آخرین جنگاور_بیداری اهریمن : شب نیایش

نویسنده: M_B

سرمای آن شب، نه سرمای معمول زمستان، که سرمایی مرگبار از دل تاریکی بود. برف ریزه‌ای که بی وقفه می‌بارید، روح هر موجود زنده‌ای را منجمد می‌کرد. رهام،جوان هفده ساله، در زیر پوستین‌های کهنه‌اش می‌لرزید. او در آستانه در ایستاده بود و منتظر اشاره پدر بود. 
در کنارش، سایه کیوان، پدرش، بر چهارچوب در افتاده بود. کیوان، شکارچی پیر دهکده، مردی بود که بیش از آنکه به سنگ‌بران تکیه دهد، تکیه‌گاه دهکده شده بود. 
«رهام، وقتشه. یادت باشه،آهسته‌تر از باد و محکم‌تر از صخره.» صدای کیوان زمزمه‌ای بود که با سختی از میان دندان‌های فشرده‌اش خارج می‌شد. 
با گفتن این جمله،با نگرانی نگاهی به تاریکی شب انداخت،گویی پشت هر درخت جاسوسی کمین کرده بود. 
رهام با پدر وارد دخمه‌ای شد که بوی خاک مرطوب و دود کم‌رنگ گیاهان خشک را می‌داد. نور آتشدان بسیار ضعیف بود، اما به قدری کافی بود که سایه‌های رقصان، چهره‌های آشنا و اما دل‌شکسته اهالی سنگ‌بران را آشکار کند. 
آن شب همه ی اهالی آنجا بودند؛شب نیایش بود.شب قبل از جشن نورهای بی پایان. 
کدخدا تورج، با شانه‌های خمیده از بار سال‌های پر مشقت و چشمانی که زیرکانه و با دقت همه‌جا را می‌پایید و در کنارش زانیار جوان، که موهای بلند و ریش بافته اش، تلاشی ناخودآگاه برای حفظ زیبایی‌های گذشته بود،کنار آتش دان ایستاده بودند. چهره‌های دیگر اهالی، از جمله چند زن و مرد کارگر، در سکوت غرق در انتظار بودند. 
کیوان در مقابل آتش ایستاد. «دوستان و همسایگان ، باز هم یک زمستان دیگه گذشت و شب دیگری برای نیایش به درگاه خدای نور فرا رسیده.خدایان تاریکی می‌خوان ما رو خرد کنن، ما رو به یخ تبدیل کنن، تا یادمون بره که زمانی انسان بودیم.» 
صدای آهی آرام از جمع بلند شد. زانیار، صدایش پر از خشم جوانی فرسوده بود، گفت: «فراموش نمی‌کنیم، کیوان. اما سهم ما از این زمستان، فقط یخ نیست.آذوقه مون روز به روز کمتر میشه و اگه زمستان زودتر سر نیاد همه ی دهکده محکوم به نابودیه.و از طرفی، باجگیرهای حاکم… او‌نا مثل زالو به جون ما می افتن و این یه ذره ای هم که برامون مونده میگیرن، اونا به دنبال مرگ تدریجی ما هستن.» 
کدخدا تورج با صدایی خشن میان حرفش پرید: «بس کن زانیار! شکوه کردن در این شب کافیه. ما اینجا نیومدیم که از گرسنگی حرف بزنیم، اومدیم تا برای چیزی که درونمونه دعا کنیم. خدای روشنایی رو فراموش نکنید.» 
کیوان دستش را بر شانه‌ی رهام گذاشت . نور لرزان آتش بر صورت پسر افتاد. 
«نور چیزی نیست که حکام بتونن از ما بگیرن.» کیوان با لحنی که تمام یأس جمع را در خود خلاصه می‌کرد، تکرار کرد. «نور در درون قلب ماست.شاید بتونن جسم ما رو منجمد کنن، اما نمیتونن شعله کوچک امید رو در قلب ما خاموش کنن،و این یعنی ما پیروزیم.» 
آنگاه، کیوان نیایش را آغاز کرد. صدایش در ابتدا ضعیف بود، اما با حضور جمع و تکرار دعاهای فراموش شده، استوار و پرطنین شد. رهام، در کنار پدر ایستاده بود و این کلمات را در روحش حک می‌کرد. هر کس در آن دخمه، هر آنچه در دل داشت – کمبود غذا، سرمای کشنده، ترس از فردا – را به آتش نیایش می‌سپرد. 
کیوان روبروی شعله ها ایستاد. با دستوری آرام، همه‌ی مردم زانو زدند. نور آتشدان، اکنون تنها نقطه‌ی نورانی در جهان بود. 
کیوان با زمزمه‌ای عمیق که از اعماق سینه‌اش می‌آمد شروع به خواندن کرد: 
«ای نور! ای حامی بذر و زمین! 
ای که سایه‌ی اهریمنان را می‌سوزانی! 
ما فرزندان توایم که در این یخبندان اسیر شده‌ایم. 
ما که به‌زور از یاد برده‌ایم نام تو را،
اما دلهایمان همچنان به سوی تو پر می‌کشد.» 
رهام حس کرد بدنش از سرما و ترس می‌لرزد، اما لرزش دیگری هم در وجودش بود: غرور. غرور از این‌که پدرش در برابر تاریکی ایستاده بود. 
