برای چندمین بار مامان عاطفه صدایم میزند.
- شهرزاد زود باش دیگه دیر شد، همه منتظرمونند!
نگاهی از آینه به خودم میاندازم. پس از مطمئن شدن از ظاهرم، خم میشوم و کیف دستی سفیدم را از روی صندلی کوچک روبهروی میز آرایشیام برمیدارم. با گامهایی بلند از اتاقم خارج میشوم.
مامان با دیدنم لبخند گرمی میزند.
به آرامی از پلهها پایین میآیم. سوار ماشین میشوم که بابا با خندهای که روی لبش نقش بسته از آینهی ماشین نگاهی به چهرهام میاندازد و میگوید: یه دختر خوشگل که بیشتر نداریم، مگه نه عاطفه خانم؟
معذب لبخندی میزنم و نگاهم سمت مامان که نگاهم میکند کشیده میشود. چشمکی میزند و روبه بابا جواب میدهد.
- بسته دیگه آقا محسن لوسش کردی!
هر دو میخندند که من هم لبخند میزنم، اما با یادآوری حقیقت تلخ زندگیام پلکهایم را با درد باز و بسته میکنم.
دست به شالم میبرم و شلترش میکنم، بغض سنگینی به گلویم چنگ میزند، اینکه من دختر واقعی مامان عاطفه و بابا محسن نیستم همیشه باعث دلگیر شدنم میشود. با اینکه همیشه طوری رفتار میکنند که من احساس کمبود نکنم، اما باز هم چیزی مانعام میشود.
حقم است که بدانم چرا مرا ترک کردند، چرا دوستم نداشتند؟
گاهی میترسم، از آیندهای که معلوم نیست چه میشود. از چهرهی نگران خانوادهام، میترسم! باز هم همانند همیشه در افکار درهم ذهنم غوطهور شدهام، گاهی یک حرف ترنم در گوشم میپیچد که مرا بیش از هرچیز میخنداند.
《باید اسکار رویاپردازترین دختر رو به تو بدن.》
چند ساعت میگذرد که به مقصد میرسیم. از ماشین پیدا میشوم که باد سردی صورتم را نوازش میکند.
به اطرافم نگاهی میاندازم که مرا به یاد گذشته میاندازد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، الان هم هست.
من همیشه همراه با ترنم و پسر عموهایم «متین و رهام» اینجا بازی میکردیم. هرچند که رهام و متین خیلی از من و ترنم بزرگترند و فقط سربه سرمان میگذاشتند.
قدم دیگری برمیدارم، با دیدن حوض بزرگ وسط باغ و گلدانهای شمعدانی دورش با رضایت لبخندی میزنم. از راه سنگ فرشهای دور حوض به سمت خانهی آقاجون میروم. سرم را خم میکنم تا به درختان و شاخههای بالای سرم برخورد نکنم. درختان سرسبز و پرپیچوخمی در دو طرف باغ قرار دارد، درست همانند گذشته.
با صدای ترمز ماشین به پشت برمیگردم.
ترنم با برادرش «متین» از ماشین پیاده میشوند.
او با چهرهای خندان به سمتم میدود و مرا در آغوش میکشد، اما نگاه من به سمت متین که دستانش را در جیبهایش فرو کرده و به سمتمان قدم برمیدارد مات مانده است. با دیدنش لبخند با معذبی میزنم.
از هجده سالگی تا به الان هربار با دیدنش تپش قلب میگیرم و دست و پایم را گم میکنم. نمیدانم چطور و از کی، اما میدانم که واقعا دوستش دارم! هربار با دیدن چشمهای سبزش که به نگاهم گره میخورد نفسم بند میآید و به یغما کشیده میشوم.
با صدای ترنم به چشمان مشکیاش خیره میشوم و نگاه از متین میگیرم. ترنم شانههایم را میگیرد و تکان خفیفی میدهد.
- وایی، خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر!
به آرامی میخندم و با سر انگشتم به نوک بینیاش میزنم.
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود فندوق!
کمی نمیگذرد که با صدای کلفت و دورگهی متین سرم را به سمتش برمیگردانم.
- سلام چشم گندهی مو فرفری چطوری؟
لبخندی میزنم، میخواهم حرفی به زبان بیاورم که با صدای سرد رهام نگاهم به پشت متین کشیده میشود.
- سلام.
سرم را تکان میدهم، چشمهای مشکیاش سرد و تاریکاند، گویا همیشه غم سنگینی روی شانههایش سنگینی میکنند. دوستش دارم، اما همیشه از او میترسم.
