ساعت 12 و نیم بود. همه بچههای مهد کودک رفته بودن خونه. منم کیفم رو برداشتم، از همکارا خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین. خیلی خسته بودم. دیشب تا نزدیکای صبح داشتم وسایل خونه رو بستهبندی میکردم که تو اسبابکشی زیاد اذیت نشم. الان هم باید میرفتم خونه و باقی وسایل رو بستهبندی میکردم تا فردا که وانت بیاد و برم خونه جدید.
همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و چشمام از بیخوابی سرخ شده بود، برنامههای آیندم رو مرور میکردم. یعنی بالاخره میتونستم یه نفس راحت بکشم؟ 7 سال بیوقفه توی مهدکودک و کافه شیفتی کار کردم تا یه سرمایهای جمع کنم و بذارمش رو سهم الارثم تا بتونم یه خونه باغ کوچولو بگیرم و کافه خودمو راه بندازم. خیلی فکرا داشتم برای این کافه کوچولوی سنتی. کلی بدو بدو کردم تا بتونم یه جای خوب نزدیک شهر، یه خونه نقلی و دنج با حیاط دلباز پیدا کنم. از اونایی که درشو وا میکنی و حس میکنی 40 سال برگشتی عقب. رسیدم خونه. ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. خیلی خسته بودم اما با مرور رویای آینده، یه لبخند از روی رضایت زدم و رفتم تا دوش بگیرم و به بقیه کارا برسم. فردا قرار بود یه روز رویایی باشه برام.
معمولا پنجشنبهها چون مهد تعطیل بود تا لنگ ظهر میخوابیدم اما امروز نمیشد. ساعت 8 قرار بود کارگرا بیان دنبال وسایل تا جابجاشون کنیم. یه سری از جعبههای کوچیک رو توی ماشین گذاشتم و همون لحظه گوشیم زنگ خورد. اشکان بود. گوشیو برداشتم.
جانم داداش خوشگلم. چه عجب یاد خواهرت کردی؟
-سلام دیبا، چطوری؟ بالاخره جابجا شدی؟
سلام عزیزم. نه قربونت برم. تازه دارم وسایلو جابجا میکنم. فکر کنم تا غروب طول بکشه کارا.
-ببخش توروخدا، شرمندت شدم. دلم میخواست مرخصیم جوری میشد که میتونستم کمکت کنم. اما خودت که میدونی، به این راحتی بهم مرخصی نمیدن.
این چه حرفیه اشکان؟ مگه تو کم زحمت کشیدی برا من؟ حالا معلوم نشد کی میای؟
-احتمالا آخر ماه. یعنی حدود 10 روز دیگه. عزیزم من خیلی نمیتونم پای تلفن بمونم. جابجا شدی به سلامت بهم خبر بده.
باشه عزیزم. برو خدا به همراهت. بهت خبر میدم حتما.
دلم واقعا برای اشکان تنگ شده بود. اگه بود و میتونست کمکم کنه واقعا خیالم راحت میشد. ولی خب 10 روز دیگه میدیدمش و همین هم خوب بود. به راننده وانت گفتم پشت سرم بیاد و تا مسیرو نشونش بدم. حدود 40 دقیقه راه بود. رسیدیم و کارگرا وسایلا رو جابجا کردن. دیگه فقط مونده بود باز کردن جعبه های کوچیک و جابجا کردن ظرف و ظروف. از کارگرا تشکر کردم و حق الزحمه شون رو دادم و رفتن. بیتا گفته بود ساعت 5 میاد کمکم تا وسایلو بچینیم توی خونه. ساعت 4 و نیم بود. پاشدم تا یه چای دم کنم وقتی بیتا اومد با هم بخوریم و بعد مشغول کار شیم.
خونه جدید، سه بخش مجزا داشت. یه خونه نقلی با دوتا اتاق که قرار بود توش زندگی کنم. یه مطبخ بزرگ هم اون سر حیاط بود که تغییرش داده بودیم تا هم آشپزخونه کافه باشه و هم یه بخش برای نشستن مشتریا. یه سری از میز و صندلیا رو هم داخل حیاط قرار بود بذاریم. اینجوری هر کسی دلش میخواست تو فضای بیرون مینشست و هر کسی هم دلش میخواست فضای داخل. یه انبار کوچیک هم ته حیاط بود که اصلا سمتش نرفته بودم تا حالا. اما احتمالا خرت و پرتای اضافی رو باید میذاشتم اونجا. تو همین فکرا بودم که صدای زنگ اومد. درو باز کردم و بیتا رو دیدم.
