یازدهم دسامبر 

آینه های شکسته : یازدهم دسامبر 

نویسنده: atenavali_2005

۱۶:۰۰ بعدازظهر 
نور کم‌رنگ خورشید از پشت پرده‌های نازک به داخل اتاق نفوذ می‌کرد و فضای آرام و سکوت دل‌انگیزی را ایجاد کرده بود. پرده‌های گل‌دار با نسیم ملایمی که از پنجره‌‌ی نیمه‌باز وارد می‌شد، به آرامی تکان می‌خوردند. عکس‌های خانوادگی که روی دیوارها نصب شده بودند، خاطرات خوش گذشته را به یاد می آوردند.
شارلوت با چشمانی خسته از خواب بیدار شد و به آرامی از روی کاناپه بلند شد. نگاهی به ساعت دیواری انداخت؛ ساعت چهار بعدازظهر بود. موبایلش را برداشت و به صفحه آن خیره شد؛ هیچ پیامی از ویلیام نبود. با اضطرابی که در دلش احساس می کرد، آهی کشید و زمزمه کرد:« پس ویلیام کجاست؟ همیشه هر جا که می‌رفت اطلاع می‌داد.»
بلافاصله با ویلیام تماس گرفت، اما موبایلش خاموش بود. هر بار که به ساعت نگاه می‌کرد، قلبش سریع‌تر می‌زد و دستانش می‌لرزیدند. شارلوت با دستان لرزانش، دستی به موهای خرمایی رنگش کشید. حس سردی و نرمی موهایش کمی او را آرام کرد. او به آخرین پیامی که با ویلیام رد و بدل کرده بود، نگاه کرد. به طرف پنجره رفت و پرده‌ها را کنار زد. خیابان نسبت به روزهای دیگر خلوت‌تر بود ولی هیچ نشانی از ویلیام دیده نمی‌شد. قلبش به شدت می‌تپید‌‌ و حس می کرد که هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. دائما در تلاش بود تا با خود فکر کند که شاید ویلیام با دوستانش به جایی رفته و فراموش کرده تا خبری بدهد؛ ولی این افکار برای جلوگیری از نگرانی‌اش کافی نبودند. زمان می‌گذشت و اضطراب شارلوت بیشتر می‌شد. او با دوستان ویلیام تماس گرفت و از آنها درباره‌ی پسرش پرسید. هر‌بار صدای ناامیدکننده‌ای را از آن طرف خط می‌شنید. هیچ‌کس خبری از ویلیام نداشت. تلفن‌ها که تنها امیدش بودند، حالا به کابوس تبدیل شده بودند. استرسی که شارلوت داشت، مانند موجی سنگین به سمتش آمده بود و نمی‌توانست از فکراینکه چه اتفاقی ممکن است برای پسرش افتاده باشد، بیرون بیاید. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:« ویلیام من! تو الان کجایی؟».
به سمت کاناپه رفت و روی‌ آن نشست. دست‌هایش را به‌هم فشرد و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند؛ اما حس می‌کرد که هر لحظه ممکن است از نگرانی و اضطراب، فرو بریزد.
در حالی که دلشوره‌اش اوج می‌گرفت و فکرش همچنان به ویلیام مشغول بود، ناگهان صدای چرخش کلید در قفل ، او را به خود آورد. نگاهش به سمت درب‌ خانه چرخید و دید که همسرش با چهره‌ای نگران وارد خانه شد؛ گویا همسرش هم می‌دانست که قرار است اتفاق ناگواری رخ دهد . جک، مردی قدبلند با موهای تیره و چشمانی پرسشگر به شارلوت نزدیک شد و پرسید:« چی شده؟ نگران چیزی هستی؟»
شارلوت با صدای لرزان پاسخ داد:« ویلیام هنوز به خونه نیومده و موبایلش هم خاموشه. هیچ خبری ازش ندارم. با دوستاش هم تماس گرفتم ولی اونها هم بی‌خبر بودن.»
