عشق بر باد رفته : رمان عشق بر باد رفته
2
249
0
22
لباس سفیدهام را به تن میکنم، عاشق این چینچینهای آستینش که تا آرنجم میآید هستم.
دامن لیام را که تا زیر زانوهایم میآید را میپوشم. موهای فرفریام را از پشت میبندم، واقعا مو به این پیچپیچیای را بستن خیلی سخت است. با تِل پارچهایم که به رنگ دامنم هست به سرم میبندم، آرایش ملایمی میکنم؛ عطر همیشهگی و مورد علاقهام را میزنم و روبهروی آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم. واقعا بهنظر خودم عالی شدهام! در دلم قربان صدقهی خودم میروم. دامنم را میگیرم و دور میزنم، دوباره روبهروی آینه میروم، کاملا خودم را نگاه میکنم و میگویم: قربون خودم برم من، چقدر نازی آخه. وای! عروسیت چی بشی؟ خوشگل ترین عروس دنیا.
- بله، خوشبهحالمن!
با صدای متین هین بلندی میکشم. دستم را روی قلبم میگذارم، از ترس تپش قلبم بیشتر میشود. احساس میکنم صدای تپش قلبم به گوشم میرسد. با لکنت می گویم: تو... تو اینجا چی کار... کار میکنی؟
به کمد سفید رنگ دیواری اتاقم تکیه میدهد، دست به سینه نگاهم میکند، با لبخندی به پهنای صورتش که دندانهای سفیداش مشخص است میگوید: چند دقیقهای هست اومدیم، زن عمو گفت بیام عروسم رو ببینم. دیدم داری خودت رو برانداز میکنی، قربون صدقهی خودت میری، دلم نیومد حرفی بزنم؛ وایستادم فقط نگاهت کردم، تا حفظت بشم، تا بتونم وقتی که نیستی تجسمت کنم.
مکثی کرد و ادامه داد.
- واقعا خوشگل شدی! خوشگلتر از همیشه.
سرم را تکان میدهم، زیرلب تشکر میکنم که جلوتر میآید، الآن دیگر کاملا روبهرویم ایستاده. ترهای از موهایم را که روی پیشانیام افتاده کنار میزند.
به چشمانم زل میزند، غرق میشوم در دنیای بهشت نگاهش، تا دهانش را گشود تا حرفی بزند تقهای به در خورد و سپس صدای ترنم دراتاق میپیچد.
- بچه ها بباید دیگه.
با صدای در از یکدیگر دور میشویم. سرم را پایین میاندازم، گونههایم از خجالت سرخ میشوند، ترنم اول با شیطنت نگاهمان میکند و دستش را تکان میدهد و دوباره حرفش را تکرار میکند. به سالن میرویم، به همه سلام میدهم و روی مبل نزدیک متین مینشینم. بینمان ترنم نشسته که عمو محمد اشاره میزند از بین ما بلند شود. خودم را به متین کمکم نزدیکتر میکنم. متین زیر چشمی نگاهم میکند و لبخندی میزند.
حرفهای اولیه زده شد. در آخر تصمیم گرفتند روز تولدم عروسیمان برگزار شود. واقعا خوشحالم! از خوشحالی زیاد و هیجان دست و پایم یخیخ شده، گلوپگلوپ تپش قلبم را احساس میکنم.
عمو محمد دستی به شانه بابا میزند و با صدای بلندی که همیشه دارد میگوید: آخر هفته بریم شمال محسن؟
بابا بدون مکث جواب میدهد.
- آره، یه هوایی هم میخوریم.
بابا نگاهی به مامان میاندازد و میپرسد.
- عاطی نظرت چیه؟ بریم؟
مامان سرش را تکان میدهد و عمو مهران هم موافقت میکند. قرار شد چهارشنبه برویم شمال و جمعه برگردیم. رهام دستی به پیشانیاش میکشد و میگوید: چطوره بریم ویلای من؟
بابا محسن کراواتش را کمی شل میکند و میگوید: آخه پسرم، تعداد ما خیلی زیاده.
رهام دستش را در موی مشکیاش فرو میبرد و میگوید: آره عمو جان، ویلای بزرگیه! نزدیک ده تا فکر کنم اتاق خواب داره. نگران نباشید. تازه کنار دریا هم هست، با صفاست!
متین زیر لب می گوید: همین مونده تو ما رو دعوت کنی.
یک لحظه میترسم، اگر صدایش را کسی میشنید خیلی بد میشد. کنجکاو میشوم، چرا متین اینقدر با رهام بد شده است؟ صدایم را آرام میکنم، دستم را مقابل لبم میگذارم و میپرسم.
- چرا تو اینقدر با رهام لجی؟
نیشخندی میزند، اما پاسخی از جانب او نمیشنوم.
***
چند دقیقهایست جلوی در منتظرم و هنوز متین نیامده. نگاهی به ساعتم میکنم نیم ساعت گذشته. شال آبیام را مرتب میکنم. با صدای پای کسی برمیگردم و در عین ناباوری متین را پیاده میبینم!
