شهرنامه : بخش 19
0
1
0
21
با بالا آمدن نور رنگارنگ خورشید و پس رانده شدن تاریکی شب از شهر, انجمن آماده ی آخرین نشست پیش از رسیدن شاه می شد. اعضا یکی یکی از پله های سنگی بالا رفتند و در تالار نشست همگانی سر جای خودشان قرار گرفتند. فرزانه با لبخندی به من و چشمکی که انگار حامل رازی بود وارد شد. بهزاد با جامی در دست در جایگاه گواهی رفت و آماده شد تا به حمله ایکه روز پیش فرزانه از همین جایگاه کرده بود, پاسخ دهد. با اشاره ی هرمز و بی توجه به نگاههای بی حوصله ی بیشتر اعضا و غرولندهای زیرلبی از این نشست نابهنگام, بی معطلی جام را بلند کرد تا همه بتوانند ببینند:" اعضای گرامی انجمن, خوب به این جام تردستی که دیشب از دست فرنگیس ساقی گرفته شده دقت کنید." از دور و بر صدای آه کشیدن بلند شد. شیرین دستانش را به هم قلاب کرده بود و هر از گاهی با آرنج به من می زد. بهزاد ادامه داد:" این جامهای تردستی معمولن برای شوخی در ساقیخانه استفاده می شن. یک سمتشون می و سمت دیگر گاهی آب و گاهی می خام هست و ساقی می تونه با ریختن از چپ و راست کمی سر به سر مشتریها بذاره. ولی می بینین که در این جام, هر دو سمت به چشم یکسان میان." هرمز به جلو خم شده بود و صدای غرولندهای اعضا فروکش کرده بود. بهزاد پیاله ای از چیبش بیرون کشید و از سمت راست جام در آن مقداری می ریخت و بالا گرفت:" بنا به آزمایشی که دیشب انجام دادیم می دونیم که این سمت از جام, شراب آلوده به هوم هست." اردوان میان حرف بهزاد دوید:" پس چرا سرخ نیست؟ مگه یه عمری نمی گفتین که هوم با گل و شراب سرخ می شه؟" بهزاد سر تکان داد:" اون زمانیه که پودر هوم رو در می بریزن. ولی اینبار شیوه ی کارشون عوض شده. " نقاشی فریبا را از جیبش بیرون کشید و گفت:" دیشب آتوسا این رو نشونم داد, می بینید که اینجا دارن با خود گل هوم می درست می کنن." نقاشی را به سوی اعضا گرفت. هرمز با انگشتان و ابروهای در هم گرده کرده عقب نشست و به نقاشی خیره شد.
فرزانه به آرامی گفت:" همه ی گواهتون نقاشی این دختر بیچاره ست؟ حتمن بعدش هم می خوای برای زروان پرستشگاه درست کنیم, چون اون هم توی این نقاشی کشیده شده." بهزاد سری تکان داد:" نه, این می رو دیشب شیوا آزمایش کرد و اون در آلوده به هوم بودنش سر سوزنی شک نداشت." اینبار از آه و غرولند خبری نبود. هرچند مدتها بود که مادرم از انجمن بیرون رانده شده بود, ولی آوازه ی شناختش از هوم انگار مانند یکی از اعضای برجسته در تالار نشست حضور داشت. هرمز به آرامی گفت:" شیوا مطمین بوده؟ همم." چانه اش را روی انگشتانش گذاشت:" خب پیشنهادتون چیه؟" بهزاد بدون مکث گفت:" جشن رو متوقف کنین, اون گور هم باید برگرده به زیرزمین." اردوان از جا پرید:" همین؟ فکر و ذکرشون همین شده, آخه چه پدرکشتگی با این مردم دارین که طاقت یه روز خوشیشون رو هم نمیارین؟ ناسلامتی شاه هم داره امروز میاد." بهزاد به آرامی گفت:" کسی پدرکشتگی با مردم نداره, جشن می تونه پس از پاکسازی شرابها انجام بشه. شاه هم اگه براش توضیح بدیم حتم دارم که می فهمه و دلچرکین نمی شه." به هرمز خیره شد که هنوز ساکت بود. فرزانه از جا بلند شد:" اجازه می دین من هم از اون می بچشم؟ نمی خوام به کسی انگ بزنم ولی خودت شیوا رو می شناسی هرمز. می دونی تا کجا حاضره بره اگه به چیزی شک کنه و به هر چیزی هم شک می کنه." هرمز به بهزاد خیره شد که جام را روی میز گذاشت:" طوری نیست, می تونه بچشه. خوبه, هر کسی که شک داره می تونه بچشه. بفرمایید. ولی بعدش دیگه دست از تعلل بردارین." با اضافه شدن این حرف از سمت بهزاد, هرمز گره ی انگشتانش را باز کرد به فرزانه اشاره ای کرد تا به سوی میز برود و پیاله را بلند کند. فرزانه پیاله را اول به سوی اعضای انجمن بالا برد و بعد جرعه ای سر کشید و پیاله را روی میز گذاشت.