جک به سمت شارلوت رفت. دستان گرمش را روی شانه‌های لرزان او گذاشت و با لحنی آرام و اطمینان بخش گفت:« نترس . حتما با دوستاش به جایی رفته و زود برمی‌گرده. ممکنه موبایلش خاموش شده باشه یا حتی شارژ نداشته باشه.»
شارلوت درحالی که با دستان لرزانش به سرش چنگ می‌زد، گفت:« ولی این‌بارفرق می‌کنه. همیشه بهم خبر می‌داد. نمی‌تونم از فکراینکه چه اتفاقی براش افتاده بیرون بیام.»
جک ، آهسته دستان شارلوت را پایین آورد و درحالی که موهای آشفته‌ی همسرش را مرتب می‌کرد، با لحنی آرام و اطمینان‌بخش گفت:« ما الان باید آروم باشیم و صبر کنیم. شاید به زودی ازش خبری بشه. بیا باهم به چندنفر دیگه هم زنگ بزنیم. شاید کسی از ویلیام خبری داشته باشه.»
شارلوت به آرامی سرش را تکان داد. آن دو تصمیم گرفتند تا دوستان و آشنایان بیشتری را مطلع کنند و اطلاعاتی درباره‌ی ویلیام به دست آورند. شارلوت در حالی که مشغول جستجوی شماره‌های مختلف در لیست مخاطبین موبایلش بود، چشمش به شماره‌ی دبیر ویلیام افتاد و فورا با او تماس گرفت؛ ولی کسی پاسخگو نبود. موبایل را پایین آورد و مجددا تماس گرفت.
بالاخره دبیر جواب تلفن را داد. شارلوت مشخصات ویلیام را داد و از او درباره‌ی پسرش پرسید اما پاسخی که دبیر به او داد، او را شوکه‌تر از قبل کرد. شارلوت از دبیر تشکر کرد و با دستان‌لرزانش به تماس پایان داد. سرش را بین دستانش گرفت و از شدت اضطراب فراوانی که بهش القا شده بود، سرش را فشرد. جک که متوجه حال او شده بود، به سرعت بهش نزدیک شد. دستانش را گرفت و از روی سرش پایین آورد. با اینکه خودش آشفته حال بود اما بازهم با این حال آرامش شارلوت برایش در اولویت بود .
– چی شد شارلوت؟ چی بهت گفت؟
شارلوت با نگرانی به چهره‌ی همسرش نگاهی انداخت و گفت:« اون گفت که امروز ویلیام به مدرسه نرفته درحالی که صبح خودم ویلیام رو راهی مدرسه کردم.»
سپس در حالی که اشک‌هایش از روی گونه‌‌‌هایش سر می‌خوردند، با صدای لرزانش ادامه داد:« خودم امروز صبح موهاش رو براش شونه کردم. حتی خودم یونیفرمش رو براش اتو کشیدم.»
جک درحین اینکه دستان شارلوت رو گرفته بود، به آرامی کنارش نشست. چیزهایی که شنیده بود را باور نمی‌کرد. او هم به‌‌شدت نگران بود و قلبش محکم در سینه‌اش می‌تپید به طوری که خودش قادر به شنیدن صدایش بود؛ ولی سعی می‌کرد حداقل به‌خاطر همسرش خودش را آرام نگه دارد؛ هرچند که این‌کار بسیارسخت و در آن شرایط ، تقریبا غیرممکن بود.
شارلوت فورا از جایش بلند شد و به سمت اتاق دوید. به سرعت کتش را پوشید و به طرف درب خانه رفت. جک سریعا خودش را به طرف در رساند و سعی کرد جلوی همسرش را بگیرد.
– کجا داری می‌ری؟
– دارم می‌رم دنبال ویلیام.
– ولی الان از کجا می خوای پیداش کنی؟
شارلوت نفس‌عمیقی کشید و درحالی که سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کند، گفت:« هرطور که شده پیداش می کنم. حتی اگه زیر سنگ هم باشه. کل دنیا رو برای پیدا کردن ویلیام زیر و رو می‌کنم.»
جک، دستانش را روی شانه های شارلوت گذاشت و با آرامش به او گفت:« می دونم الان چقدر شوکه و عصبی هستی. من بهت حق می‌دم. منم الان به اندازه‌ی تو نگرانم.»