بیتا با یه جعبه باقلوا اومده بود. این دختر، انگار فکرمو میخوند. میدونست الان دلم میخواد کنار چای، یه باقلوای خوشمزه بخورم تا تموم خستگیام در بره. محکم بغلش کردم و بهش خوش آمد گفتم. اونم بغلم کرد و خونه جدید رو تبریک گفت. هر چند بارها دیده بودیم با هم خونه رو. اصلا نصف کارای تغییر دکوراسیون مطبخ رو بیتا انجام داده بود. بعد از خوردن چای و باقلوا، رفتیم سراغ چیدن وسایل. ساعت حدود 8 شب بود که کارمون تموم شد. زنگ زدم به اشکان و بهش خبر دادم جابجا شدم. بعدشم دو پرس کباب سفارش دادم که شیرینی خونه جدید رو به بیتا داده باشم. بیتا هم زنگ زد به مامانش و گفت امشب پیش من میمونه.
راستش من از تنهایی نمیترسیدم. سالها تنها زندگی کردم. 8 سالی میشه. 10 سال پیش، مامان و بابا تو یه تصادف فوت شدن. مثل یه شوک بزرگ بود. من و اشکان اختلاف سنی زیادی نداشتیم. اشکان یک سال و نیم از من کوچیک تر بود. اون موقع من 21 سالم بود و اشکان 19. یک روز چشمامون رو باز کردیم و دیگه نه مامان رو داشتیم و نه بابا. با اینحال خودمون رو جمع و جور کردیم. اشکان از 8 سال پیش رفته بود بندر و اونجا مهندس شرکت نفت بود. هر سه ماه یک بار، سه هفته مرخصی داشت و کنارم بود اما خب اکثر روزای سال تنها بودم. ولی خب این خونه فرق داشت. خونه قبلی توی ساختمون کلی همسایه داشتم و خیالم راحت بود. اینجا این خونه بزرگ، با این حیاط بزرگ و همسایه هایی که نمی شناختم، یکم برام ترسناک بودن. برای همین از بیتا خواستم حداقل امشب رو پیشم بمونه. من و بیتا انقدر خسته بودیم که برخلاف شبایی که کنار هم تا صبح بیدار میموندیم، سر ساعت 10 شب خوابمون برد.
صبح، با قلقلکای بیتا از خواب پاشدم. هنوز چشمام باز نشده بود کامل. یه ملحفه سفید رو سرش کشیده بود و داد میزد:
-یوهاها، من جنم، اومدم بخورمت دیبااااا. این خونه تحت تسخیر ماست. چرا اومدی اینجا هااا؟
بس کن دختره بی مزه. پاشو صبحانه آماده کن جای این کارا.
- وا، مثلا من مهمونم. شما صاحبخونه ای، شما شفی. پسفردا کافه باز شد و مشتریا اومدن هم میخوای من بیام براشون غذا آماده کنم؟
وای چقد غر میزنی زن. باشه الان برات صبحونه آماده میکنم.
پاشدم و رفتم تو آشپزخونه. سریع یه پن کیک و قهوه درست کردم. میز رو چیدم و بیتا رو صدا زدم.
بفرمایید، اینم صبحانه شما.
-بابا دست مریزاد. من اصلا نمیدونم تو آشپزی رو چطور یاد گرفتی؟ خاله مرجان خدا رحمتش کنه خیلی مهربون بود اما دستپختش تعریفی نداشتا.
بسه اینقد خودتو لوس نکن. صبحونتو بخور که کار داریم حسابی.
-اوهوع. امروز هم قراره ازم کار بکشی؟ 2 روز اومدیم خونه دوستمون ها.
قربونت برم جبران میکنم برات.