- سلام عزیزم خوبی؟ خیلی دیر کردم نه؟
آب دهانم را قورت میدهم، نمیدانم چه کار کنم که در مقابل متین صدایم نلرزد. جوابش را میدهم.
- سلام ممنون خوبم، نه یه نیم ساعتی فقط منتظر بودم.
شال گردن سبزش را مرتب میکند، با لبخند همیشگیاش میگوید: گفتم امروز پیادهروی کنیم. اشکال نداره که؟
دستم را از سرما به هم میمالم و در جواب میگویم: نه اصلا، فقط از این به بعد کاری می خوای بکنی با منم مشورت کنی بد نیست!
متین خندهای سر میدهد.
- یعنی غلط کردی پیاده اومدی واسه خودت تصمیم میگیری!
خندهای میکنم و دستانم را بههم میمالم.
- نه خب، در این حد هم نبود.
قدم زدن در کنار کسی که عاشقانه دوستش داری خیلی زیباست! شانه به شانهی هم از خیابانهای شلوغ تهران عبور میکنیم. دستم را محکم گرفته، گرمی دستش را به خوبی احساس میکنم.
نگاهی به کافیشاپ کنار خیابان میاندازم، واقعا در این هوای سرد یک قهوهی داغداغ میچسبد. متین نگاهم میکند و با سرش به کافیشاپ اشاره میزند و میپرسد.
- بریم؟
سرم را تکان میدهم.
- آره بریم.
وقتی وارد میشویم محو دکوراسیون کافه میشوم. صندلیهای چوبیه قهوهای که مانند تنهی درخت طراحی شده، میز های گرد چوبی، وسط هر میز شمع گرد و کوچک سفیدی قرار دارد.
جایی را انتخاب میکنیم و مینشینیم. همانطور که دارم به اطرافم نگاه میکنم به متین میگویم: واقعا جای خیلی قشنگیه!
متین هم با حرفم به اطرافش نگاه میکند و می پرسد.
- از چیز های چوبی خوشت میاد؟
دستم را زیر چانهام میزنم و طوری که مشتاق صحبت کردن در این باره هستم، جوابش را می دهم.
- آره، خیلی زیاد! مخصوصا کلبه های چوبی.
دستی به ساعت سفیدش میزند، یه تای ابرویش بالا میرود و ادامه میدهد.
- کلبههای چوبی بیشتر تو داستانهاست.
اخم مصنوعیای میکنم و میگویم: نه اصلا هم این طور نیست. من خیلی دوست دارم تو یه خونهی چوبی که تو جنگل باشه زندگی کنم.
با قدرت تجسمم در ذهنم میسازمش. یک خانهی کوچک چوبی با در و پنجرههایی که همه چوبی هستند. دارم خودم را میبینم که از پلههای قهوهایه ایوان بالا میروم. روی صندلی که روی ایوان قرار دارد مینشینم و از مناظر لذت میبرم. جنگلی پر از درخت های سرسبز و رودخانه کمی آن طرفتر راه بینهایتش را میرود. بچههایی که پشت سر هم میدوند و بازی میکنند.
در افکار خودم غرق شدهام که با دیدن دست متین جلوی صورتم که تکانش میدهد به خودم میآیم.
- کجا بودی؟
لبخندی از روی خجالت میزنم، آخر یاد نگرفتم که وقتی کنار کسی هستم خیالبافی نکنم. با لبخندی زورکی و گونههایی که مطمئنم از خجالت سرخ شده لب میزنم.
- نه حواسم هست.
لبخندی میزند و سرش را تکان می دهد، همانطور که انگار دارد فکر میکند میگوید: شاید در حد یه رویا نمونه، یه روز به واقعیت تبدیل بشه.
با انگشتم به لبهی فنجان میزنم و با لحنی که حاکی از ناامیدیست جواب میدهم.
- امیدوارم.
نگاهی به میز بغلیام میاندازم، اخم کمرنگی میکنم و دوباره نگاهم را سمت متین سوق میدهم.
یکی از همان دخترها صدایش را نازک میکند و به متین میگوید: ببخشید آقا، دستمال دارید؟
متین با اخم همیشگیاش جواب میدهد.
- نه.
-آها، اشکال نداره.
دختر نگاهی به من میاندازد چشم پشتی میزند و فنجان را به لبانش نزدیک میکند. با لنز و این همه آرایش یه جوری با مغروریت نگاهم میکند انگار چقدر خوشگلترین دختراینجاست! از حرص دستانم را روی میز میگذارم و مشت میکنم و دندان قروچهای میکنم. اصلا توجه نمیکند دارم نگاهش میکنم، فقط به متین زل زده!
- زیاد نمی خواد توجه کنی.
به متین نگاه می کنم. قهوهاش را با آرامش مینوشد، انگار نه انگار من اینجا دارم از حرص میمیرم.
- شوهر خوشگل میکنی همینه دیگه.