مراسم به نقطه‌ی اوج خود رسیده بود. کیوان آخرین کلمات را زمزمه کرد و یک تکه سنگ کوچک و صیقلی – یادگار دوران آریا – را به آرامی در شعله‌ها انداخت. این پیشکش نهایی بود؛ سپردن آخرین نماد گذشته به امید آینده. 
سکوت سنگینی پس از لحظه‌ای که سنگ در آتش ناپدید شد، دخمه را در بر گرفت. هیچ صدایی از بیرون نیامد، هیچ معجزه‌ای رخ نداد. فقط گرمای متراکم تنفس‌های حبس شده در فضا باقی مانده بود. کیوان، با شانه‌هایی که ناگهان سنگین‌تر به نظر می‌رسیدند، آهی کشید که بیشتر شبیه شکست بود تا آرامش. 
کدخدا نگاهی به چهره ی نگران کیوان انداخت سپس رو به جمعیت کرد و گفت: 
«تموم شد. به خونه‌هاتون برگردید.برای جشن فردا آماده بشید و دعا کنید که فردا زمستان بشکنه.» 
رهام نتوانست همانند بقیه به راحتی این شکست را بپذیرد. او می‌دانست که صرفاً “دعا کردن” کافی نیست. او در آستانه در ایستاد،پدرش در حال بدرقه آخرین نفرات بود. 
زمانی که آتشگاه خالی از اهالی شد،رهام در حالی که به شعله ها چشم دوخته بود،خطاب به پدرش گفت: 
«پدر، واقعااین کافیه؟ این سنگ… این فقط یک تکه سنگ بود.یه تکه سنگ قدیمی چطور میخواد مارو از تاریکی نجات بده؟»
کیوان برگشت. چشمانش که همیشه سایه‌ای از خستگی داشتند، اکنون با خشم محتاطانه‌ای برق می زدند. «پسرم یادت باشه این تکه سنگ به خودی خود قدرتی نداره،این ایمان ماست که به اون قدرت میده، رهام. تو باید فردا به اهالی امید بدی. ناامیدی بزرگترین سلاح دشمنه. حالا برو و در مورد اینکه فردا چطور میتونی کمکی برای این مردم دلشکسته باشی فکر کن.» 
رهام به آرامی از پله‌ها بالا رفت و در را پشت سرش بست. سرما دوباره او را در آغوش کشید، اما این بار کمی متفاوت بود. سرمای بیرون، اکنون با سرمای ناامیدی درون او آمیخته شده بود. او به بیرون دهکده نگاه کرد. برف هنوز می‌بارید، اما اکنون، در آن سیاهی مطلق، رهام به دنبال کوچکترین نشانه‌ای از شکاف در ابرهای آسمان بود؛ شکافی که شاید بتواند بذر یک صبح روشن‌تر را در آن بکارد. او تنها بود، با مسئولیتی که حتی پدرش هم از آن وحشت داشت. فردا، جشن نور بود. و اگر این جشن شکست می‌خورد، سنگ‌بران برای همیشه به گورستان یخ‌زده‌ای تبدیل می‌شد. 
رهام در آستانه در سنگی ایستاد و با دیدن سایه‌هایی که از دیوارها عقب می‌نشستند، متوجه شد تنها نیست. سه نفر از مردان دهکده به سرعت دور می شدند اما مکالماتشان قطع نشده بود.صدتی آشنای زانیار را شنید به سختی از زمزمه فراتر می‌رفت.
«امید؟ نور در قلب؟ قلب ما از گرسنگی داره می‌تپه کیوان! سربازا هفته پیش غله های باقی مونده رو بردن و ما فقط نگاه کردیم! این نیایش‌ها برای ما چیزی جز وقت‌کشی نیست تا سرما و گرسنگی ما رو نابود کنه!» 
رهام می‌خواست اعتراض کند، اما کیوان با یک اشاره دست او را متوقف کرد. پدرش به آرامی به سمت سه همراه قدم برداشت، بدون اینکه صدایش را بالا ببرد گفت: «خشم کورتون کرده . ما باید در برابر تاریکی متحد باشیم، نه اینکه همدیگرو را تکه تکه کنیم. فردا، همه چیز روشن میشه.» 
زانیار با تمسخر خندید و گفت :
«روشن؟ یا سوخته؟» زانیار و همراهانش در میان کوچه ای تاریک ناپدید شدند و تنها بوی دود گیاهان خشک و ترس باقی ماند. 
رهام با عجله به خانه برگشت. گرمای آتشدان ، حالا در وجودش احساس نمی‌شد. او به تخت چوبی خود که در گوشه‌ای از کلبه قرار داشت نگاه کرد. وعده کیوان برای “روشن شدن همه چیز” در فردا، در تضاد کامل با فریادهای اهالی بود. او به سنگ‌ کوچکی که پدرش درون آتش انداخته بودفکر کرد. سنگی که پدرش آن را “یادگار دوران آریا” می‌نامید. اما اگر سنگ‌ قدرت نداشت، پس قدرت کجاست؟ کیوان گفته بود: “نور در درون قلب ماست.” رهام حالا می‌فهمید که این نور، فقط یک استعاره نیست؛ بلکه نیازمند عملی است که بتواند تاریکی را به لرزه درآورد. در حالی که سوز سرما از درزهای پنجره به داخل می‌خزید، رهام تصمیم خود را گرفت. او فردا در جشن شرکت میکرد...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.