۱۷ سالگی

۱۷ سالگی : ۱۷ سالگی

نویسنده: pishi9934

با نام خدا شروع میکنم 

همه چیز از اون جایی شروع شد که یک پسر در سن ۲۰ سالگی تصمیم به ازدواج گرفت، پدرش برایش دختر از فامیل ودرشون پیدا کرد از خانواده همسرش انها باهم از ظریق پدرزنش فامیل بودند انها خانواده ایی  بودند اهل یزد که پدر خانواده عروس ۲ همسر داشت از همسر اول ۸ قرزند و از همسر دوم ۴ فرزند کسی از درون خانواده انها خبری نداشت اما پدر خانواده یک پسر لوس تک بود که پول در نمیاورد و معتاد میشود گفت بود از ان ظرف خانواده داما  هم یزدی بودند انها هم وضعیت مالی خوی نداشتن ولی خب از پس خورد و خوارک بر می امدند بگذریم .
انها ازدواج کردن و به تهران امدن در ابتدا چون مرد خانواده پولی در بساط نداشت به کرج رفتن و مدتی در  انجا زندگی کردن پس از ۲ سال خداوند به انها دختری داد اما به خاطر یکسری دلایل دختر سقط شد خیلی نارحت بودن ولی چون خانواده ایی مذهبی بودن امید رو از دست ندادن البته که دکتر گفته بود پس از ۶ ماه بازم میتواند همسر خانوده حامله شود ولی پس از ۴ ماه حامله شد  و پس از ۸ ماه و خورده ایی بچه به دنیا امد اسمشو گذاشتن زینب اسمی که از لایه قران در اورده بودند داستان اصلی از همین  جا شروع میشه زینب دختری که  ر طول۱۷ سالگی اش جزر و مد زندگیش اش دریا هم بیشتر بوده.
در ۵سال اولیه چیزی یادش نیست اما از ۶ سالگی داستان او بود و پسر  دایی اش داستان عشق ؟ هوس؟ یا...هرچه که بخواید میشود اسمش را گذاشت.
از اونجایی که از قبل از سالگی خاطراتم مبهمه دقیق یادم نیست کی شروع شد ولی میدونم که عشق اولم پسر داییم بود وقتی نزدیکشودم قبلم میاومد تو دهم دیه نمیتونستم نفس بکشم حرفم یادم میرفت،قرمز میشدم به پته پته می افتادم وای وای متنفرم  از اون سال ها که انقدر ادم سطحی بودم ....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.