با شنیدن صدای متین، با حسرت نگاهش میکنم. کاش زودتر حسش را به من ابراز کند! از نگاهش میفهمم که حسی فراتر از یک دخترعمو و پسرعمو نسبت من دارد.
با گامهایی بلند بالا میروم و پشت سر ترنم وارد خانه میشوم.
چشم میچرخانم و تمام خانه را از نظر میگذرانم. آقاجون روی مبل سلطنتی همیشگیاش نشسته است. وقتی تکتک به آقاجون سلام میدهیم، او تنها در جواب به ما، به تکان دادن سرش اکتفا میکند.
روی مبل سه نفره مینشینم و دستم را روی دستهی مبل تکیه میدهم. نگاه متین رویم سنگینی میکند. قبلاً اینهمه نگاهم نمیکرد، آن هم با لبخند!
آقاجون سرش را بلند میکند، به صورت تکتکمان نگاه میاندازد و با صدای جدی و خشک، همانند رهام میگوید: پس از واقعهی تلخی که برای منیره اتفاق افتاد، ما دیگه کنار هم جمع نشدیم و این خونه و باغ دیگه مثل زمانی که منیره زنده بود نشد.
آقاجون عاشق مادرجون یا همان مامان منیره بود. وقتی که مادرجون فوت کرد من حدوداً ده سالم بود، ولی درست یادم میآید؛ از فوت مادرجون به بعد آقاجون خیلی جدی و سرد شد!
نفس عمیقی میکشد و پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
- من هم مهمان این دنیا هستم، معلوم نیست چه وقتی از دنیا میرم، اما قبل از مرگم خواستهای دارم که میخوام برآورده بشه، اما الان نمیخوام دربارهش حرف بزنم. بمونه برای بعد.
نگاه گنگم را به چهرهی ترنم سوق میدهم. حتماً میخواهد دربارهی ارث و میراث چیزی بگوید.
آقاجون اشارهای به بابا، عمو محمد و عمو مهران میزند که هر سه میایستند و به سمتش میروند. پس از رفتن آنها به اتاق، ترنم دستم را میکشد و زمزمه میکند.
- بیا بریم حیاط یه اتفاقی افتاده، مطمئنم شوکه میشی!
با او به سمت حیاط میروم. کمکم به باغ میرسیم. به سمت تاب سفید رنگ کنار درختان بزرگ قدم برمیدارد. با ترنم روی تاب مینشینیم.
دستم را روی دست او میگذارم و به آرامی نوازش میکنم و میپرسم.
- نمیخوای بگی چی شده؟
- آه! شهرزاد نمیدونم این چه حسیه، سردرگمم نمیدونم اگر بهت بگم دربارهی من چه فکری میکنی، شاید فکر کنی دارم چرتو پرت میگم.
ابروهایم از حرفش در هم میرود.
- ترنم، بهم بگو چی شده داری نگرانم میکنی.
چشمان مشکی و نگرانش را به من میدوزد و لب میزند.
- احساس میکنم عاشق شدم!
با بهت نگاهش میکنم.
او هیچوقت به عشق اعتقاد نداشت و بیشتر وقتها مسخرهام میکرد.
- این عالیه! خب، تعریف کن.
نگاهش را از من میدزد، انگشتانش را به بازی میگیرد و میگوید: واقعا معذرت میخوام که وقتی عاشق متین شدی اذیتت کردم!
از حرفش خندهام میگیرد. با نوک کفشم ضربهای به پایش میزنم و با خنده میپرسم.
- دیوونه شدی؟ معذرت خواهی واسه چی؟ زودتر تعریف کن ببینم این آقا پسر کیه دل شما رو برده؟
ترنم با خجالت میخندد و شروع به تعریف کردن میکند.
- این ترم دانشگاه کلاس طرح معماری دو برداشته بودیم دیگه، بچه های ترم بالایی میگفتن استادش خیلی سخت گیره! سه شنبه باهاش کلاس داشتیم تو نتونستی بیای.
با کلافگی زمزمه میکنم.
- خب؟
انگشتانش را به بازی میگیرد.
- هیچی دیگه، استاد هم نیومد. به جاش یه پسره اومد اسمش آرتینِ، آرتین صمدی تا استاد بهرامی بیاد این آرتین صمدی استادمونِ و رفیق رهام هم هست.
دستانم را به حالت دعا میگیرم و پلکهایم را میبندم.
- خب خدا رو شکر بهرامی نیست خب دیگه؟
به زمین خیره میشود، حالتش طوری است گویا خیلی از گفتن حرف دلش آزرده است!
