***
روی مبل سفید رنگ جلوی تلویزیون مینشینم، کوسن زرشکی رنگ پشتم را در بغلم میگیرم. کتابی که متین برایم حدوداً یک سال پیش گرفته بود را در دستم میگیرم؛ با هرورقش و خواندن هرمتنش به یاد او میفتم، با یادآوری او به نقطهای خیره میشوم و لبخندی روی لبانم مینشیند.
صدای کلید که در قفل میچرخد، هولزده میایستم و کتاب را روی میز گرد روبهروی مبل میگذارم. با دیدن مامان که با کیسههای خرید در دستش وارد میشود و نفسنفس میزند، به سمتش میروم. پلاستیکها را از دستش میگیرم که میگوید: پیشرفت کردی! کمک میکنی، خبریه؟
میخندم و پلاستیکها را روی کابینت میگذارم. برمیگردم و با دو جفت چشم سیاه و مشکوکاش مواجه میشوم. شال مشکیاش را از روی سرش میکشد و آن را روی صندلی اپن میگذارد. جلوی موی شرابیاش را پشت گوشش میزند و با شک میپرسد.
- تو الان نباید دانشگاه باشی؟
دستپاچه میشوم، هولزده میگویم: حوصله نداشتم، کلاسش هم مهم نبود.
ابرویی بالا می اندازد و شروع به غر زدن میکند.
- این همه خرجت کردیم، بعد خانم حوصله نداره سر کلاس بشینه!
بالای اپن مینشینم که به سمتم میآید، شکلاتی را از پلاستیک بیرون میکشد و به دستم میدهد. همانطور که پاهایم را تاب میدهم، ذوق زده به شکلات در دستم نگاه میکنم.
مامان سرش را تکان میدهد و زیرلب زمزمه میکند.
- آخه من این رو چجوری بسپرم دست متین.
خندهام را کنترل میکنم و قیافهی جدیای به خودم میگیرم و میپرسم.
- چی؟
- هیچی. از اون بالا بیا پایین، دو کلوم حرف بزنم باهات.
آب دهانم را قورت میدهم، همانطور که انگشتانم را به بازی گرفتهام پایین میآیم.
نگاهی به سرتاپایم میاندازد و با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده لب میزند.
- دختر خوشگلم تو کی اینقدر بزرگ شدی؟!
از استرس فشاری به انگشتان سردم میدهم، در سکوت نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- زنعموت زنگ زد، فردا شب میان خونمون.
مکثی میکند، دست روی موهایم میکشد.
- زن عموت گفت واسه یه امر خیر فردا میان اینجا. میفهمی چی میگم که باید در جریان باشی.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم. تپش قلبم به طرز وحشتناکی بیشتر شده؛ سرما وجودم را در برگرفته. شانههایم را میگیرد و میگوید: نظرت چیه؟ پسر عموته دیگه میشناسیش. خانواده داره، تحصیل کردهست، مهندس؛ خوشگل و خوشتیپ هم که هست.
سرم را پایین میاندازم و به آرامی، طوری که خودم هم به سختی صدایم را می شنوم زمزمه میکنم.
- هر چی شما و بابا بگید.
تک خندهای میکند و ادایم را میگیرد، سپس میگوید: چرا مثل فیلمها حرف میزنی؟ یه ذره دخترای مردم رو ببین!
تکانم میدهد و با خنده ادامه میدهد.
- من که میدونم تو دلت چی میگذره، مثلا مادرتما!
فضا برایم سنگینی میکند، لب پایینم را با دندان میگیرم و با منمن میگویم: من... من باید برم. اِم... یه کاری دارم... میرم تو اتاقم.
به چهرهی از خجالت قرمز شدهام میخندد که دستی به گونههای داغم میکشم، بدون معطلی میایستم و با گامهایی بلند به اتاقم میروم.
بالاخره روزی که همیشه آن را در رویاهایم تجسم میکردم فرا میرسد. جلوی آینه قدی اتاقم میایستم و به تونیک سفیدم دستی میکشم. با نگرانی زمزمه میکنم.
- نکنه این تونیک به شلوار لیم نیاد! نه، نه خوبه!
دستم را در موهای فرم فرو میبرم و با لبخند میگویم: چی میشد صاف بودی؟ مثل موهای ترنم!
