در دل کوهستانهای سر به فلک کشیده، جایی که زمستان فرمانروایی بیچون و چرا میکرد، گروهی از مردان، با شمشیرهای آخته و نگاههایی مصمم، گام برمیداشتند. برف، همچون پتویی سپید، همه جا را پوشانده بود و سوز سرمای گزنده، تا مغز استخوان نفوذ میکرد. هر نفس، بخاری غلیظ را در هوای یخی پخش میکرد و تنها صدای خشخش چکمهها بر روی برف، سکوت وهمآلود کوهستان را میشکست.
پیشاپیش همه، مردی بلند قامت و ستبر گام برمیداشت. موهای پرکلاغیاش، حالا رگههای نقرهای گذر زمان را به وضوح نشان میداد و چهرهاش، با خطوطی عمیق، درهم و نگران به نظر میرسید. اما ورای این ظاهر خسته، چشمان نافذ و زیرکش، همچون دو شهابسنگ در تاریکی، محیط اطراف را با دقت میکاویدند.
مرد جلودار، ناگهان سکوت را شکست و صدایش، با صلابتی که تنها از او برمیآمد، در کوهستان پیچید: «حواستون باشه! این کوهستان، رازهای زیادی رو در خودش پنهان کرده. کوچکترین غفلت، بهای سنگینی در پی داره.»
زیردستان، بیآنکه کلامی بر زبان آورند، سر تعظیم فرود آوردند و عزمشان برای مواجهه با هر آنچه در پیش رو بود، جزمتر شد. نهیب رئیس نه تنها ترس، بلکه پرسشهایی بیپاسخ را در دلشان کاشته بود؛ سکوت مرگبار کوهستان، که تنها با زمزمهی باد و سایهی عقابهای دوردست شکسته میشد، سنگینی این سفر مرموز را دوچندان میکرد.
رئیس، که در بین زیردستانش به گرگ سیاه شهرت یافته بود – لقبی که نه فقط به خاطر شنل سیاهش، بلکه به دلیل تیزبینی و جسارت بیحد و حصرش در تاریکترین مسیرها به او داده شده بود – مردی نبود که بیدلیل این همه راه را طی کند. او برای رسیدن به این نقطه، سالها در میان طومارهای باستانی و نقشههای فراموششده کاوش کرده بود؛ سالها از شهرهای شلوغ و دشتهای حاصلخیز به دور افتاده بود تا به قلب این کوهستان خشن برسد. همین اعتماد کورکورانه و سابقه بینقص او در رسیدن به اهداف غیرممکن بود که باعث میشد تا همه جا زیردستانش بدون هیچگونه شکی دنبالهروش باشند.
کمی جلوتر، کنار صخرهای صاف و بلند ایستاد و آن را از پایین تا بالا، با نگاهی که گویی قادر به دیدن از پس سنگ بود، از نظر گذراند. صخره، سرافراز و بینقص، گویی دست طبیعت در طول قرنها آن را صیقل داده و به یادگاری از دوران کهن تبدیل کرده بود. گرگ سیاه با چشمان نیمهبسته، زیر لب با خودش حرف میزد و سنگ را با نوک انگشتانش لمس میکرد، حساسیتی که تنها او از آن برخوردار بود:
«خودشه... باید همین جا باشه... حسش میکنم. نیروش رو... یه جادوی باستانی...»
صدایی از کسی در نمیآمد. زیردستان، بیحرکت و ساکت، میدانستند که رئیس آدم بدی نبود و با زیردستانش خوب رفتار میکرد، اما هر وقت عصبی میشد و با خودش حرف میز د، یعنی اینکه نمیخواست کسی مزاحمش شود. مزاحمت در چنین لحظاتی، عواقب خوبی نداشت؛ تجربههای گذشته این درس را به خوبی به آنها آموخته بود.
گرگ سیاه، دستکش چرمیاش را با وسواس از دست خارج کرد، گویی که خود را برای یک لمس مقدس آماده میکند. کف دستش را روی سطح سرد و صیقلی صخره گذاشت و زیر لب وردی نامفهوم زمزمه کرد. لحظاتی در سکوت محض سپری شد، سکوتی که تنها با ضربان قلب تند زیردستان شکسته میشد. سپس، با صدایی که بیشتر به نفس کشیدن شبیه بود تا حرف زدن، گفت:
«خودشه... خون... جادوی خونه...»
