«متین»
گردش خون را در صورتم احساس میکنم، از عصبانیت گرمم شده، پشت سر هم تندتند نفس میکشم. نگاهی به صورتم میاندازد و پوزخند صدا داری میزند. دندان قرچهای میکنم و یقهاش را محکم در دستم میگیرم.
به دیوار پشتش میچسبانمش و به چشمهای سیاه نفرت و موفقیت آلودهش نگاه میکنم. انگار از این عصبانیتم خوشحال شده. با دندانهای به هم قفل شدهام میغرم.
- منتظر همین بودم که تنها بشیم. انگار تنت میخواره آره؟
دستش را روی مچ دستم که یقهاش را گرفتهام میگذارد و با لحن سرد و بدون هیچ عصبانیتی میگوید: انگار خیلی عصبی شدی!
یقهاش را ول میکنم و انگشت اشارهام را جلویش تکان میدهم و با تاکید میگویم: حواست به کارات باشه، یک بار دیگه فقط یک بار دیگه میخوام...
با صدای مامان به طرفش برمیگردم.
- متین مامانجان بیا کارت دارم.
نگاه بدی به رهام میاندازم و می خواهم به دنبال مامان بروم که دستم توسط رهام کشیده میشود.
- من هر کاری که دوست داشته باشم میکنم. اگر خیلی ناراحت شهرزادتی که از دستش ندی مشکل خودته پسرعمو!
دستم را از دستش با شتاب میکشم و فکش رو میگیرم و به عقب هولش میدهم.
- اسم شهرزادم رو به زبون کثیفت نیار.
پایم را تند میکنم و به آشپزخانه میروم.
دیگه باید بیشتر حواسم به رهام و شهرزاد باشد. زیرلب زمزمه میکنم.
- شهرزاد مال منه!
***
«شهرزاد»
مویم را از پشت میبندم، پیراهن آبیکم رنگ و سفیدم که خودم عاشقش بودم را تنم میکنم. از اتاقم خارج میشوم و دستم را روی نردههای طلایی سفید پله میگذارم و به آرامی پایین میآیم. اولین کسی را که میبینم رهام است که به ستون سالن تکیه زده و سیگار میکشد.
میروم و برروی مبل سلطنتی سالن مینشینم و به پشتیه آن تکیه میزنم. با چشمم خانه را کنکاش میکنم، اما نمیتوانم متین را ببینم.
رهام سیگارش را در جا سیگاری خاموش میکند، نگاهم را از او میگیرم و به تابلویی که بالای شومینه زده شده نگاه میکنم. عکس چهار نفره است، خانم و آقایی روی مبل سلطنتی نشسته بودند و پسر بچهی کوچکی با اخم و چشمهای مشکی کنار مبل ایستاده بود و دستش را روی دستهی مبل گذاشته و نوزادی در بغل آن خانم که شبیه به من بود، بود. افراد عکس برایم خیلی آشنا هستند، میخواهم دقیقتر شوم که با احساس کسی چشم از تابلو میگیرم و به روبه.رویم نگاه میکنم. با دیدن رهام که ایستاده و دارد با نوع نگاه همیشگیاش نگاهم میکند، آب دهانم را قورت میدهم.
مثل همیشه از سر تا پا سیاه پوشیده، دستم را روی دستهی مبل میگذارم تا بلند شوم که صدای محکمش در فضا میپیچد.
- بشین.
- با من کار داری؟
با اخم می گوید: آره.
دست یخ زدهام را روی هم میگذارم و با صدایی آرام که از ته گلویم میآمد « بلهای؟ » زمزمه میکنم.
دستانش را در جیب شلوار سیاهش فرو میکند.
- امروز خوشگلتر شدی!
اخم کم رنگی میکنم، فکر نکنم دارد از من تعریف میکند.
با اخم میگویم: ممنون!
بلند می شوم که میگوید: حرفم رو که هنوز نگفتم عزیزم.
نفسم را فوت میکنم، با شنیدن لفض عزیزم گفتنش تپش قلب میگیرم.
- الآن کار دارم، بعدا بگو.
با لبخندی تمسخرآمیز میگوید: لابد میخوای بری پیش نامزدت.
- آره.
دستی به ته ریشش میکشد.
- مادر شوهرت کارش داشت رفتند آشپزخونه.
میخواهم به طرف آشپزخانه بروم که دستم را میکشد. با کلافگی بهش میتوپم.
- چیه؟
با چشمان مشکیاش به من نگاه میکند و با صدای کلفت و مردانهاش می پرسد.