- من احساس می کنم از این آرتین صمدی خوشم اومده!
کمی میخواهم جو عوض شود برای همین داد میزنم و دستانم را به هم میکوبم و با هیجان میگویم: آخ جون، پس این درس نیازی به خوندن ندارم آخیش!
فکر می کردم ترنم هم خوشحال باشد، اما با ناراحتی که از صورتش آشکار است زمزمه میکند.
- نه، فقط من نیستم که عاشقش شدم. نصف دخترای کلاس تو حسم شریکند.
دوباره دست سردش را میگیرم، پلکهایم را باز و بسته میکنم و میگویم: من مطمئنم بهش میرسی.
سرش را به طرفین تکان میدهد و نفسش را آه مانند خارج میکند.
- اصلا توجهی به دخترا نداره خیلی مغرور و در عین حال خوشتیپ و خوشگله!
دستانم را به هم میمالم.
- پس افتادی تو ظرف عسل.
یهو با هیجان داد میزند.
- عسل؟! عسل چیه افتادم تو ظرف نوتلا.
با صدای بلند قهقههای میزنم که او هم همراهم میخندد.
روز ها پس از دیگری سپری میشود. من و ترنم هر روز در باغ بزرگ و زیبای آقاجون قدم میزنیم.
خودم را در جایم جابهجا میکنم که تاب تکانی میخورد و به آرامی جلو عقب میروم.
- چی میخونی؟
با صدای متین نگاه از جملات کتاب میگیرم و به او که زنجیرهی زنگزدهی تاب را گرفته سوق میدهم.
- سلام، دارم کتاب تبسم عاشقی رو میخونم. واقعا کتاب قشنگیه، یه جورایی مثل زندگی خودمه.
ابروهایش را بالا میاندازد و لب میزند.
- معلومه خیلی کتاب دوست داریا!
آن را میبندم و جلوی موی فرم را پشت گوشم میزنم.
- آره، من عاشق کتاب خوندنم.
دستی به ته ریشش میکشد و با صدای جذب کنندهاش میگوید: خوبه! خیلی چیز ها می تونی ازش یاد بگیری.
سرم را به عنوان تایید تکان میدهم.
با خباثت نگاهم میکند و پشتم میایستد. سرش را خم میکند و کنار گوشم زمزمه میکند که هرم داغ نفسهایش روی پوستم قلبم را میلرزاند.
- تابت بدم؟ مثل قدیما؟
آب دهانم را به زور قورت میدهم، قلبم بیواهمه به سینهام میزند.
- آره.
صدایش کمی شیطنتوار میشود.- نمیترسی که؟
حالت جدیای به صورتم میگیرم و جواب میدهم.- چی من رو ترس؟ عمراً!
با خنده زمزمه میکند.
- خوبه!
کتاب را کنارم میگذارم و زنجیرهی زنگزدهی طرف خودم را میگیرم.
- آماده ای؟
با هیجان و کش دار لب میزنم.
- بله.
همانطور که متین مرا تاب می دهد، بالا و پایین میروم، یاد بچگیهای متین میافتم، واقعا بچهی زیبایی بود! چشمان سبزش زیباییاش را بیشتر کرده بود، اما حالا که فکر میکنم به نظرم متین خوش قیافه ترین مرد در دنیا است.
چشمان سبز، موهای قهوه ای تیره، مژههای بلند و مخصوصا قد بلندش! دیگر چه چیزهایی برای ظاهر خوب مهم است؟
مهربانی و سخاوتمندی که در چهرهی متین است در چهرهی رهام نیست. نمیدانم چرا، اما همیشه حس می کنم رهام از چیزی غمگین است و رنج میکشد، شاید بهخاطر کشته شدن مادرش به این روز افتاده. من هرگز مادرش را ندیدم، ولی میدانم که به قتل رسیده. شاید بهخاطر همین است که رهام پلیس شده، شاید میخواهد انتقام مادرش را بگیرد!
- تو فکری؟
با صدای متین به خودم میآیم. لبخندی میزنم و جواب میدهم.
- داشتم به دو نفر فکر میکردم.
با پایش تاب را تکان میدهد و همانطور که کتاب را در دستش گرفته صفحاتش را ورق میزند و میگوید: معلومه خیلی برات مهم بودن، چون اصلا متوجه نشدی کنارت نشستم.
دستی به موهای فرفریام میکشم.
- خب من وقتی فکر می کنم، تو دنیای خودمم، زیاد به اطرافم توجه نمیکنم.