سپس به سمت سالن میروم و روی مبل کنار بابا مینشینم. جرعهای از چایش مینوشد، با دیدنم فنجان را روی میز میگذارد. کامل به سمتم برمیگردد و مرا در آغوشش میگیرد. جلوی مویم را مرتب میکند و به پشت گوشم میزند، با لحن مهربانی میگوید: متین پسر خیلی خوبیه، من به تربیت برادرم اعتماد دارم، ولی آدمیه دیگه هر وقت اتفاقی افتاد، من همیشه هستم، درِ این خونه همیشه به روت بازه. اگه به هر مشکلی برخوردید، بیا به من بگو، باشه دخترم تو هیچ وقت تنها نیستی من پشتتم؛ منم نباشم مامان عاطفه هست. باشه؟ هیچ وقت تنهایی کاری نکن با ما مشورت کن. باشه دخترم؟
سرم را تکان میدهم و انگشتان سردم را به بازی میگیرم. از این همه خوب بودن و مهربانی بابا قلبم دلگرم میشود. شاید پدر و مادرم کنارم نیستند، اما به جایشان یک پدر و مادر خوب که همیشه هوایم را دارند را دارم.
با صدای زنگ آیفون میایستم، قلبم بدون هیچ واهمهای میتپد، حس عجیبی دارم. حسم القا شده با خوشحالی و نگرانیست!
با مامان کنار در ایستادم که زنعمو وارد میشود، دستش را روی چهاچوب در میگذارد و با دیدنم با لبخند میگوید: سلام عروس خوشگلم! خوشبهحال ما که همچین عروس ماهی نصیبمون شده.
سرم را پایین میاندازم و دستانم را در هم قلاب میکنم. بدون هیچ حرفی لبخند میزنم.
پس از سلام و احوالپرسیهای عمو و زنعمو، ترنم هم با شال سفید-صورتیاش که روی شانههایش افتاده وارد میشود. بدون هیچ حرفی در آغوشم میگیرد و آنقدر مرا میبوسد که تعداد دفعاتش از دستم در میرود. شانههایم را میگیرد و چشمکی میزند، به آرامی زمزمه میکند.
- آخر داداش من رو گول زدیا.
- اون من رو گول زد.
به پشت سر ترنم نگاه میکنم که متین با لبخند به من خیره شده. زیرچشمی نگاهش میکنم.
کت و شلوار سورمهای به تن دارد. نور لامپ به دستبند چرمیاش که نامش با آلق طلا رویش حک شده میخورد و چشمک میزند.
رنگ گل رزسرخ با رزهای سفید در سبد، میان دستانش هارمونی رنگ مجذوب کنندهای را ایجاد کرده است.
وقتی به من نزدیک میشود سرم را پایین میاندازم، با صدایی که خجالت در آن مشهود است سلام می دهم، او هم سلامم را با تکان دادن سرش جواب میدهد. سبد گل را به دستم میدهد. به آرامی طوری که من فقط بشنوم زمزمه میکند.
- بفرمایید، خانم چشم گنده ی مو فرفریم.
لبانم کش میآید و لبخند پررنگی میزنم.
به رفتن متین خیره ماندهام که مامان به شانهام میزند. با حرص میگوید: عزیزم برو!
سرم را با حواس پرتی تکان میدهم. به سمت سالن میروم و روی مبل طوسی رنگ تک نفره مینشینم. هرازگاهی سرم را بالا میگیرم که با دو چشم سبز متین که درست روبهرویم نشسته مواجه میشوم.
با صدای زنگ در، مامان از کنار زنعمو بلند میشود و به سمت آن میرود. سرم را برمیگردانم و به عمومهران که کفشهایش را از پایش درمیآورد و در سکوت وارد میشود نگاه میکنم.
مامان با صدای آرامی میپرسد.
- رهام کجاست؟
عمو همانطور که به سمت سالن میآید میگوید: ناخوش احوال بود نیومد. بعدش هم بیاد خواستگاریه...
با دیدنم حرفش را قطع میکند و لبخندی میزند.
با گنگی نگاهش میکنم، رو مبل دو نفره کنار ترنم مینشیند. بابا با اشاره از رهام میپرسد.
عمومهران به بابا که روبهرویش نشسته نگاه میکند، سرش را به حالت منفی تکان میدهد و لبانش را با کلافگی به هم میفشارد.
نیم ساعت گذشته و من به هیچکدام از حرفهایشان توجه نمیکنم. فقط منتظرم که زودتر تمام شود.
عمومحمد سرش را به سمتم برمیگرداند و میگوید: دخترم با متین برو اتاقت، حرف بزنید.
به بابا نگاه میکنم که سرش را به آرامی تکان میدهد. زبرلب "چشم" میگویم و میایستم.
به سمت اتاقم میروم. از صدای قدمهای متین پشتسرم خندهام میگیرد. در نیمه باز اتاقم را با پایم هول میدهم و وارد میشوم.
متین به طرف تختم میرود و رویش مینشیند. پایش را روی پایش میاندازد. به صندلی میز تحریرم اشاره میزند و با خنده میگوید: خجالت نکش، بیا بشین اتاق خودته.
روی صندلی مینشینم و با خنده زمزمه میکنم.
- پررو!
