طلای خوراکی 

طلای خوراکی : طلای خوراکی 

نویسنده: farzanhaghighi_1389

جادوگری با شنلی نارنجی و خوشرنگ، از جنس ابریشم، درون یک قارچ بزرگ زندگی می‌کرد. هیچ‌کس هرگز صورت او را ندیده بود. از دور، با کلاهی که همیشه روی سر می‌گذاشت، انگار که اصلاً چهره نداشت؛ تنها دو چشم زرد، همچون نور خورشید، در تاریکی چهره‌اش می‌درخشید.
او تمام عمرش را وقف ساختن «طلای خوراکی» کرده بود. همیشه با خودش می‌گفت:
«اگر واقعاً ما موجودات باارزشی هستیم، چرا باید موجودات بی‌ارزش کوچکی را که زورمان بهشان می‌رسد بخوریم یا جان دیگری را بگیریم؟ چرا نباید چیزهای باارزش بخوریم؟»
جادوگر همیشه تنها بود؛ یا شاید بهتر است بگوییم، هیچ‌کس نمی‌دانست او وجود دارد. بیشتر وقت‌ها بشری شبیه کدو تنبل را برمی‌داشت، طلای ذوب‌شده را داخل آن می‌ریخت و بعد یکی دو قرص عجیب را به آن می‌افزود. طلای داغ فوراً سرد می‌شد، اما هرگز نتیجه نمی‌داد و فقط انفجار پشت انفجار رخ می‌داد. و البته او هیچ‌گاه خسته نمی‌شد؛ روزی دو سه انفجار حداقل لازم بود.
همیشه می‌گفت:
«آدمی از میان چیزهای ترسناک و خطرناک به چیزهای خوب می‌رسه.»
اما آن روز متفاوت بود. همه‌چیز از صبح عجیب‌وغریب خوب پیش می‌رفت. حتی شعاع‌های خورشید که معمولاً روی سقف قارچ می‌افتادند، این‌بار درست کنار خانه‌اش جمع شده بودند. جادوگر مشغول ذوب کردن نهصد و نود و نهمین طلای عمرش بود و به خودش افتخار می‌کرد که این‌همه طلا را به باد داده و هنوز دست نکشیده است.
اگر شما بودید، می‌گذاشتید او ادامه دهد؟ آیا او لحظه‌ای به اسراف بی‌پایانش فکر می‌کرد؟
آن صبح چشمانش را باز کرد و نگاهی به شیشه‌های پنجره انداخت. برخلاف همیشه، نور خورشید مستقیم در چشمانش نمی‌تابید؛ فقط بر شاخه‌ها و گیاهان می‌ریخت و زمین از دور طلایی‌رنگ شده بود.
جادوگر شنل نارنجی از تخت برخاست، دستی بالا برد و خمیازه‌ای کشید که اگر خرسی می‌شنید، شاید می‌ترسید. بعد به سوی پنجره رفت. صبحی دل‌انگیز بود: شاخه‌های درختان آغوششان را به آسمان باز کرده بودند و تاج‌هایشان سایه‌ای آرام بر گیاهان انداخته بودند. آفتاب از لابه‌لای شاخه‌های پربار می‌تابید و جیک‌جیک گنجشکان فضا را پر کرده بود.
جادوگر به منظره خیره شد و انگار می‌خواست بداند چه چیز مثل دیروز است و چه چیز نه. چند لحظه بعد پوزخندی زد و گفت:
«کور خوندی. هیچ‌چیزی مثل قبل نیست.»
با این حال برگشت و به ابزارهای روی میز نگریست؛ انگار آنها از تلاش بی‌وقفه خسته بودند، اما جادوگر همچنان کوتاه نمی‌آمد. باید ادامه می‌داد؛ یا روزی موفق می‌شد یا نمی‌شد.
به زیرزمین رفت و صندوقچهٔ چوبی طلاها را گشود. اما تقریباً هیچ طلا نمانده بود. فقط یک قالب مکعبی صیقلی باقی مانده بود.
چشمان زردش از تعجب گشاد شد. آرام قالب را برداشت و در دست چرخاند. سپس آن را محکم گرفت و با سرعت از پله‌ها بالا رفت. کوره را روشن کرد و شعله‌ها چنان بالا جهیدند که کمی از سقف قارچ سوخت.
هنگام گرم شدن کوره، نگاهش به عکس مادرش روی دیوار افتاد. چشم‌هایش پایین افتاد و گفت:
«مادرجون… باورت نمی‌شه سه ساله فقط از پشت پنجره بیرونو نگاه می‌کنم. حتی تا درخت بلوط روبه‌رویی هم نمی‌رم. فقط امیدوارم این آزمایش جواب بده… بعدش میام پیشت.»
لحظه‌ای بعد چشمش به تقویم افتاد. زیر یکی از روزها، جمله‌ای بسیار کوچک با رنگ سبز روشن نوشته شده بود که با هر کلمه، ستاره‌هایی سبز ظاهر می‌شدند. با تلاش بسیار خواند:
«روز ستاره‌های سبز – میلاد پاتریکوس آشیز.»
چشم‌هایش ناگهان از تعجب باز شدند. چیزی مهم را، چیزی اساسی را، فراموش کرده بود…
