«رنگینکمونِ خاکستری»**
من یک زنم
زنی خسته
زنی که دستهایش از لرزشِ روزگار میلرزد و موهایش دیگر نه سیاهِ شب، که خاکستریِ غروبِ بیپایان است.
من یک زنم
زنی که از ترس، هیچوقت خودش را زندگی نکرد؛ فقط دوید.
دوید و دوید تا شاید به مردانی برسد که هزار بار از او قویتر بودند.
میخواست فقط همقدشان باشد، تا شبها با خیالِ «کافی بودم» سر بر بالین بگذارد.
نمیدانست زیر بار این دویدن، هر روز قدِ عمرش کوتاهتر میشود،
حسِ زنانهاش میمیرد،
خندههایش دفن میشوند،
شادیهایش زیر چرخدندههای مسابقهای که خط پایان ندارد، له میشوند.
من تلاش کردم زندگی کنم،
اما غافل بودم که زندگی را دارم میبازم؛
میبازم در بازیای که هیچوقت برای من طراحی نشده بود.
روز و شبم کابوس شده،
هزیون گفتنِ «تو هم میتونی».
رنگِ خورشید را فراموش کردهام،
نورِ مهتاب را از یاد بردهام،
حتی بوی چمن را دیگر نمیتوانم تصور کنم.
انگار در یک تصادفِ مرگبار، تمامِ حسهایم را یکجا از دست دادهام.
آخرین بار کی خورشید را در آرامش دیدم؟
حتی سفرهایم هم دویدن است:
بدوم لباس بخرم، بدوم هتل رزرو کنم، بدوم همهجا را ببینم؛
فقط برای اینکه به دیگران ثابت کنم «من هم تونستم».
خیلی وقته ایستادن و نگاه کردن را فراموش کردهام.
خیلی وقته خودم را جلوی آینه، قشنگ نگاه نکردهام.
وای خدایا…
حالا که از دور ایستادهام و از روی تردمیلِ زندگی پایین آمدهام،
میبینم چه بلایی سر خودم آوردهام.
چه غمگین است این صحنه؛
وقتی میایستی و فقط نگاه میکنی و میبینی
همه چطور مجبورت کردند به زندگیای که مال تو نبود.
من از زندگی عشق میخواستم،
گرمی میخواستم،
رنگ میخواستم.
اما مرا به اجبار به قطب شمال بردند و گفتند:
«باید با این سرما زندگی کنی، با این بیروحی، با این سفیدی مطلق.»
رنگینکمانِ قشنگِ زندگیام را از من گرفتند
و من، راحت اجازه دادم؛
چون فکر میکردم بعدش جای بزرگی در انتظارم است.
اما تهِ خط فقط یک رنگ ماند:
خاکستریِ بیانتها.