با حرص اسمش را صدا میزنم. با خنده می گوید: خب چیه؟ چشم ها رو نگاه. جان چقدر خوبم، خوشتیپ، خوشگل! دور سرم بگردم!
با دهن باز نگاهش میکنم، با حرص جوابش را می دهم.
- خیلی پرویی!
نگاهی به ساعتش میاندازد و زمزمه میکند.
- دیگه باید بریم.
چشمانم را ریز میکنم، مثل همیشه که عصبی میشوم ناخونهایم را در کف دستم فرو میکنم، زیر لب زمزمه میکنم.
- من باید حال این رو بگیرم.
همانموقع گارسون میآید و با شتاب بلند میشوم و کیفم به سینی در دستش برخورد میکند، آب میوهای که روی سینی بود همه روی دختره میریزد که لبخندپیروزمندانهای روی لبهایم مینشیند. هین بلندی کشید، خیلی خنک میشوم! با پوزخند گوشهی لبم میگویم: آخی، دستمال می خوای عزیزم!
با انزجار جوابم را میدهد.
- نه لازم نکرده.
دستم را دور بازوی متین حلقه میکنم.
- بریم دیگه عزیزم!
از کافه بیرون میآییم، متین به روبهرویش خیره شده و میگوید: کار خوبی نکردی شهرزاد خانم!
با حرص جوابش را میدهم.
- تو، تو این مسائل دخالت نکن لطفا!
تک خندهای میکند.
- چشم خانومم هر چی شما بگید.
تا چشمانم به جدول کنار پیاده رو میافتد به اطرافم نگاه میکنم. خداروشکر زیاد آدم این اطراف نیست. سریع به طرف جدولی که به رنگهای آبی و سفید است میروم. همیشه این کار را دوست دارم! روی جدول میروم دستانم را باز میکنم و راه میروم. متین خودش را به من میرساند و تندتند میگوید: چی کار می کنی؟ زشته بیا پایین شهرزاد.
با لب آویزان و لوس جوابش را میدهم.
- نمیخوام.
دست چپم را که سمت خودش بود میگیرد.
- باشه مواظب باش عزیزم!
اینقدر با هیجان راه میروم و میخندم که متین هم به هیجان میآید.
- ای خدا، ببین چه کارهایی باید بکنیم.
- خیلی هم خوبه.
شال آبیم را با یک دستم مرتب میکنم، پالتوی سفید خز دارم را که جلویش باز است را با دستم میگیرم که وقتی دارم این بالا راه می روم باز نشود. اون یکی دستم هم متین محکم گرفته.
با خنده میگوید: خداکنه بچههامون به تو نرن.
به طرفش برمیگردم.
- چرا اتفاقا خیلی هم خوبه!
زبونم را برایش درمیآورم که زن سالخوردهای از کنار متین رد می شود به ما دو تا نگاهی میاندازد و لبخند میزند.
متین دستم را میکشد.
- بیا پایین دیگه اینجا آدم زیاده.
باشهای میگویم و پایین میآیم. تازه چشمانم پارک کنارم را میبیند. با چشمانی پر از هیجان و مظلومیت ساختگی به متین نگاه میکنم. دستش را تکان میدهم که با کلافگی میگوید: نه، نه زشته. تو دیگه بیست و یک سالته عزیزدلم.
چشمانم را بیشتر مظلوم میکنم که دستش را در موهای موجدارش فرو میبرد.
- باشه.
سریع میدوم و خودم را به تاب آبی قرمز وسط پاک میرسانم که متین هم پشت سرم میدود و صدایم میزند.
به چشمهای متین زل میزنم که نفس عمیقی میکشد و دستانش را به کمرش میزند.
- آه! الآن انتظار داری تابت بدم؟
سرم را به عنوان تاکید چند بار تکان میدهم. محکم زنجیرهی زنگ زدهی تاپ را میگیرم.
پشتسرم میرود و با خنده میگوید: حاضری؟
کش دار جوابش را می دهم.
- آره.
روی نیمکت سبز رنگ پارک نشستهایم، چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم و عطر گل ها را استشمام میکنم.
متین نگاهی به ساعتش میاندازد، اول نگاهی کرد و دستش را در جیبش فرو میکند، ولی دوباره یکهو ساعتش را نگاه میکند و با عجله میگوید:
- بدو ساعت نزدیکای هشته.
بابا همیشه میگوید تا ساعت هشت خونه باش. به سرم میزنم و زیر لب میگویم: وای بابام!
دستم را میگیرد و به طرف خیابان میرویم.
- زیاد دور نیست. یه کم پامون رو تند کنیم میرسیم.
تا به نزدیکهای خانه رسیدیم باران شدیدی میگیرد، سر تا پایمان خیسخیس میشود. دیگر وقتی به جلوی در رسیدیم کاملا خیس هستیم. باران هر لحظه بیشتر میشود. کلید را میاندازم و به طرف متین برمیگردم و میگویم: بیا تو، تا خونه که نمیتونی بری تو این هوا.
دستش را روی دستم میگذارد و کلید را میچرخاند و جوابم را میدهد.