دشنهاش را، که تیغهاش مانند الماسی سیاه در نور کم غروب میدرخشید، از کمر بیرون کشید. همینطور که زیر لب وردی باستانی را زمزمه میکرد، دست چپش را دور تیغهی سرد حلقه کرد و دشنه را با حرکتی سریع به سمت بالا کشید. چند نفر از زیردستان که جلوتر بودند، ناخودآگاه چینی به ابرو انداختند. قطرات خون سرخ، مثل دانههای یاقوت، بر کف دست زخمخوردهاش غلطید. گرگ سیاه بیدرنگ، دست خونآلودش را بر سطح صخره کشید. برای لحظهای سکوت حکم فرما شد.گرگ سیاه چهره در هم کشید وپیش خودش فکر کرد شاید اشتباه میکند، شاید این بار جادو از او رو گردانده است، اما ناگهان سنگ با صدایی عمیق، شبیه به نالهای از دل زمین، لرزید و ترک برداشت.
«برین عقب!» صدایش از همیشه بمتر و محکمتر بود.
همگی چند قدمی عقب رفتند و با چشمان گشادشده، صخره را نگاه میکردند. ترک درون سنگ، با سرعت غیرقابل باوری بزرگ و بزرگتر شد و به زودی به شکل دهانهای غارمانند درآمد.
سرخپوشها، که از شوک اتفاق رها شده بودند، بیدرنگ مشعلها را روشن کردند. شعلههای رقصان مشعلها، سایههای بلندی بر دیوارههای دره انداخت. مشعلی هم به دست گرگ سیاه دادند. سه تن از زیردستان، به دستور او، بیرون غار برای کشیک دادن ایستادند و مابقی، با دلی سرشار از اضطراب و کنجکاوی، به دنبال او وارد دل کوه شدند.
کسی جرئت شکستن سکوت سنگین کوه را نداشت؛ چهرهی عبوس و غرق در تفکر گرگ سیاه نیز مزید بر علت شده بود. در ابتدا، ورودی غار کوتاه و تنگ بود و مجبور بودند دولا شوند تا سرشان به سقف سنگی نخورد. هر قدم در آن تاریکی مطلق، بوی نم و خاکی را به مشام میرساند، خاکی که هزاران سال در آنجا محبوس مانده بود. جلوتر که رفتند، فضا بازتر و سقف غار بلندتر شد، تا جایی که دیگر نیازی به خم شدن نبود. جوی آبی زلال، با صدایی آرامشبخش، کف غار جاری بود و صدای برخورد چکمههای چرمی با آب، در فضای غار میپیچید و تنها نوای موجود در آن سکوت عمیق بود.
تنها منبع روشنایی، همان مشعلهایی بود که در دست داشتند و سایههایشان، همچون اشباحی گریزپا، بر دیوارهی نیمهروشن غار در حرکت بودند؛ سایههایی که با هر حرکت، در ذهن زیردستان، اشکالی وهمآلود به خود میگرفتند. یکی از زیردستان، که دیگر نتوانسته بود کنجکاوی و ترسش را کنترل کند، با صدایی لرزان و آهسته پرسید:
«قربان، مطمئنید که درست اومدیم؟ این غار... اینطور که به نظر میرسه، جایی نیست که کسی بخواد دفن بشه.»
گرگ سیاه، که گوشش را برای شنیدن هر صدای ناآشنایی تیز کرده بود، با عصبانیت به او تشر زد و با لحنی که هیچ جای شکی برای بحث باقی نمیگذاشت، گفت:
«صداتو بیار پایین! مطمئنم. چند ساله که دنبالشم، اون همینجاست. نزدیکیم... خیلی نزدیک.»
زیردست، که به نظر نمیرسید کاملاً قانع شده باشد اما جرئت اعتراض بیشتر را نداشت، با صدای آرامتری پرسید:
«آخه قربان... یه آدمی مثل اون چرا باید همچین جای تاریک و پرتی دفن بشه؟ مگه میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنه؟»
رئیس، در همین حین که دستش را به نشانهی سکوت بالا برد و اطمینان حاصل کرد که هیچ صدای دیگری جز زمزمهی آب به گوش نمیرسد، با لحنی پراز کنایه جواب داد:
«اون اینجا رو انتخاب کرد تا هیچکس پیداش نکنه، نه اینکه از چیزی فرار کنه. اون انتخاب کرد که در این تاریکی جاودانه بشه. دیگه ساکت باشین و دنبالم بیاین. هر قدمی که برمیدارین، به راز بزرگی نزدیکتر میشیم که هزاران ساله تو دل این کوه خوابیده.»
