عنوان

مسافر : عنوان

نویسنده: maedeh1975

سوار تاکسی شد و خیابانی عریض و پرترافیک را نظاره میکرد .
دست هایش را که می‌دیدی دلت می‌گرفت چون کدر بود و رنج کشیده 
ولی صورت زیبایی داشت چشمانی درشت و ته لبخندی که برایش مانده بود.
با صدای راننده از فکر در آمد و فهمید به مقصد رسیده است داشت پیاده میشد که راننده گفت کرایه آقا کرایه!!!
در زد پیرمردی در را باز کرد گفت میشه امشب تو گاراژ بخوابم فردا مسافرم 
پیرمرد گفت همه ی ما مسافریم پسرم بیا تو
قوطی بزرگ حلبی زغال و یک آتش گرم و دو چایی داغ تا صبح حرف زدند رویهم شاید نیم ساعت بیشتر نخوابید ولی آن شب بهترین شب زندگیش شد .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.