- میرم. تو برو بالا.
لبخندم را جمع میکنم و نگاهم را از دستمان میگیرم.
- آخه اینجوری سرما میخوری خیلی سرده.
- نه خیالت راحت، برو دیگه قربونت بشم.
زیرلب خدانکنهای میگویم و وارد خانه میشوم، از کنار در نگاهش کردم که دستش را در هوا برایم تکان میدهد و زمزمه میکند.
- برو.
لب پایینم و گاز میگیرم و میگویم: پس رسیدی به من زنگ بزن.
با لبخند جواب میدهد.
- چشم.
سریع لباسهایم را عوض میکنم یک هودی سفید روی لباسم میپوشم و به سمت پنجره میروم، پردهی سفید اتاقم را میکشم و به بیرون نگاه میکنم؛ با دیدن متین چشمانم از فرط تعجب درشت میشود به من چشمکی میزند که با حرص گوشیام را از روی تخت برمیدارم و میگویم: تو چرا نرفتی؟
لبخندی زد که چالش فرو رفت.
- وقتی تو اینجایی من کجا برم؟
با تاکیید میگویم: متین برو خونه.
- نمی خوام. می خوام تا صبح وایستم نگاهت کنم.
دندانمهایم را به هم میفشارم و اسمش را صدا میزنم.
- متین!
از سرتاپایش خیس شده، دستی به موهای خیسش که به هم چسبیدهاند میکشد و میگوید: جانم؟
نفس عمیقی میکشم.
- متین لطفا برو خونه.
با صدای رعد و برق به خودم میلرزم. آب دهانم را قورت میدهم و دستی به پیشانیه خیسم میکشم، اما متین با خنده فقط دارد نگاهم میکند.
- از رعد و برق میترسی؟
با کلافگی جوابش را میدهم.
- بعدا هم میتونی بپرسی. سرده برو خونه!
- چرا تا حالا به من نگفتی دوستت دارم؟
ابروهایم از حرفش بالا میرود.
- چی میگی متین؟
- بگو، میخوام بشنوم.
- الآن آخه دیوونه؟!
لبخند از روی لبهایش پاک نمیشود.
- آره، اگر نگی تا صبح اینجا میمونم.
سکوت میکنم که میگوید: بگو، بگو دوستت دارم!
گفتنش برام سخت است چشم از صورتش بر میدارم، تپش قلبم شدیدتر میشود، آب دهانم را پر صدا قورت میدهم، گرمم شده. دوباره نگاهی به صورت منتظر متین میکنم که از پایین سرش را بالا گرفته که مرا ببیند، به آرامی میگویم:
- دوستت دارم!
خندهای میکند و میگوید: من ولی عاشقتم!
لبخندی میزنم که ادامه میدهد.
- این رو برای بچههامون تعریف کن. اولین بار زیر بارون و تلفنی گفتی دوستم داریا یادت باشه موفرفریم.
خندهی آرامی میکنم و با اخم الکی میگویم: حالا دیگه برو.
دستش را روی سینهاش میگذارد.
- چشم، شما جون بخواه.
***
- شهرزاد لباسات رو جمع کردی؟ بدو فردا صبح حرکت میکنیم.
صدایم را بلند میکنم تا به گوش مامان عاطفه برسد.
- باشه مامان.
صدای غرغرهای مامان را میشنوم که میگوید: آخرش هم من باید برم جمع کنم.
خندهام میگیرد، حق با او است. اینقدر دستدست میکنم که خودش باید جمع کند. الآن هم خیلی دیر شده!
با ویبرهی گوشیام آن را به دستم میگیرم و پیام را میخوانم.
«- شب بخیر خوشگلم! فردا میبینمت.»
پیام از متین است. لبخندی میزنم و در جواب میفرستم.
«- شب بخیر عزیزم! یادت نره فقط خواب من رو ببینیا.»
یک ثانیه نمیشود که جواباش میآید.
« - چشم خانمم. خوابت میاد؟»
«- نه.»
«- پس برات گیتار میزنم تا خوابت ببره.»
همانموقع گوشی در دستم زنگ میخورد، تماس را برقرار میکنم که فقط صدای ساز زدن گیتار میآید. روی تخت دراز میکشم و پلکهایم را روی هم میگذارم و فقط به آهنگ گوش میسپرم.
نمیدانم کی پلکهایم سنگین میشود و به خواب میروم.
با احساس دست کسی روی موهایم چشمانم را باز میکنم. چندبار پلک میزنم تا تاری دیدم برطرف شود، ولی فکر میکنم متین باشد، اما وقتی تاری چشمانم رفت در عین ناباوری با رهام روبهرو میشوم. به آرنج دست چپم تکیه میدهم و عقب میروم، با دست دیگرم دستش را پس میزنم که پوزخند کنار لباش پررنگتر میشود. با لحنی کنایه آمیز میگوید: صبح بخیر، دختر عمو!
اخمی میکنم و با غضب میپرسم.
- تو توی اتاق من چیکار می کنی؟
با همان پوزخند کنار لباش جواب میدهد.