کتاب را میبندد و به دستم میدهد. دستش را دوطرف تاب میگذارد که تکان آرامی میخورم.
- راستش من میخوام چیزی رو که تو قلبم سنگینی میکنه رو بهت بگم.
تپش قلبم شدتش را بیشتر میکند، باد سردی که میوزد کاملا مرا دربرمیگیرد. نگاهم را از او میدزدم و منتظر گوش به حرفش میمانم.
صدای نفس عمیقی که میکشد به گوشم میرسد. با حس گرمی دستم سرم را به سمتش برمیگردانم و با بهت نگاهش میکنم. همانطور که دستم را نوازش میکند لب میزند.
- حس میکنم چیزی بینمون هست، یه حس... یه حسی که ما رو به هم وصل میکنه. شاید یه چیزی فراتر از دخترعمو-پسرعمو...
با صدای ترنم هر دو سرمان را بالا میگیریم. با دیدن او که به سمتمان میدود دستم را از زیر دست متین بیرون میکشم. دستی به گونههای گر گرفته و سرخم میکشم.
- شهرزاد، داداش؟ شما دو تا اینجایین؟ شهرزاد بیا بریم یه فیلم گرفتم ببینیم.
از حرص دندانهایم را به هم میفشارم، ترنم الان باید سر و کلهات پیدا شود؟!
نگاهم را از او میگیرم و به سمت متین سوق میدهم. متین لبخندی میزند، دست روی زانوهایش میگذارد و بلند میشود. خطاب به من میگوید: بعداً باهم حرف میزنیم. فعلا بچهها.
با ابروهایی که از درد بالا رفته، به رفتن متین خیره میمانم و با دیدن دست ترنم که جلوی صورتم تکانتکان میخورد با حرص به او میتوپم.
- تو نمیشد نیم ساعت دیرتر بیای نه؟!
هین بلندی میکشد و میگوید: جای رمانتیک رسیدم؟ داشت میگفت دوستت داره آره؟
میایستم و دستبهسینه به ترنم خیره میشوم. با کلافگی میگویم: بله داشت میگفت.
چشمانش را معصوم میکند که دستانم را به هم گره میزنم. روی نوک پا میایستم و ادامه میدهم.
- وای! نمیدونی چه حسی داشتم. دستمم گرفت، نه یه گرفتن معمولی؛ نوازش کردی میفهمی؟!
***
نگاهم را میچرخانم و با دیدن ترنم که روی مبل دراز کشیده و موهای مشکیاش روی صورتش پخش شده، نفسم را خارج میکنم. از پنجرهی بزرگ بالای مبل، متین را میبینم که روی نیمکت چوبی نشسته و گیتارش را هم در دستش گرفته.
تردید دارم، نمیدانم بروم یا نه! نفس عمیقی میکشم و به طرف در میروم. در چهارچوب در میایستم و با دودلی به متین خیره میشوم.
با گامهایی بلند به سمتش میروم. بالای سرش میایستم که با دیدن سایهام کاملا به سمتم برمیگردد. گیتارش را در دستش جابهجا میکند، نور خورشید چشمان سبزش را روشنتر نشان میدهد. با مهربانی به من خیره میشود و لبخندی میزند.
تک خندهای میکنم و زمزمهوار میپرسم.
- داشتی گیتار میزدی؟
خندهی آرامی میکند و سرش را تکان میدهد.
- تو فیلمها جاهای رمانتیک گیتار میزنند، منم یاد گرفتم.
ابروهایم بالا میرود و با شیطنت میپرسم.
- الان واسه چی داری فضا رو رمانتیک میکنی؟
گوشهی لبش کش میآید و میگوید: میخوای بشنوی؟
سرم را تکان میدهم و روی نیکمت چوبی کنارش مینشینم. دستم را به چانهام میزنم و منتظر نگاهش میکنم.
پلکهایش را میبندد و شروع به نواختن میکند. خندهام میگیرد، مانند فیلمها نشستهام تا برایم گیتار بزند.
یک آن دلشورهی بدی به سراغم میآید. اگر دوستم نداشته باشد چه؟ اگر دیروز منظوری نداشت چه؟ سرم را تکان میدهم و سعی دارم این افکار را از خودم دور کنم.
وقتی صدای متین را میشنوم شوکهزده نگاهش میکنم. این اولین باریست که برایم میخواند. پایم را روی پایم میاندازم و با لبخندی دنداننما نگاهش میکنم.