شارلوت با خشونت، دست جک رو از روی شانه‌اش انداخت و با صدای بلند فریاد زد:« الان نگران بودن ما دونفر چه دردی رو ازمون دوا می‌کنه؟ بچه‌ی من معلوم نیست الان توی این تاریکی، کجا نشسته و داره از سرما می‌لرزه اون‌وقت تو فقط نگرانشی؟»
نفس عمیقی کشید و سپس با صدای ملایم‌تری ادامه داد:« من می‌رم دنبالش بگردم. تو هم اگه دوست داری بیا بریم باهم پیداش کنیم.»
جک ، کمی به شارلوت نزدیک‌تر شد. دست‌هایش را گرفت. درحالی که قادر بود انعکاس تصویر خودش را در مردمک چشمان طوسی رنگ همسرش ببیند، با لحنی ملایم گفت:« من که نگفتم دنبال ویلیام نگردیم. اینجا شهرکوچیکی نیست که بتونیم راحت ویلیام رو پیدا کنیم.»
آهی کشید و سپس ادامه داد:« ما با هرکسی که می‌شناختیم، تماس گرفتیم. از همه پرس و جو کردیم ولی خودت که دیدی کسی ازش خبر نداشت. ما باهم می‌ریم و دنبال ویلیام می‌گردیم ولی ... .»
سرش را پایین انداخت. انگار چیزی مانع ادامه دادن صحبتش شد. سرش را دوباره بالا گرفت و سعی کرد تا هرطور شده صحبتش را تمام کند.
– بیا الان با هم بریم اداره‌ی پلیس و گزارش گمشدن ویلیام رو بهشون بدیم. الان این نهایت کاریه که ما می‌تونیم برای پیداکردن ویلیام انجام بدیم. حداقل زودتر پیداش می‌کنیم.»
شارلوت دستانش را از دستان جک جدا کرد و پرسید:« وقتی خودمون از پسش برمیایم، چرا باید به پلیس گزارش بدیم؟»
سپس ادامه داد:« الان با این حرف‌ها ما فقط داریم وقت خودمون رو تلف می‌کنیم. بهت که گفتم اگه نمی‌خوای بیای، مهم نیست. خودم می‌رم دنبالش.»
درحالی که شارلوت مجددا به طرف در خانه می‌رود، جک دوباره مانعش می‌شود و می‌گوید:« ولی حداقل زودتر پیدا می‌شه و زودتر بر‌می‌گرده خونه.»
شارلوت پس از لحظاتی سکوت ، تصمیم گرفت که با صحبت‎های همسرش موافقت کند و درنهایت هردو تصمیم گرفتند که به اداره‌ی پلیس بروند و موضوع را با آن‌ها درمیان بگذارند.
در‌همین لحظه صدای رعد و برق در دوردست‌ها شنیده شد و باران شروع به باریدن کرد؛ گویی که آسمان هم ازغم این خانواده خبر داشت.
صدای قدم های سریع آنها که به طرف ماشین حرکت می‌کردند، در فضا طنین انداز می‌شد.                       
۱۹:۰۰شب 
هوا تاریک شده بود و باران همچنان بی‌وقفه می‌بارید . قطرات باران به شیشه‌های ماشین می‌کوبیدند و در هر لحظه بر شدت صدا افزوده می‌شد . جک و شارلوت ، مضطرب و نگران در ماشین نشستند. جک پشت فرمان ماشین بود و با تمرکز به جاده نگاه می‌کرد. شارلوت نیز کناراو نشسته و دستش‌هایش را به‌هم گره کرده بود و انگشتانش را درهم می‌فشرد. افکارش غرق ویلیام بود
و در ذهنش گمانه‌های زیادی درمورد فرزندش و علت ناپدیدشدنش می‌زد.
ماشین در حین‌ راه، به سرعت به یک دست‌انداز رسید. جک درحالی که فکرش به ویلیام مشغول بود، نمی‌توانست به‌ درستی از روی‌ آن عبور کند و درنتیجه، ماشین به‌شدت تکان خورد و همین تکان کافی بود تا حتی برای لحظه‌ای، آن دونفر را به خودشان بیاورد.