-وای دیبا خیلی دیوونه ای دارم شوخی میکنم. کیف میکنم کمکت کنم من. راستی برای استخدام کسی رو مدنظر داری؟
نه واقعا اصلا بهش فکر نکردم. یعنی راستشو بخوای، یکمی پس انداز مونده برام از طرفی هنوز هم تازه شروع کاره و فکر نکنم اصلا مشتری زیادی داشته باشیم. میخوام این مدت بیشتر رو بازاریابی تمرکز کنم. فکر کنم فعلا بتونم مشتری ها رو خودم راه بندازم.
-آره فکر خوبیه. منم که فعلا تابستونه و مدرسه ها تعطیل. میتونم بیام بیشتر بهت سر بزنم، کمکی خواستی انجام بدم. تا بعد تابستون هم یه فکری برای استخدام نیرو میکنیم.
مرسی عزیزم تا الانش هم خیلی مزاحمت شدم.
-وا، چه مزاحمتی، حداقلش اینه از دست پخت خوشمزت هم تست میکنم.
صبحانه رو خوردیم و رفتیم سراغ طراحی باغ و فضای داخلی کافه. انجام کارا تا حوالی ساعت 2 طول کشید و بعدشم ناهار خوردیم. بعد ناهار با بیتا مشغول صحبت شدیم.
-راستی برای منو چه فکری داری؟
یه چیزایی تو سرم هست. نوشیدنی گرم و سرد که دستگاهاش هست و میتونیم همشونو اجرا کنیم. میمونه غذا که بنظرم فعلا تمرکز روی سیب زمینی و چند مدل پیتزا و پاستا باشه. یه سری غذاهای صبحانه طوری هم مثل املت و سوسیس تخم مرغ خوبن اضافه کنیم به منو.
-آره برای شروع خوبه. کم کم میشه بهترش کرد. خب اگه با من کار نداری دیگه برم خونه؟ مامان 10 بار زنگ زده تا حالا.
برو عزیزم. خیلی مزاحمت شدم. به پری جون هم سلام برسون و ازش عذرخواهی کن که دخترشو قرض گرفتم.
-دیوونه ایا. پری جون از خداشه دخترشو قرض بگیرن. نمیدونم دوباره چیکارم داره فقط.
بیتا وسایلش رو برداشت، خداحافظی کرد و رفت. وقتی بیتا رفت، منم مشغول جمع کردن و مرتب کردن لباسا توی کمد شدم. تقریبا کارای خونه تموم شده بود و منم خیلی خسته بودم. هنوز ساعت 9 شب هم نشده بود اما تصمیم گرفتم یه غذای حاضری بخورم، مسواک بزنم و بخوابم. فردا صبح باید برای تسویه حساب میرفتم مهد کودک. فعلا تصمیم داشتم یه مدت نرم تا ببینم وضعیت کافه چطوری میشه. اگه کارا خوب پیش میرفت دیگه کلا سراغ مهد نمی رفتم. تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
با ترس از خواب پریدم. مطمئن بودم کسی صدام زده ولی آخه کسی توی خونه نبود. همه جا تاریک بود. دست بردم گوشیمو پیدا و چراغشو روشن کردم. آروم آروم رفتم سمت کلید برق و روشنش کردم. هیچ خبری نبود. فقط صدای جیرجیرکا از حیاط میومد. هنوز قلبم تند تند میزد اما احتمالا خیالاتی شده بودم. آخه هیچ خبری نبود. همه جای خونه رو گشتم. این تنهایی هم معضلی شده بود واسم ولی باید عادت میکردم.
نفهمیدم کی دوباره خوابم برد اما صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. یه صبحونه سریع خوردم و آماده شدم برم سمت مهد کودک. سر راه یه جعبه شیرینی هم خریدم تا از همکارا خداحافظی کنم. بعد از کارای تسویه رفتم سراغ خرید یه سری دمنوش و قهوه و چیزای دیگه که برای شروع کار لازم بود. بعدش هم برگشتم خونه و وسایلا رو جابجا کردم.
