شهرنامه : بخش 20

نویسنده: g_dehghanpoor9

 با حس بی خاصیتی مترسکی روی گلزار, به تنهایی از نشست بیرون رفتم. در دل چاه تاریکی که آخر و عاقبت دروجوندان بود و کمک گرانشان. هرکسی که به اشا یاری نمی رساند, همکار دروج بود و من که وارفته و بی حرف در نشست بودم و انگشتی هم تکان نداده بودم یکی از همین همکارها به حساب می آمدم. در فرهنگستان اینطور گفته بودند که در انتهای این چاه تاریک, دروجوندان به اشا برخورد می کنند, طوریکه دیگر نمی توانند ندیده اش بگیرند و ان زمان است که پشیمان و نادم دوباره دست از دروج برمی دارند و به اشا که گریزی از آن نیست رو می کنند. ولی فرزانه با همه ی داستانهایی که از ناآرامی روان گفته بود, زمانی برای فهمیدن دروج هوم و رو گردن به اشا نداشت و با مردنش این فرصت از دست رفت. مرگی که لحظه ی سرنوشت سازی را برای فرود آمدن انتخاب کرد و مثل وزش ناگهانی طوفان, نقشه های ما را ویران کرد. اعضای انجمن از کنارم می گذشتند و من شتابی برای رسیدن به جشن نداشتم. با این خبر تازه, دیگر شهربانی هم حاضر نمی شد جشن را متوقف کند و ما باید شاهد چیز تازه ای می بودیم که فرزانه آن همه برایش شور و اشتیاق داشت.
در پایین پله های ساختمان, به جای چیزی تازه چهره ی اردشیر در انتظارم بود که دستانش را مثل بادبان تکان می داد:" بیا این رو ببین, ببین." و کاغذی را جلوی صورتم گرفت که رویش گل سه پره ی نیمه تمامی نقاشی شده بود. کاغذ را کنار زدم:" چه وقتی هم برای کاردستی کشیدن انتخاب کردی."
"کاردستی چیه؟ نقشه ی خشکی رو کامل کردم. ببین, عجیب نیست؟" دوباره به کاغذ نگاه کردم. این که نقشه ی خشکی کنار باغ آرمیتی به شکل گلی سه پره باشد. گل سه پره ی بی نقصی که درست شبیه گلی بود که فریبا در دستم گذاشته بود و هنوز هم شاداب بود. کاغذ را از دستانش قاپیدم و دوباره به سوی تالار نشست همگانی برگشتم. در فرهنگستان درست گفته بودند اگر دروجوندان درست در باغ آرمیتی گلهای هوم می کاشتند تا آبهای زیرزمینی را بکشد و هومها را تازه نگه دارد, اشا با خشکی زمین به ما نشانی می داد. کافی بود چشمانمان باز باشد و نشانیهایش را درست ببینیم و جوری یادداشت کنیم که بتوان با دیگران در میان گذاشت. از اشا گریزی نبود.حتی اگر مرگ نابهنگام یکی از اعضای انجمن سر می رسید, عضوی از اشاوندان با تلاشهای شبانه روزیش نقشه ی خشکی باغ را می کشید و در دستم می گذاشت. این کاغذ نه از مادرم و بهزاد و شکارچیهای کیوان نیامده بود, بلکه از انجمن اشاوندان بود و هرمز را ناچار می کرد دوباره ترازوهای سرش را به کار بیندازد.