- یادت رفته دختر عمو؟ شمال، دریا، ساحل...
با انگشت به خودش اشاره میزند و ادامه میدهد.
- و ویلای من!
گنگ نگاهش میکنم که از کنار تخت بلند میشود و به سمت در اتاقم میرود، مکثی میکند و با نوک پا میچرخد و انگشت اشارهاش را طرفم تکان میدهد و با لحن خاصی میگوید: خیلی مشتاق این سفر بودم، روز شماری میکردم. قراره اتفاقهای قشنگی بیفته شهرزادم.
چشمکی میزند و ادامه میدهد.
- قراره خاطرهی قشنگی برامون به جای بمونه.
میخواهم سرش داد بکشم و یادآوری کنم که حق ندارد مرا شهرزادم صدا بزند، اما تا لب گشودم از اتاق خارج میشود و من تنها به در اتاقم خیره میمانم و قلبم بیهمتا میتپد و آرام نمیگیرد.
چشم میچرخانم که نگاهم برروی چمدان صورتی رنگ روی میز مطالعهام میماند. زیرلب زمزمه میکنم.
- باز یادم رفت لباسهام رو جمع کنم و بیچاره مامان زحمتش رو کشید.
بلند میشوم و آبی به صورتم میزنم، سپس به اتاقم برمیگردم و کاپشن کوتاه سفیدام را میپوشم، کلاه لبه کج کاموایی مشکیام را سرم میکنم و شال گردن مشکی کاموایی ست با کلاهم را دور گردنم میپیچم، چکمهی مشکی بلندم را پایم میکنم و جلوی آینه قدیه اتاقم میایستم و به همراه چمدانم و کیف دستیه سفیدم از اتاقم خارج میشوم.
مامان با دیدنم صدایم میزند که برای صبحانه بهشان ملحق شوم. سرم را تکان میدهم و به حیاط میروم. صبحم خیلی بد شروع شد، اصلا نفرت رهام برای چه میتواند باشد؟ منظور حرفهایش چه بود؟ اصلا چرا این رهام و متین عجیب شدهاند؟!
روی پله مینشینم و دستم را زیر چانهام میزنم و منتظر میمانم صبحانه خوردنشان تمام شوند و بیایند. با دیدن کسی که پشت کرده ایستاده اخمی میکنم، یا متین است یا رهام، ولی متین نیست من لباس های متین را حفظم؛ حتما رهام است. میخواهم بلند شوم و داخل برم که احساس میکنم دارد پشت تلفن دعوا میکند. برمیگردم و بهش نگاه میکنم. گوشیاش را قطع میکند و تقریبا داد میزند.
- اَه، اَه، اَه!
و لگدی به لاستیک ماشین آخرین مدل و مشکی ماتاش میزند. به ماشینش تکیه میدهد و یک نخ سیگار از جیبش بیرون میکشد و با فندکاش روشنش میکند. سرش را بالا میبرد و دودش را فوت میکند، وقتی چشمش به من میافتد اخمهایش در هم می رود. سیگارش را روی زمین میاندازد و سوار ماشینش میشود. نگاهم را ازش میگیرم و داخل خانه برمیگردم.
حدودا چندساعت طول کشید تا بالاخره به مقصد میرسیم. دست و پاهایم از خستگی گزگز میکنند. دلم میخواهد سریعتر به ویلا برسیم، واقعا خسته شدهام! ترنم کنارم بود اینقدر حرف زده بود و خندیده بودیم که فکم به درد اومده.
وقتی به ویلا رسیدیم با چیزی که دیدم دهانم باز ماند. ویلا به این بزرگی! دیوار های بیرون سنگیاند و گل های صورتی کناره های دیوار روییده و تا امتداد بالای دیوار کشیده شده. از دَر خیلی بزرگی که به شکل نردههای مشکی بود گذر میکنیم. خانهای بزرگ که دیوارههایش به شکل سنگی و سفیداند، باغ خیلی سرسبز و بزرگیست و استخری آن طرف ویلاست. دو مجسمه به شکل زن که مایل به کرماند کنار در ورودیه بزرگ سفید که نوارهای طلایی دورش زیبایی و جلالاش را بیشتر کرده، قرار دارد. دستم را روی نردههای سنگیه کنار پله میگذارم و بالا میروم. دو خدمتکار که یکی نسبتا پیر و آن یکی بسیار جواناند کنار در ایستادهاند، مرد مسنی هم آن طرف به ما خیره شده است.
وقتی رهام از پلهها بالا میآید، آن مرد سرش را پایین میاندازد و سلام آرامی میدهد. آن دو زن ما را به داخل همراهی میکنند، اما من به رفتارهای رهام دقیقتر می شوم؛ به نظر من مشکوک شده.
مرد با لحنی که انگار با تردید و رمزی حرف میزند به رهام میگوید: آقا اون نامهای که گفتین به دستشون رسید.
رهام با اخمی که دارد سرش را تکان میدهد و وارد خانه میشود. به رفتنش به طبقهی بالا خیره میمانم که متین بازویم را میگیرد و به سمت خودش میکشد.
