سوار تاکسی شد و خیابانی عریض و پرترافیک را نظاره میکرد .
دست هایش را که میدیدی دلت میگرفت چون کدر بود و رنج کشیده
ولی صورت زیبایی داشت چشمانی درشت و ته لبخندی که برایش مانده بود.
با صدای راننده از فکر در آمد و فهمید به مقصد رسیده است داشت پیاده میشد که راننده گفت کرایه آقا کرایه!!!
در زد پیرمردی در را باز کرد گفت میشه امشب تو گاراژ بخوابم فردا مسافرم
پیرمرد گفت همه ی ما مسافریم پسرم بیا تو
قوطی بزرگ حلبی زغال و یک آتش گرم و دو چایی داغ تا صبح حرف زدند رویهم شاید نیم ساعت بیشتر نخوابید ولی آن شب بهترین شب زندگیش شد .