دیو دنیای صورتی

دیو دنیای صورتی :      دیو دنیای صورتی

نویسنده: SJZ_73

زندگی شبیه چرخ و فلک، یک نقطه صفر دارد که شروع کننده ست تا برسد به نقطه پایان، حین گردش گیج بشوی ، آن قدر که دیگر نفهمی چه اتفاقی در حال وقوع است. جهان و سرنوشت ما روی نظم در جریان است مثل این می ماند که آفریننده، زمین را که شبیه توپ بسکتبال است، روی انگشت اشاره ش گذاشته باشد و با ضربه ایی بچرخاند؛ شب و روز پدید آید، زمان جریان پیدا کند و همه چیز بر روی روال ثابتی قرار گیرد. 
 از اتاقش بیرون آمد، با چشمانم تعقیبش کردم، پیراهن به تن ندارد و لباسش را در مشتش مچاله کرده و در حالی که ابروهایش در هم گره خورده و حاله های غبار آلود سیاه دورش را می بینم، به داخل حمام می رود. پس از مدتی کوتاه از حمام بیرون آمد، قطرات آب روی دستانش جاریست؛ به داخل اتاق رفت. پشه ایی از لای پنجره به داخل آمد، به تماشا نشستم و پشه انگار در صحنه تئاتر نقش آفرینی می کند. چانه م را روی میز گذاشتم و حرکاتش را مشتاقانه دنبال کردم، پاهایش نظرم را جلب کرد و پاهایش را دنبال کردم که از خانه خارج شد. 
در دیگ را برداشتم، بخار با شتاب از داخلش خارج شد گویی باری غیر قابل تحمل را به دوش می کشید. غذا را هم زدم و نگاهم روی شعله ها ثابت ماند. افکارم سرگردان به دور خود چرخید و معلوم نیست به کجا می خواهد برسد. ماهی تابه را روی شعله اجاق گاز گذاشتم، روغن و سیب زمینی ریختم؛ به انتظار ایستادم تا سرخ شود اما عجله ایی برای حاضر شدن ندارد. به داخل حال رفتم و گوشه ی مبل خودم را جمع کردم شبیه به گربه ایی ترد شده، کنترل را برداشتم و شبکه ها را پشت سرهم عوض کردم تا اینکه چشمم روی خبرهای نیمروزی ثابت ماند؛ کنترل را روی میز هل دادم. 
روزانه در جهان حوادث متعددی رخ و زندگی افراد زیادی را تحت شعاع قرار می دهد که در هیچ کجایی ثبت نمی شود و در دل تاریخ گم می شود و حتی ممکن است خیلی از افراد با شنیدنش در شبکه ها و کانال های خبری بی اهمیت از کنارش عبور کنند، اما آن حادثه درد و رنجی غیر قابل باور برای افرادی به وجود آورده باشد. چه اهمیتی دارد وقتی زندگی در جریان است و حتی فرصت سوگواری نمی دهد. باید به سرعت افراد به جریان زیستن بازگردند. 
 بوی سوختگی به مشامم رسید. اجاق گاز در آشپزخانه رو به روی من قرار دارد و می توانم آن را کاملا ببینم. روغن به همراه دود سیاه به هوا می رود، سوختنش را تماشا می کنم، بو بیشتر می شود، مشامم با تیزی بویش می سوزد اما تکان نمی خورم، همه جا را حاله های سیاه ابری شکل می پوشاند، آتش از روی ماهی تابه گر می گیرد و باز تکان نمی خورم، در خانه باز می شود، ماهی تابه از روی گاز برداشته و به داخل سینک ظرف شویی هل داده می شود و آب باز می شود و حوله ایی در هوا می چرخد. مات به جلو مانده م، واکنشش را بررسی نکردم. آیا زندگی صورتیست؟ 
آماده شدم و از خانه بیرون رفتم، گوشه های شال را در دستم فشردم و با دست دیگرم سبد خرید را فشردم و خیسی عرق را احساس می کنم. با احتیاط از گوشه ی پیاده رو حرکت کردم و خوب اطرافم را نگاه کردم که بویی آشنا مشامم را پرکرد. ناخودآگاه به اطرافم سر چرخاندم برای جستجوی صاحب آن عطر؛ اولین بار را به خاطر آوردم قبل از اینکه ببینمش عطر تندش مشامم را پر کرده بود و پس از آن هر گاه که لای پنجره آشپزخانه که رو به کوچه بود و باد بوی عطرش را به داخل می آورد شتابان به پشت پنجره می رفتم تا شاید او را ببینم و اکثر مواقع موفق می شدم. 