با چشمهایی شیطنتوار نگاهم میکند و میگوید: دیدی اومدم گرفتمت؟ تا چند هفته دیگه مال من میشی!
لبخندی میزنم و انگشتانم را به بازی میگیرم.
بعد از چند دقیقه به سالن میرویم. سرجایم مینشینم که بابا یکهو میپرسد.
- نظر چیه دخترم؟
به تتهپته میفتم. به مامان نگاه میکنم که موهای شرابیاش را پشت گوشش میزند و با لبخند نگاهم میکند.
- هرچی... هرچی شما بگید.
بابا روبه متین برمیگردد و میگوید: یه قولایی باید بهم بدی. بعدش دخترم رو میسپارم بهت.
سپس ادامه میدهد.
- من همین تک دختر رو دارم. تابهحالا کسی به دخترم از گل کمتر نگفته. هیچوقت نمیخوام کاری کنی که دلش بشکنه.
متین لبانش را با زبان تر میکند و سرش را تکان میدهد.
عمو محمد میخندد و دستش را روی شانهی بابا میگذارد.
- پس مبارکه دیگه؟
سرم را بالا میگیرم و به لبان بابا چشم میدوزم.
-مبارکه!
لبخندی از ته قلبم میزنم، تابهحالا اینقدر خوشحال نبودم. به ترنم نگاه میکنم که ابرویش را بالا میاندازد و با خنده و شیطنت نگاهم میکند.
زن عمو جعبهی حلقه را از کیفش بیرون میکشد و به سمتم میآید. حلقه را در انگشتم میکند و پیشانیام را میبوسد. با مهربانی و چشمانی که سرشار از شوق است می گوید: انشاالله که خوشبخت میشین!
ترنم جلوی مویم را میگیرد و میکشد، با قهقهه میگوید: بالاخره زنداداشم شدی.
چشمانش را ریز میکند و با بدجنسی ادامه میدهد.
- یعنی چه بلاهایی سرت بیارم؟ خواهر شوهر بدجنسی بشم یا نه؟
با چشمانی درشت شده نگاهش میکنم که انگشتش را جلویم تکان میدهد. با لحن اذیتگری ادامه میدهد.
- هر جا با هم میرین من باید باشم. همه چی رو بهم میگی.
با خنده میگویم: چشم. دیگه چی؟
- داداشم رو اذیت نمیکنیا.
با جدیت ادامه می دهد.
- من با تو و متین کار دارم بعدا، اینجا نمیشه.
- ترنم عزیزم. بیا آشپزخونه کمک کن.
با صدای زن عمو ترنم غرغر کنان از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود. منم میخواهم بایستم که مامان از پشت کابینت دستانش را تکان میدهد و به سمت متین که روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته و مشغول گوشیاش است اشاره میزند.
به سمتش قدم برمیدارم. کنارش روی مبل مینشینم و کوسن زرد را در بغلم میگیرم. سرش را بالا میگیرد و با دیدنم میگوید: بهبه عروس خانم، از حلقت خوشت اومد؟
به حلقهام نگاه میکنم؛ واقعا زیباست! نگین کاریهای ظریفی که دارد جلوهی زیباتری را به انگشتر داده است.
با لبخند میگویم: آره، خیلی قشنگه! ممنون.
دستش را روی پشتیه مبل میگذارد و به صورتم خیره میشود.
- از این به بعد اینجور چیزها بیشتر برات میخرم.
با ذوقی که در صدایم آشکار است میپرسم.
-واقعا؟!
خندهای سر میدهد و با دستش به پیشانیاش میکوبد و میگوید: وای بیچاره شدم! فقط تو رو خدا ورشکستم نکنی.
خندهی آرامی میکنم که میگوید: فردا بریم بیرون؟
با سر به تراس اشاره میزنم.
- باید از بابا اجازه بگیرم.
زیرلب زمزمه میکند.
- خوبه!
در یک آن فکرم پی رهام می رود، یعنی واقعا ناخوش احوال است؟ واقعا جایش خالیست! مگر میشود پسر عموام در خواستگاری و جشن نامزدیم نباشد؟ اگر هم با من نسبت خونی نداشته باشد، ولی پسر عموی متین که هست. روبه متین میکنم و میپرسم.
- از رهام خبر داری؟ حالش خیلی بده؟
اخم هایش در هم میرود، لبخند از روی لبش محو میشود، با جدیت جوابم را میدهد.
- لازم نکرده تو نگران حال اون باشی، فکرت پیش الآنمون باشه.
با حرفی که میزند تو فکر فرو میروم. چرا باید از حرفم ناراحت شود؟!
***
جلوی آینه قدی میایستم و به خودم نگاه میکنم.
- مگه تو ساعت چهار نباید بری؟ داری از الآن خودتو آماده میکنی؟! تازه ساعت دو شده!