شارلوت با عصبانیت به جک نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد:« تو نمی‌تونی عین آدم رانندگی کنی؟ واقعا داری من رو دیوونه می‌کنی.»
جک به ‌آرامی به شارلوت نگاه کرد و باصدای‌ ملایم پاسخ داد:« متاسفم شارلوت. فکرم پیش ویلیام بود.»
سپس ادامه داد:« قول می‌دم بیشتر حواسم رو موقع رانندگی جمع کنم.»
شارلوت با دستانش بازی می‌کرد و لب‌هایش را می‌گزید. احساس سردرد شدیدی بهش دست داده بود و حسابی بابت اتفاقی که افتاده عصبانی بود. دائم دنبال بهونه‌ای برای ایراد گرفتن از همسرش بود. هرچیزکوچکی می‌توانست خشم او را برانگیزد. مدتی گذشت. ماشین در سکوت فرو رفته بود. جک نگاهی به همسرش انداخت و متوجه شد که احساس ناراحتی می‌کند و گویا چیزی دارد او را اذیت می‌کند.
– چیزی شده شارلوت؟ انگار راحت نیستی.
شارلوت سرش را بالا گرفت و با صدای بلند و لحنی جدی گفت:« با این سرعتی که تو داری می‌ری، من تا ده سال دیگه هم بچم رو پیدا نمی‌کنم.»
جک با تعجب پرسید:« پیدا شدن ویلیام چه ربطی به سرعت ماشین داره؟»
– تو مگه بهم نگفتی که اگه به پلیس گزارش بدیم، ویلیام زودتر پیدا می‌شه؟ خب ما اگه دیر به اونجا برسیم ویلیام به این زودی پیدا نمی‌شه.
جک دستش را روی دست شارلوت گذاشت و گفت:« درک می‌کنم که چقدر نگران هستی. منم دقیقا حال تو رو دارم. فقط چند دقیقه‌ی دیگه صبر کن. ازت خواهش می‌کنم.»
شارلوت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:« فقط خواهشا درست رانندگی کن.»
جک به رانندگی ادامه داد و درعین‌حال حواسش بود که فکرش را فعلا روی هیچ موضوعی متمرکز نکند تا بتواند با احتیاط براند.
چند دقیقه گذشت. آنها با چهره‌هایی خسته و مضطرب ، وارد اداره‌ی پلیس شدند. بوی سرد و رطوبتی که از کف چوبی آنجا برخاسته بود، فضای نگران کننده‌ای را ایجاد می‌کرد.
افسرپلیس که با چهره‌ای جدی پشت میزاطلاعات نشسته بود، با دیدن آنها، سریع به اسقبالشان رفت. چهره‌اش سرد ولی همدرد بود و حس می‌کرد که این زوج نیاز به کمک فوری دارند.
جک و شارلوت، با راهنمایی افسرپلیس به سمت میزاطلاعات حرکت کردند. افسر از آنها خواست تا اتفاقی که برایشان رخ داده را با او درمیان بگذارند. شارلوت با صدایی لرزان و چشمانی که اشک در آن‌ها حلقه زده بود، گفت:« پسرم ویلیام گم شده. از صبح تا حالا هیچ خبری ازش نداریم. معمولا هرروز به موقع به خونه برمی‌گشت. همیشه اگه قرار بود بعد از مدرسه به جایی بره، قبلش حتما اطلاع می‌داد.»
دلش مانند سنگینی‌بارانی که بیرون می‌بارید، فشرده شده بود و نمی‌توانست از نگرانی‌اش دست بکشد.
افسرپلیس، با انگشت سبابه‌اش، عینکش رو به بالای بینی‌اش هدایت کرد و گفت:« پس آخرین باری که ویلیام رو دیدید، صبح امروز بوده.»
سپس پرسید:« ویلیام قبل از اینکه از خونه خارج بشه، چیز خاصی بهتون نگفت؟ مثلا نگفت که کجا می‌ره ؟»
جک با نگرانی پاسخ داد:« نه. چیزی بهمون نگفت.»