 دیدمش خودش است، لبخند به چهره دارد، لبخندی که روزها از او فراری بود و با سر انگشتانش روی صورت کودک فرود می آورد و با او بازی می کند، کودک می خندد و از با هم بودن لذت می بردند. مات ماندم، افکار مشوشم غوطه ور و بر من مسلط شد. با برخورد چیزی بر پهلویم روی زمین افتادم، درد داخل بدنم پیچید و دستم را روی پهلویم فشردم و متوجه کنار رفتن دامنم از روی ساق پایم شدم و سعی کردم دامنم را مرتب کنم. کفش های نامرتب و خاکی جلوی دیدگانم قرار گرفت و سایه ش رویم افتاد، سر بلند کردم که مردی با ریش و سبیل های بلند و موهای نامرتب ش دهانش را باز و بسته می کند. 
لب هایش بدون معطلی و ممتد تکان می خورد، در خود گم می شوم، افکارم طنابی می شود و دور گلویم می پیچید، احساس خفگی می کنم و عرق راه خودش را پیدا می کند و بر رویم جاری می شود. با دستی که جلویم قرار می گیرد به خودم می آیم، زنی جوان سبد من را در دست دارد، با کمکش از جایم بلند شدم. مرد سوار دوچرخه شد و زن در حالی که با دستش به سمتش اشاره کرده بود، چیزی می گفت که متوجه نشدم؛ بعد از رفتنش فهمیدم با دوچرخه ش برخورد کرده بودم. 
به خانه بازگشتم، پس از جدا شدن از زنی که کمکم کرد با چشمانم به دنبال او گشتم اما او نبود و حتی بوی عطرش نیز در هوا گم شده بود. سبد را در کناری گذاشتم و در گوشه ایی نشستم و گوشه دامنم را در مشتم فشردم. 
 ابرهای سیاه من را احاطه کرده اند، شانه های پهنی دارد، اولین بار که دیدمش فکر کردم می تواند دردهایم را التیام دهد و زندگی صورتی شود! اما این تفکری خودخواهانه بود برای اینکه او هم بارهایی را بر دوش می کشید که تحملش برای خودش دشوار بود. مگر می شود وقتی که زندگی شخصی صورتی نیست زندگی شخص دیگری را صورتی کند؟ 
به وقت غروب، خانه غرق در تاریکی فرو رفت. در باز شد و او داخل شد و روی مبل نشست، به صفحه خاموش تلوزیون زل زد. به آشپزخانه رفتم و سفره را آوردم، پهن کردم، بشقاب ها را چیدم و برنج و خورشت را گذاشتم، هر دو به رسم احترام بر سر سفره نشستیم اما غذایی کشیده نشد و دست نخورده ماند. 
 گمان می کردم شانس به من روی آورده و پرنده خوشبختی روی خانه م لانه کرده که او وارد زندگیم شده اما او خودخواه است و می خواهد علایق ش را تحمیل کند. اکثر مواقع نظراتی که اکثریت را شامل می شود قدرت بیشتری را داراست و نظرات با اقلیت آرا منفور و حتی متهم هم می شود، زیرا همه حق را به اکثریت می دهند. البته افرادی که نظری ندارند همیشه در این اندیشه اند که حتما اکثریت درست می گویند اما مگر می شود همه افراد با اهداف، علایق و نوع نگرش متفاوت به زندگی را در یک دسته قرار داد و توقع داشت از یه فرمول استفاده کنند؟ این خودخواهی احمقانه ست... 
