درخت تنها به آسمان بیکران نگاه میکند، با شاخه های خشکیده اش دستی بر موهای خانه ی تنها میزند و می گوید دوست عزیز بیداری؟ خانه آرام میگوید بله بیدارم دوست خوبم اما چه کنم که تنها هستم و دلتنگم،درست است که تو با من هستی همین الان به خاطر تو از غم دق نکرده ام، اما وقتی مردم در کنار تو باشند. حتی اگر غمگین باشی وقتی شادی آن ها را ببینی خود به خود خوشحال میشوی،درخت با خنده گفت خب چند نفر قرار است که مهمان تو شوند خانه با خوشحالی پنجره هایش را باز و بسته کرد،در روز بارانی که آن خانواده ی شاد داشتند تولد دختر کوچکشان را جشن میگرفتند درخت فهمید که حتی خودش هم شاد شده است،خانه هم با اینکه داشت سختی میکشید اما چون خوشبختی و خوشحالیش به خاطر خانواده بود هرجور که بود از خانواده اش مواظبت می کرد.