با شنیدن اسمم که در شعرش به زبان میآورد نفس در سینهام حبس میشود. بغضی از خوشحالی به گولم میچسبد.
یارم من به خال لبت ای دوست گرفتارم
من به تو بدجور بدهکارم
زیبارو هر چه می خواهد دل تنگت بگو
به مثال شهرزاد قصه شیرین و فرهاد بگو
جان من جانان من
عشق بیتکرار من
شوق دیدار تو دارد
دیده گریان من
هر چی میخوای بگو
شهرزاد قصهگو
من فقط محو تماشایت بشینم روبروت
جان من جانان من
عشق بی تکرار من
شوق دیدار تو دارد
دیده گریان من
هر چی میخواهی بگو شهرزاد قصهگو
من فقط محو تماشایت بشینم روبروت
تا که چشمت میگشاید
این عشق غوغا میکند
حال مجنون را که خوب جز چشم لیلا میکند
بی بهانه عاشقانه من به دنبال توام
توطبیب حال زارم بیمار توام
«آهنگ شهرزاد قصهگو از حامد عبدللهی»
در درونم غوغایی برپا شده، اما ظاهرم هیچ چیز را نشان نمیدهد. آنقدر محوش شدهام که پس از چند لحظه نگاه خیرهاش را روی خودم حس میکنم. نگاهم را از او میگیرم و با دستپاچگی میایستم. او هم همراه من میایستد و گیتارش را به نیمکت کوچک چوبی کنارش تکیه میزند. زیرلب میگویم: من... من دیگه میرم.
از پشت بازویم را میکشد که سرجایم خشکم میزند.
- واسه یه کاری ازت کمک میخوام.
به سمتش برمیگردم و لبان خشک شدهام را تر میکنم.
- چی؟
دستانش را در جیبش فرو میکند و میگوید: دو ساله عاشق یه دختره شدم، ولی خیلی خنگه!
با حرفی که میزند خشک میشوم. گویا روحم از بدنم جدا شده حتی توان تکلم هم ندارم. دقیقاً از اتفاقی که میترسیدم دارد به سرم میآید. نه! من تا چند لحظه پیش فکر میکردم عاشق من است، اما حالا... نفس عمیقی میکشم با بغضی که در صدایم است زمزمه میکنم.
- کی هست این دختر خوشبخت؟
خیلی تلاش میکنم که خودم را کنترل کنم، اما باز هم لرزش در صدایم آشکار است.
با لبخند سرش را تکان میدهد و میگوید: میشناسیش، بیشتر از هر کسی.
به زمین چشم میدوزم تا اشکهایم را نبیند.
- از من چه کمکی ساختهست؟
با صدای مردانه و مجذوب کنندهاش میپرسد.
- به نظرت چه جوری بهش بگم؟ منظورم اینه که دخترا چه جوری خوششون میاد؟
اشک سمجی از گوشهی چشمم راهش را پیدا میکند. اصلا نمیخواهم غرورم لکه دار شود. بریدهبریده میگویم: چرا باهاش حرف نمیزنی؟ شاید فهمیده... دوستش... داری، ولی از روی غرورش حرفی نمیزنه!
چانهام را میگیرد و وادارم میکند سرم را بالا بگیرم. چشمانش را ریز میکند و با شیطنت به صورتم که مطمئنم رنگش پریده نگاه میکند.
- آها، خب چی بگم بهش؟
یه لحظه شوکه میشوم. چرا اینطور حرف میزند؟ اگر با من باشد چه؟ اگر با من باشد که اینطوری احساساتش را ابراز نمیکند! به زمین چشم میدوزم و با ناراحتی حرفهای دلم را به زبان میآورم.
- بهش بگو دوستت دارم! تو یه فضای رمانتیک ازش خواستگاری کن.
دخترا اینجور چیزها دوست دارند.
تک خندهای میکند و لب میزند.
- یعنی جلوش زانو بزنم؟ مثل فیلمها؟!
مکثی میکند، چشمکی میزند و ادامه میدهد.
- حالا اگه حلقه موجود نباشه، میشه جلوش زانو بزنم و گل بدم؟ حلقه بمونه واسه بعد؟
به آرامی طوری که خودم به اجبار صدایم را می شنوم، زمزمه میکنم.
- اگه عاشقت باشه، فرقی براش نداره. اگه یه دوستت دارم ساده هم بگی از ته قلبش خوشحال میشه!
چانهام را رها میکند و گوشیاش را از جیبش بیرون میکشد، خطاب به من میگوید: ببخشید، چند لحظه الان بر میگردم.