Chapter 1

The Author’s POV : Chapter 1

نویسنده: mostafa323as

(این ناول جذاب رو براتون به فارسی ترجمه کردم تا شما هم بتونید از خوندنش لذت ببرید)
" تلاش هات هر گز بهت خیانت نمی کنند."
نقل قولی که به طور گسترده  مورد احترام مردم سراسر دنیا بوده و داعما به عنوان پند در گوشمان موعظه شده.
بعضی از مردم این نقل قول را به عنوان یک شعار می دانند که در طول زندگیشان باید به اون عمل کنند و بعضی دیگر اون رو یه شوخی به حساب می آورند و به سادگی از کنارش می گذرند.
خب ، منظورم اینه که چرا وقتی یه پدر پولدار داری که کل نیاز هات رو برطرف می کنه باید تلاش کنی؟
خونه بزرگ می خوای؟
"بابا ، می تونی برا برام یه خونه بخری؟"
ماشین جدید می خوای؟
" بابا ~این ماشین جدیده هست ، راستش من خیلی ازش خوشم اکمده ، می خواستم بدونم که می تونی..."
این آدما از اول یه زندگی لوکس دارند ، می پرسی چرا؟ ، جوابش سادست ، چون خوش شانسند.
منظورم اینه که چقدر یه نفر باید تلاش کنه که توی یه لاتاری برنده بشه؟
"سلام تو ۲۰۰ ملیون برنده شدی بهت تبریک می گم"
چطور "تلاش هات هرگز بهت خیانت نمی کنند" توی اینجا اعمال می شه؟
البته با کنار کذاشتن امثال اینها ، چیزای زیادی هست که این نقل قول داخلش درسته
مثلا اون فیلمه رو دیدی؟  اسمش چی بود...آه درسته ، (تعقیب شادی)
این یه نمونه کامل از این نقل قوله.
داستان در مورد یه مرد بی خانمان بود که با پسرش توی خیابونا زندگی می کرد ، اما بخاطر عشق خالص و فداکاری ای که نسبت به پسرش داشت تونست به درجات بالایی برسد.
اما من چطور ؟ در مورد این نقل قول چی باید بگم؟
مزخرف مطلق بود.
"تلاش هات هرگز بهت خیانت نمی کنند؟" من می تونم به راحتی کسی که چنین چیزی را قبول دارد مسخره کنم ، منظورم این است که اگر شما کمی بیشتر تلاش کنید ، مطمعنا نتایج بهتری نسبت به ولگرد های خیابونی خواهید داشت
ولی همش همین بود؟
این راز موفقیت بود؟
نه اینطور نیست.
عنصر کیلیدی موفقیت " استعداد " بود.
مهم نیست که چقدر تلاش می کنی ، هرگز نمی توانی از کوه غیر قابل عبوری که استعداد نام دارد عبور کنی.
مثلا به فوتبال نگاه کنید ، خیلی ها به اندازه مسی یا رونالدو یا حتی بیشتر از آنها تلاش کردند ، اما هر چقدر هم که تلاش کردند ، به سطح آنها حتی نزدیک هم نشدند ، مهم نیست که چقدر عرق و خون اشک بریزند ، در نهایت حتی نمی توانند برای یک لحظه جایگاه آنها را لمس کنند.
این چه چیز مزخرفی بود؟
حتما داری از خودت می پرسی ، که من چرا از این نقل قول متنفرم؟
جوابش خیلی سادست، چون من جزء اون احمق هایی بودم که به این نقل قول باور داشتند
پدر و مادرم رو توی سن ۱۴ سالگی از دست دادم ، چون یه آدم حرومزاده مست اونها رو زیر گرفت
درست یادم نمیاد ، که چند بار گریه کردم تا بلاخره بی هوش شدم
من غیر از پدر و مادرم خانواده ای نداشتم، چون تک فرزند بودم و پدر و مادرم نیز هپینطور ، و مادر بزرگ و پدر بزرگ مادری و پدری ام دنیا را ترک کرده بودند.
