بوی نم و رطوبت مشامم را پر کرده بود. بویی که انگار از عمق دیوارهای پوسیده بیرون میخزید و در ذهنم لانه میکرد.
سرمای هوا از زیر پوستم میگذشت، استخوانهایم میلرزیدند و تنم از خستگی سنگین شده بود، اما نمیدانم چرا… حس سبکی عجیبی داشتم، انگار میان هوا شناور بودم.
«آه… سرم…!» صدایم در گلوی خودم شکست.
دردی درون جمجمهام میپیچید، چنان که انگار مغزم را میان دو سنگ میکوبیدند. با زور چشمهایم را باز کردم. نوری تیز از شکاف پنجره در چشمانم دوید و سوزاندشان. چند بار پلک زدم تا تاری از بین رفت.
حالا توانستم اطراف را ببینم.
اینجا کجا بود؟
جایی شبیه خرابه، با دیوارهایی ترکخورده و بوی کهنگیِ مرطوب. کسی سالها بود که در اینجا نفس نکشیده بود. نورِ کم از پنجره میتابید و گرد و غبار را به رقصی آرام و سرد وامیداشت. در هر گوشه، وسایل شکسته پخش بود.
اولین قدم را که برداشتم، پایم به چیزی گیر کرد. پایین را نگاه کردم — قاب عکسی شکسته.
خم شدم.
زن و مردی درون عکس لبخند میزدند… حس عجیبی در سینهام پیچید. نه، نمیشناختمشان… یا شاید؟
نفس عمیقی کشیدم و قاب را روی میز گذاشتم. گرد و خاکش را با انگشت پاک کردم.
همانطور که نگاهم میان اشیاء میچرخید، چشمم به دیوارها افتاد — خطهای کج و نامنظم، کشیدهشده با دست.
چوبخط؟ شمردن روزها؟
نزدیکتر رفتم. کنارشان رد دست بود… خشک، قهوهای تیره، شبیه خون. قلبم لرزید. دستم را آرام رویش کشیدم — سرد بود.
«قدیمیست؟… یا شاید...»
نمیدانستم چرا حس میکردم این رد دست، به من تعلق دارد.
در سکوت سنگین اتاق، فقط صدای تپش قلبم شنیده میشد. باید از اینجا سر در میآوردم. با احتیاط به سمت در رفتم.
دستگیره را چرخاندم و در با صدایی خراشدار باز شد؛ صدایی که سکوت خانه را شکافت.
در راهرو دو در دیگر بود. به خودم گفتم:
«شاید داخلشان، سرنخی باشد…»
درِ سمت راست را باز کردم.
نور از شکاف پردهها بر دل تاریکی افتاده بود. وسایلِ خردشده روی زمین پخش بودند. حس میکردم این اتاق برای کودکی بوده — گهوارهای واژگون، چند اسباببازی شکسته. روی گهواره، قاب عکسی دیگر بود. همان زن و مرد… اما اینبار زن باردار بود.
قاب را در دست گرفتم. احساسی سنگین در گلوی من جمع شد. نمیدانم چرا، ولی دلم گرفت… انگار چیزی را گم کرده باشم.
بهسرعت قاب را گذاشتم سر جایش و بیرون آمدم.
درِ اتاق دیگر را که باز کردم، نور و رنگ در چشمانم رقصیدند.
برخلاف تاریکی جاهای دیگر، اینجا روشن بود. دیوارها پر از طرح و رنگ، تابلوهای نیمهتمام، بومهای سفید، کاغذهایی با نقشهایی که نفس میکشیدند.
زمان در این اتاق متوقف شده بود. انگار جایی میان گذشته و اکنون گیر کرده بود.
لبخندی بیاختیار بر لبم نشست. دستم به سمت قلمها رفت. چرا حس میکردم باید چیزی بکشم؟ من که نقاش نبودم…
یا شاید بودم؟
نمیدانم چقدر گذشت. وقتی به خودم آمدم، بر بوم سفید نقشی کشیده بودم که نمیتوانستم از آن چشم بردارم.
زیبا بود… و ترسناک.
احساس کردم بوم دارد نگاهم میکند.
در خطوط چهرهای که کشیده بودم، چیزی آشنا میدرخشید.
چشمانش… چشمان من بود.
قلم از میان انگشتانم لغزید و بر زمین افتاد.
چند ثانیه فقط خیره ماندم به طرح روی بوم...
چقدر زیبا بود.
بیاختیار زیر لب زمزمه کردم:
«هرطور بکشم، باز به پای تو نمیرسه...»
صدام در فضای ساکت اتاق پیچید.
متعجب شدم... چرا این جمله را گفتم؟
«به پای تو» یعنی کی؟
سوالها مثل تیشه، به جان ذهنم افتاده بودند.