- بیا دیگه به کجا نگاه می کنی.
با بیحواسی زمزمه میکنم.
- دارم میام.
متین با دست گرمش دستم را میگیرد و با این کارش غرق میشوم در خیالات خودم. قدم دیگری برمیداریم و وارد ویلا میشویم. همهی وسایلها مجلل و گران قیمت است، دکوراسیون به طرز زیبایی چیده شدهاند.
با صدای همان خدمتکار مسن به طرفش بر میگردم.
- اتاق ها طبقهی بالاست.
لبخندی می زنم و سرم را به آرامی در جواب حرفش تکان میدهم. چشمم به خدمتکار کناریاش میفتد که با خنده با آن چشمهای درشت و طوسیاش و ککومکهای روی بینی گردش به من زل زده. زیبایی چندانی ندارد، اما قیافهاش بامزهست! حس خوبی به او دارم.
با گامهایی سست به طرفم میآید که مرا به اتاقم راهنمایی کند. خم میشوم که چمدانم را بردارم که خودش زودتر از من و متین آن را برمیدارد و با لبخند پهنی نگاهم میکند، به بدن لاغر و استخوانیاش خیره میشوم، فکر نمیکنم سنش تفاوت چندانی با من داشته باشد؛ حتی کوچکتر از من به نظر میرسد.
به دنبالش به طبقهی بالا میروم، اما متین با بابا در سالن میماند. در طول راهم به راهرو نگاه میکنم، درست همانند فیلمهاست... مانند آنها عکسهایی روی دیوار نصب شده. خیلی از اینجا خوشم آمده! دخترک وارد اتاقی در ته راهرو میشود که به دنبالش میروم.
چشم میچرخانم و به اتاق نگاه میکنم، تخت دو خوابه سفید که پتو و بالشت صورتی کم رنگ دارد و نقشهای طلاییاش باعث شده اتاق مجلل به نظر برسد نگاه میکنم. پنجرهی بزرگی رو به دریا خودنمایی میکند، دختر به سمت پنجره میرود و پردههایی که همرنگ و نگار تخت هستند را کنار میزند که خورشید نورش را مهمان اتاقم می کند، به سمت پنجره میروم، به دریا که رنگ آبیه آسمان بر رویش سایه انداخته نگاه می کنم، باد، دریا را به بازی گرفته و موجهای کوچکوبزرگی را به ساحل روانه میکند. صدای هویهوی باد و موج ساحل به راحتی به گوش میرسد.
پنجره را بیشتر باز میکنم و نسیمی به آرامی به داخل میوزد نفس عمیقی میکشم، گویا خستگی از بدنم خارج میشود.
- خیلی از اینجا خوشت اومده مگه نه؟
به دخترک نگاه میکنم و بلهی آرامی زمزمه میکنم.
چشم های طوسیهاش را میگرداند و به ساحل خیره میشود. لبهای بزرگاش را تکان میدهد و میگوید: آره خیلی قشنگه! راستی این که اینجا اتاقت باشه رو آقا دستور داد.
با حرفش ابروهایم بالا میرود. هول میشود و گوشهی دامن آبی رنگورو رفتهاش را با انگشتهای کشیدهاش مچاله میکند.
- اگر دوست نداری عوضش میکنیم.
لبخند تصنعیای میزنم و دستم را روی شانهی استخوانیاش میگذارم.
- نه عزیزم، قشنگه! همین جا خوبه.
گیسهای بورش که دو طرف سرش آویزان است را به دستش میگیرد. به لباس طوسی و آبی کمرنگ خدمتکاریاش نگاه میکنم و میپرسم.
- اسمت چیه عزیزم؟
با لب های بزرگ و گوشتیاش لبخند دندان نمایی میزند و میگوید: نگار.
- اسمت قشنگه! بهت میاد.
با چشمان بزرگ و طوسیاش به من زل میزند. بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهم.
- اسم منم شهرزادِ.
- خیلی قشنگه. خودتون هم خیلی خوشگلین!
لبخندی میزنم که متقابلا لبخند میزند، ممنونی زیر لب میگویم که دستانش را به هم قلاب میکند و میگوید: خانم کاری داشتین به من بگین. آقا گفتن کارهای شما رو من انجام بدم.
دقیقتر میشوم، یک چیزی اینجا مشکل دارد. موهایم را پشت گوشم میزنم.
- شهرزاد صدام کن.
سرش را میخاراند و با مِنمِن جواب میدهد.
- آخه، نمیشه...
انگشتم را مقابلش تکان میدهم و حرفش را قطع میکنم.
- همین که گفتم.
سرش را تکان میدهد و با قدمهایی آرام از اتاقم خارج میشود.
دستم را به کمرم میزنم و دور اتاق راه میروم. سردرگمم! یک چیزهایی با هم جور در نمیآید. رهام مشکوک شده، رفتارهایش، نگاهش یک جوری شده.