قبلا یه دوره تولید محتوا و بازاریابی دیده بودم. یه پیج هم برای کافه درست کرده بودم و شروع کردم به تولید محتوا. با یکی دو تا از بلاگرای نیمه معروف هم حرف زدم که در ازای پرداخت هزینه برام تبلیغ کنن تا پیج بیاد بالا و کم کم مشتریا پیدا شن. درسته پس انداز نسبتا خوبی برام مونده بود اما باید زودتر کارو شروع میکردم و درجا نمیزدم. ویدیوهایی که برای تولید محتوا از باغ گرفته بودم رو برای اشکان هم فرستادم. اونم کلی خوشش اومد و گفت منتظره تا زودتر خونه رو از نزدیک ببینه. گفت که کاراش یکم زودتر اوکی شده و تا پسفردا میاد تهران و حدود سه هفته پیشم میمونه. کلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم که حداقل این یکی دو روز رو تحمل کنم، اشکان میاد پیشم.
امروز اشکان می رسید تهران بالاخره. پروازش ساعت 11 صبح مینشست. منم صبحانمو خوردم و آماده شدم تا برم فرودگاه دنبالش. وقتی دیدمش محکم همو بغل کردیم و کلی خندیدیم تا رسیدیم خونه. اشکان رفت دوش بگیره، منم ناهارو حاضر کردم. بعد از ناهار چمدونش رو باز کرد و سوغاتیم رو بهم داد.
-این بار برا خودت خرید نکردم، برا کافه خرید کردم. امیدوارم سلیقمو دوست داشته باشی.
وای مرسی اشکان. معلومه که دوست دارم.
سریع کاغذ دورش رو باز کردم. یه تابلوی بزرگ تزیینی بود که واقعا با تم و فضای کافه هارمونی داشت. خیلی دوستش داشتم. از اشکان خواستم همین الان بریم و یه جا برای نصبش پیدا کنیم. با هم رفتیم سمت فضای داخلی کافه. یه بخش از دیوار خیلی خالی بود و واقعا این تابلو میتونست به راحتی اون فضای خالی رو پر کنه و طراحی ده برابر بهتر شه.
اشکان یه صندلی زیر پاش گذاشت و شروع کرد به زدن میخ به دیوار. اولین میخ رو زد. موقع زدن دومین میخ، میخ خیلی راحت تو دیوار فرو رفت و یه بخش از گچ دیوار ریخت. میخواستم شروع کنم به غر زدن سر اشکان که دیدم با تعجب داره به دیوار نگاه میکنه.
اشکان چیزی شده؟
-اونور دیوار چیه دیبا؟
اونور دیوار؟ چیزی نیست که، آشپزخونه اس دیگه.
-آشپزخونه که اون سمته. اینجا انگار پشت دیوار خالیه ولی نمیتونم چیزی ببینم. تاریکه.
وای خیالاتی شدی اشکان. اصلا این قسمت همین دیواره و پشتش حتی فضای خالی هم نیست که بگیم اتاق مخفی داره. شاید بد گچ کاری کردن.
-اوم، نمیدونم. شاید اینطوره. ولش کن، یکم بالاتر میزنم میخ ها رو تا این بخش که گچش ریخته رو بپوشونه.
ماسمالیزاسیون حرفه ای. ماشالا.
با هم خندیدیم و کار نصب تابلو تموم شد. عصر به بیتا زنگ زدم و گفتم اشکان اومده و اگه دوست داشت شب بیاد پیشمون. راستش میدونستم بیتا و اشکان همدیگه رو دوست دارن اما خیلی به روشون نمیاوردم چون نمیخواستم معذب شن. بیتا هم اوکی داد و گفت میاد.
بعد از اومدن بیتا، من مشغول پختن شام شدم و اون دوتا هم گرم صحبت با همدیگه. یهو یادم افتاد که یه سری وسیله غیر قابل استفاده داشتم که گذاشتم تو اتاق و میخواستم بذارم تو انبار. به اشکان گفتم اگه سختش نیست این وسایلو ببره بذاره تو انبار. کلید انبار هم بهش دادم. بیتا هم گفت به اشکان کمک میکنه و دوتایی با وسایل رفتن حیاط سمت انبار.
پای گاز بودم که یکهو صدای جیغ بیتا اومد. نفهمیدم چطور خودمو رسوندم پایین که دیدم اشکان داره میخنده. بیتا رو ترسونده بود داداش بامزه م و خودش داشت میخندید. خیالم راحت شد و برگشتم بالا پای گاز. چند دقیقه بعد، بیتا اومد پیشم و گفت:
-وایییی دیبا، نمیدونی چیشد.
میدونم، داداشم احساس بامزگی کرده دیگه.