با صدای یکهویی مامانم سرم را برمیگردانم و به او که کنار در اتاقم ایستاده خیره میشوم. دستم را روی سینهام میگذارم و با لحنی آمیخته به ترس و خنده میگویم: وا مامان! کی اومدی؟
- سه ساعت دارم نگاهت می کنم. اینهمه داری با موهات ور میری، بیفایدهست، دو ساعت بعد دوباره خراب میشه.
دوباره به چهرهام در ِآینه نگاه میکنم و جلوی موهایم را میبافتم.
-خراب نمیشه!
- حالا میخوای دقت کنی زبونت بابد بیرون باشه؟
خندهام میگیرد، با لبخند از آینه به مامان نگاه میکنم.
- مامان میزاری خودم رو درست کنم؟
- فکر نکن حالا داری ازدواج میکنی چی شده، ده سال دیگه تازه به حرف من میرسی؛ همشون لگهی همن!
بابا پشت مامان میایستد و حق به جانب میگوید: ایای! من مگه چیکارت کردم به بچه اینجوری میگی؟!
- برو بابا.
از بحثشان خندهام میگیرد. دستم را جلوی دهانم میگذارم و آرام میخندم. به خودم از آینه نگاه میکنم و سرم را تکان میدهم.
یعنی بیست سال دیگر من و متین هم اینجوری میشویم؟ تصورش هم خندهدار است!
با صدای زنگ گوشیام آن را از روی تخت برمیدارم.
_ سلام،جانم چی شده؟
صدای پر از ذوقاش در گوشم میپیچد.
-وایی شهرزاد! دارم از ذوق میمیرم.
-خب بگو چی شده.
- آرتین کارتش رو داده بود بهش زنگ بزنم. منم امروز زدم.
روی تختم مینشینم و با حرص میگویم: خب؟ وای ترنم نسیهای حرف میزنی؟ بگو دیگه!
- هیچی دیگه قرار گذاشتیم، امروز تو شرکتش.
- گوشی برات خریده؟
- نمیدونم گفت بیا، بهت میگم. فقط تو مواظب متین باش یه وقت من رو نبینه.
- آخه متین چرا باید بیاد شرکت آرتین؟!
نفسش را خارج میکند و میگوید: آره راست میگی! به هر حال مواظب باش!
- چشم. تو هم مواظب خودت باش! سوتی ندی یه وقت جلوش!
- از همین میترسم! سعی میکنم. کار نداری؟
- نه. فعلا.
بعد از خداحافظی با ترنم گوشیام را روی میزعسلیام میگذارم و به سمت میز آرایشیام میروم.
به سنگ ریز جلوی پایم ضربهای میزنم و دستم را در جیب کت چرمیام فرو میکنم. با ماشینی که جلوی پایم ترمز میکند سرم را بالا میگیرم.
پنجره را پایین میکشد و با چشمان سبز و مجذوب کنندهاش خیرهام میشوم. در را باز میکنم و سوار میشوم.
- بهبه سلام خانومم. چطوری؟
- مرسی خوبم تو خوبی؟
از لفظ خانومم گفتنش لبخندی میزنم.
دستش را در موهایش فرو میکند و میگوید: مگه میشه بد باشم؟ عالی!
لبخند دنداننمایی میزنم و دستهی کیفم را در دست سردم میگیرم.
- کجا میریم؟
همانطور که ماشین را روشن میکند، با صدای کلفتش میپرسد.
- خرید دوست داری دیگه؟
دستم را روی داشبرد میگذارم و به طرفش برمیگردم و میگویم: آره خیلی!
با خندیدنش مرا غرق در چال لپش میکند.
- فکر جیب منم باش فقط!
ابرویی بالا میاندازم و با شیطنت لب میزنم.
- اوه! حتما.
نگاهی به ساعتش می اندازد، سپس به من نگاه میکند و میگوید: فقط قبلش من باید برم تا جایی کار دارم.
باشهی زیر لبی زمزمه میکنم و به خیابان خیره می شوم.
بعد از چند دقیقه، روبهرویه یک شرکت بزرگ ترمز میکند. با دیدن اسم شرکت زبانم بند میآید، تمام وجودم یخ میشود.
- من میرم، الآن میام، تو ماشین بمون.
آب دهانم را قورت میدهم و با لحنی ناشی از ترس میگویم: میشه منم بیام؟
مشکوک نگاهم میکند.
- واسه چی خب؟ الآن میام.
خندهی پر حرصی میکند که ادامه میدهد.
- نکنه میترسی؟
هولزده میگویم: نه آخه من... من میخوام با این جور محیطها آشنا بشم، واسه همون.
ابرویی بالا می اندازد و با لحنی که مشخص است حرفم برایش اصلا قابل باور نبوده زیر لب زمزمه میکند.