- خیلی دوستش داری؟
ابروهایم را بالا میدهم.
- این چه سوالیه؟
پلکهایش را باز و بسته میکند.
- جواب من رو بده.
-آره، بیشتراز خودم!
پوزخندی میزند و با لحن سردی میگوید: برو.
دستی به پیشانیام میکشم و وارد آشپزخانه میشوم. زن عمو با دیدنم حرفش را قطع میکند.
- عزیزم اومدی؟ تازه داشتم میومدم صدات کنم. برو لباسات رو عوض کن، متین برات سوپرایز داره.
به متین نگاه میکنم که به کابینت تکیه داده و دست به سینه دارد با لبخند نگاهم میکند.
مانتوی صورتی کم رنگم که آستینهای پفی دارد میپوشم، شال طوسی رنگم را سرم میکنم. با تقهای که به در میخورد به طرف در برمیگردم.
- حاضر شدی؟
کیف طوسیام را بر میدارم و به طرف متین میروم.
- آره.
سر تا پای متین را از نظر می گذرانم، پالتوی بلند مشکی با شال گردن طوسی که قدش را کشیدهتر نشان میدهد. دستانش را در جیبش فرو برده که دستم را دور بازویش حلقه میکنم.
با هم تا حیاط میرویم، در ماشین سفیداش را برایم باز میکند.
- بفرمایید پرنسسخانمم!
کشدار میگویم: مرسی.
سوار ماشین میشوم، تک خندهای میکنم. همیشه عاشق این جور ماشینهای خارجی بودم. دستانم را به هم میمالم و با شوق وصف ناپذیری که در چشمانم است به داخل ماشین نگاه میکنم.
متین سوار ماشین میشود و به طرف مقصد که نمیدانم کجاست شروع به رانندگی میکند.
یکهو اسمش را صدا میزنم.
- متین؟
سرش را طرفم بر میگرداند و با خنده میگوید: جانم؟ چرا یکهویی صدا می کنی؟!
با هیجانی که در صدایم مشهود است میپرسم.
- سوپرایزت چیه؟ بگو دیگه. دارم از فضولی میمیرم.
- نه برسیم میگم.
اخم کمرنگی می کنم و با کلافگی میگویم: متین؟ بگو دیگه.
سکوت میکند که با خنده میگویم: قهر می کنما.
زیر چشمی نگاهی به من میاندازد.
- باشه میگم.
دستانم را به هم میزنم.
- آخ جون! پس از این به بعد هر چی میخوام همین تهدید رو میکنم.
با اخم نگاهم می کند که لبخند دنداننمایی بهش میزنم.
نگاه از من میگیرد و به جاده خیره میشود و شروع میکند به حرف زدن.
- دو تا سوپرایز دارم. یکی دیدنیه که باید ببینی، یکی هم...
مکث میکند و به منی که بیصبرانه منتظر ادامهی حرفش هستم نگاه میکند.
- بگو دیگه.
خندهای میکند و ادامه می دهد.
- خب، دومی هم اینکه آقاجون خبر داده جمعه میاد اینجا و مامان هم گفت عروسیمون زودتر برگزار میشه.
لبم پایینم را به دندان میگیرم.
- جدی میگی؟
لبخندی میزند و من بهت زده به روبهرویم نگاه میکنم.
- فقط ببخشید، عروسیمون روز تولدت نیست.
دستانم را روی داشبرد میگذارم و با صدای بلندی فریاد میزنم.
- وای خدایا شکرت!
متین با چشمانی که از فرط تعجب درشت شده نگاهم میکند.
خندهای میکنم، فکر کنم صورتم از خجالت گل انداخته، نباید ذوقم را اینقدر واضح نشان میدادم. تازه چشمم به جنگل های انبوه و سرسبز اطراف جاده میخورد.
- متین کجا داری من رو میبری؟
ابرویش را بالا می اندازد.
- سوپرایزه.
اوفی میکشم و دستبهسینه به اطرافم نگاه می کنم.
وارد جای کمی تاریکی میشویم که با ترس خطاب به متین میگویم: میشه برگردیم؟ نخواستم من رو سوپرایز کنی.
میخندد که از خندهاش عصبی میشوم.
- اینجا صددرصد جن داره.
با داد اسمش را صدا میزنم، اما با جدیت ادامه میدهد.
- عصبی نشن اومدیم تو خونشون.
- متین بس کن!
مشتی به فرمان میزند و شروع به خندیدن میکند.
- الآن ترسیدی؟
اخمی میکنم و جواب میدهم.
