حال لگد کردن و به هم ریختن اسباب و اثاث دکانی یا دست به یقه شدن با رهگذری. درست کنار در ساقیخانه با گروه بزرگی مواجه شدیم که مرد جوانی را دوره کرده بودند و از دیسهای خوراکی به سر و رویش می زدند و مرد جوان که خودش هم مست بود چندان مقاومتی نمی کرد. شیرین زیرلبی گفت:" اینها به ما می گفتن خوراکی دور می ریزین. بگیریمشون؟" با چشمهای گشاد و ابروهای بالا داده زمزمه کردم:" چجوری بگیریمشون؟ باید دور بزنیم که اینها ما رو نگیرن." اخمی کرد و کمی بلندتر گفت:" بیخود, هم مهر انجمن رو داریم و هم مهر بهزاد رو. "
"هیسسسس, آخه اینها مهر می فهمن چیه با این حال؟" شیرین را که هنوز با ابروهای گره کرده نگاهم می کرد کمی کشیدم تا دور شویم ولی دیر شد و توجه بخشی از گروه مستانه متوجه ما شد. دیسهای خوراکی از زمین بلند شدند و خودم را برای برخوردشان آماده کردم. ولی به جای آنکه به سرم بخورند جلوی صورتم قرار گرفتند:" دهنتون رو شیرین کنین." مرد میانسالی با ابروهای پیوسته و سر تاس این را گفت و چند نفر دیگر هم آنچه در دست داشتند جلویمان گذاشتند. زن جوانی با موی پر کلاغی با یک دست دیس انجیر را جلوی ما گرفت بود و با دست دیگر روی سر مرد جوان نان می ریخت. شیرین که این دوستی را به حساب مهر انجمن گرفته بود لبخندی زد و تکه ای انجیر گرفت. زن که پیش از این ندیده بودمش دیس را جلوی من هم گرفت:" بیا عزیزم, بیا." دیگر توسط جمع مهربان مستانه احاطه شده بودیم و از هر طرف به سویمان دیسهای خوراکی دراز می شد. شیرین گفت:" بفرما, دیدی تو هر حالی اهالی این شهر می دونن مهر انجمن چیه." بعد رو به گروه دور و برمان گفت:" خیلی سپاس دارم همشهریها, ما بسمونه. بفرمایین جشن رو ادامه بدین." ولی آن چنبره ی پر از مهر و محبت از دورمان برداشته نشد و چاره ای ندیدم جز اینکه کمی با ملایمت و لبخند زن موپرکلاغی را آرام هل بدهم. ولی در لبخندش کوچکترین تغییری ایجاد نشد و هملنطور که آرام آرام هلش می دادیم, با دیس خوراکی همراهمان می امد و گروه دیگر هم دنبالش می کردند.
سرعت رفتنمان زیادی گام به گام و اهسته بود ولی با آن لبخند شیرین زن, روی اینکه بخواهم محکمتر هلش بدهم را نداشتم. او هم لحظه ای دست از پذیرایی نمی کشید. دیسهایی که در دست داشت به پشت سریها می داد و دیس تازه ازشان می گرفت و رو به رویمان می گذاشت:" بیاین دخترها, بفرمایید. برگ زرد الو… بفرمایید خرما… گوشت نمک زده چی؟" با سالها تحربه در ساقیخانه از مهربانی ناگهانی و پر از شوری که گاهی از مستان سر می زد خبر داشتم. منتظر بودم که دیر و زود خسته شوند و چیز دیگری توجهشان را به خود بگیرد ولی نشانی از بی حوصلگی در این جمع دیده نمی شد و شور و اشتیاقشان فروکش نمی کرد. همچون مهر و محبت ناگهانی و بی دلیل و بی خستگی را تا آن روز در ساقیخانه ندیده بودم. لبخند کشیده و نامیرا و پر از شیرینی زن موپرکلاغی باعث شد تصویری در سرم بیفتد. یک گل چیده شده که بی ریشه و وابستگی به خاک شاداب و سرزنده می ماند و نمی پلاسد, یک دروج. چیزی که جدا از قانونهای اشا که جهان را می چرخاندند بود و مردم را از طبیعت دور می کرد. کاری می کرد تا دست از آبادانی جهان بردارند و نگذارند مردم سازنده هم به کاری دست بزنند.