در جستجوی هراس یا نگاه رو به بالا در چهره ی فرزانه به جلو خم شده بودیم. نه نگاهش رو به بالا بود و نه هیچ احساسی در آن دیده می شد به جز لبخندی پیروزمندانه. نگاهی به سوی بهزاد که با اخم خیره اش شده بود انداخت و انگار خواست چیزی بگوید ولی پیش از آن ناگهان روی زمین افتاد. سکوت مات و مبهوت انجمن را اردوان شکست که رو به برزو فریاد کشید:" بلند شو ببین چش شده." برزو پاکشان به سوی فرزانه رفت و دستش را روی مچ او گذاشت. کمی بعد رو به هرمز گفت:" نبضش نمی زنه." اردوان از جا جست :" نمی زنه؟ پس نشست کله ی سحر گذاشتی که هر کی جلوت دراومد به کشتن بدی؟" بهزاد هنوز به فرزانه خیره شده بود. شیرین که تا آن روز در طول نشستها تنها به پرسش پاسخ می داد از جا پرید:" حتمن برزو اشتباه می کنه. فرزانه هم صبح و رو شکم خالی خورده حالش بد شده. جلوی چشم خودمون شیوا ازش خورد و هیچیش نشد. تو هم که بودی." با آرنج به من زد و سر تکان دادم ولی پیکر بی حرکت فرزانه از هر گواهی استوارتر بود. برزو دوباره دست روی مچ فرزانه گذاشت:" حالش بد نشده, دیگه زنده نیست." هرمز رو به پروانه که کنار دستش نشسته بود کرد:" لطف کنین ببرینش بیمارستان تا درست رسیدگی بشه."
هرمز به بهزاد خیره شد:" حسابی گندش رو در آوردی بهزاد." بهزاد خیره به جام و فرزانه بود و سر تکان می داد:" نه, نباید اینجوری می شد. یه چیزی…" اردوان میان حرفش پرید:" آره, باید مفت و مسلم حرفت رو گوش می داد که اینجوری نشه ها؟ " هرمز دستش را بالا برد:" شلوغش نکن اردوان, برگرد سر جات. برزو تو هم." پروانه با دو همراه سفیدپوش وارد شدند و فرزانه را در تخت روانی بردند. بهزاد هنوز در تلاش برای گفتن جمله ای بود که هرمز امان نداد:" اینجوری دیگه نمی شه, جشن برپا هست و خواسته ی فرزانه رو هم اجرا می کنیم بلکه این شهر یه آرامشی بگیره."
بهزاد که جام هنوز در دستش آویزان بود گفت:" صبر کن, الان همه به هم ریختین.فرزانه رو من هم نمی دونم چرا…" هرمز از جا بلند شد و رو به نگهبانهای انجمن در پشت تالار کرد:" بهزاد رو به دفترش راهنمایی کنین و تا پایان جشن بذارین بمونه. نشست تموم شد" بهزاد جام را روی میز گذاشت و دستهایش را بالا برد:" اگه نمی خواین بیام تو جشن خودم نمیام , نگهبان هم نیازی نداره ولی یه کاری می کنی که پشیمون بشی هرمز." اردوان که تازه سر جا نشسته بود دوباره پرید:" اونیکه زهر میاره تو انجمن قراره پشیمون بشه." نشست بدجور به هم ریخته بود و خیلیها خواستار بازخواست بهزاد بودند. برخی هم هنوز نشسته و خیره بودند به جایی که چندی پیش فرزانه افتاده بود و برخی به هرمز برای تصمیم نهایی نگاه می کردند.
در این بلاتکلیفی شیرین از کنارم جهید و به سوی بهزاد که او هم سرگردان در چند قدمی نگاهبانها ایستاده بود دوید و جام را از دستش گرفت:" ببینید, این زهر نداره من مطمینم خودم دیشب دیدم." جام را به سمت راست ریخت و چندین جرعه نوشید. وقتی پایینش آورد چهره اش برایم آشنا بود. مثل فریبا رو به بالا و مثل اردشیر پر از ترس و هراس و نفس نفس زدن. من جام آبی در نزدیکی نداشتم. بهزاد بقیه ی شراب را روی سرش ریخت و شیرین با پاهایی لرزان روی زمین نشست. اردوان محکم دست زد:" آفرین, خیلی قشنگ و طبیعی بود. ترس رو حس کردین دیگه؟ نقشه ت همین بود بهزاد؟" بهزاد که شانه های شیرین را گرفته بود محلی به او نگذاشت و به هرمز رو کرد که آه عمیقی کشید و سری تکان داد. ترازو پس از مرگ فرزانه از بالای سرش ناپدید شده بود و دیگر هیچ چیز قرار نبود تصمیمش را عوض کند. به بهزاد گفت:" برو دفترت, این دختر رو هم ببر و بیرون نیاین. بار دیگه با نگهبانها باید حرف بزنی." بهزاد با شیرین که هنوز لرزان بود بیرون رفتند. هرمز با صدای بلند گفت:" نشست تموم شده, به زندگیتون برسین." صدای شیپوری از دوردست بلند شد. شاه وارد شهر شده بود و جشن باید شروع می شد.