-نه اونو نمیگممم. بیاااا
دستمو کشید و با خودش برد پایین. رسیدیم به انبار و رفتیم از پله ها پایین و یکهو با صحنه عجیبی رو به رو شدم. یه کوه از اسباب بازی و عروسک داخل انبار بود. راستش هم رویایی بود و هم یکم ترسناک. اصلا چرا اون همه عروسک و اسباب بازی باید اونجا میبود؟
هر سه تامون محو عروسکا بودیم و اصلا حرف نمیزدیم. تا یهو بیتا گفت:
-ترسناک نیست؟
اومدم حرف بیتا رو تایید کنم که اشکان پیش دستی کرد.
-ترسناک؟ چه ترسناکی؟ حتما بچه مچه زیاد داشتن. بزرگ شدن، دیدن عروسکا به کارشون نمیاد همینجا جمع کردن دیگه. مگه رمل و اصطرلاب دیدی که ترسناک باشه؟ خب دیگه شما دوتا برید بالا من این وسایلو جمع میکنم، در انبارو میبندم و میام بالا.
با بیتا دست تو دست از انبار خارج شدیم.
-اشکان راست میگفت نه؟ عروسک که ترس نداره.
آره بابا، مال بچه هاشون بوده. بزرگ شدن از خونه رفتن و وسایلشون رو گذاشتن توی انبار دیگه.
بیتا بعد از خوردن شام خداحافظی کرد و اشکان سوئیچ ماشین رو گرفت تا برسونتش خونه. منم بعد از رفتن بچه ها مشغول جمع و جور کردن خونه شدم اما لحظه ای فکر و خیال اون عروسک ها از ذهنم بیرون نمی رفت. چرا تو خونه ای با این قدمت باید این همه عروسک وجود داشته باشه؟ اونم توی انبار؟ کم کم داشتم از اومدن به این خونه پشیمون میشدم اما خب دلم به این گرم بود که حداقل اشکان تا 20 روز دیگه پیشم هست و تنها نیستم. تو همین فکر و خیالا بودم که اشکان اومد خونه.
اشکان! حالا که بیتا نیست، بنظرت اون همه عروسک حبس شده توی انبار عادیه؟
-میخوای به چی برسی دیبا؟
هیچی، فقط میترسم. دلم میخواد خیالم راحت شه. همین.
-الان که دیروقته. بخوابیم فعلا. فردا میریم سر وقت انبار و عروسکا تا خیالت راحت شه و بدونی هیچ چیز عجیب و غریبی توی این خونه نیست. آخه کدوم دختری از عروسک میترسه؟ بده این همه عروسک مفتی برامون گذاشتن؟
و بعدش خندید. وقتی دیدم اشکان عین خیالش نیست. با خودم گفتم حتما حق با اونه و من زیادی حساس شدم. یکم خیالم راحت شد. آماده شدم برم برای خواب.
فردا صبح با صدای آواز اشکان از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم رو بشورم که دیدم اشکان نون داغ خریده و یه املت حسابی هم درست کرده. تا منو دید لبخند زد و گفت:
-سلام به بهترین خواهر این خونه.
این خونه مگه چند تا خواهر داره؟
-نه پس، انتظار داری بگم بهترین خواهر دنیا؟
-پسره لوس، معلومه که بهترین خواهر دنیام.
اطاعت قربان. پس بفرمایید دست و صورتتون رو بشورید که صبحانه مشتی آماده س برای بهترین خواهر دنیا.
با هم صبحانه خوردیم و خواستم بهش یادآوری کنم که باید بریم سراغ انبار. تا نگاهش کردم، فهمید میخوام چی بگم و پیشدستی کرد.
-چشم علیا حضرت. صبحونه رو جمع کنیم و بریم سراغ اجنه انبار.
وای اشکان توروخدا نگو.
-بابا دیوونه شدیا. 4 تا عروسکه دیگه، حالا میریم خودت میبینی چیزی نیست.