خوشبختانه آنقدر پول توی حساب بانکی پدر و مادرم مانده بود ، تا بتوانم دبیرستان را تمام کنم ، پس من طوری درس می خواندم که انگار زندگیم بهش وابسته بود و البته واقعا اینطور بود‌
ساعت ها و ساعت ها درس می خواندم تا بتوانم در دانشگاه معتبر A ثبت نام کنم و بعد از قبولی دانشگاه ، شغل مناسبی برای خودم پیدا کنم.
اما یه لحظه صبر کن ، من چطور می تونم از پس هزینه های دانشگاه بر بیام؟
منظورم اینه که اغل دانشگاه ها هزینه های هنگفتی برای ثبت نام درخواست می کنند.
وام بانکی بگیرم؟ آیا شما فکر می کنید که اونها به کسی که نه پدر و مادری داره و نه سرمایه ای وام می دهند؟
خب ، من تلاشم را کردم اما در نهایت توسط دولت پس زده شدم.
اما راهی وجود داشت ، بورسیه تحصیلی.
اگر موفق به دریافت بورسیه تحصیلی می شدم ، می توانستم بدون پرداخت حتی یک ریال وارد دانشگاه شوم.
تنها دانشگاه نزدیک من دانشگاه A بود ، که خوشبختانه یک برنامه بورسیه تحصیلی ارائه کرد که برای من عالی بود.
از معلمم شنیده بودم که آنها سالانه فقط یک نفر را از دبیرستان من بورسیه می کردند.
اما همین هم برای من کافی بود ، اگر به اندازه کافی درس می خواندم و نمره مورد نیاز را دریافت می کردم ، مطمعناً می توانستم بورسیه تحصیلی را دریافت کنم.
من درس خواندم و دارس خواندم ، آنقدر که از دوستانی که طی این سالها پیدا کرده بودم ، کم کم از من جدا شدند.
اما من با آن مشکلی نداشتم ، تا زمانی که بتوانم به دانشگاه بروم ، می توانم دوباره دوستان جدیدی به دست آورم.
این چیزی بود که در گذشته فکر می کردم ، اما الان که به گذشته نگاه می کنم ، فقط می توانم به اینکه چقدر توی اون زمان ساده لوح بودم بخندم.
به لطف تلاش هایی که کردم ، توانستم توی آزمون سراسری به صدک برتر ۱٪ برسم ، اما بورسیه ای که می خواستم هرگز به دست نیامد.
در واقع این خیلی خنده دار بود ، چون من بعدا فهمیدم کسی که بورسیه تحصیلی را دریافت کرده است در واقع رتبه پایین تری از من دارد و به دلیل اینکه پدرش یکی از کله گنده ها بوده توانسته بود بورسیه را دریافت کند.
اون بورسیه باید مال من می شد ، تمام شب بیداری ها و روزهایی که در تنهایی گذراندم ، بی ارزش شد.
چیزی که خنده دار تر بود ، این بو  که پدر می توانست بدون بورسیه تحصیلی پسرش را به راحتی به دانشگاه بفرستد .
از اونجایی که می توانی هزینه ثبت نام را بپردازی ، چرا اون بورسیه رو به کسی نمی دی که واقعا بهش نیاز داره؟
من می خواستم برای بورسیه های دانش گاه های دیگر اقدام کنم ، اما همه آنهایی که بورسیه داشتند ، خارج از شهر من بودند و همانطور که می دانید من توانایی مهاجرت را نداشتم.
در آن زمان من با پس انداز خانواده ام هنوز فقیر بودم.
من به سختی می توانستم با داشتن شغل های پاره وقت خراک خودم رو تامین کنم
چطور می تونستم در شهر دیگری تحصیل کنم که اجاره خانه اون بیشتر از حد توانم بود؟
به این ترتیب مجبور شدم تحصیلاتم رو رها کنم و به شغل های پاره وقت مشغول بشوم.
کم کم افسردگی پیدا کردم ، برای فرار از واقعیت به مانگا و وب رمان ها روی آوردم.
از آنجایی که دچار اضافه وزن شده بودم ، هر روز برای رفتن به سر شغل های پاره وقت کارم سخت تر می شد ، تا آنجا که تنها پس از ده دقیقه سر پا ایستادن نفس نفس میزدم و روی زمین می افتادم.