دعوای آن ظهر میان روزبه و گروه مستان که دیگر مطمین بودم هوم خورده بودند را به خاطر آوردم و ویژگی دیگر دروج به یادم آمد. با آرنج سقلمه ای به شیرین زدم تا نگاهم کند و بتوانیم زودتر خودمون را از آغوش مرگبار آن جمع بیرون ببریم. ولی حواسش کمی با دیس سیب خشک شده که مرد جوانی جلویش گرفته بود پرت بود و چند ضربه ی دیگر می خواست تا رو برگرداند:" چته؟ این همه روز کار کردم دیگه, یه کم قدرشناسی می خوان بکنن زورت میاد؟" آرام و جوری که کسی دیگری نشنود گفتم:" باید بریم." ولی زن مو پرکلاغی دیسی از نانهای شیرین را درست میان صورت من و شیرین گرفت و تکان داد. چاره ی دیگری نبود و نمی توانستم برایش چیزی که فکر می کردم را بگویم. مهر بهزاد را محکم در مشت گرفتم و تا جاییکه می شد دورخیز کردم و زن موپرکلاغی را بر زمین هل دادم. فضا باز شد و رو به شیرین داد زدم:" بدو, بدو." ولی شیرین امادگی نداشت و دستش که دور بازویم حلقه کرده بود باعث شد سکندری بخورم و خودم هم پخش زمین بشوم و از دست دیگرم انگشتر بهزاد بیرون افتاد. با چشم تعقیبش کردم که در حالیکه گل فریبا به حلقه اش چسبیده بود کمی دورتر از زن مو پر کلاغی به زمین خورد.
شیرین داد زد:" خل شدی؟" ولی حواسم پیش زن بود که لبخندش نیست و نابود شده بود. از چشمانش خواندم که آن مهر دروجین که بر هیچ و پوچ بنا شده بود در لحظه ای ریخت و جایش را کینه و دشمنی به همان شدت گرفت:" اینجا چی می خوای دختر؟" دیگران هم دیسها را پایین گذاشته بودند و از لبخندها و پذیرایی خبری نبود. تکه نانی بالا رفت و به سوی شیرین که هنوز با گله من را نگاه می کرد پرت شد و پشتبندش تکه های انجیر و آجیلها مثل تیر از کمان رها شدند. دستی بالا رفت و به سوی موی بافته شده ی شیرین حرکت کرد که جست زدم و انگشتر و گل را دوباره گرفتم و دست در دست شیرین ایستادم. دست متوقف شد, لبخندها برگشتند و دوباره دیسها برای پذیرایی جلو آمدند. دست شیرین را که با چشمهای گشاد نگاه می کرد کشیدم تا پیش از آنکه زن مو پر گلاغی که باز خوشحال و خندان شده بود, بلند شود دور شویم. ناخواسته پا روی دست زن گذاشتم که آخ هم نگفت و در میان آواز بفرماییدها دور شدیم.
به شیرین که هنوز با کمی حسرت چشت سر را نگاه می کرد گفتم:" فقط باید بدویم." دوان دوان از کنار گروههای دیگری که تلوتلوخوران می خواستند پذیراییمان کنند گذشتیم. زمین سبز چوگان را پشت سر گذاشتیم که در نزدیکیش دیگر خبری از دکان و دیس و در نتیجه جمعیت مستها نبود. کمی آنسوترش در سرخ خانه ی هرمز بود که با چند تقه به دست خود هرمز باز شد. با دیدن ما آهی کشید:" شبتون خوش بچه ها." و در انتظار ماند تا انگشتر را بیرون کشیدم و درباره ی نشستی که بهزاد می خواست فردا صبح برگزار شود گفتم. آه درازتری کشید و می دانستم که حتی آن وقت شب هم ترازوی بالای سرش دوباره به کار افتاده و بالا و پایین می رود:" می دونه که باید فردا اون جام رو به نشست بیاره؟" شیرین محکم سر تکان داد:" خیالتون آسوده باشه"
"نیست, با این اوضاع هیچ آسوده نیست. ولی فرصت اخر رو هم بهش می دم. باشه, خبر نشست رو می گم برای همه بفرستن." با تکان سری به سوی ما در را بست و شیرین مشتش را پیروزمندانه در هوا تکان داد.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.