- نه اصلا، چرا باید بترسم.
لبش را کج میکند و میگوید: از قیافت مشخصه.
به طرفش بر می گردم و با تاکید می گویم: اصلا هم نترسیدم.
- چشمات رو ببند.
با تعجب می پرسم: چی میگی؟
- چشمات رو ببند.
چشمانم را می بندم.
- بفرما بستم.
به آرامی زمزمه میکند.
- خوبه.
ماشین را نگه میدارد و میگوید: تا وقتی نگفتم حق نداری چشمات رو باز کنی.
دستم را می گیرد و از ماشین پیادهام میکند. با احساس چیزی روی پایم جیغ بلندی میزنم.
- مار، مار.
- چی میگی؟
متین دستانش را روی چشمانم میگذارد.
- من رو گول نزن، نمیذارم ببینی.
دستم را روی سینهام میگذارم، تپش قلبم را به وضوح احساس میکنم. با صدایی که از ترس میلرزد میگویم: به خدا مار بود.
- مار کجا بود بابا! برو تو.
دستانش را بر میدارد.
- الآن چشمات رو باز کن.
همانطور که غر میزنم چشمانم را باز میکنم. چیزی را که میبینم باورم نمیشود. با دهانی که باز شده است و چشمانی که از فرط تعجب درشت شده به اطرافم نگاه میکنم.
با لکنت می گویم: اینجا... اینجا دقی...قا مثل...
متین دستانش را به هم میمالد.
- دوستش داری؟
از گردنش آویزان می شوم.
- مرسی، مرسی.
کش دار و با صدای بلند «مرسی» دیگری میگویم.
از بغلش جدا میشوم و دوباره به اطرافم نگاه میکنم. هین بلندی میکشم، بالا پایین میپرم.
دقیقا در همان خانهای که در تصوراتم بود ایستادهام. پارکتهای چوبی، دکوراسیون چوبی، تا چشم کار میکند وسایلهای چوبی و قهوهای! کلبهی نقلی و کوچکی که گوشهاش آشپزخانهای با کابینتهای چوبی و چراغ های آویزان که کناره های لامپ به شکل گل شیشهایست. آن طرف خانه شومینهی بزرگیست که روبهرویش مبل سه نفرهی چرمیست. روی دیوار چوبهایی زده شده که کتابها طبقهای پشت سر هم قرار دارند. پلههای مارپیچ قهوهای وسط سالن وجود دارد، از آن سریع بالا میروم، یک تخت دو نفره وسط اتاق وجود دارد. دوباره از پله های مارپیچ پایین میآیم و میایستم. دستم را جلوی دهانم میگیرم و جیغ آرامی از ذوق زیاد سر میدهم.
متین با دستانی که در کتش فرو برده با خنده نگاهم میکند. به طرفش میدوم و انگشتم را در چالش فرو میبرم که آخی از دهانش خارج میشود. چپ چپ نگاهم می کند.
- این چه عادت زشتیه که داری؟
چشمانم را می بندم و دندان هایم را به نمایش میگذارم.
***
«متین»
به طرف آشپزخانه میروم، پشت کرده ایستاده و غذا درست میکند به کابینت تکیه می دهم و نگاهش میکنم. لبخندی مهمان لبهایم میشود. با آلارم گوشیام چشم از شهرزادم میگیرم و به گوشیام مینگرم. پیام از رهام است. با دیدن اسمش خونم به جوش میآید، هجوم خون را در صورتم احساس می کنم.
«سلام داداش، به فکر آیندت باش، ممکنه سرنوشتت به دست من عوض بشه. پس خوب از الآنت لذت ببر!»
گوشی را خاموش میکنم و روی کابینت میاندازم. ساعدم را روی پیشانیام می گذارم و با دست سردی که به دستم میخورد، ساعدم را از پیشانیام بر میدارم و به شهرزاد که با صورتی رنگ پریده و چشمانی نگران به من خیره شده نگاه میکنم. خنده ی ظاهری میکنم که نگران نشود.
- چی شده عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده؟
لبهای کوچکش را باز و بسته میکند، به آرامی میپرسد.
- چیزی شده؟
دست روی شانههای کوچکش میگذارم، با لبخند نگاهش میکنم.
- هیچی نشده. تا وقتی من پیشتم هیچ اتفاقی برات نمیفته.
کمی از نگرانی چشمانش کم میشود، باز هم لبخند میزنم و در آغوشش میکشم. بوسهای به موهای فرفریاش میزنم. چشمانم را میبندم. آخ، من چقدر این دختر را دوست دارم!