خوشبختانه برای خودم یک سرگرمی جدید پیدا کردم . نوشتن وب رمان ، در ابتدا آن را به عنوان یک سرگرمی برای گذراندن وقت می نوشتم ، اما بعد از اینکه خواننده های بیشتری شروع به خواندن رمانم کردند ، آتشی که مدت ها بود خاموش شده بو  ، دوباره توی وجودم شعله ور شد ، و من را به جلو هل می داد.
و من موفق شدم.
اولین رمان من موفق شد و پول سازی شروع شد.
.......
[تبار قهرمان ]
توضیحات : سیفر یک پسر یتیم از دهکده ای فقیر است که آرزوی تبدیل شدن به قهرمان را دارد و برای رسیدن به هدف خود سفری سخت را آغاز می کند.
امتیاز: ۴.۷ (۵۱۳ نظر)
بازدید: ۵.۵ میلیون
کلمه : ۱.۳ میلیون
.....
قهرمان علیه ارباب شیاطین ، این مطمعنا یک داستان عادی و کلیشه ای بود ، چی می تونم بگم؟ تا زمانی که من اون رو دوست داشتم و برام پول ساز بود. درست است؟
حداقل این همان چیزی بود که من در ابتدا فکر می کردم ، و با گذشت زمان و انتشار رمان های دوم و سوم من ، من کم کم علاقه ام را از دست دادم.
نه اینکه از نوشتن متنفر باشم ، نه. فقط بخاطر چیزی بود که مجبور شدم بنویسم ، از آنجا که من به خانندگانم غذا می دادم ، کم کم از چیزی که می خواستم بنویسم دور شدم.
شروع کردم به نوشتن چیز هایی که دوست نداشم ، به عنوان مثلا ، مردم حرمسرا و چیز های منحرفانه را دوست داشتند ، اما از نظر یک نویسنده واقعا ناراحت کننده بود مخصوصا برای باکره ای مثل خودم ، اما خوشبختانه اینترنت را داشتم که به من کمک می کرد ، اما کم کم علاقه ام را به نوشتن از دست دادم ، منظورم اینه که کی دوست داره در موردِ خورده شدن خیار ها توسط دختران جذاب بنویسه؟ من که قطعا نمی خواستم.
اگرچه من همانطور که خوانندگانم خواستند نوشتم ، اما به غیر از اولین رمانم من هرگز رمان هایم را توی رتبه بندی برترین ها ندیدم.
و امروز اینجا بود که به لب تابم خیره شده بودم .
کایک کلیک کلیک کلیک کلیک کلیک کلیک
صدای یک نواخت تایپ من توی اتاق کوچیکم می پیچید
همان الگوی تکراری هر روز.
بیدار شو
تایپ کن
بخور
تایپ کن
بخواب
و تکرار
و در پایان جمله آخر ، دکمه ذخیره را در سمت راست و بالای صفحه فشار دادم و روی ارسال کلیک کردم.
با کشیدن یک آه طولانی مات و مبهوت سقف را نگاه میکنم.
تا کی باید به این کار ادامه بدم؟
با تلخی سرم را تکان می دهم و به صفحه نظرات رمانم نگاه می کنم.
....
بسر خوب ۸۵: اوه آقای نویسنده ، من حس می کنم نوشته های تو هی بدتر و بدتر میشه.
وب خان ۲: من کاملا با پسر خوب ۸۵ موافقم ، این رمان پتانسیل بالایی داشت ، اما من احساس می کنم داستان شروع به از بین رفتن کرده است.
دو داداش: من کملا با شما موافقم وب خان ۲
پسر شگفت انگیز: برای فصل جدید متشکرم
ببر ستاره ای: رمان سقوط کرده.
هیولای قلب ها: هی هی ، صحنه های منحرفانه پس کجاست؟
پسر بازگشته: اون با مری سو ازدواج کرده است.
......
بام!
" لعنتی ، منظورت چیه که نوشته های من داره بدتر میشه؟"
با مشت به میز کوبیدم و از دیدن این نظرات مزخرف عصبانی شدم.
" من از این مزخرفات خسته شدم. "
با بستن لپ تاپ به زور سعی کردم خودم را آرام کنم ، عصبانی شدن برای فشار خونم خوب نبود.
