آخرین جنگاور_بیداری اهریمن : جشن نور

نویسنده: M_B

صدای برخورد متناوب تبرهایی که برای کندن هیزم اضافی به کار می‌رفتند، تنها صدایی بود که با صدای خش‌دار باد در هم آمیخته می‌شد. «جشن نور» برخلاف سال‌های پیشین، هیچ شکوهی نداشت؛ جشن در میدان کوچک دهکده، زیر آسمان خاکستری متمایل به آبی تیره برگزار می‌شد. بوی دود گیاهان خشک، که حالا با بوی ناامیدی ترکیب شده بود، فضا را سنگین کرده بود. مردان و زنان سنگ‌بران دور آتشی که از هیزم‌های ناچیز برافروخته شده بود، جمع شده بودند. حتی سکوتشان نیز بوی اضطراب می‌داد. 
رهام در کنار پدرش، کیوان، ایستاده بود. کیوان نگاهی اندوهگین به جمعیت می‌انداخت، گویی هر چهره‌ای که می‌دید، یادآور شکست شب گذشته بود. رهام نیز سنگینی نگاه‌های چند نفر از مردان جوان‌تر، که شب قبل در مقابل دخمه با پدرش بگو مگو کرده بودند، را حس می‌کرد. 
کدخدا تورج، با شانه‌هایی که از بار دوگانه زمستان و ظلم حاکمان خم‌تر شده بود، در برابر آتش ایستاد. او با صدایی خشن و سرفه مانند که تلاش می‌کرد اقتدار سابقش را باز یابد، شروع به سخن کرد: «دوستان من! ای بازماندگان دوران آریا! خدایان تاریکی قصد دارند ما رو با این سرما نابود کنن. آنها می‌خوان ایمان رو از ما بگیرن و ما رو به سنگ‌های بی‌جانی تبدیل کنن که دیگه امیدی به شکفتن ندارن.» 
کدخدا مکث کرد و نگاهی به پیشکشی های جمع‌آوری شده که نصف آنچه باید می بود، انداخت. «اما ما امروز اینجا جمع شدیم تا به همه جهان ثابت کنیم که ما هنوز زنده‌ایم! نور درون ماست! دعاهای شب گذشته، اگرچه دعای آرامش بود، اما بذری کاشت که امروز باید شکوفا بشه. امروز، ایمان شما، یاری‌دهنده آتش ماست. امروز، ما با دعاهامون به خدای روشنایی نشان خواهیم داد که سنگ‌بران، تسلیم نمی‌شه!» 
کدخدا تورج دستش را بلند کرد و به سویی که در آنجا سکو قرار داشت اشاره کرد. «رهام، پسر کیوان! فرزند این دهکده! تو آخرین امید ما هستی. بیا و جشن را با تقدیم رسمی ایمانمون آغاز کن!» 
کدخدا تورج با لبخندی محتاطانه، رهام را به سمت سکو هدایت کرد. جمعیت منتظر اجرای یک آیین سنتی بودند؛ شاید خواندن دوباره دعا یا انجام یک رقص آیینی نمادین. کیوان با صدایی که بیشتر به یک هشدار شبیه بود تا تشویق، گفت: «با اعتماد به نفس، پسرم. ایمان، سنگین‌ترین زره آدمه.» 
رهام قدمی به جلو برداشت. نور خیره‌کننده روز، چهره‌ی پدرش کیوان و کدخدا تورج را که حالا با رضایت به او می‌نگریستند، روشن کرده بود. او به ستون آتش نگاه کرد؛در این لحظه، تمام توجه دهکده بر او بود؛ او نماینده‌ی آینده‌ی سنگ‌بران بود. 
رهام نفس عمیقی کشید. اگرچه در ذهنش هنوز زمزمه‌ی اعتراض پدرش به او خطور می‌کرد “ناامیدی بزرگترین سلاح دشمن است” 
رهام دستش را به آرامی بر روی سینه‌اش گذاشت. او به زبان مقدس مراسم که پدرش در شب نیایش زمزمه کرده بود، سخن گفت. 
«ای نور! ای حافظ یخبندان‌شکن! ما فرزندان توایم که یادآور شدیم که حتی در تاریک‌ترین روزها، شعله‌ی امید در درون ماست. امروز ما می‌رقصیم تا یادمان نرود که ریشه‌های ما به زمین محکم است. خدای نور، ایمان ما را بپذیر!» 
رهام مراسم را با خواندن سرودی کهن به پایان رساند و با احترام تعظیم کرد. 
واکنش دهکده آنی بود. صدای سازها دوباره به طور انفجاری بلند شد. مردم فریاد شادی کشیدند؛ این تجدید میثاق با ایمان، همان چیزی بود که کدخدا و کیوان نیاز داشتند تا اطمینان یابند که دهکده هنوز وفادار است. کیوان با نگاهی مملو از افتخار و آسودگی به پسرش لبخند زد. 
زانیار در سایه‌ها سر تکان داد، اما نه از روی تحسین؛ بلکه با نوعی تأسف عمیق، گویی رهام فرصت بزرگی را از دست داده بود. 