گوشه ایی کنار پنجره نشستم، نور از بیرون بر رویم می تابد و به گیاهی در داخل گلدان صورتی زل زدم، گیاهی که برای عوض شدن فضای خانه گرفته و من حتی اسمش را نمی دانم و بی تفاوت از کنارش می گذرم و انتظار از بین رفتنش را می کشم اما سخت جان تر از این حرف هاست... 
 اکثریت افراد نظراتشان را تحمیل می کنند و اگر نپذیری گمان می کنند خطاکاری یا در اشتباهات عمیقی غرق هستی و حق را به خودشان می دهند. آیا این واقعا حق است که همه افراد در یک مسیر قرار گیرند؟ 
همه چیز از یک روز سرد شروع شد، دقیقا یادم نیست کدام یک از روزهای زمستان بود، اما از آن جا به بعد بود که همه چیز دومینو وار فرو ریخت. فرزندی که متولد شد، اشتیاقی که به وجود آمد و تغییر در رفتار و خلق و خویش. 
 روزی که در خانواده ش به فرخندگی یاد می شود اما برای من فرو پاشیدگی بود. فرزند خواهرش به دنیا آمد او تمایلی به رفتن نشان نمی داد و از سر رودروایسی به خانه شان آمد اما با دیدن نوزاد اشتیاق از چشمانش فوران می کرد، او تمام تلاشش را کرد که هیچ واکنشی نشان ندهد، وقتی به خانه بازگشتیم به بهانه ایی از خانه بیرون رفت و بعد از ساعتی که به خانه بازگشت لباسش بوی شیر خشک کودک را می داد. همه چیز به اینجا ختم نشد و او هر روز بعد از کار دیر به خانه می آمد و هر بار بهانه ایی تازه می تراشید و من هر روز بیشتر غرق در خود شدم. او تمام وقتش را یا در محل کارش سپری می کرد یا نزد کودک و این را از نشانه های روی لباسش می توانستم بفهمم. شیفته شدنش تا جایی پیش رفت که رویای تازه ای در او متولد شد و آن، داشتن فرزند است. 
با قرار گرفتن صورتش جلوی صورتم در چشمانش حل شدم، دستاش را جلوی صورتم تکان داد و انگشت اشاره ش را کنار لبانش قرار داد تا حواسم معطوف بر حرکت لبانش شود؛ لبانش را پیوسته تکان می دهد. علاقه ایی به لب خوانی کردن نشان ندادم و نگاهم روی گوشه لبش ماند تا اینکه حرفش تمام شد و از خانه خارج شد. از پنجره می توانم ببینمش که وارد کوچه شد متوجه پیراهنش شدم به خودم آمدم و از جا پریدم و با عجله از خانه خارج شدم. او در آخر خیابان محو شد، گام های بلند تری برداشتم و به آخر خیابان رسیدم اما او را ندیدم، به اطرافم چرخیدم و ناامید از یافتنش در همان جا متوقف شدم. متوجه شدم لباس تنش همان است که یواشکی در حمام می شست. نه پای برگشتن به خانه را دارم و نه توانش را... 
 به طور غیر منتظره ایی دوباره دیدمش که از ساختمانی خارج شد، از فرط تعجب چشمانم از حدقه بیرون زد و دستانم شروع به لرزیدن کرد، افکارم که رو به بد گمانی و قضاوت کردن پیش می رود را نمی توانم کنترل کنم. 
من زیر چراغ تیر برق ایستاده بودم، هر کسی از دور دست ها می توانست من را بیند؛ او با دیدنم شتابان به سمتم آمد لبانش تند تند تکان می خورد و لب خوانی کردم: اینجا چیکار می کنی؟ مگه نگفتم میرم سرکار؟ مدتی جای همکارم میرم. سرش را تکان داد و ادامه داد: فقط چند روزه نگران نباش. 
از زاویه کنار شانه ش مردی را دیدم که با لباس کار از ساختمان خارج شد، او رد نگاهم را گرفت و مکالمه کوتاهی با مرد برقرار کرد، مرد بی خیال سری تکان داد، او با اشاره گفت: می رسونمت خونه. 