افسرپلیس بادقت به حرف‌های آن‌ها گوش می داد و با جدیت بیشتری اظهارات آن‌ها را یادداشت می‌کرد.
– احیانا کسی رو می‌شناسید که با ویلیام مشکلی داشته باشه؟ دوستاش باهاش مشکلی نداشتن؟
شارلوت سرش را تکان داد و گفت:« تا جایی که من می‌دونم ویلیام پسر محبوبی بود و همه به‌خوبی ازش تعریف می کردن؛ حتی دوستاش توی مدرسه. من بعید می‌دونم کسی با ویلیام مشکلی داشته باشه.»
افسرپلیس، هر سوالی که به نظرش مهم بود و امکان داشت که پاسخش به روند پرونده کمک کند را از آنها پرسید و پاسخ‌هایشان را یادداشت کرد. سپس نگاهی به یادداشت‌هایش انداخت و گفت:« ما سریعا تحقیقات رو شروع می‌کنیم و تمام تلاشمون رو میکنیم. شما هم نگران نباشید و سعی کنید آرامش خودتون رو حفظ کنید.»
کشوی میزش را باز کرد و کاغذی را از داخل کشو بیرون آورد. کاغذ را به شارلوت داد و از آنها خواست تا مشخصات کامل ویلیام و آدرس و شماره تلفن‌ مدرسه را بنویسند. جک با دیدن شارلوت و دستان لرزانش، کاغذ را از همسرش گرفت و شروع به نوشتن کرد و همین‌طور عکسی از ویلیام که همراهشان بود را به افسرپلیس داد.
درهمین حین، افسر پلیس در حالی که فکرش به ویلیام مشغول شده بود، ناگهان پرسید:« امروز همه ی وسایل شخصی ویلیام سرجای خودشون بود؟ چیزی هست که برخلاف روزهای دیگه با خودش برده باشه؟»
شارلوت کمی با خودش فکر کرد و سپس پاسخ داد:« نمی‌دونم خیلی دقت نکردم. به محض اینکه برم خونه حتما وسایل اتاقش رو چک می کنم.»
افسر پلیس نگاهی به شارلوت انداخت و گفت:« باشه. مشکلی نیست. فقط اگه حس کردید که چیزی از وسایل اتاقش کم شده بهمون اطلاع بدید.»
شارلوت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. دست همسرش را گرفت و باهم از اداره‌ی پلیس خارج شدند. شارلوت حس‌عجیبی داشت؛ انگار چیزی دائما مانع رفتن او می شد. دلش نمیخواست بدون ویلیام از آنجا بیرون برود؛ اما توان ماندن هم نداشت. قبل از اینکه به طورکامل اداره را ترک کنند، جک از شارلوت خواست تا چند‌ لحظه در ماشین منتظر بماند تا موضوع مهمی را با افسرپلیس درمیان بگذارد. ابتدا شارلوت کمی مخالفت کرد ولی در نهایت قبول کرد تا منتظر بماند. وارد ماشین شد و بخاری را روشن کرد. همچنان کنجکاو بود که جک چه چیزی را قرار است با افسرپلیس درمیون بگذارد. جک مجددا وارد اداره‌ی پلیس شد و به سمت میز اطلاعات هجوم برد.
– یه خواهشی ازتون دارم.
افسر ازجایش بلند شد و با کنجکاوی پرسید:« چه خواهشی؟»
جک آهی کشید و پاسخ داد:« لطفا سریع‌تر برای پیدا کردن پسرم اقدام کنید.»
افسر، به آرامی دست‌های جک را گرفت و گفت:« بهتون که گفتم. ما همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم. شما فقط خونسرد باشید.»
جک، سرش را تکان داد و با لحنی جدی‌تر از قبل گفت:« راستش همسرم مریضه. ناراحتی‌قلبی داره و دکتر گفته اصلا استرس براش خوب نیست. باور کنید ازهمون لحظه‌ای که متوجه شدم پسرم گم شده، یه‌جوری دارم رفتار می‌کنم که انگار خیلی آدم خونسردی هستم و هیچ اتفاقی هم نیوفتاده. درواقع خیلی جلوی خودم رو دارم می‌گیرم که نگرانیم رو جلوی همسرم بروز ندم و این واقعا برام سخته.»