صدای دهل‌ها در میدان می‌پیچید، اما برای رهام، همه‌چیز بی‌معنی شده بود. مردم فریاد شادی سر می‌دادند؛ لباس‌های رنگی‌شان در زیر آفتاب سرد روز، مانند پرچم‌های امیدی دروغین می‌رقصید. اما در دل رهام، چیزی یخ زده بود،همان سرمای مرگباری که شب پیش در دخمه احساس کرده بود، حالا در قلبش خانه کرده بود. 
او میان جمعیت ایستاده بود، با چشمی خیره به آتشی که دیگر گرما نداشت. سخنانش لحظه‌ای پیش، همراه با فریادهای شادی مردم در هوا گم شده بودند، اما حالا معنای آنها برای خودش تهی بود. 
“ای نور… ایمان ما را بپذیر…” او خودش هم باور نداشت که نور در جایی گوش می‌دهد. 
کیوان، در میان حلقه‌ی رقصندگان، شادمانه سر تکان می‌داد. و کدخدا تورج، در میان لبخندهای تصنعی مردم، از پیروزی ایمان سخن می‌گفت.
رهام حس کرد این شادی، نه از نور، بلکه از ترس زاده شده.ترس از اینکه اگر شادی نکنند، شاید تاریکی بهانه‌ای پیدا کند تا همه‌چیز را در دم منجمد کند. 
او آرام از جمعیت فاصله گرفت. صدای پایش میان فریادها گم شد. کسی متوجه نبود که رهام دارد از میدان خارج می‌شود. 
رهام از راه باریکه‌ای که میان خانه‌ها و انبار غله می‌گذشت، به سمت تپه‌ای رفت که دهکده را به جنگل متصل می‌کرد. سرمای هوا در میان ریه‌هایش فرو می‌رفت، درونش سردتر از همیشه بود. 
به بالای تپه رسید، جایی که می‌توانست سراسر دهکده را ببیند. رقص‌کنندگان مانند لکه‌های رنگی در میان خاک سرد در حرکت بودند. مشعل‌ها در روز می‌سوختند؛بی‌هدف، بی‌معنا. مانند ایمان مردم. 
رهام زیر لب گفت: 
«نور… اگر قرار بود از درون قلب ما بیاد، پس چرا این همه دل ما تاریکه؟» 
صدایش در باد گم شد. 
برف‌ از شب پیش بی وقفه میبارید و هوا بوی یخ زدگی می‌داد. او آرام به سمت جنگل حرکت کرد، جایی که سایه درختان بلند و سکوتی فلزی و عظیم انتظارش را می‌کشیدند. 
قدم‌هایش در خاک یخ‌زده صدا نمی‌دادند. گویی زمین خودش هم نمی‌خواست این تصمیم را افشا کند. 
در حاشیه‌ی جنگل ایستاد و به دهکده نگاه کرد،به مردمی که هنوز می‌رقصیدند، به پدری که با لبخند امید ساختگی در میان جمع دیده می‌شد، و به مشعل‌هایی که در روز می‌سوختند. لحظه‌ای به خود لرزید. نه از سرما، بلکه از فهم ناگهانی دروغی که همه پذیرفته بودند. 
در دل اندیشید:
«اگر نور در قلب ماست، پس باید کاری کنم که دوباره شعله بکشه… نه با دعا، با عمل.» 
رهام وارد جنگل شد. سایه‌ها او را در آغوش گرفتند، و صدای جشن از دور، همچون داستانی متعلق به جهان مردگان، از یاد رفت. 
رهام در میان سکوت جنگل ایستاده بود. شاخه‌های خشک با هر نسیم، مانند زانوی پیرمردی که می‌لرزد، صدا می‌دادند. برف دیگر نمی‌بارید و هوای سرد هنوز بوی یخ می‌داد. 
او به شعله‌های جشن در دوردست نگاه می‌کرد، و در دلش تردید جوشان بود: آیا آن همه ایمان، فقط نقابی بود برای فقر و ترس؟ 
صدای خش‌خش آرامی از پشت سر آمد.رهام برگشت. کیوان بود. 
پدرش، با همان پوستین کهنه و گام‌هایی مطمئن، از میان درختان بیرون آمد. چشمانش خسته اما بیدار بود. 
«دیدم که داری جشن ترک میکنی.» 
رهام لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آهسته گفت: «پدر، اون جشن چیزی نبود جز نمایش. مردم فقط وانمود می‌کنن که هنوز ایمانی دارن.» 
کیوان نزدیک‌تر شد. صدایش نه سرزنش داشت، نه خاصیت پند دهندگان پیر. 
«ایمان، گاهی وانمود کردن نیست، مقاومت کردنه. اما نه اون جور که تورج می‌گه، نه فقط با دعا.» 
رهام نگاهش کرد. سکوت میانشان سنگین‌تر از هوای یخ‌زده بود. 
کیوان دستش را روی شانه‌ی پسر گذاشت: «تو دنبال جواب درستی، نه دروغ‌ها. بیا. یک چیزی باید ببینی.» 