کمی جلوتر، به محوطهای باز رسیدند که از سوراخهای طبیعی سقف، نور ماه که به تازگی طلوع کرده و به اوج رسیده بود، به داخل میتابید. پرتوهای نقرهای ماه، محوطه را با نوری عرفانی روشن میکرد و اعضای گروه میتوانستند اشکال مختلفی که در اطراف محوطه بود، را ببینند. چندین مجسمهی سنگی، با حکاکیهای مرموز و باستانی، در میان ستونهایی از استالاکتیتها و استالاگمیتهای غولپیکر و حوضچههای آب زلال در چهار گوشهی محوطه قرار داشتند؛ گویی محافظان خاموش این مکان مقدس بودند. اما با وجود تمام این زیباییهای وهمآلود، نگاه همه به میانهی محوطه دوخته شده بود، جایی که مقبرهای مرمرین، با سنگهایی به رنگ برف تازه، در زیر نور ماه میدرخشید و هالهای از نور دور آن را فرا گرفته بود.
زیبایی خیرهکنندهی مقبره، که گویی نه با دست انسان، بلکه با هنر الهی تراشیده شده بود، باعث شد نفسها در سینه حبس شود. لبخندی حاکی از پیروزی، آرام و موذیانه، بر لب گرگ سیاه نشست؛ لبخندی که نشان از پایان جستجویی طولانی و موفقیتآمیز داشت.
به دنبال او، همگی با احترام و هیبتی که از عظمت مکان نشأت میگرفت، دور مقبره حلقه زدند و منتظر دستور رئیسشان ماندند.
گرگ سیاه جلو رفت و کنار مقبره زانو زد. با دقت، کتیبهی باستانی کنار سنگ را بررسی کرد؛ حروف و نمادهایی که تنها او توان رمزگشاییشان را داشت. به همراهانش دستور داد عقب بروند و زیر لب، وردی دیگر خواند؛ وردی که با هر کلمه، هوای غار سنگینتر میشد. دست خونآلودش را دوباره روی سنگ کشید. خون سرخ، مثل جوهری مقدس، بر سطح سفید سنگ مرمر ریخت و در میان شیارهای حکاکیشده پخش شد. صداهایی آرام، شبیه به نالهای کشدار، از دل سنگ بلند شد؛ گویی سنگ زنده بود و در حال کش و قوس آمدن برای آزاد شدن.
لبخندی پیروزمندانهتر از قبل، بر لب گرگ سیاه نشست. او که میدانست طلسمی باستانی را باطل کرده است، تمام نیروی بدنش را در دستانش جمع کرد و با یک حرکت ناگهانی، سنگ را هل داد. انتظار داشت سنگ عظیم به راحتی کنار برود و مقبره باز شود، اما سنگ حتی تکان هم نخورد. خشم، مانند شعلهای سوزان، در چشمانش زبانه کشید. یک بار دیگر، با تمام قوا این کار را تکرار کرد، اما باز هم شکست خورد. غرید؛ غرشی که پژواکش در تمام غار پیچید. زیردستان از ترس عقب رفتند. گرگ سیاه بلند شد و ایستاد، نفسنفس میزد. خشم از چشمانش میبارید. نمیتوانست شکست را قبول کند. این مقبره، هدف تمام زندگیاش بود. با صدایی که از خشم میلرزید، به زیردستانش دستور داد جلو بیایند:
«بشکنیدش! اون باهاش دفن شده... باید پیداش کنیم!»
سرخپوشها با پتکهای سنگین فولادی که در دست داشتند، به جان مقبرهی مرمرین افتادند. صدای دنگ دنگ برخورد فولاد با سنگ، در فضای غار طنینانداز شد. گرگ سیاه به کناری رفت و با عصبانیت، چشم به مقبره دوخت که زیر ضربات بیامان پتکها، مقاومتی سرسختانه نشان میداد. کف دست زخمیاش را مالید. همان لحظهای که دوباره دستکشش را میپوشید، اثری از زخم نبود؛ جادویی از جنس دیگر، زخمهایش را در یک چشم به هم زدن التیام بخشیده بود.