افسرپلیس، از پشت میزش بلند شد و به طرف جک حرکت کرد. دستش را روی شانه‌‌‌‌ی جک گذاشت و با لحن ملایمی گفت:« درکتون می‌کنم. در ضمن اینکه شما اینقدر به فکر همسرتون هستید و حواستون بهش هست، واقعا قابل تقدیره. من بهتون اطمینان می‌دم که همکاران من همه‌ی تلاششون رو خواهند کرد تا فرزندتون هرچی سریع‌تر پیدا بشه. به ما اعتماد کنید.»
جک لبخند ملایمی زد و او تشکر کرد و سپس از آنجا خارج شد و به همراه شارلوت به طرف خانه حرکت کردند. باران همچنان بی وقفه می بارید و صدای قطرات آب که به سقف ماشین می خورد، سکوت سنگین داخل ماشین را می شکست. جک با دستان لرزانش فرمان ماشین رو گرفته بود و نگاهش هر چند لحظه به چهره ی شارلوت می افتاد که به نظر می رسید تمام دنیایش در حال فروپاشی است. 
۲۳:۰۷ شب 
وقتی به خانه رسیدند، شارلوت با عجله به سمت اتاق ویلیام رفت. او با دستان لرزان در اتاق را باز کرد و لامپ آنجا را روشن کرد. نگاهی به دور و اطراف اتاق انداخت. شارلوت به سمت تخت ویلیام رفت و در حالی که دستانش می‌لرزیدند، زیر تخت را بررسی کرد. دلش مثل یک تکه سنگ، سنگین شده بود و هر لحظه بر ترس و اضطرابش افزوده می شد.
جک که پشت سر شارلوت وارد اتاق شده بود، نگاهی به اتاق انداخت. تمام وسایل ویلیام به نظر می‌رسید که سرجای خودشان باشند؛ کتاب‌های مدرسه، اسباب بازی‌های قدیمی و محبوبش و حتی دفترچه‌ یادداشتش که همیشه کنار تختش می‌گذاشت. خلاصه که همه‌چیز همان‌جا بود. جک به سمت‌ کمد‌ لباس‌ها رفت و لباس‌ها را یکی یکی بررسی کرد تا مطمئن بشه که چیزی کم نشده. شارلوت هنوز به زیر تخت خیره بود؛ انگارکه انتظار داشت جواب همه‌ی سوال‌هایش آنجا باشد.
جک با صدای آرام پرسید:« چیزی پیدا کردی؟»
شارلوت با چشمانی پر از اشک به همسرش نگاه کرد و گفت:« نه. همه چیز به نظر می‌رسه که سر جاشه ولی هنوز حس می کنم که چیزی اشتباهه.»
جک به سمت شارلوت رفت و او را در آغوش گرفت. حس نگرانی و ترس در چشمان هر دو پیدا بود.
– ما همه چیز رو با پلیس درمیون گذاشتیم. اون‌ها به ما کمک می کنن تا ویلیام رو پیدا کنیم.»
شارلوت با صدای لرزان گفت:« می‌دونم، ولی حتی یه لحظه هم نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟»
سپس نگاهی به جک انداخت و گفت:« به نظرت الان کجاست؟ اون از تاریکی می‌ترسه. اگه الان تو یه جای تاریک باشه چی؟»
جک سرش رو به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:« می‌فهمم که چه حالی داری. منم دائم به فکرشم. ما فقط باید منتظر بمونیم و امیدوار باشیم که پلیس هر چی
زودتر به نتیجه برسه. پس بیا بهشون اعتماد داشته باشیم.»
شارلوت مجددا با نگرانی اتاق ویلیام را برانداز کرد. حس می‌کرد که همه‌چیز همان‌طوری که باید باشد، نیست؛ اما حسش کاملا اشتباه بود.