بعد از جمع کردن صبحونه رفتیم سمت انبار. درو باز کردیم و دوباره چشمم خورد به عروسکا و اسباب بازی ها. نمیتونم دقیق بگم چند تا بودن اما تو نگاه اول، 150 تا بنظر می رسیدن حداقل. اشکان اولین عروسک رو برداشت. یه عروسک کاموایی بود، با موهای نارنجی، تکونش داد، جابجاش کرد ولی هیچ چیز عجیبی توش نبود. دومی، سومی، چهارمی و... . حدود 50 تا عروسک و اسباب بازی رو بررسی کردیم با هم اما هیچ چیز عجیبی توشون دیده نمیشد. یهو وسط اون عروسکا چشمم خورد به یه دفترچه. به اشکان نشونش دادم. اشکان برش داشت و بازش کرد و مشغول خوندن شد.
امروز با تهمینه رفتیم خرید. بازم برام عروسک خرید. من شاید مادر نداشته باشم اما دختر خوشبختیم چون تهمینه مثل مامان کنارمه و برام اسباب بازی و عروسکای قشنگ میخره. اینجا مینویسم تا وقتی بابا از مسافرت برگشت، بگم به حقوقش اضافه کنه.
اشکان دفترچه رو ورق زد و به صفحه دوم رفت:
امروز پنجشنبه اس. یعنی ننه مریم میخواد آهو رو با خودش بیاره پیشم. صبح از خواب بیدار شدم، لباسای قشنگم رو پوشیدم و عروسکامو به صف کردم تا وقتی آهو اومد با هم بازی کنیم. من آهو رو خیلی دوست دارم. درسته دو سال از من کوچیکتره اما عقل و شعورش از من بیشتره. شاید بخاطر اینه که جای عروسک بازی داره کارای خونه رو یاد میگیره از ننه مریم. کاش میشد منم مثل آهو یه ننه مریم داشتم.
و صفحه بعد:
امروز بابا اومد خونه. دقیقا 22 روز میشد که ندیده بودمش. پریدم تو بغلش و بوسش کردم. کلی هم از تهمینه تعریف کردم و گفتم حقوق بیشتری بهش بده. چون خیلی حواسش به من هست و برام اسباب بازی میخره. بابا هم منو بوسید و از تهمینه تشکر کرد. این عروسک بافتنی مو نارنجی رو هم بابا از سفر برام آورده. میخوام اسمش رو بذارم آهو. آخه موهای آهو هم نارنجیه و همینقد خوشگله.
دو تامون به عروسک کاموای مو نارنجی که اسمش آهو بود خیره شدیم. اشکان کمی دفترچه رو ورق زد و گفت:
-خب خواهر من. خیالت راحت شد؟ دیدی که همشون مال دختر بچه صاحب این خونه بوده. یه دایه مهربونتر از مادر داشته که براش کلی عروسک میخریده. اگه خیالت راحت نشده هنوز، ادامشو بخونم.
نه داداش. الان دیگه خیالم راحته. الکی فکر خودم رو مشغول کرده بودم. بریم بالا که امروز میخوام غذای محبوبت رو بپزم.
-وای، ته چین آلبالو؟
بلهههه، آلبالوها رو هم تازه تازه خریدم اتفاقا.
وضع کافه روز به روز بهتر میشد. تبلیغات جواب داده بود. از طرفی، اشکان هم کلی دوست و آشنا داشت که بخاطر دیدنش میومدن کافه و دیگه تبدیل شده بودن به مشتری. اسم کافه رو گذاشته بودیم *خونه*. چون یه جای دنج و دوست داشتنی بود که حال و هوای یک خونه امن رو میداد. چند روز دیگه اشکان باید برمیگشت سرکارش و دوباره تا 3 ماه نمیدیدمش. برای همین خیلی ناراحت و عصبی بودم. البته تو این مدت همه چیز خوب پیش رفته بود. هم کارای کافه و هم اینکه ترسم از بابت عروسکا و انبار کاملا ریخته بود.
این 5 روز هم گذشت و اشکان برگشت سرکارش. منم این مدت سه تا نیروی جدید استخدام کرده بودم که کنارم باشن و تو کارا کمک کنن آخه مشتری ها هر روز بیشتر میشدن. یه روز سرگرم رسیدن به کارای مشتری ها توی آشپزخونه بودم که صدای گریه یه دختر بچه اومد. رفتم و دیدم دختر بچه با مامانش و دوستای مامانش روی میزی توی حیاط نشسته. خانمها مشغول حرف زدن بودن و توجهی به دختر بچه نمیکردن. نهایتا 3،4 سالش بود. دلم براش سوخت اما سرم کلی شلوغ بود و نمیتونستم کاری کنم.