احساس میکنم همهی کارهایش، نامه و تلفن حرف زدناش همه به من مربوط است! واقعا قضیه چه میتواند باشد؟!
من باید بفهمم، از این به بعد دقیقتر میشم. حتما سر نخی باید تو اتاقها باشه، اما قضیهی امروز صبح چه؟ نمیدانم به متین بگویم یا نه، تابهحال رهام همچین کارهایی نکرده بود!
تقهای به در میخورد که سرم را به سمت آن برمیگردانم. متین وارد اتاق میشود، اول نگاهی به من میاندازد و بعد با اخم میپرسد.
- چرا هنوز لباست رو عوض نکردی عزیزدلم؟
لبخند زورکیای میزنم.
- عوض می کنم.
نگاهش را دور اتاق میچرخاند و میگوید: این رهام عوضی هم پاش رو از گلیمش زیادتر کرده. دلیلی نداره اتاقت روبهروی اتاقش ته راه رو باشه.
آب دهانم را محکم قورت میدهم.
- متین چقدر فکرت مریض شده تازگیا!
انگشتش را تکان میدهد.
- فکر من مریض نیست. رهام به یک مشت احتیاج داره.
با این حرفش رنگ از رخسارم میپرد. گرمم میشود، نه به متین نمیگویم نباید متین را در دردسر بیاندازم.
دوباره لبخند جای اخم بین ابروهایش را میگیرد، چشمکی میزند و در را باز میکند.
- لباست رو عوض کن یکم قدم بزنیم.
پلکهایم را باز و بسته میکنم، سرم را به تایید حرفش تکان میدهم.
هودیه نارنجیام را از چمدانم بیرون میکشم و تنم میکنم. یه کلاه لبهدار مشکی هم سرم میکنم. از اتاقم خارج میشوم و به طرف طبقهی پایین میروم.
متین به دیوار تکیه داده و یه تیشرت سبز یشمی پوشیده که انعکاس رنگی قشنگی به رنگ چشمهایش داده.
کنارش میروم، نگاهش را از گوشیاش میگیرد و با دیدنم ابرویی بالا میاندازد.
- بهبه خانمم چه خوشگل کرده! بریم.
قدم زنان به طرف ساحل میرویم، دستم را دور بازوی متین حلقه میکنم و پشت سر هم صدایش میزنم.
با خنده می گوید: جانم؟ چیه؟!
چشمانم را مظلوم میکنم و خودم را از بازویش آویزان میکنم و کشدار میگویم: بخند.
ابروهایش را مثل همیشه بالا میدهد.
- آها بخندم که انگشتت رو فرو کنی تو چالم؟
لبخند دنداننمایی میزنم که ردیف دندانهایم مشخص میشود.
با اخم و محکم میگوید: نه!
دستم را میکشم و پشت کرده دست به سینه میایستم.
- اصلا من قهرم. یه چال داری دیگه مگه چیه که ناز میکنی؟
دستش را روی شانهام می گذارد که با لبولوچهی آویزان میگویم: دست به من نزن.
- الآن خانمم قهره؟
به طرفش بر میگردم سرم را تندتند تکان میدهم و پشت سر هم میگویم: آره، آره، آره قهرم.
دستش را دور کمرم حلقه میکند و صورتش را به طرفم کج میکند. با لحن لوسم میگویم: نه دیگه الآن نمیخوام!
از او جدا میشوم، اخم میکند.
سرش را کناره گوشم میآورد و آروم زمزمه میکند.
- خودت خواستیا موفرفریه لوس!
فکرش را میخوانم و با داد بلندی که میزنم میدوم. از کنار ساحل و روی شنها میدویم و دنبالم میکند، موهای فرم بر اثر باد پشت سرم به هوا رفته و تکان میخورد. به پشت بر میگردم، وقتی می بینم نزدیکم شده جیغ میزنم و پایم را تند میکنم. هم زمان خندیدن و دویدن خیلی سخت است! اینقدر خوشحالم که دلم نمیخواهد این روزها تمام شود.
روی ماسهها نشستهایم و زانوهایم را بغل کردهام و به دریا نگاه میکنم؛ یعنی امتداد این دریای به این بزرگی کجا ختم میشود؟
به خورشیدی که کمکم در حال غروب کردن است نگاه میکنم.
متین روی ماسهها دراز میکشد و دستانش را زیر سرش میگذارد و من هم کنارش دراز میکشم. هر دو به غروب خورشید و آسمان نگاه میکنیم.
متین به طرفم برمیگردد و میپرسد.
- دوست داری بچههامون دختر باشن یا پسر؟
با تعجب میپرسم.
- بچه هامون؟ مگه چند تاست؟
با جدیت جواب میدهد.
- شش تا.
چشمانم از تعجب درشت میشود و دهانم نیمهباز میماند. با ابروهایی بالا رفته می گویم: شش تا؟! تو نگه میداری دیگه؟ چه خبره؟
گویا من حرف عجیبی زدهام که نیم خیز میشود و با تعجب نگاهم میکند.
