صبح بود منیژه با صدای بلند خروس همسایه از خواب پرید
البته بد نشد چون که ساعت
گوشی ای که گذاشته بود مثل همیشه نتونست بیدارش کنه .
اینبار انگار آسمان آبی تر از همیشه بود . تو جاده ی منتهی به محل کارش گل های قشنگی روییده بود
آخه منیژه همیشه باهاشون حرف میزد
قالی باید تموم میشد گل های قالی همون گل های کنار جاده بود
تو راه برگشت به خونه جواد همیشه اون رو می دید ولی اینبار از جواد خبری نبود
دل منیژه یهو ریخت با گام های لرزان به سمت خونه ی جواد رفت از دور صدای شیون میومد نزدیک تر که شد مادر جواد رو دید رفت به سمتش و گفت:مامان چی شده؟
چی شده مامان!!!
قالی از دست منیژه افتاد رو زمین...
جواد تصادف کرده بود قالی تموم شده بود ولی عمر جواد به دیدنش قد نداد .