چرا نقاشی بلد بودم؟
چرا اینجا بودم؟
اصلاً من... کی بودم؟
فشار آوردم تا چیزی، هر چیزی یادم بیاید.
ولی فقط درد بود —
دردی تیز، درست پشت شقیقههایم،
انگار کسی از درون میخواست مغزم را خرد کند.
دستم را بر دیوار گرفتم تا زمین نخورم.
نفسنفس میزدم.
همهچیز میچرخید...
فقط بوم سفید ثابت مانده بود، با همان تصویر ناتمام.
آرام از جا بلند شدم.
باید میفهمیدم.
در را باز کردم و وارد راهرو شدم.
پلهها مقابلم قد کشیده بودند، با سایههایی که انگار مرا
نگاه میکردند.
شروع به شمردن کردم، بیآنکه بدانم چرا:
یک... دو... سه...
پانزده.
در آخرین پله ایستادم.
نگاهم بر سالن افتاد.
خانهای که روزی شاید زیبا بوده، حالا زیر لایهای از غبار و ویرانی پنهان شده بود.
رنگهای خاکستری و کرمِ دیوارها هنوز هم ردی از آرامش داشتند،
اما نه دیگر آرامشی واقعی — آرامشی سرد، شبیه مرگ.
نور از لابهلای پردههای پاره و شکافهای دیوار خودش را به درون میکشید.
میز شیشهای واژگون، مبلهایی که روی هم افتاده بودند...
هر چیز در جای خودش مرده بود.
فقط صدای قدمهایم بود که میپیچید میان خالیِ این خانه،
مثل پژواکی از کسی که مدتهاست وجود ندارد...
قاب عکس بزرگی روی دیوار توجهام را جلب کرد.
شیشهاش را غبار پوشانده بود؛ انگشتانم را روی شیشه کشیدم و گردوغبار را پاک کردم.
زن و مرد درون قاب، این بار لباس جشن عروسی بر تن داشتند.
حس کردم: این خانه مال آنهاست… ولی چه بر سرش
آمده بود؟
سوالها مانند سایهای سنگین در ذهنم میچرخیدند:
چه اتفاقی افتاده بود؟ آنها کجا رفته بودند؟
چرا این خانهی زیبا به این حال و روز افتاده بود؟
خانه هر لحظه دلگیرتر و تاریکتر میشد.
برای کمی تسلی، راهی حیاط شدم.
حیاط کوچک بود، اما دلگیر، با باغچههایی که تنها خاک در آنها باقی مانده بود.
حوضی وسط حیاط، دیگر آبی نداشت؛ خاک جای آب را گرفته بود.
گلدانها خشک بودند و جز یک شاخهی کوچک، همه پژمرده بودند.
در انتهای حیاط، گلخانهای کوچک قرار داشت.
شیشههای شکسته، سقف فروریخته، و میان گلهای پژمرده…
یک گل نرگس زنده بود.
چطور ممکن بود؟
در میان این همه خشکی و پژمردگی، در هوای سرد پاییزی، چگونه این یک گل نرگس زنده مانده بود؟
حیف از این گل نرگس...
در میان ویرانهای خاموش و گلهای مرده، هنوز زنده بود.
هوای سرد پاییزی در حیاط میپیچید و من زیر لب گفتم:
«حیف، حداقل داخل خونه گرمتر از اینجاست... بعداً فکری براش میکنم.»
قدم برداشتم تا نرگس را از خاک بیرون بکشم و با خودم ببرم داخل.
اما ناگهان...
ذهنم مثل بوم سفید بیرنگی شد. چشمانم از حدقه بیرون زد، نفسم بند آمد.
بدنم از فرمان ذهنم سر باز زد.
زمان از حرکت ایستاد.
نه... این فقط خیال بود، توهمی زودگذر، حتماً.
برای اطمینان، دوباره دستان لرزانم را به سوی گل دراز کردم — اما...
دستم از میانش گذشت.
لحظهای یخ زدم.
ترس در تکتک سلولهایم نفوذ کرد.
چرا؟ چرا نمیتوانم لمسش کنم؟
به چه دلیل؟ چطور ممکن است؟
ذهنم پر از سؤال شد. هر تلاشی برای لمسش بیفایده بود.
ناامیدی مثل تاریکی درونم ریشه میدواند. اشکهایم یکییکی میلغزیدند و روی خاک سرد میافتادند.
زانوانم خم شد، روی زمین زانو زدم، مثل کودکی که اسباببازیاش را گم کرده باشد هقهق میکردم.
«چرا؟ چرا نمیتونم؟ چرا دستم ازش رد میشه؟»