به دفتر هرمز تقه ای زدم و پاسخی نیامد. به سوی تالار نشست همگانی دویدم که خالی بود. تنها نشانی که از نشست چند دقیقه پیش به جا مانده بود, جامهای آبی بود که برخی اعضا همراه خود آورده بودند.جامهای آبی کم و بیش لبریز و دست نخورده که از نفس گیری نشست و نبودن فرصت آب-نوشی حکایت می کردند. پیش از آنکه بتوانم دوان دوان خودم را به میدان جشن برسانم و تلاش کنم هرمز را بیابم دستی به شانه ام خورد. برگشتم و اردوان را دیدم که لبخندزنان گفت:" چیزی جا گذاشتی؟" برگشتم و نقشه را جلوی چشمانش گرفتم:" نه, باید هرمز رو ببینم. نگاه کن, این نقشه ی خشکی آرمیتی رو همین الان اردشیر بهم داد." گل را از جیبم بیرون کشیدم:" این گل رو هم فریبا صبح روزش بهم داده بود و بهزاد آزمایشش کرد و دیدیم که گل هومه. پس اونها دارن تو باغ آرمیتی گلهای هوم می کارن و دور و ورش درست شکل همین گل خشک شده." اردوان لحظه ای خیره ماند و بعد گفت:" آفرین! راستی که آفرین! کاش توی نشست این رو گفته بودین نه اون جام احمقانه رو. فرزانه هم الکی…" سری تکان داد و آستینم را کشید:" بیا ببینم, باید هرمز رو پیدا کنیم و اینها رو نشونش بدیم. باغ آرمیتی دیگه شوخی نداره." بیرون رفتیم و اردوان با حرکت دست اردشیر را که می خواست نتیجه ی نقشه اش را بداند کنار زد:" برو کنار ببینم, این دیگه دست انجمن هست و کار شما تموم شده. به جشن بپیوند." به اردشیرکه مات و مبهوت نگاهمان می کرد گفتم:" به سر انجمن نشونش می دیم, خیالت راحت." و همانطور که اردوان هنوز آستینم را می کشید دور شدیم.
اردوان از گوشه ها و درون کویها هدایتم می کرد و وقتی اعتراض کردم که به جای خاور به باختر می رویم گفت:" بذار یه لحظه سری به خونه بزنم."
"خونه؟ الان سر به خونه بزنی؟ الان که باید زودتر هرمز رو ببینیم."
با شرمندگی سر به زیر انداخت:" می دونم, ولی می خواستم یه یادگاری از فریبا هم بیارم جشن. انگشترش رو که توش یاقوت داشت, دیدیش حتمن. فکر کردم یه بخشی از این که اینها را فهمیدیم به خاطر فریباست, حقشه که اونم باشه." هنوز انقدری از زمان شیپور نگذشته بود که نتوانیم لحظه ای به خانهی فریبا و اردوان برویم. شتابمان را زیاد کردیم و کمی بعد در برابر در آبی رنگ بودیم که اردوان با کلید باز کرد و داخل شدیم. خانه از آخرین دیدارمان تغییری نکرده بود و همچنان تنها دو صندلی چوبی و یک میز کوچک داشت و در آتشدان آتش کوچکی زبانه می کشید. اردلان تکه چوب کوچکی به آن اضافه کرد و گفت:" یه لحظه اینجا بشین تا از اتاق خودش بیارم." و در راهرو ناپدید شد. دوباره به نقشه که کلید پیروزیمان بود و مهر اشاوندان را بر خود داشت خیره شدم. از بیرون سر و صدای جشن روندگان می امد و چندان ازشان دور نبودیم. کمی آسوده تر شدم و توانستم بوی خوشی که در خانه پیچیده بود و به بینی ام راه می یافت حس کنم. بویی شیرین و پر از آرامش که باعث می شد چند لحظه ای ناآرامیها و دروجها و گورهای جهان را فراموش کنی و خودت را به دست مهربانش بسپاری.
اردوان از سرای فریبا با لبخندی پیروزمندانه برگشت و گفت:" گرفتمش, آماده ای که بریم؟" سری تکان دادم ولی بوی خوش مثل دست مهربانی روی شانه ام بود و انگار می خواست به من بفهماند که هیچ دلیلی برای رفتن از آنجا وجود ندارد. بیرون از اینجا دیگرانی بودند که می تواننستند کاری کنند و نیازی به من نبود. می توانستم تا همیشه در کنار آن بو بمانم. به زحمت گفتم:" بریم." ولی تکانی در کار نبود. اردوان که خودش هم روی صندلی روبه رویم ولو شده بود گفت:" بریم؟ نه جایی برای رفتن نداریم. اصلن چرا باید بریم؟ فرزانه زهر نخورد و خودش رو به کشتن نداد که ما بریم و با هرمز حرف بزنیم." کمی از جا جهیدم تا از دستهای چسبنده ی بو بیرون بیایم و به زور نقشه را تکان دادم:" باید بریم پیش هرمز." اردوان لبخند خواب آلودی زد:" چقدر وول می زنی. یه کمی رها کن خودت رو. این چیزها رو تو انجمن یادتون نمی دن, ولی بعضی وقتها باید رها کرد."