صدای برخورد فولاد با سنگ، گوشها را کر میکرد. در میان هیاهوی دنگ دنگ پتکها، به یکباره صدای ضعیفی از ناله و درد،از اعماق دوردست غار، به گوش رسید. برای لحظهای، سرخپوشها دست از کار کشیدند و مردد شدند؛ سکوت ناگهانی غار، وحشت را بیشتر کرد. لحظهای بعد، صدای فریاد کسی از ورودی غار به گوش رسید؛ فریادی که خبر از درگیری میداد. این بار، همگی با شمشیرهای آخته و دلی آماده برای نبرد، خود را مهیا کردند. برای لحظاتی غار در سکوت فرو رفت؛ سکوتی که پیشدرآمد طوفان بود. دوباره صدای برخورد فولاد با فولاد به گوش رسید، اما این بار نزدیکتر. گرگ سیاه زیر لب ناسزایی گفت و شمشیرش را با یک حرکت ماهرانه از غلاف بیرون کشید:
«گفتم که ممکنه تعقیبمون کنن، احمقها! نباید بذاریم دستشون بهش برسه. آماده باشید... نذارید کسی وارد بشه!»
همگی با حواس جمع، چشم به ورودی غار دوخته بودند؛ نقطهای تاریک در پس نور مشعلها که هر لحظه ممکن بود سایهای از آن پدیدار شود. لحظاتی بعد، فرد تازه وارد از ورودی غار پدیدار شد. قامتی بلند و چهارشانه داشت، و زرهی جنگی براق بر تن کرده بود که در تاریکی غار، نوری مبهم از آن بازتاب مییافت. اما صورتش، در سایهی کلاهخود و تاریکی غار، ناپیدا بود؛ او فقط یک شبح بود... شبحی از یک دشمن ناشناخته.
مردان سرخپوش، چشم به دهان رئیس دوخته، در انتظار فرمان بودند؛ اما نگاه او، چون ماری افسونشده، به تازهوارد خیره مانده بود.آنچه میدید، باورش نمیشد. دیدار این غریبه، در این مکان دورافتاده، آخرین چیزی بود که انتظارش را میکشید.
طنین صدای رسا و بلند مرد تازهوارد، سکوت غار را شکست:
«هیرمان! هرگز گمان نمیکردم تو رو در لباس دزدان ببینم. اما بدون که امروز دست خالی برمی گردی.»
هیرمان، که همان گرگ سیاه افسانهای بود، پوزخندی زد و گفت: «آراس… چه جرأتی! فکر نمیکردم اینقدر شهامت داشته باشی که به اینجا بیای. نکنه اون موشهای کثیف تو رو فرستادن؟»
به اشارت او، پنج تن از مردان، گرداگرد تازه وارد حلقه زدند؛ اما دیگران، به کار خود بازگشتند؛ تخریب مقبره.
آراس، با خونسردی، شمشیر از نیام کشید: «هیرمان، راهتو اشتباه میری. یا بهتره بگم، گرگ سیاه! بیداری اون، سودی برات نداره.»
او عمداً هیرمان را با لقب دیرینهاش خواند، تا خاطرهای را در ذهنش زنده کند؛ اما گویی گرگ سیاه، کمترین رغبتی به یادآوری گذشته نداشت. شمشیرش را بالا گرفت و، در حالی که نیمنگاهی به افرادش داشت، به سوی آراس گام برداشت.
شش مرد، تازهوارد را در محاصره گرفتند؛ اما او، شمشیرزنی بیهمتا بود. در چشم برهمزدنی، دو تن از سرخپوشان را بر خاک افکند. آوای برخورد شمشیرها از یک سو، و نوای ضربات پتکهای پولادین بر سنگ مرمرین، از سوی دیگر، در فضای غار طنینانداز شد.
پس از آنکه سومین نفر، با تیغ آراس به زمین افتاد، هیرمان فریاد برآورد: «کافیه! نبرد تو با منه، پسر! پس با من بجنگ!»
به دستور او، افرادش کنار کشیدند و میدان را برای نبرد تن به تن باز کردند. آراس، نوک شمشیر را به سوی هیرمان گرفت و گفت: «برادرتو به یاد بیار، هیرمان! هرمز هرگز اجازه نمیداد اینطور تباه بشی!»
هر دو، در دایرهای فرضی، گام برمیداشتند؛ اما هیچکدام، قصد آغاز حمله نداشت.
هیرمان، که نام برادر، آتش خشمش را شعلهورتر کرده بود، نعره زد: «برادرم یه ابله بیشتر نبود! خیلیا به خاطر حماقت اون تاوان دادن.»
آراس، که تاب شنیدن توهین به دوست دیرینهاش را نداشت، غرید: «هرمز، مرد بزرگی بود! یه جنگجویی بی همتا! تو، لکهی ننگ اون و نیاکانتی!»