- آها باشه.
خم میشود و کاغذهایی از داشبرد برمیدارد.
از ماشین پیاده میشود که دوباره تابلو را میخوانم؛ دفتر مهندسین صمدی! خودش است. وای خدای من! اگر داخل ترنم باشد چه؟ اگر متین آن دو را باهم ببیند. وای خدا! ترنم گفت مواظب باشم متین نفهمد.
با صدایی، سرم را به طرف پنجره می گردانم.
- بپر پایین دیگه.
لبخندی به متین میزنم و سرم را تکان میدهم. سعی میکنم به خودم مسلط باشم.
داخل میرویم. فقط خداخدا میکنم ترنم نرسیده باشد.
منشی با دیدن متین بلند میشود، سلامی با ناز میدهد که با برخورد سرد متین به دیوار میخورد. متین تنها سرش را تکان میدهد و به سمت در سفیدرنگ میرود و من هم دنبالش میروم.
نیم نگاهی به منشی میاندازم، این همه به خودش رسیده!
وارد اتاق میشویم، دکوراسیون اتاق، مشکی-سفید است. میز بزرگ سفید روبهروی پنجرهی خیلی بزرگی قرار دارد و مبلهای چرمی روبهرویش است. مردی پشت کرده رو به پنجره ایستاده؛ لابد آرتینِ. وقتی برمی گردد، دستانش را از جیبش بیرون میکشد. به سمتمان برمیگردد و دستش را روبه متین دراز میکند. با دیدنش ضربان قلبم کپ میکند.
- سلام آقای متین جهانبختی.
- سلام آقای صمدی کوچیک، آقای صمدی بزرگ کجاست؟
آرتین میخندد و دستش را پشت گردنش میکشد.
- پدر برای کار شرکت رفتن انگلیس، تا آخر این ماه برمیگردن.
نگاهی به من میکند و سلام میدهد، به طرف متین بر میگردد، دستش را طرف من میگیرد و میگوید: خانومته؟
متین تک خندهای میکند و زیرلب زمزمه میکند.
- بله.
نگاهش را بین ما میچرخاند و به شوخی میپرسد.
- عروسیتون دعوتم دیگه؟
میخندیم که کاملا به سمتم برمیگردد.
- ولی چهرتون برام خیلی آشناست. فکر کنم تو دانشگاه دیدمتون درسته؟
با لبخند میگویم: بله درسته.
آرتین به مبل اشاره میزند.
- بیا بشین.
سرم را تکان میدهم و روی مبل دونفرهی کنار میز مینشینم و دستم را به دستهی مبل تکیه میدهم.
آرتین و متین برگههایی را امضا میکنند و هرازگاهی صدای خندهشان در اتاق میپیچد.
تقهای به در کوبیده میشود که آرتین خودکارش را روی میز میگذارد و میایستد.
- بله بفرمایید.
با دیدن ترنم خشکم می زند. آب دهانم را با صدا قورت میدهم. سلام میدهد و وقتی من و متین را می بیند دهانش نیمه باز میماند.
متین یه تای ابرویش بالا میرود، با شک میپرسد.
- سلام اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمیکردم اینجا ببینمت!
ترنم تنها لبانش را به هم میزند و دستگیره را در دستش میفشارد.
آرتین با خونسردی میگوید: من ازش خواستم بیاد، اون روز خوردم بهش بهخاطر من گوشیش شکست. بهش گفتم بیاد اینجا گوشی جدیدش رو بهش بدم.
طوری حرف میزند انگار میداند ترنم و متین خواهربرادرند!
متین نگاهی به ترنم میاندازد که هولزده میگویم: آره اتفاقا ترنم بهم گفت بهت بگم متین، ولی یادم رفت.
متین نگاهش را بینمان میچرخاند و سپس با اخم به برگههای زیر دستش نگاه میکند.
ترنم با قدمهایی آرام به سمتم میآید و کنارم مینشیند. کیف دستی سفیدش را محکم به پهلویم میزند که به زور دادم را خفه میکنم.
آرتین جعبهای از کشوی میزش بیرون میکشد و به دست ترنم میدهد.
- بفرمایید، بازم بابت اون روز معذرت میخوام!
- ممنون، زحمت کشیدید.
آرتین لبخندی میزند که متین به حرف میآید.
- لازم نبود، خودم دوباره براش میخریدم.
- آخه تقصیر من بود.
آرتین دوباره به سمت متین می رود و به کار قبلشان مشغول میشونند. نگاهی به ترنم میکنم. جعبهی گوشی را از دستش میقاپم. وای خدای من! تازه این گوشی وارد شده چه جوری خریده؟ حتما خیلی پول خرج کرده.
- خداروشکر خورد بهم گوشیم شکست!
