شهرنامه : بخش 21
0
1
0
21
آن روز متوجه شدم که تنها درختان نیستند که شاخ و برگ می دوانند و غنچه می رویانند تا بشکفد و آن را هم آنقدری می پرورند تا میوه بدهد. آن روز سرتاسر شهر درختی شده بود که بذرش را کیوان و همراهان بی نامش کاشته بودند و کسان دیگری که تنها فرزانه و اردوان را ازشان می شناختم همه ی این سالها ازش مراقبت کرده بودند تا بپرورد و در همچون روزی شکوفه هایش به میوه بدل شود. میوه هایی که برای چیدنشان نیازی به دست دراز کردن و کندن نبود و خودشان در جستجوی کسی می گشتند تا طعمشان را ولو به زور به او بچشانند. در آستانه ی در خانه ی اردوان و فریبا, اردشیر که انگار ما را دنبال کرده بود در آستانه ی چشیدن این طعم بود.
گروهی از مستان دورش را گرفته بودند و چند نفری از پشت گردنش را نگه داشته بودند. یکی از جلو تلاش می کرد تا جام می را در دهانش خالی کند. اردشیر هم با دهن بسته سرش را به اطراف می چرخاند و از زیر دستهایی که می خواستند سرش را یکجا نگه دارند جاخالی می داد. قطره های می از جام روی صورتش می ریختند. برای اطمینان گل را در جیبم فشردم. خودم را به میانه ی جمع انداحتم و بازوی اردشیر را گرفتم. نگاههای پر از خشم گروه مستها بدل به لبخندهای مهربانانه شد و پذیرایی زورکی جای خود را به تعارفهای پر از مهر داد.از میانشان با کمی هل دادن گذشتیم و اردشیر که صورتش را خشک می کرد برافروخته گفت:" چه مرگشون شده اینها؟ تو کجا غیبت زد؟ اون نقشه رو دادم که تو انجمن حرفش رو بزنی نه اینکه بری با اردوان غیبت بزنه."
"خب تو انجمن کسی جز اردوان نمونده بود. ببین, من الان باید بدوم برم هرمز رو ببینم."
"خیلی خب, منم تندتر می دوم بریم."
" نه, هرمز رو باید خودم ببینم و بهش بگم." دستش را کشیدم و از گل درون جیبم گلبرگی کندم و باقی را به سویش گرفتم:" توضیحش رو خودم هم درست نمی دونم ولی این گل همراهت باشه اینها کاریت ندارن. برو ساقیخونه و به مامانم بگو بهزاد نتونست کاری که می خواست رو بکنه. خودش می دونه چیکار بکنه از الان به بعد رو.باشه؟"
گل را با شک گرفت:" تو مطمینی با اون یدونه گلبرگ طوریت نمی شه؟"
سر تکان دادم:" به انجمن اعتماد داشته باش."
" اگه تو می گی قبوله. تند می دوم و بعدش خودم رو می رسونم به جشن." دوان دوان دور شد و من هم به سوی آرامگاه بادبادکها و جایی که قرار بود گور کیوان باز شود دویدم. هنوز آفتاب کامل در نیامده بود و امید داشتم که دیر نشده باشد و وقت داشته باشم که نقشه را نشان هرمز بدهم و برایش از حرفهای اردوان بگویم. از آن فکری که از یک بذر تبدیل به درخت شده بود و میوه داده بود و به این آسانیها و با دور ریختن همه ی می های شهر هم نمی شد از دستش خلاص شد و مطمین بود که روزی به شکل دیگری برنمی گردد. باید در انجمن حسابی درباره ی اشای ویژه ای که انگار در سر آدمها بود و می توانست هر چیزی را برویاند فکر می کردیم. ولی آن روز تنها لازم بود که گور کیوان را باز نکنیم.
بادبادکها شاد و سرخوش و بی خبر از شلوغی و سرگشتگی پایین پایشان در هوا می جهیدند. از میان سیل جمعیت راه باز می کردم و گلبرگ فریبا باعث می شد که کسی کوچکترین خشمی از اینکه آرنجهایم را در پهلویش فرو می بردم و به زمین پرتش می کردم نداشته باشد. به جاییکه جمعیت فشرده و فشرده تر می شد راه باز کردم و توانستم سربازهای شهربانی با نشان اسب سیاه و سپید بر جامه شان را ببینم که با تهدید نیزه جلوی پیشروی بیشتر جمعیت را می گرفتند. پشت سربازها تصویری بود که بارها در فرهنگستان آن را در داستانها خوانده بودم و در مغزم ساخته بودم و آن روز برای بار اول با چشمان خودم دیدم. شاه با تاج ماه و ستاره نشان بر روی گردونه ی براقش صاف و پرشکوه نشسته بود. گردونه ای که آن را دو اسب, یکی به سپیدی نور ماه و دیگری به تیرگی شب, می کشیدند. شاه کمی با نگرانی به جمعیت دیوانه شده از شور نگاه می کرد و به کنار دستش حرف می زد. کمی جلوتر رفتم و توانستم هرمز را ببینم که داشت چیزی را با شاه در میان می گذاشت. در سمت چپ شاه و هرمز, گور سنگی در انتظار گشوده شدن قرار گرفته بود.