انگار چیزی در دلش فریاد می‌زد که باید بیشتر جستجو کند، ولی نمی‌دانست دقیقا دنبال چی بگردد. قلبش تندتر از قبل می‌تپید و ذهنش پر از سوال‌های بی‌جواب بود. با این حال، تصمیم گرفت که به امید پیدا شدن ویلیام و بازگشت او به خانه، آرامش خودش رو حفظ کند.
۲۲:۴۵ شب 
همان شب، افسر پلیس، به سرعت تیمی از بهترین افسران و کارآگاهان پلیس را تشکیل داد. او با دقت همه‌ی اعضای تیم را انتخاب کرد و مطمئن شد که هرکدام از آن ها تجربه و مهارت کافی برای بررسی این پرونده‌ی پیچیده را دارند.
هر یک از اعضای‌تیم با جدیت و تعهد در اتاق‌جلسه جمع شده بودند و با دقت به صحبت‌های‌افسرپلیس گوش می‌دادند. صدای ضربان‌قلب‌ها وتنفس‌های عمیق، فضای اتاق را پر کرده بود و همه منتظر بودند که ماموریت خود را دریافت کنند.
افسرپلیس، پس از شرح کامل پرونده و اظهارات والدین ویلیام به حضار، گفت:« ما با یک پرونده ی پیچیده رو‌به‌ روهستیم. باید بهترین‌ها رو برای این کار انتخاب کنیم. هرکدام از شما توانایی‌های ویژه ای دارید که می‌تونه به ما کمک کنه تا این معما رو حل کنیم.»
یکی از افسران‌پلیس به نام کارآگاه لوکاس ادوارد، مردی حدودا چهل‌ ساله با موهای مشکی و چشمانی طوسی رنگ و تیزبین، به دلیل تجربه و مهارت‌ برجسته‌اش به عنوان مسئول پرونده انتخاب شد. او بخاطر تحلیل‌های دقیق و توانایی فوق‌العاده‌اش در حل پرونده‌های‌ پیچیده، همیشه مورد‌ اعتماد همکارانش بوده است. کارآگاه ادوارد با چهره‌ای جدی و مصمم به تیمش گفت:« ما باید تمامی شواهد رو به دقت بررسی کنیم و هیچ جزئیاتی رو نادیده نگیریم.
هر اطلاعاتی که به دست بیاریم، می‌تونه کمک کنه تا حقیقت رو پیدا کنیم.»
او به سمت تخته سفید اتاق رفت و گفت:« اول از همه باید نقشه ی محل احتمالی ناپدید شدن ویلیام و نقاط کلیدی رو بررسی کنیم.»
کارآگاه نقشه‌ی شهر را روی تخته نصب کرد و مکان دقیق مدرسه ی ویلیام را روی آن مشخص کرد و با اشاره به آن و نقاط اطرافش، گفت:« این نقاط رو به دقت بررسی کنید. یک‌سری مغازه، کافه و کتابخونه در این محدوده هستش. حتما به این مکان‌ها سربزنید و درمورد ویلیام ازشون سوال کنید. هر چیزی که ممکنه به ما سرنخی بده رو جمع‌آوری کنید و به تیم گزارش بدید. زمان اهمیت داره و نباید هیچ فرصتی رو از دست بدیم.»
سپس با نگاهی به دوست و همکار قدیمی‌اش، بازپرس الیور رایت، که در آن جلسه حضور داشت و برای همکاری با کارآگاه ادوارد و تیمش بسیار مشتاق و مصمم بود، ادامه داد:« ما نیاز داریم که تو به مدرسه ی ویلیام بری و اطلاعات بیشتری رو از اونجا جمع‌آوری کنی. با دوستان و دبیرانش صحبت کن و هر اطلاعاتی که ممکنه به ما کمک کنه رو به دست بیار. همچنین دوربین‌های مداربسته‌ی مدرسه رو به دقت بررسی کن تا ببینیم مورد خاصی رو ثبت کرده‌اند یا نه.»
سپس ادامه داد:« برام مهمه بدونم که همکلاسی‌ها و کارکنان مدرسه چه رفتاری با ویلیام داشتند.»