از حرفش خندهام میگیرد. خیلی خودم را نگه میدارم کسی صدای خندهام را نشنود.
- ولی خوب جمعش کردیا!
قیافهام را جدی میکنم، با چشمهای ریز شده نگاهش میکنم و با شوخی لب میزنم:
- بله منو نداشتی چی کار میکردی؟
- ولی من متین رو میشناسم الان کلی تو مغزش داره فکر میکنه.
چشمکی میزنم به قیافهی درهم میزنم و برای اینکه خیالش را راحت کنم میگویم: اون با من، نگران نباش!
- پاشین خانوما.
با صدای متین هر دو میایستیم که آرتین خطاب به متین میگوید: من دارم میرم، میخوای ترنم خانم رو برسونم؟ شما میخواستین برید بیرون، دیگه نرید بگردین.
متین با جدیت و اخم جواب میدهد.
- نه اصلا نمیخواد. دارم میرم تو راه میرسونمش.
آرتین با لبولوچهی آویزان باشهای زمزمه میکند. دلم برایش سوخت. طفلکی!
سوار ماشین شدهایم که از آینه نگاهی به ترنم میاندازم. نگاهش با ماشین آرتین میرود. در فکر ترنم و آرتین هستم و سرم را به شیشهی ماشین تکیه میدهم.
- به شیشه تکیه نده!
سرم را به پشتیه صندلی میچسبانم که پساز مکث کوتاهی میگوید: کمربندتم ببند!
پوف کلافهای میکشم و با کلافگی نگاهش میکنم که لبخندی گوشهی لبش است.
پس از پیاده کردن ترنم راه پاساژ را در پیش میگیرد، باری دیگر سرم را به شیشهی ماشین تکیه میدهم که باز هم حرفش را تکرار میکند.
- سرت رو نچسبون!
با غیض به سمتش برمیگردم و میگویم: چرا عزیزم؟ مگه چی میشه؟!
با خونسردی که تو صداش است میگوید: نمیخوام اگه ترمز کردم، یا تصادفی شد بلایی سرت بیاد همین!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم میآید، دستم که روی پایم است را میگیرد و بالا میآورد، پشت دستم را میبوسد که لبخند دیگری میزنم. قلبم میلرزد و سرما از نوک دستانم تا سرتاسر وجودم نفوذ میکند، اما با گرمای دست متین در دستم وجودم را گرم میکند.
با صدای زنگ گوشیام آن را از کیفم بیرون میکشم. با دیدن اسم رهام با چشمهایی درشت شده به اسمش خیره میشوم. هیچ وقت نشده بود به من زنگ بزند. میخواهم جواب دهم که متین گوشی را از من میگیرد.
- الآن نمیخواد جوابشو بدی.
باشه زمزمه میکنم، ولی اصلا معنی کارهایش را درک نمیکنم! چرا از وقتی که با همیم روی رهام حساس شده؟!
هر چه میخواستم برایم گرفت. اصلا خسته نمیشد، بدون غرغر کردن از اول تا آخر خرید همراهم بود. وقتی ازش نظر میخواستم خوب جوابم را میداد.
کیسههای خرید را در دستش جابهجا میکند و با صدایی که معلوم است خستهست میگوید: یه رستوران طبقه بالاست. بریم یه چیز بخوریم؟
سرم را تکان میدهم و همانطور که دستم در دستش قفل شده به طبقهی بالا میرویم.
رستوران بزرگیست با تم سفید-قرمز. خب، بیشتر رستوران ها یا میشود گفت پیتزاییها سفید قرمزاند.
متین با دستمال لبش را پاک میکند و میپرسد.
- خب اولین بیرونمون چطور بود؟
همانطور که با حلقهام بازی میکنم زمزمه میکنم.
- عالی!
- راضی بودی؟
با ذوقی که در صدایم آشکار است جواب میدهم.
- خیلی!
زیرلب مثل همیشه زمزمه میکند.
- خوبه!
دستم را زیر چانه ام میزنم و میگویم: خیلی خوبه که مثل بیشتر مردا غر نمیزنی.
دستی به لبش میکشد و جوابم را میدهد.
- از کجا معلوم؟ اولین بار بودا، شاید چند سال دیگه زدم.
لبم را کج میکنم و با قیافهای انزجار کننده میگویم: نه.
با خنده میگوید: گفتم شاید.
به موهایش دستی میکشد و با صدای مردانه و پر جذبهاش میپرسد.
- تو دوست داری روز عقدمون کی باشه؟
از سوال یهوییاش جا میخورم. منمنکنان زمزمه میکنم.
- اِم... نمیدونم.