انگار زیر چراغ، پاهایم را به زمین دوخته بودن و ذره ایی تکان نخوردم. دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. با او تا خانه همراه شدم و به داخل خانه رفتم، در را بست و رفت. به داخل خانه رفتم و کنار پنجره نشستم و رفتنش را تماشا کردم. 
سرم را به دیوار تکیه دادم، ترس از دست دادن در وجودم رخنه کرد. چشمانم را بستم، در کوچه پس کوچه ها با دیوار های بلند می دوم صدای کودکانه شان گوشم را پر می کند و در کوچه دیگری می پیچم، صداها نزدیک تر می شود تا جایی که جانم را می خراشد و باز در کوچه تنگ دیگری وارد می شوم، صدای بازی کردنشان نزدیک تر می شود و من مشتاق تر می دوم. انتهای کوچه بچه ها را می بینم که در محوطه بازی می کنند و سرعتم را بیشتر می کنم که موجی من را به دیوار می کوبد، صداها خاموش و تصاویر گنگ و نامعلوم می شود. رنگ قرمز بی گناه خودش را نشان می دهد و رنگ سفیدی که آغشته از پلیدی ست به او می پیوندد. آن ها به دور هم می چرخند عین ریسمان شبیه به دو بالرین روی صحنه نمایش تا اینکه در هم ادغام می شوند و صورتی که از وجودشان نشات می گیرد، نفرت را در درونم شعله ور می کند، سیاهی غم به آن ها می پیوندد، صورتی بد ذات پر رنگ تر می شود تا آن جایی که عین طناب به دور گردنم می پیچید و نفرت در وجودم عین شعله های آتش زبانه می کشد، می سوزم می سوزم می سوزم. 
با وحشت از خواب پریدم و نفس نفس زنان به آشپزخانه رفتم، کمی آب نوشیدم تا گرمای جودم کاسته شود، روی مبل دراز کشیدم و به سقف خیره ماندم. برخی از افراد فقط برای نشان دادن قدرتشان باعث بر هم زدن نظم اجتماعی و زیستن افراد می شوند و چه کسی حق را به آن ها می دهد که فقط از روی قلدری کردن بی گناهان را مورد هدف قرار دهند و زندگی شان را تبدیل به باتلاق کنند. آیا بر هم زنندگان زیستن افراد در جوامع غول هستند؟ 
 دنیای من تهی شد از افراد با بوی آشنا و چشمانم از حسرت ها پر شد؛ زندگی کردن در خانه و خانواده ایی که متعلق به من نبود. از دست دادن، باعث تغییر جریان زندگیم شد، ناتوانی و سکوت کر کننده ایی که به یک باره با آن مواجه شدم و امیدی که در من خاموش شده بود، اما با آمدنش باز امید در وجود من جوانه زد. او تنها داشته من از زندگیست که برای داشتنش چنگ می زدم، اما اختلاف نظرهایی که اوج می گیرد و تا مرز پارگی روابط پیش می رود را نمی توان کنترل کرد. من نمی توانم برای نگه داشتنش با خواسته ش پیش روم، نفرت ها می تواند وجودمان را آغشته از پلیدی کند و ما را تبدیل به موجودی غیر قابل پیش بینی کند. من هم یک انسانم عین همه افراد دیگر، پس تمایزی وجود ندارد، باید هیولای وجودی را خفه کرد، آن هم با رها کردن. 
بعضی از تصمیم ها می تواند عواقبی را به همراه داشته باشد که شخص تصمیم گیرنده باید همه موارد را در نظر داشته باشد. کاغذ را برداشتم و قلم در دست گرفتم و نوشتم من نمی توانم. 
این دردناک ترین جمله کوتاه زندگیم است، واژه هایی ساده اما برای من زخمی ست در وجودم. من نمی توانم بچه ایی داشته باشم و تحملش برام امکان پذیر نیست، شاید زخم و دردهای پنهان یک شخص برای دیگران ابلهانه و غیر قابل درک باشد، اما من وجود خودم را هم نمی توانم تاب بیاورم و همه چیز با یک انفجار تغییر کرد. روابطی که خراب می شود دو طرفه است. پس من هم بد کردم، یعنی من غول هستم؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.