یکهو یاد عروسکای توی انبار افتادم. در انبارو باز کردم، چند تا عروسک خوشگل از بینشون جدا کردم و رفتم سمت دختر بچه. ازش پرسیدم:
خاله اسمت چیه؟
-سارا
سارا جون چرا گریه میکنی خاله؟
-میخوام برم خونه.
خاله دوست داری با این عروسکا بازی کنی؟
تا عروسکا رو دید، چشماش از خوشحالی برق زد. عروسکا رو گرفت و مشغول بازی شد. مامانش برگشت و ازم تشکر کرد. منم با یه لبخند بهش جواب دادم و رفتم سراغ سفارش مشتریا.
آخر وقت موقع جمع کردن وسایل و مرتب کرد میز و صندلیا، چشمم به عروسکای روی میز افتاد. برشون داشتم تا برگردونمشون به خونشون. رفتم سمت انبار و موقع گذاشتن عروسکا، چشمم به دفترچه افتاد. حس کنجکاوی، وجودم رو قلقلک داد. دفترچه رو برداشتم تا تو اوقات خالیم بخونمش و با شخصیت دختر صاحب عروسک ها آشنا بشم.
بعد از خوردن شام، حدود ساعت 9 شب بود. معمولا ساعت 11 میخوابیدم و 7 صبح بیدار میشدم. دو ساعتی وقت داشتم و تصمیم گرفتم جای چرخیدن تو فضای مجازی، وقتم رو بذارم پای خوندن دفترچه یادداشت دخترک. راستی، حتی هنوز اسمش رو هم نمیدونستم. فقط میدونستم یه دوست کوچولو داشته که اسمش آهو بوده. دفترو ورق زدم و رفتم به صفحه چهارم:
امروز یه اتفاق خیلی خنده دار افتاد. تهمینه چند روز پیش، بهم پیشنهاد داد عروسکا و اسباب بازیامو ببرم زیرزمین. آخه ننه مریم میگه من بزرگ شدم و دیگه نباید با عروسک بازی کنم. ولی مگه من چند سالمه؟ من تازه 10 سالم شده. خلاصه عروسکا رو آوردیم زیرزمین تا هروقت خواستم باهاشون بازی کنم بیام اینجا. امروز داشتم میومدم سمت زیرزمین که دیدم تهمینه اینجاست و یه عروسکم دستشه. وقتی منو دید خیلی هول شد. فکر کنم خجالت کشید که من دیدم داره با عروسک بازی میکنه. ولی چه اشکالی داره؟ شاید تهمینه هم یه ننه مریم داشته که نذاشته عروسک بازی کنه تو بچگیش.
رفتم به صفحه بعد:
خیلی ناراحتم. امروز آهو نیومد خونه تا باهام بازی کنه. از ننه مریم پرسیدم چرا آهو رو نیاوردی؟ گفت: آهو با مادر پدرش رفته روستا و دیگه برنمیگرده شهر. میدونم موندن تو شهر دست آهو نبود ولی کاش حداقل بهم میگفت یا ازم خداحافظی میکرد. خیلی دلم براش تنگ میشه. حالا دیگه همون یه دونه دوست هم ندارم.
و صفحه بعدی:
تهمینه جدیدا عجیب شده. دیگه مهربون نیست. انگار از یه چیزی میترسه. میترسم اونم مثل آهو تنهام بذاره. کاش میدونستم چیشده و میتونستم کمکش کنم.
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دفترچه توی دستم بود و همینطور خوابم برده بود. داشت کم کم از شخصیت این دختر کوچولو خوشم میومد. 10 سالش بود اما دنیای قشنگی داشت. دفترچه رو گذاشتم روی کشوی کنار تخت تا شب دوباره بخونمش و رفتم سراغ کارها.