چشمکی به چهرهی گنگم میزند، دستی به یقهی لباسش میکشد و میگوید: چطوره روز عقدمون، روز تولدت باشه؟
چشمانم از تعجب درشت میشود. خودم حواسم نبود هشت بهمن تولدم است. فقط دو ماه مانده به تولده دوبارهام، اما امسال فرق اساسی با سال های گذشته دارد. دیگر وقتی میخواهم شمعها را فوت کنم لازم نیست در دلم، با عجز و خواهش از خدا بخواهم مرا به آرزویم یعنی؛ متین برساند. از این به بعد آرزویم آرامش و خوشبختیام در کنار اوست.
با این فکرهایم نفس عمیقی میکشم.
- هشت بهمن خیلی زود نیست؟
اخم هایش را در هم میکشد، لبش را کج می کند و با اخم تصنعی میگوید: زوده؟! من خیلی صبر کردم که تو بزرگ بشی، خانوم بشی. میدونی چقدر روز شماری کردم؟ اتفاقا خیلی هم دیره!
خنده ی آرامی میکنم. با لبخندی که ردیف دندانهای سفیدش را نمایان میکند ادامه میدهد.
- تو این یک ماه کلی کار داریما. تا جمعه نمیتونم صبر کنم. من امروز به مامان میگم عقدمون باشه روز تولدت.
از هیجان زیاد تمام تنم داغ کرده، دستی به گردنم میکشم و شالم را شلتر میکنم. باز هم با تاکید حرفم را تکرار میکنم.
- باشه، ولی زیاد عجله نمیکنی؟ آخه نمیتونیم همهی کارها رو تو یکی دو ماه انجام بدیم.
آخرین تکه ی پیتزایش را بر میدارد و با باز و بسته کردن چشمهایش به من اطمینان میدهد که میتواند.
- اونش با من.
دست به سینه نگاهش میکنم، نفسم را بیرون میدهم و با کلافگی می گویم: باشه؛ من دیگه حرفی ندارم.
هیچوقت نمی توانم رو حرف او حرف بزنم. بعد از اتمام حرفم صدایی توجهام را جلب میکند، هر ثانیه صدایش نزدیکتر میشود. همانطور که دستم زیر چانهام است به چشمهای سبز متین که حالا برق میزند خیره میشوم. خواستم حرفی بزنم که با دیدن مردانی که کنار میزمان ایستادهاند و گیتار میزنند سکوت میکنم، دختربچهای با دامن قرمز رنگاش سبد گل پر از گلهای سرخ را به دستم میدهد.
یک لحظه شوکه میشوم، لب پایینم را به دندان میگیرم و نگاهم را به متین سوق میدهم.
دستانش را به هم میمالد و با لبخند میگوید: بله، کار آقاتونه.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم، اصلا فکرش را هم نمیکردم.
- دیگه نباید اولین بیرونمون خشک خالی باشه که!
از شوق اشک در چشمانم حلقه میزند. سرم را تکان میدهم و با لبخند میگویم: واقعا خاطرهی خیلی خوبی برام ساختی. مرسی... مرسی!
دستش را طرفم دراز میکند که من هم دستم را طرفش میگیرم، با سرانگشتانش پشت دستم را نوازش میکند که پلکهایم را آرام باز و بسته میکنم.
- از امروز به بعد باید هرروز بهت یادآوری کنم.
- چی رو؟
با خنده زمزمه میکند.
- که... حالا فعلا به آهنگ گوش بدیم.
با لبخند به هم زل میزنیم، از آن صحنه فقط در کنار متین بودن را حس میکنم؛ نه بیشتر و نه کمتر.
*
روی تختم دراز کشیدهام و کتاب میخوانم. از بس کتاب خواندهام چشمانم میسوزد. آن را روی صورتم میگذارم و به یاد دیشب میفتم، چه شب زیبا و رمانتیکی بود! اصلا فکرش را نمیکردم بخواهد سوپرایزم کند. با یادآوری دیشب باز هم تپش قلبم از هیجان شدت میگیرد. کتاب را از صورتم بر میدارم و روی تخت مینشینم، با فکر متین لبخند مهمان لبهایم میشود.
با صدای در سرم را بلند میکنم. با دیدن ترنم شگفت زده بلند میشوم و به چشم های سیاهش نگاه میکنم و با مهربانی میگویم: سلام عزیز دلم.
ترنم لبخندی میزند و یک راست به سمتم میآید و مرا در آغوشش میکشد.
به آرامی زمزمه میکند.
- سلام.
با کمی مکث ادامه میدهد.
- شهرزاد؟
- جانم؟
به چشمانم نگاه میکند، دو دستش را کنار صورتم می گذارد.
- مرسی که همیشه پیشمی!
لبخندی میزنم و دستش را میگیرم.
همانطور که دارد تکتک اجزای صورتم را برانداز میکند میگوید: شهرزاد؟ اگر تو ازدواج کنی؛ بری سر خونه زندگیت من تنها میمونم؟ مگه نه؟
اخم کمرنگی میکنم و با تشر لب میزنم.