این یک داستان ضعیف تا قوی معمولی بود ، اما بر خلاف داستان های دیگر من این داستان در یک فضای مدرن و آینده نگر قرار داشت.
پس زمینه داستان از سال 1980 شروع می شود ، جایی که "فاجعه بزرگ" رخ داد ، فاجعه ای سه مرحله ای که به دنیا برخورد کرد و باعث شد دنیا به شدت تغییر کند.
مرحله اول " فاجعه بزرگ" تغییر صفحات زمین و جا به جایی کشور ها از جایی که قبلا بودند ، که منجر به سونامی و زمین لرزه و در نتیجه مرگ میلیون ها نفر شد.
تغییر ناگهانی صفحات زمین باعث شد که نقشه دنیا به صورت دائمی تغییر کند و تنها یک خشکی عظیم به جا بماند که توسط آب ها احاطه شده.
مرحله دوم " فاجعه بزرگ" دروازه هایی در سراسر جهان ظاهر شدند که از آن ها گونه های ناشناخته ای شروع به ظاهر شدن کردند که بعد ها به عنوان شیاطین و نژاد های دیگر شناسایی شدند. در ابتدا ضعیف بودند ، اما با گذشت زمان و فهمیدن ایکه انسان ها ضعیف هستند ، شروع به بیداد کردن در همه جا کردند.
اما با فاجعه های بزگ ، فرصت هایی نیز به وجود آمد. با ظاهر شدن دروازه ها بشریت موفق شد که به مانا دسترسی بیابد. نیروی ویژه ای که در سراسر جو ماندگار شد و از جهان های دیگر سرچشمه می گرفت، این به بشریت امکان انجام کار هایی را می داد که در گذشته فقط می توانست در مورد آن خیال بافی کند ، مانند احضار گلوله آتش یا بریدن فلزات تنها با دست.
و در نهایت مرحله سوم " فاجعه بزرگ" این مرحله در  نزدیکی پایان رمان رخ می دهد ، جایی که جناح شیاطین بلاخره یک حمله تمام عیار را به سمت بشریت و زمین آغاز کرده اند.
ده سال پس از فاجعه دوم ، سه جناح بر زمین حکومت کردند.
جناح شیاطین ، جناح انسان ها و در نهایت جناح فانتازیا که از ارک ها ، الف ها و دورف های بازمانده تشکیل شده بود.
نوعی اتحاد اجباری بین الف ها و دورف ها و ارک ها ایجاد شده بود ، زیرا هر کدام از آنها به تنهایی قادر به مقابله با شیاطین نبودند.
شیاطین مظهر 《طمع》بودند . آنها تنها با هدف بلعیدن سیارات به وجود آمده اند.
آنها در ابتدا به یک سیاره وارد می شدند ، بعد به سرعت تکثیر می شدند و وقتی قدرت کافی را به دست آوردند ،سیاره را می بلعیدند.
الف ها ، دورف ها و اورک ها همگی پناهندگانی بودند که قبلا سیارات خود از دست داده بودند.
در ابتدا وقتی ارک ها و الف ها و دورف ها به زمین آمدند ، تصمیم گرفتند که مشاهده کنند .
آنها می خواستند بدانند که آیا انسان ها به اندازه کافی لایق هستند که به اتحاد آنها برای مبارزه علیه شیاطین بپیوندند یا نه. در ابتدا آنها از اینکه ممکن بود یک متحد قدرتمند و مفید به دست بیاورند هیجان زده بودند ، اما رفته رفته این هیجان به نا امیدی و در آخر به انزجار تبدیل شد.
برای الف های مغرور ، همه نقشه های خودخواهانه ای که در لحظات تاریک بشریت شاهد آن بودند ، باعث شد که افکار همکاری که در ابتدا داشتاند ، با تحقیر کامل جایگزین شود.
برای اورک ها ، بدن ضعیف و نحیف بشریت آنها را نا امید کرد، بنابر این اتحاد با آنها را غیر ضروری دانستند.
و برای دورف ها ، فناوری ضعیف و ابتدایی انسان ها آنها را مانند میمون هایی نمایش می داد که بدون داشتن پشتوانه ای هوش و فناوری خود را به رخ می کشیدند.