الیور سری تکان داد و با نگاهی مصم پاسخ داد:« حتما. میدونی که همیشه می تونی روی من حساب کنی. من به مدرسه‌ی ویلیام می‌رم و تمامی اطلاعات لازم رو جمع‌آوری می‌کنم. هر چیزی که بتونه به ما کمک کنه رو پیدا می‌کنم و به تیم گزارش می‌دم.»
کارآگاه به تقسیم وظایف بین افسران ادامه داد و هرآنچه که لازم بود را برایشان شرح داد. اعضای تیم با دقت به توضیحات ادوارد گوش دادند و هر کدام وظایف خود را دریافت کردند. آن ها با جدیت و تعهد آماده بودند تا تحقیقات خود را آغاز کنند.
بعد از اتمام جلسه و خروج تمام اعضا از اتاق، لوکاس و الیور در اتاق ماندند. اتاق ساکت و خالی شده بود و نور کم رنگ چراغ های سقف، سایه های بلند و تاریکی را روی دیوارها ایجاد کرده بود. بازپرس رایت به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت. هنوز هم باران با شدت در حال بارش بود. قطرات آب بر روی شیشه ها نقش بسته بودند و چشمان آبی رنگ الیور به‌ آرامی قطراتی که از روی شیشه سر می‌خودند را دنبال می‌کردند. نفس عمیقی کشید و سپس به سمت کارآگاه ادوارد که پشت‌ میز نشسته بود،‌ برگشت.
– بارون همیشه یه حس خاصی به آدم می ده. این طور نیست؟
لوکاس با لبخند پاسخ داد:« دقیقا! یادآور روزهایی هست که با هم اولین پرونده مون رو حل کردیم. این پرونده هم تقریبا به همون اندازه پیچیده هستش و برای حل کردنش به تجربه و همکاری تو نیاز داریم.»
بازپرس رایت سری تکان داد و گفت:« ممنون لوکاس. می دونم که با هم می‌تونیم این معما رو حل کنیم. من همیشه به کارتیمی‌مون افتخار کردم.»
لوکاس، چشمانش را به نقشه‌ی روی‌ تخته دوخت و گفت:« ما باید مطمئن بشیم که همه ی زوایای این پرونده رو به خوبی پوشش دادیم. حتی جزئیات کوچیکی که ممکنه به نظر بی اهمیت بیاد، می تونه کلید حل این معما باشه.»
لوکاس آهی کشید و ادامه داد:« امیدوارم بتونیم با همکاری همدیگه این پرونده رو حل کنیم و ویلیام رو به خونه برگردونیم.»
الیور سری تکان داد و با لبخندی ملایم پاسخ داد:« قطعا همینطوره، لوکاس. ما با کمک هم و مثل همیشه، این پرونده رو حل می‌کنیم.»
لوکاس نیز سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. به آرامی ازجایش بلند شد و به طرف الیور رفت. دستش را روی شانه‌‌ی او قرار داد و با لحن ملایم و دوستانه‌ای گفت:« بهتره امشب رو به خونه بری و کمی استراحت کنی. امروز خیلی خسته شدی.»
الیور لبخندی زد و گفت:« درسته. امروز واقعا خسته شدم ولی می‌تونم بمونم و... .»
لوکاس حرف الیور را قطع کرد:« می‌دونم و خیلی هم ازت ممنونم که اینقدر مسئولیت پذیر هستی ولی این رو باید بدونی که سلامتیت در اولویته. من افسرای تیم رو فرستادم تا بخش‌هایی که براشون مشخص کردم رو به دقت بررسی کنن. خودم هم حواسم به همه چیز هست. نگران نباش.»
الیور سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:« باشه. هرطور که خودت صلاح می‌دونی.»
آهی کشید و سپس ادامه داد:« پس من دیگه می‌رم خونه. فردا هم اول وقت می‌رم مدرسه‌ی ویلیام.»
– مواظب خودت باش.
– ‌حتما، تو هم همینطور.
الیور از اداره‌ی پلیس خارج شد. سوار ماشینش شد و به طرف منزلش حرکت کرد.                                     
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.