هر دو، بیدرنگ، با گامهایی بلند و شتابان، به سمت ده شتافتند. انگار زمین زیر پایشان آتش گرفته بود.
رهام، که تمام وجودش را اضطراب مبهمی فرا گرفته بود، پشت سر پدر میدوید. دعایی زیر لب، برای اهالی روستا، ورد زبانش شده بود. این روزها، هر بلایی بر سر این مردم بیگناه نازل میشد؛ از سرمای بیامان گرفته تا تاراج محصولات و حال… این صدای زنگ خطر! پیش خودش میگفت: «شاید گرگها حمله کرده باشند.» سال گذشته هم چندین مورد از این حملهها پیش آمده بود و خاطرهی تلخ آنها هنوز در ذهن اهالی زنده بود.
همین که قدم به داخل ده گذاشتند، منظرهای دهشتناک پیش رویشان نمایان شد. رنگ سرخی، گلهگله، روی برفهای سپید ریخته بود. برفها، بیرحمانه لگدمال شده بودند و خون، بیپروا، هر سو پاشیده بود. بوی آهن و خون، مشامشان را پر کرد. صدای زنگ خطر روستا، بیوقفه، بر طبل فاجعه میکوبید.
رهام، سراسیمه سر برگرداند و اطراف را بررسی کرد. شک نداشت درگیری خونینی اتفاق افتاده. میدانست کسی جز سربازان زورگوی حاکم، جرئت این کار را ندارند. دستشان به خون بسیاری آلوده بود و ظلمشان، سایهای سیاه بر سر مردمان افکنده بود.
کیوان، بیتوجه به اطراف، به سمت میدان روستا رفته بود. رهام، به دنبال پدر شتافت. به میدان که رسید، آتشگاه را دید که به کلی ویران شده بود. آتش مقدس، آتشی که نسلها در آنجا روشن مانده بود و نور و گرمای امید را در دل مردمان زنده نگه میداشت، اینک خاموش بود. دود سیاهی، از دل خاکسترهایش، به آسمان میخزید و بوی سوختگی، بر فضای روستا چیره بود.
رهام، با دیدن آتش خاموش، جا خورد. بغضی گلویش را فشرد. با صدایی که گویی از ته چاه برمیآمد، گفت: «آتیش خاموش شده! حالا چی میشه، پدر؟»
شکارچی پیر، دندانی به هم سایید. خشم، در چشمانش جرقه زد. «خدا به دادمون برسه! فعلاً باید بفهمیم اهالی کجان.»
رهام، نگاهش به سمتی افتاد و دستش به سوی مهمانخانهی داریا اشاره کرد. «اونجا! یکی جلوی مهمونخونهست.»
هر دو، بیوقفه، به سمتی که رهام اشاره کرده بود، دویدند. زانیار جلوی مسافرخانه ایستاده بود. چهرهاش در هم بود؛ پر از خشم و اندوه. تیغهی تبر دولبهای که در دست داشت، خونآلود بود. قطرههای خون، از تیغ آن میچکید و بر برف مینشست.
کیوان، با دیدن تبر خونآلود، با صدایی لرزان پرسید: «زانیار! چی شده؟»
زانیار، با تأسف، سری تکان داد. گویی بغض، راه گلویش را بسته بود. کلمات، در حنجرهاش میخشکیدند. در مسافرخانه را گشود تا وارد شوند. بوی نالهها و اندوه، از داخل به مشام میرسید.
تقریباً تمام اهالی، در مسافرخانه پناه گرفته بودند. غوغایی بر پا بود. تعداد بسیاری زخمی بودند و از درد ناله میکردند. کودکان جیغ میزدند و گریه میکردند، صدایشان در همهمه گم میشد. زنها سراسیمه در حال رسیدگی به زخمیها بودند، صورتشان از نگرانی چروکیده بود. مردها گوشهای دور هم جمع شده بودند و با چهرههایی درهم، بحث میکردند، اما صدایی از آنها برنمیآمد.