تا دیروقت مشتری داشتیم. بچه ها خداحافظی کردن و رفتن. خیلی گرسنه نبودم. برای خودم یه املت درست کردم و رفتم سر وقت دفترچه یادداشت. اصلا انگار با اون دختربچه دوست شده بودم و خودم رو درونش میدیدم. کاش یه راهی بود میتونستم پیداش کنم و این دفترچه رو بهش بدم یا ببینم هنوزم مثل قدیماست؟ احتمالا اگه پیداش میکردم با یه خانوم جاافتاده، 60، 70 ساله مواجه میشدم. زندگی چقدر عجیبه ها. بعد از شام رفتم سراغ دفترچه و شروع به خوندن ادامه یادداشت ها کردم.
صفحه هفتم:
امروز ننه مریم داشت تهمینه رو دعوا میکرد و بهش میگفت دیگه حق نداره پاشو توی زیر زمین بذاره. بهش میگفت اگه دوباره ازش خطایی سر بزنه به بابام میگه. مگه تهمینه چیکار کرده بود؟ یعنی ننه مریم فهمیده بود که تهمینه عروسک بازی میکنه؟ یعنی به خاطر این کار انقدر عصبانی شده بود؟ کاش میدونستم تهمینه چیکار کرده. چرا بابا نمیاد خونه؟ مُردم از دلتنگی.
صفحه هشتم:
امروز رفتم توی انبار و دو تا از عروسکام نبودن. مطمئن بودم گذاشته بودمشون توی صندوق اما هرچی گشتم پیدا نشدن. به تهمینه گفتم ماجرا رو و بهم گفت حتما گذاشتی تو اتاقت و حواست نبوده. وقتی دید دارم اصرار میکنم، گفت حالا این همه عروسک داری اون دوتا به چه کارت میان؟
وقتی اینو ازش شنیدم، فهمیدم بخاطر دعوای ننه مریم دیگه نمی تونه بره توی انبار و اون دوتا عروسک رو برداشته برای خودش. اشکال نداره... خب تهمینه هم دختره شاید کوچولو نباشه ولی دلش میخواد. خوبه حداقل آهو رو با خودش نبرده.
رفتم به صفحه بعد:
دیروز باز 3 تا از عروسکام گم شدن. طاقت نیاوردم و رفتم به ننه مریم گفتم که خب مگه چه اشکالی داره تهمینه با عروسکام بازی کنه؟ اینجوری حداقل نمیبرتشون خونه. بهش گفتم دعواش نکنه و بذاره دوباره بیاد تو انبار پیش من. اما ننه مریم عصبانی شد و رفت سراغ تهمینه و بهش گفت دیگه حق نداره بیاد سر کار. وقتی تهمینه خواست بهش اعتراض کنه، ننه مریم گفت برو خداتو شکر کن که پیش آقا آبروت رو نمیبرم تا بدتت دست آژان.
نگاه تهمینه موقع رفتن از خونه رو یادم نمیره. جوری با نفرت نگاهم میکرد که میترسیدم. شاید حق داشت. تو چقد بی رحمی سایه! تهمینه انقدر دوستت داشت. به خاطر دو تا عروسک یه کاری کردی از کار بیکار شه. تازه ننه مریم کلید زیر زمین رو گرفت و حتی به منم نمیده. شاید حقم همینه که تنها باشم. بدون آهو، بدون بابا، بدون تهمینه و بدون عروسکام.
صفحه بعد:
امروز انقد گریه کردم که دل ننه مریم به حالم سوخت. کلید زیر زمین رو داد و گفت هر وقت خواستم میتونم برم و با عروسکا بازی کنم اما فقط بازی. منظورش چی بود؟ مگه بقیه با عروسکا چیکار میکنن؟ راستی، ننه مریم خیلی مهربونه. وقتی دید انقد ناراحتم، بهم گفت قول میده مامان و بابای آهو رو راضی کنه تا آهو بیاد پیش ما زندگی کنه. البته به شرطی که من کم کم بهش سواد یاد بدم. خیلی خوشحالم احتمالا آهو تا چند روز دیگه برای همیشه بیاد پیشم.
بعدی:
این چند روز انقد با آهو خوش گذروندم و بازی کردیم که اصلا یادم رفت خاطره بنویسم. همه چیز خوب و قشنگه. دیگه شبا تنها نیستم. آهو کنارم میخوابه. شده همون خواهری که همیشه از خدا میخواستمش. بابا هم قراره تا آخر هفته برگرده خونه. باورم نمیشه انقد خوشبختم.