- این دیگه چه حرفیه؟ اتفاقا خیلی هم صمیمیتر میشیم.
با لبولوچهی آویزان خیرهام میشود و با ناراحتی می گوید: آخه تو دیگه وقت نمیکنی با من بیای بیرون، با من حرف بزنی.
- وا!
- خب راست میگم دیگه، تو یک ماه دیگه ازدواج کنی چند ماه بعدش بچه دار میشی؛ دیگه اصلا وقت نداری با من باشی.
- کی گفته؟ بعدشم، تو از الآن ناراحتی؟!
سرش را پایین میاندازد و جواب میدهد.
- آره.
یهو رنگ چشمانش از ناراحتی به خوشحالی و ذوق تغییر میکند. با لحنی که در آن شادی آشکار است میگوید: وایی شهرزاد، امروز آرتین تو اینستا بهم ریکوئست داد.
با خنده چشمک میزنم و میگویم: داری به هدفت نزدیک میشی.
خندهای می کند و ادامه میدهد.
- نمیدونی چقدر از صبح صفحهش رو زیر و رو کردم. بیا عکسهاش رو ببین.
داشتیم با هم عکسهای آرتین را نگاه میکردیم و نظر میدادیم که مامان عاطفه صدایمان زد.
- بچه ها بیاید کیک درست کردم بخورید.
لُپ مامان را میکشم و با خنده میگویم: آخه عشقم، چرا اینقدر خودت رو به زحمت میندازی!
ترنم صندلی طوسی رنگ و مخملی میز ناهار خوری را میکشد و در هنگامی که مینشیند با شیطنت نگاهم میکند و میگوید: آخه تا چند ماه دیگه که نیستی باید هم زنعمو این کارها رو بکنه.
مامان کیک را تقسیم میکند و دو تکهی مساوی را برای من و ترنم میگذارد. دامن گلگلیاش را مرتب میکند و روبهروی ما مینشیند.
به ترنم نگاهی میاندازد با خباثت میپرسد.
- تو کی میری سر خونه زندگیت؟
ترنم دستی به موهای مشکیاش میکشد و با خندهای که با خجالت همراه است پاسخ میدهد.
- وا زن عمو! خیلی برام زوده.
مامان با رکگوییای که همیشه دارد، دستهایش را با دستمال پاک میکند و میگوید: زوده؟ زوده یا خواستگار نداری؟
ترنم از تعجب ابرویش را بالا میدهد و دهانی که از فرط حیرت باز شده میگوید: نهخیرهم، خواستگار دارم. قصد ازدواج ندارم.
مامان سرش را کج میکند، با چشمانی ریز شده به ما دو تا همانند دو خلافکار که دارند بازجویی میشوند نگاه میکند و میگوید: آرتین کیه؟
من و ترنم به هم نگاهی میاندازیم. دهانم مانند غار باز میشود.
- از کجا فهمیدی؟
ترنم سقلمهای به پهلویم میزند که سریع حرفم را عوض میکنم، ولی من استعدادی تو دروغ گفتن ندارم؛ برای همین بیاستعدادیم خودم را همیشه لو میدهم.
بریدهبریده میگویم: نه یعنی چیزه... اصلا نه... از کجا فهمیدی؟
ترنم از اینکه همه چیز را دارم لو میدهم، نگاهم میکند از آن نگاههایی که بعدا حسابت را میرسم!
مامان با مرموزی مثل یک گاراگاه نگاهمان میکند و انگشتش را جلوی ما تکان میدهد و میگوید: وقتی با ذوق داد میزنین به این هم فکر کنین که صداتون تا اینجا میاد.
با چشمان قهوهایش چشمکی میزند و ادامه میدهد.
- حالا عکسش رو بدین ببینم کیه.
ترنم که هنوز دستش را روی صورتش گذاشته، آرام گوشیاش را از جیبش بیرون میکشد و به دستم میدهد. سریع عکسهای آرتین را نشان مامان میدهم و هر چی دربارهاش میدانستم را برایش تعریف میکنم. در تمام مدت که من اطلاعات میدادم ترنم دستش را روی صورتش گذاشته بود و به آرامی کیک میخورد. از حالتش از شدت خنده دهانم درد گرفته بود.
***
روز موعود فرا میرسد، امروز دیگر همه چیز برایم روشن میشود، دیگر مطمئن میشوم با کسی که نفسم به نفسش بستهست ازدواج میکنم. اگر واقعا هشت بهمن یعنی روز تولدهم مراسم عقد و عروسی را بگیرند خاطرهی خیلی خوبی برایم به جای میماند، خاطرهای که هرگز فراموشش نمیکنم.