دست تکان دادم تا توجه هرمز را به خودم جلب کنم ولی در میان انبوه جمعیت به ملخی از انبوه ملخهای هجوم برنده در قحطی شبیه بودم. باید جانور دیگری می بودم تا از میان انبوه ملخهای کناری توجه هرمز را جلب کنم و در آن لحظه جغذ تنها جانوری بود که ذه مغزم رسید. دستها را کنار هم گذاشتم و صدای هوهوی بلند جغدی که بیرون آوردم نه تنها توجه هرمز که توجه شاه را هم جلب کرد و اینبار هرمز دست تکان دادنهایم را دید. نقشه را در هوا تکان دادم و به گور اشاره کردم.
هرمز اخمی کرد و سری تکان داد و اشاره ای به سربازهای کنار گور کرد تا زودتر آن را باز کنند. جمعیت دیوانه وار جیغ می کشید و دیگر حتی صدای جغد هم برای گرفتن هرمز که عامدانه نگاهش را برمی داشت بس نبود. سربازها آرام و خونسرد انگار که در خانه ای آشنا را باز می کنند, درپوش سنگی گور را به کناری سراندند. همینکه درپوش روی زمین افتاد, چندین جرقه با شتاب از به سوی آسمان پرتاب شدند و آنجا با ترکیدن مهیبی مانند چتری روشن پخش شدند و آهسته به زمین برگشتند. نفسم که در سینه حبس شده بود را بیرون دادم. جرقه های رنگارنگ آتش بازی ساقیخانه از دور و اطراف ادامه پیدا کردند و شور و هیجان جمعیت دیگر مهار شدنی نبود. شاه با دست زدن پایان مراسم گور را علامت داد تا جمعیت از کنار آرامگاه به سوی ساقیخانه برگردد.
صدای جمعیت آنقدر بلند شده بود که بر صدای ترکیدن ترقه ها هم چیره می شد و کم کم به زوزه کشیدن شباهت می یافت. در کناره ها می توانستم کسانی را ببینم که از شدت شور روی زمین غلت می زدند و سربازها دیگر بدون خون ریختن نیم توانستند جلوی فشاری که تنها یک مقصد داشت و آن هم به سوی شاه بود را بگیرند. برای له نشدن زیر دست و پا ناچار بودم من هم همسو با موجی که معلوم نبود از کجا می آید به همانسو بروم و نگاه نگران شاه و هرمز را از نزدیکتر ببینم. بلاخره این مانی درویش بود که با شور و تکانی که پیش از این در او ندیده بودم از موج جمعیت برید و جلو زد و جامی که در دست داشت را به سوی هرمز پرتاب کرد که باعث شد با سری خونین روی زمین بیفتد.
با این علامت بود که ابری متراکم و فلزی و شیشه ای از دل جمعیت بلند شد و با شتاب به سوی پاسبانها روانه شد که نتوانستند در برابرش دوام بیاورند و راه جمعیت به سوی شاه باز شد. من که با این فشار ناگهانی به آن سوی پاسبانها پرت شده بودم تنها توانستم درخشش ماه و ستاره ی فلزی را در میان انبوه جمعیتی که هر کدام تکه ای پارچه ی خونین را از جا می کندند ببینم. خبری از اردشیر نبود و کار شهر به پایان رسیده بود. دو جفت پای پوشیده در کفشی کهنه و پارچه ای رو به رویم دیدم و جامی که مانی درویش با لبخند به سویم دراز کرده بود. لبخندش سرشار از اطمینانی بود که دیگر در هیچ جای قلبم سراغ نداشتم. نه جایی مانده بود که دوان دوان خودم را به آنجا برسانم و نه کاری که بخواهم انجام بدهم. جام را از دستش گرفتم و یکجرعه سر کشیدم. موج جمعیت که تا پیش از این مانند هیولایی چندین سر و درنده بود, در برابر انچه از دوردست می رسید به گروه رام و کوچکی بدل شد. در برابر شیر بزرگی که نزدیک می شد و ما ناچیزتر از آن بودیم که تا مچ پایش برسیم. با هراس می خواستم خودم را از نگاه پر از خشم و کینه اش پنهان کنم ولی نگاه زروان را لبریز از خرسندی دیدم و قلبم از آرامش پر شد.