در نهایت ، جناح شیاطین و جناح فانتازیا هر کدام 3/8 زمین را به خود اختصاص دادند ، و انسان ها 2/8 را برای خود حفظ کردند و این آنها را به یک گروه اقلیت تبدیل کرد.
داستان این رمان با ثبت نام شخصیت اصلی در "قفل" شروع شد ، مدرسه ای تخصصی که با تلاش همه بشریت ساخته شد تا جنگجویانی را برای دفاع از مرز ها در برابر حملات هر دو جناح آموزش دهد.
او شخصیت اصلی معمولی شما با یک گذشته غم انگیز بود.
--پدر و مادرش به دلیل جنگ به دست شیاطین مردند.
--انتقام علیه شیاطین
و غیره...
این دقیقا همان چیزی بود که از یک شخصیت اصلی انتظار دارید
این شاهکار من بود ، این حداقل چیزی بود که من فکر می کردم ، اما با دیدن بخش نظرات نتوانستم از عصبانیت خودم جلوگیری کنم.
منظورم اینه که اگه به چیزی که فکر می کنید شاهکار شماست توهین کنند چه احساسی می کنید؟
یه احساس وحشتناک درسته؟
با کشیدن یک نفس عمیق سعی می کنم خودم را آرام کنم.
من جدیدا دچار مشکلات عصبانیت شده ام ، و کوچکترین چیز می تواند من را عصبانی کند، که فقط نشان می دهد که مشکلات عصبانیت من چقدر بد بوده است.
اما نمی شد کمکی کرد ، با این زندگی مزخرفی که من داشتم مجبور بودم شخصیتی پیچیده پیدا کنم
"اااااااا"
لحظه ای که می خواستم در لپ تاپم را ببندم ، دردی در سینه ام دقیقا در مکان قلبم من را فرا گرفت
سینه ام را فشار دادم و روی زمین زانو زدم ، و با حرکاتی کند و سنگین به سمت میز کارم حرکت کردم
" من ، به داروهایم نیاز دارم"
به دلیل شرایط بد زندگی ام دارو های زیادی مصرف می کردم ، یکی برای فشار خون ، یکی برای آسم و دیگری برای افسردگیم بود.
و همین الان دنبال داروی فشار خونم بودم.
به دلیل عصبانیت ناگهانی من ، فشار خون من باید افزایش پیدا کرده باشد و باعث ایجاد این موقعیت شده باشد.
پس تا زمانی که بتوانم داروهایم را مصرف کنم...
"گاها"
با افدتادن روی زمین دیدم تار تر می شد.
نفس کشیدن کم کم برایم سخت تر می شد
"آههه ، پس زندگی کثیف من اینجوری تموم میشه ..."
اینها آخرین کلماتی بودند که از دهانم بیرون آمدند ، قبل از اینکه دنیاکاملا سیاه شود.
............
چهچهه چهچهه چهچهه
صدای آرام جیک جیک پرندگان من را از خواب بیدار می کرد .
به طور ضعیفی احساس می کردم که آفتاب گرم من را فرا می گیرد و بدن بی حالم را پر انرژی تر می سازد.
با بازکردن چشمانم خودم را توی یه آپارتمان یه خوابه دیدم.
چشمانم را مالیدم تا مطمئن شوم خوابم نمی برد ، چند بار پلک زدم و دوباره به محیط عجیب اطراف نگاه کردم.
" مگه قرار نبود من بمیرم؟"
این چیزی بود که در ابتدا فکر می کردم ، اما با دیدن اینکه خوب نفس می کشم و می بینم ، فکر کردم که شاید کسی من را لحظاتی قبل از مرگ نجات داده است و اکنون در بیمارستان بودم.
...اما با هر ثانیه که می گذشت ، متوجه می شدم که اینطور نیست.
چرا؟
سادست...به این دلیل بود که یک صفحه نمایش بزرگ در مقابل من ظاهر شده بود که جلو رسیدن نور آفتاب به من را می گرفت.
===وضعیت===
نام: رن دوور
رتبه : G
قدرت : G
چابکی: G
استقامت: -G
هوش: G
ظرفیت مانا:G
شانس:E
جذابیت:-G
-->حرفه: [شمشیر زنی.لول 1 ]
============
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.