عنوان

سایه ی باد : عنوان

نویسنده: Hosein1864

*سایه‌ی باد*

صبح بود، اما آسمان بالای سرم انگار خاکستری‌تر از همیشه بود. توی فروشگاه، میان قفسه‌های پر از جنس و صدای همهمه‌ی مشتری‌ها، من ایستاده بودم. همه‌چیز دورم می‌چرخید، انگار من محور دنیا بودم. همکارم، لیلا، با چشم‌های نگران بهم نگاه کرد و گفت: «این روزا فقط دنبال اینی که خودتو نشون بدی. انگار عوض شدی.» کلماتش مثل تلنگر بود، مثل سنگی که به شیشه‌ی خوابم خورد و ترکش کرد.

من عوض شده بودم. ماه‌ها بود حسش می‌کردم. شده بودم شبیه مدیرم، همون مرد تندخو، خودخواه و مغرور. کلماتم تیغ شده بود، تحقیر آدم‌ها برام راحت. انگار با کوچک کردن دیگران، خودم قد می‌کشیدم. لیلا، که روزگاری براش مادری دلسوز بودم، حالا زیر نگاه سردم جمع می‌شد. اما این فقط لیلا نبود. سایه‌ی این تغییر، روی حسین هم افتاده بود، پارتنرم. همیشه بهش می‌گفتم: «تو خودتو نژاد برتر می‌دونی. طعنه‌هات منو خورد می‌کنه.» ولی حالا، تو آینه‌ی چشم‌های حسین، خودم رو می‌دیدم. اون خودخواهی، اون نیاز به بزرگ شدن با تعریف دیگران، اون خشم از شکست‌ها... همه‌ش من بودم. حسین مثل آینه‌ای بود که سحر، بخش تاریک وجودم، رو بهم نشون می‌داد.

شب که به خونه برگشتم، انگار گرد و خاک روی وسایلم، مثل سایه‌ای از مردانگی و خستگی، روی تنم نشسته بود. تو آینه نگاه کردم. موهای پریشونم، سبیل‌های نامرتب، ابروهای درهم، موهای دستم که انگار چمن باغچه‌ای هرز بود. موهای سرم یکی درمیون ریخته بود. چربی دور شکمم مثل هاله‌ای ابری دور کوه دماوند، همیشه اونجا بود. عضلات پاهام انگار به زمین زنجیر شده بودن، سنگین و بی‌رمق. این من بودم؟ همون تنی که روزگاری انگار چند سنگ‌تراش ماهر با عشق تراشیده بودنش؟

نشستم روی کاناپه و به کار فکر کردم. به استرسی که هر صبح با تپش قلب بیدارم می‌کرد و هر شب با اضطراب به خوابم می‌برد. کارفرمام، با اون روح بیمارش، انگار منو هم بیمار کرده بود. من، عزیزترین موجود زندگیم، خودم رو گم کرده بودم. تن زیبایم رو داده بودم به دست آدم‌هایی که مثل ابراهیم، مأمور شکستن بت بودن. تکه‌های شکسته‌مو کنار هم چیده بودن، نه برای من، برای لذت خودشون.

از مادرم یاد گرفته بودم مطیع باشم تا دوست داشته بشم. همیشه گوش به فرمان، همیشه خوب، همیشه کوچک. اما حالا، تو عمق وجودم، چیزی بیدار شده بود. یه باد سرکش، یه فریاد خاموش. می‌خواستم آزاد بشم. مثل بادی که لابلای درخت‌ها می‌چرخه، فریاد می‌زنه و جنگل رو به رقص میاره. می‌خواستم دنیا رو با آزادی‌ام به رقص وادار کنم.

بلند شدم. پنجره رو باز کردم. نسیم خنکی صورتم رو نوازش کرد. نفس عمیقی کشیدم و به خودم قول دادم. قول دادم که از این به بعد، خودم سنگ‌تراش تنم باشم. قول دادم که سایه‌های دیگران رو از روم پاک کنم. قول دادم که مثل باد، آزاد و سرکش، فریاد بزنم و دنیا رو با صدای خودم پر کنم.

---

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.