با شتاب اکسیر را با قطره‌چکان داخل طلای مذاب ریخت، چشمانش را بست و عقب رفت. با خود گفت:
«یا خدا… این یکی دیگه منفجر نشه.»
چند ثانیه گذشت.
«خب… منفجر نشد، ولی جوابم نداد. سک تو شانس من!»
برگشت تا از میز دور شود، اما صداهای ضعیف جلیزو ولیزی توجهش را جلب کرد. دید غبارهایی همراه ستاره‌های سبز از پاتیل بالا می‌روند و سپس انفجاری کوچک رخ می‌دهد. اما این‌بار انفجار متفاوت بود؛ ستاره‌های آبی و غبار قرمز فضا را پر کردند و دوباره انفجاری خفیف‌تر رخ داد.
از دل آن نورها، تصویری ظاهر شد.
جادوگر با چشمانی گشاد گفت:
«خدایا! این دیگه چه صیغه‌ایه؟!»
تصویر، آشپزخانه‌ای قلوه‌سنگی با مواد غذایی چیده شده در گوشه‌ها بود. سرآشپزی با پیش‌بند کهنه، ریشی بلند، لبخندی گرم و کلاهی آشپزی، مشغول هم‌زدن سوپی با قاشقی جادویی بود که از آن ستاره‌ها بالا می‌زد.
جادوگر فریاد زد:
ـ آهای! تو کی هستی؟
سرآشپز با نشاط گفت:
جادوگر زد زیر خنده.
پاتریکوس گفت: «چیه؟ خنده‌داره؟»
جادوگر گفت: «آره، شعر بی‌مز‌ه‌ای بود.»
سپس افزود:
«یعنی تو… همون پاتریکوس آشپزی؟ مخترع اکسیر ستاره‌های سبز؟»
پاتریکوس خندید و گفت:
«آره دیگه.»
جادوگر گفت:
«ولی… تو مردی!»
پاتریکوس شانه بالا انداخت:
«چون خودت خواستی اومدم.»
جادوگر گفت:
«من که نخواستم!»
پاتریکوس گفت:
«تو به وصیت‌نامه‌م وفادار موندی. همون که نوشته بود: هرکس اکسیر رو درست در روز تولدم به کار ببره، من به دیدنش میام.»
جادوگر مات و مبهوت نشست.
پاتریکوس ادامه داد:
«حالا باید بری پیش یه نفر مهم.»
ـ «کی؟»
ـ «بارون، اژدهای کتاب‌خوان.»
جادوگر گفت:
«اژدهای کتاب‌خوان؟!»
پاتریکوس خندید:
«توی پاکت سبزرنگ، جواب هرچی می‌خوای هست.»
پاکتی سبز و درخشان ظاهر شد و پاتریکوس آن را داد. نورها منفجر شدند و تصویر ناپدید شد.
روی پاکت نوشته بود:
«پاکت پرسش و پاسخ.»
و با نوری آبی نوشته شد:
«هر صاحب اجازه، سه پرسش منطقی دارد.»
جادوگر راه افتاد تا مأموریتش را انجام دهد. اما در دلش آشوبی عجیب موج می‌زد:
«واقعاً اژدها کتاب می‌خونه؟»
صبح روز بیستم شهریور بقچه‌ای از برگ‌های انجیر بست و راه افتاد. چند روز بعد به دشتی پر از گل رز رسید. بوی گل‌ها او را مست کرده بود. اما ناگهان یادش افتاد منزل اژدهای کتاب‌خوان را نمی‌داند. پس پاکت را گشود. قلمی سبز در دستش نشست و کاغذی ظاهر شد:
«کاغذ پرسش و پاسخ هستم؛ در خدمت شما.»
جادوگر نوشت:
ـ «منزل اژدهای کتاب‌خوان کجاست؟»
پاسخ آمد:
ـ «در کوه‌های شمالی، حفره‌ای چراغانی و پر از کتاب.»
جادوگر ادامه راه داد. وقتی به حفره رسید، در چوبی زردرنگ خودبه‌خود باز شد. داخل روشن بود و تا سقف کتاب چیده شده بود.
ـ «سلام! کسی خونه هست؟»
اژدهایی سبز، عینکی دایره‌ای بر چشم، روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و گفت:
ـ «خوش اومدی رفیق. فقط درو ببند؛ الان جای حساس داستانمه.»
کمی بعد، اژدها چای و کلوچه آورد و گفت:
«اسمت چیه؟»
ـ «تور ساحر هستم.»
ـ «من بارونم؛ اژدهای کتاب‌خوان.»
بعد از کمی صحبت، بارون گفت:
«پاتریکوس رفیقم بود. همیشه میومد پیشم. وقتی مُرد، تنها شدم.»
چشم‌های جادوگر گشاد شد:
«تو… پاتریکوس رو می‌شناسی؟»
اژدها گفت:
«چرا نشناسم؟»
جادوگر گفت:
«من می‌خوام ارزش ببخشم…»
اژدها با قاطعیت گفت:
«غلطه! برای هرچیز از قبل ارزشی تعیین شده. کار تو نیست که به مردم ارزش ببخشی. تو باید یادشون بدی چطور باارزش باشن.»
جادوگر خشک‌اش زد. سال‌ها عمر و طلا را خرج کرده بود، و حالا حقیقت در چشمانش نشسته بود…
اژدها ادامه داد:
«مردم با خوردن چیز باارزش، باارزش نمی‌شن…»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.