او رهام را در مسیری که به سمت تپه ها میرفت هدایت کرد.راه باریک از میان تپه‌ها می گذشت، آن‌قدر پایین و پیچیده که حتی نور روز در آن گم می‌شد. 
کمی جلوتر به صخره ای بلند رسیدند که دهانه‌ی نقبی کوتاه در میان آن پیدا بود بود، مانند زخمی در دل کوه. باد سرد از درون غار به بیرون می‌وزید. کیوان بی‌هراس،قدم به درون تاریکی غار گذاشت و رهام با تردید دنبالش رفت. 
کیوان مشعلی از روی دیوار برداشت و روشن کرد. شعله زرد در تاریکی، نفس کشید و دیواره‌های صخره را روشن کرد. سکوت غار مانند بازدم زمین بود. بوی خاک مرطوب و فلز خام از سنگ‌ها برمی‌خاست. 
رهام با شگفتی پرسید: «اینجا کجاست؟» 
کیوان مشعل را بالا گرفت و گفت: 
«اینجا، پسرم، قلب پنهان سرزمین ماست. زمانی،پیش از این یخبندان های طاقت فرسا، این تپه‌ها رو نقره تپه نامیده بودن،جایی که زادگاه پادشاهان باستانی آریا بودن. مردمی که نور رو نه تنها می‌پرستیدن، بلکه از درون خود زاده می‌کردن.» 
رهام با حیرت گوش می‌داد. نقش‌ها، در نور لرزان، جان می‌گرفتند: خورشید بزرگ، مرد جنگ‌جو و زنی با تاج گل‌های خشک در کنار رود. 
«اونا با نیروی دلشون زمین رو گرم می‌کردن. هر زمستون، با آواز و امید، نور تازه‌ای می‌دمید. تا روزی که… دل‌ها سرد شد و تاریکی پیروز شد.» 
رهام پرسید: «پدر، این‌ها فقط قصه‌ان یا واقعیت داشتن؟» 
کیوان آرام لبخند زد: «قصه، زمانی واقعیت بود. همین سنگ‌ها شاهدن. اجداد ما، پادشاهی آریا، بر سرزمین‌های پر نعمت فرمان می‌راندند، تا اینکه پیشگویی فرارسید…» 
کیوان دست پسر را گرفت و به سوی آخر غار برد. در آن‌جا، سنگی عظیم تراش خورده بود با نوشته‌هایی که از فرسایش هنوز به‌جا مانده بود. با صدایی آرام گفت: 
«در اینجا، آخرین پادشاه آریا، پیش از مرگ، کلماتی رو به سنگ سپرد: 
“روزی، در میان سرما، فرزندی خواهد برخاست که شعله را نه از آسمان، که از دل انسان برمی‌انگیزد.
وقتی آن دل، امید را دوباره بخواند، برف‌ها خواهند گریخت، و نور نو زاده می‌شود.”» 
سکوتی سنگین فضا را پر کرد. 
رهام به سنگ نزدیک شد، دستش را بر خطوط لرزان گذاشت—حروفی که زمان از آن‌ها عبور کرده بود. احساس کرد گرمایی خفیف از زیر پوست سنگ بالا می‌آید. 
کیوان ادامه داد:
«بعضیا گفتن این پیشگویی دیگه فقط اسطوره‌ست، ولی من باور دارم که اون روز هنوز نیومده. ماباید امیدرو زنده نگه داریم تا روزی که اون کسی که وعده داده شده بیاد و شعله ی امید رو بر‌گردونه.» 
رهام در تاریکی نگاهش کرد. صدای نفس‌هاشان به سنگ برمی‌خورد و منعکس می‌شد. 
ناامیدی آرام در دلش کم‌رنگ شد، جای خودش را به گونه‌ای حیرتِ خاموش داد ، نه امید ساده، بلکه حس وظیفه. 
کیوان افزود:
«پسرم، نور با ایمان خاموش زنده نمی‌مونه. باید از دل‌ها دوباره زاده بشه. شاید اون دم، همون امید تازه‌ای باشه که پیشگویی وعده داده.» 
رهام به سنگ نگاه کرد، به نقش خورشید فرسوده؛
در دلش گفت: 
«اگر قراره نور از درون انسان زاده بشه… شاید وقتشه به جای انتظار ازخودمون شروع کنیم.» 
درست در همان لحظه‌ای که این فکر در ذهن رهام شکل گرفت و کیوان با رضایتی پنهان به او خیره شده بود، سکوت سنگین غار توسط صدایی شکسته شد که از اعماق تپه‌ها به گوش می‌رسید: 
صدای ناخوشایند و تیز زنگ فلزی قدیمی دهکده، به صدا درآمد. 
زنگ هشدار! صدایی که تنها در مواقع حمله‌ی مستقیم دشمن یا آتش‌سوزی استفاده می‌شد. 
کیوان سریعاً مشعل را در پایه سنگی فرو کرد و تاریکی غار را فرا گرفت. 
«زنگ خطره! خدا بهمون رحم کنه!» 
آن‌ها با سرعت از دهانه بیرون زدند. صدای زنگ همچنان فریاد می‌کشید، اما این بار، صدای سهمگینی از باد نبود؛ صدای واقعی وحشت بود.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.