"مگه گوش ندادی چی بهت گفتم؟ ول کنیم که اونها گور رو باز می کنن و … معلوم نیست چی قراره بشه بعدش ولی وقتی انقدر می خوان ما نباید بذاریم گور باز بشه."
لبخندش ناپدید شد و او هم به نیروی خشم صاف نشست:" چی قراره بشه؟ من بهت می گم چی می شه. یه دوست همراه و پاکباز از اون گور تنگی که براش کندن میاد بیرون. کیوان… . تو که نمی تونی بفهمی اون کی بود. یه عمری فقط چرتکه انداختین بابت هر کاری. ولی اون یک دوست واقعی بود. دوستی که هر چیزی رو می شد بهش بگی، حتی اگه تو سر خودتم یه صدایی میخواست بهت بباورونه که احمقانه و چرنده. ولی اون تو روت نمی خندید و بهت اندرز نمی داد. تو چشمت نگاه می کرد, دستت رو می گرفت و می گفت "اگه این راهی که می ری تهش سرای دروج هم باشه و خانه ی تاریکی و اشک و آه و دریغ, من همراهت میام. چون تو دوست منی." همچون دوستی که صفای پریان در دلش بود, به دست یک مشت چرتکه انداز تنگ بین افتاد و به خاطر نگه داشتن یک مشت آهن و چوب و کاه و علف بیجون, با چشمهای خون گرفته و دلهای به سختی سنگ پرپرش کردن. هم خودش رو و هم فوج فوج رفیقهای دیگری که تا دم آخر و جلوی تیغ تیز دژخیم هم رهاش نکردن و سر فرود نیاوردن
. ولی راه ما راه دیگه ای بود. ما, بدبختها و بیچاره ها و خاک برسرها, باید خون دلهامون رو نگه می داشتیم و چشم انتظار می موندیم تا روزیکه بتونیم کار دیگه ای کنیم." با فروکش کردن خشمش دوباره لبخند به لبهایش بازگشت و در صندلی وا رفت و با صدای کشداری ادامه داد:" امروز همون روزه, امروز قراره دوستی از توی گورش بلند بشه و همه ی اون حساب و کتاب کردنها و دو دو تا چهارتا کردنها رو از هم بپاشونه."صدایش نرم می شد و من هم با دستهای توانای بو به صندلی چسبیده بودم. پس مرگ فرزانه کار نیروی بی حساب و کتابی که ناگهان سر برسد نبود. حرکت حساب شده ی شطرنجی بود که می خواست مهره هایش را جوری بچیند تا ان گور امروز باز شود و این بو که اسیرش شده بودم یکی دیگر از آن مهره ها بود.
این چیزی بود که می توانستم بهتر با آن کنار بیایم و فرمان را به دست دانشم بدهم تا خوب بیرون را بررسی کند . ان چیزی که به صندلی میخگوبم کرده بود بوی افسونگری بود که آرامش و آسودگی که در دلم درست می کرد, خواست هر حرکتی را در نطفه نیست و نابود می کرد. ویرم می توانست تشخیص بدهد که در همچون شرایطی که بایستی بلند می شدم و به هرمز هشدار می دادم, این آرامش دروجین بود و بایستی آن را با اشا از میان می بردم. اشایی که از جنس مخالف آن آرامش مرگبار بود, از جنس جاری شدن خون در رگها. خردم از میان همه ی کارهایی که می خواستم و نمی توانستم انجام بدهم توانست یکی از گزینه ها را از گوشه ی مغزم بیرون بکشد و به دندانهایم فرمان گاز گرفتن بدهد.
درد زبان از گاز گرفته شدن آنقدری بود که بتوانم گزینه های دیگری را به انجام برسانم . با فرو کردن ناخنها در کف دست راست, توانستم آنقدری به آن آرامش دروجین چیره شوم که چشم باز کنم و ناخنهای دست چپم را هم در کف دست فرو کنم و از صندلی به زمین بیفتم. تیر آخر به بو که هنوز می خواست با ابزار مهرورزی به صندلی برم گرداند را با کوبیدن سرم به کف زمین زدم و در لحظه ای توانستم بلند شوم و به سوی در بدوم. بازش کردم و هوای بدون بند دوستانه ی بو را به درون ریه هایم کشیدم.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.