هیرمان، با خشم، آب دهان بر زمین انداخت: «پدران من ضعیف بودن! من، اشتباه اونارو تکرار نمیکنم!»
این را گفت و با غیظ، به جلو خیز برداشت. هر دو، در فنون شمشیرزنی استاد بودند و هیچیک، بر دیگری برتری نداشت. تیغها در هم گره میخوردند و هرکدام، در پی آن بود که حریف را از پای درآورد.
آراس، در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، گفت: «این کارت، جنون محضه! خودت میدونی که اون کمکی به تو نمیکنه!»
اما هیرمان، که شرارت از چشمانش زبانه میکشید، پاسخ داد: «شماها همیشه فکر میکنید از همه داناترید! تو، نوکر حلقه به گوش شورایی هستی که دیگه وجود نداره. اما من میدونم! تنها راهش همینه!»
آراس، که از این سخنان جا خورده بود، لحظهای دست از نبرد کشید و، با حیرت، زمزمه کرد: «تنها راه…؟»
هیرمان از این فرصت استفاده کرد و نگاهی به مقبره انداخت. کار، تقریباً به پایان رسیده بود. کافی بود چند دقیقهی دیگر، آراس را سرگرم کند. پس، ادامه داد: «اون تنها کسیه که میتونه اوضاعو سر و سامون بده!»
آراس، که خشم از چشمانش شراره میزد، فریاد زد: «علاقه تو به اون تخت، چشماتو کور کرده! او، جز بدبختی چیزی همراه نداره!»
هیرمان، که میدید نقشهاش کارگر افتاده، لبخندی زد و گفت: «کی این یاوهها رو به تو تلقین کرده ؟ اربابت؟ اونا خودشون عامل بدبختی بودن! به خاطر اون جادوگرای رذل، هزاران نفر مردن!»
آراس فریاد زد: «تقصیر جادو بود، یا جنون شاهان قدیم؟ حالا میبینم! تو هم، به اندازهی اونا دیوانهای!»
در همان لحظه، ضربات نهایی نواخته شد و مقبره، با صدایی مهیب، درهم شکست. همگی، به آن سو چرخیدند و دیدند که یکی از سرخپوشان، شیئی را از درون مقبره بیرون کشیده و در حالی که آن را بالای سرش نگاه داشته، فریاد میزند: «قربان! پیداش کردیم!»
هیرمان غرید: «بندازش!»
زیردست، اطاعت کرد و شمشیری خاکآلود را، که از مقبره بیرون آورده بود، به سوی رئیس پرتاب کرد؛ اما آراس، پیش دستی کرد و آن را در هوا قاپید. خشم هیرمان، هزار برابر شد و به سوی او یورش برد. ضربهای مهلک فرود آورد و آراس، با شمشیری خاکگرفته در دست، کوشید تا از خود دفاع کند.صدایی گوشخراش در فضا پیچید و شمشیر در دستانش شکست.
همگی، میخکوب شدند. هیرمان، با ناباوری، به تیغ شکسته نگاه کرد. یک جای کار میلنگید. نباید اینطور میشد! این شمشیر، جادویی بود!
آراس، شمشیر شکسته را بالا گرفت و لبخندی از سر رضایت زد. با دیدن آن لبخند، ناامیدی هیرمان، به خشم بدل شد و فریاد زد: «همه ش زیر سر تو بوده، حقه باز!»
آراس گفت: «انگار محاسباتت درست از آب درنیومد.»
هیرمان بر سر زیردستانش نعره زد: «بگیریدش!»
اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودند که صدایی مهیب در غار پیچید و دود، فضا را پر کرد؛ به گونهای که چیزی دیده نمیشد. لحظاتی بعد، با فرو نشستن غبار، آراس ناپدید شده بود.
هیرمان، فریادی از سر خشم کشید.
ناگهان، زمین به لرزه درآمد و غرش کوه، گوشها را کر کرد. مردان سرخپوش، از وحشت، بر خود لرزیدند.
زمین میلرزید و تکههایی از سقف غار، فرو میریخت.
کوه، در حال ریزش بود.
هیرمان فریاد زد: «فرار کنید!»
یکی از سرخپوشان، که زخمی شده بود، تقلا میکرد بلند شود اما توان نداشت. هیرمان، دوید و او را به دوش گرفت و به سوی خروجی نقب دوید.
کوه، همچنان میغرید و، دقایقی بعد، با خروج مردان از غار، سقف آن بهکلی فرو ریخت و دهانهی غار، برای همیشه مسدود شد. زمینلرزه، تا دقایقی، ادامه داشت…