با باز شدن در، همهی سرها به سمت ورودی برگشت. کدخدا تورج، که با دستمالی، سر زخمیاش را بسته بود، جلوتر از همه پیش آمد. چشمانش قرمز و خسته بود.
«اومدی کیوان… دیدی چه خاکی به سرمون شده؟»
او به وضعیت داخل مهمانخانه اشاره کرد و سپس، نگاهش به سوی جسدهایی افتاد که گوشهی سالن، رویشان پتو کشیده بودند. سکوت محض، جای همهمهی پیشین را گرفت. ناگهان، صدای شیون زنان بلند شد. کدخدا نیز، دیگر نتوانست تاب بیاورد. دست روی چشمانش گذاشت و گریست، شانههایش از هقهق بیصدایش میلرزید.
اشک، از گونهی رهام سرازیر شد. کیوان، که هنوز سردرگم بود، با صدایی گرفته پرسید: «محض رضای خدا، یکی بگه اینجا چه اتفاقی افتاده؟»
کدخدا، نفسی عمیق کشید و با صدایی لرزان گفت:
« اینها… اینها کار اون باجگیرهای ظالم بود. نیروهای حاکم، اونارو فرستاده بودند که اعلام کنن جشن نور ممنوعه. گفتن هر کس در این جشن شرکت کنه، سرنوشتش مرگه. چند نفر از جوانترها سعی کردن مقابلشون بایستن، اما…جادوگر،یه جادوگر همراهشون بود.»
کدخدا مکث کرد، صدای زنگ خطر، همچنان در فضای نیمهشکسته مسافرخانه طنینانداز بود.
کدخدا با چشمانی خیره به جسدها، ادامه داد: «اونا میخواستن مراسمو متوقف کنن. آتشگاهو خراب کردن تا هر امیدی رو در دل ما بشکنن. اونا گفتن اینها اولین قربانیان این جشن هستن و دوباره برمیگردن.»
رنگ از رخسار کیوان پرید. نگاهش به آتشگاه ویران افتاد. «پس شد اونچه که نباید میشد...»
پیرمردی از اهالی دهکده ، که او هم زخمی روی بازوی چپش داشت، جلو آمد. نگاهش، عمق اندوه و نگرانیاش را نشان میداد. «آتش نباید خاموش بمونه! یه فکری بکنید. دیو و ددان در کمینن، فکری به حال این مردم نگونبخت بکنید!»
کیوان، سرش را بالا آورد. چشمانش مصمم شده بود. « درسته. باید فکری کرد. من میرم آریاکوه. باید از کاهن بزرگ کمک بگیریم،خاموشی آتشگاه موجودات پلید بیدار میکنه،شاید همین الان هم در راه دهکده باشن. به زودی شب میشه،هرچه زودتر راه بیفتیم بهتره.»
رهام، بیدرنگ، پا پیش گذاشت. چشمانش برق تصمیم داشت. «منم باهاتون میام، پدر.»
کیوان، به نشانهی تصدیق، سری تکان داد. انتظاری غیر از این هم نداشت. رهام، پسرش بود؛ از گوشت و خونش. چند جوان دیگر نیز، با شجاعت، اعلام آمادگی کردند.
کدخدا، در میان همهمهای که بر پا شده بود، با صدایی بلند و محکم گفت: «اینطوری نمیشه! همه نمیتونید به آریاکوه برید. نشنیدید کیوان چی گفت،خطر بزرگتری در کمینه،از یک طرف نبود آتش و از طرفی اون سربازای از خدا بی خبر. من میگم کیوان، به همراه دو جوان برای رفتن به آریاکوه کافیه.با یه گروهان آدم نمیشه از تپه دیوان گذشت،باید بی سروصدا و پنهانی حرکت کنن. مابقی باید بمونیم و از روستا مراقبت کنیم.»
کیوان، پس از لحظهای تفکر، موافقت کرد و گفت: «من با نظر کدخدا تورج موافقم.»
زانیار، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، جلو آمد. نگاهش پر از حس وظیفه بود. «پس منم باهاتون میام.»