- حالا من کم کردم شد شش تا.
با خنده می گویم: مگه من سوسکم که اینهمه بچه بیارم؟
کلاهم را می کشد.
- من دارم جدی حرف می زنم شهرزاد.
خندهام را سعی میکنم قورت دهم، اما متاسفانه موفق نمیشوم و پوفی میزنم زیر خنده.
وقتی با قیافهی جدی متین که در ته چشمانش انگار دارد من را با تاسف نگاه میکند روبهرو میشوم، مینشینم و خندهام را جمع میکنم.
- اولی دختر باشه.
متین با حرفم لبخندی میزند و میگوید: عالیه! دختر شد تو اسمش رو بزار، پسر شد من.
زیر لب باشهای میگویم.
چشم میگردانم و به دریا نگاه میکنم. آه! چقدر پهناور و وسیع است! با اینکه رنگ آبیه آسمان دریای بیرنگ را رنگی کرده و باد که باعث موج های کوچک و بزرگش میشود، اما باز هم آن قدر وسیع است که می تواند مکان زندگی میلیونها ماهی باشد. درسته! فهمیدم اسم دخترم را چه بگذارم. اسمی برایش انتخاب کردهام که هر وقت ناامید میشود به یادش بیفتد و بتواند هر مشکلی را همانند یک مسئلهی ریاضی شاید دشوار و گاهی طولانی، اما خلاصه حل کند.
متین با صدای مردانهاش میپرسد.
- دختر شد چی بزاریم؟
به چشمان سبز متین خیره میشوم و به آرامی جواب میدهم.
- دریا.
ابرویش را بالا میدهد، تکانی به سرش میدهد. دستی به موهایش میکشد و با خنده میگوید: خودم رو برای اسمهای بیخود آماده کرده بودم.
با آرنجم ضربهای به بازویش میزنم و با کلافگی اسمش را صدا میزنم.
با خنده به من نگاه میکند و میگوید: بده مگه؟ خنگ خودمی.
دوباره با حرص اسمش را صدا می زنم. نخیر، انگار راستیراستی راه طولانی من با آقا متین شروع شده.
دست متین را میگیرم و به ساعتش نگاه میکنم، در همان حین میپرسم.
- پسر شد چی بزاریم؟
لبش را کج میکند و با شیطنت ادایم را میگیرد.
- شن.
با لحنی حاکی از کلافگی، خستگی، خنده و عصبانیت میگویم: اینقدر اذیتم نکن.
دستی به تهریش قهوهایش میکشد. خودش را به فکر زدن، میزند و میگوید: سپهر.
اخم کم رنگی میکنم، پایین هودیه نارنجیام را به بازی میگیرم.
- سپهر و دریا اصلا به هم نمیان.
شانهای بالا میاندازد و به دریا نگاه میکند.
- حتما که نباید مثل هم باشن.
تک ابرویی بالا میدهم و به آرامی می گویم: نمیدونم.
به متین نگاه میکنم که اسم دریا و سپهر را زیرلب زمزمه میکند.
دستم را به چانهام میزنم و به مرد روبهرویم که روزی، این روزها را با او خیالبافی میکردم نگاه میکنم.
***
همگی دور میز شام مینشینیم و شروع به غذا خوردن میکنیم. عمو محمد با سرخوشی به شانهی رهام میزند.
- تو نمیخوای ازدواج کنی؟ دیگه داری پیر میشیا! سی سالت شده.
با دست به متین که کنارم نشسته اشاره میزند.
- ببین، متین چهار سال ازت کوچیکتره ازدواج کرده.
رهام تنها با نیشخند به متین نگاه میکند. با دستمال لبش را پاک میکند و همانطور که به من زل زده میگوید: آدمش رو پیدا کردم فقط یه ذره طول میکشه.
عمو محمد چنگالش را در بشقابش میگذارد و با خوشحالی می پرسد.
- پس عاشق شدی؟
رهام سرش را تکان میدهد و با جدیت جواب میدهد.
- نه.
بابا هم وارد بحث می شود و میگوید: ببین پسرم، متین رو نگاه کن چون عاشق شهرزاده مطمئنا هم خودش خوشبخت میشه هم دخترم رو خوشبخت میکنه.
رهام نگاه بدی به متین میاندازد و بعد به من نگاه میکند، تک ابرویی بالا میدهد.
- آدم عاشق به شرطی میتونه خوشبخت بشه که لیاقت داشتن طرف رو داشته باشه. بتونه نگهش داره که جلوی چشمهاش از دستش نده، یا به عبارتی ازش نگیرنش.
نگاه سنگین رهام را به وضوح احساس میکنم. چشم بر میگردانم و دست مشت شدهی متین را میبینم. تندتند پشتسر هم نفس میکشد. دستم را روی دست مشت شدهاش که روی پایش بود میگذارم. به من نگاه میکند، با فک منقبض شده به رهام خیره میشود، اما نگاه رهام روی من چیزی مخلوط از نفرت و محبت است که دلیلش را نمیتوانم بفهمم و درک کنم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