من باید بفهمم تو کلهی رهام چه میگذرد. من متین نیستم اگر حسابش را نتوانم برسم.
شهرزاد سرش را بلند میکند، دستش را از دور گردنم جدا میکند و روی سینهام میگذارد. به آرامی اسمم را صدا میزند.
- متین؟
جانمی از بین لبانم خارج میشود. با مِن مِن میگوید: من اشتباه کردم باید یه چیزی رو بهت میگفتم.
اخم کم رنگی میکنم.
- چی شده؟
چشم از من میگیرد، چانهاش را به آرامی میگیرم و سرش را بالا میآورم.
- بگو.
به آرامی میگوید: رهام... رهام.
- رهام چی؟
- رهام عجیب نشده؟ احساس می کنم ازش میترسم.
اخمم پررنگتر میشود و به لبش چشم میدوزم.
- چی کار کرده مگه؟
با مِنمِن ادامه میدهد.
- نمیدونم. عجیب شده. مثل قبل نیست.
با صدای گوشیام شهرزاد را رها میکنم و به سمت گوشیام میروم. از حرفهای شهرزاد نگرانم! تماس را برقرار میکنم. مامانم با صدایی شاد میگوید: عزیزدلم مامان جان، بیاید خونه.
- چرا؟
صدایش را آرام میکند.
- آقاجون اومده. زودتر بیاید.
دست به ته ریشم میکشم.
- باشه، باشه میایم.
تماس را قطع میکنم، به شهرزاد که دارد سوالی نگاهم میکند میگویم: آقاجون اومده. باید بریم.
با چشم های درشت شده میپرسد.
- چرا اینقدر زود؟
- نمی دونم. حاضر شو بریم.
باشهای میگوید و به طرف اتاق میرود.
کتم را از روی مبل برمیدارم و تنم میکنم.
«شهرزاد»
دست در دست متین وارد ویلا میشوم. آقاجون بر روی مبل سلطنتی تک نفره و رو به جمع نشسته و دستهای چروک و پیرش را روی عصایش گذاشته، بقیه هم روی مبلها نشستهاند، خدمتکار ها در گوشهای ایستادهاند و نگاه میکنند. فضا اصلا خوب نیست! از قیافهها معلوم است اتفاق بدی افتاده.
سلامی میدهم که همه به جز آقاجون و رهام به آرامی جوابم را میدهند. کناره ترنم مینشینم، با قیافهای مضطرب به من نگاه میکند، قلبم شروع به تپیدن میکند. آب دهانم را پر صدا قورت میدهم و دوباره به آقاجون مینگرم. به زمین زل زده و کاملا اخمهایش در هم است. سنگینی نگاهی را احساس میکنم، سرم را بالا میگیرم و با رهام روبهرو میشوم. با پوزخندی کناره لبش به من خیره شده.
با دستان یخ زدهام دست ترنم را میگیرم. به متین نگاه میکنم که با کمی اخم و بدون هیچ نگرانی به آقاجون زل زده.
عمو محمد با دیدن من به حرف میآید و خطاب به آقاجون می گوید: آقاجون ما...
با دادی که آقاجون میزند، دستم را که در دست ترنم است را به آرامی فشردم، قلبم همانند قلب گنجشگ میزند.
- ساکت!
از ترس چشمانم را محکم باز و بسته میکنم.
آقاجون با خشمی که در صدایش است ادامه میدهد.
- یعنی پسرای من، اینقدر پرو شدن که روی حرف پدرشون حرف بزنند؟ خجالت نمیکشید؟ با چه رویی جلوی من نشستید؟ من بیست و یک سال پیش حرفی زدم که الآن عملی بشه، اما چی شد؟ اگر به من خبر نمیدادن میخواستین حرف من رو زمین بزنید؟ آره؟!
همهی این حرفها را با داد و خشم میگوید، صورتش قرمز شده؛ تابهحال اینجوری با پسرانش حرف نزنده بود! با نگرانی به متین نگاه میکنم، ولی قضیه چه میتواند باشد؟ دربارهی چه حرف میزند؟ من مطمئنم به من مربوط است!
آقاجون ادامه میدهد.
- تا چند هفته دیگه عقد شهرزاد و رهام جاری میشه.
- اما آقاجون متین و شَه...
دوباره داد می زند.
- حرف نباشه محسن، همین که من میگم.
چیزی را که میشنوم برایم قابل باور نیست! بغض راه گلویم را میبندد، حالهای از اشک چشمانم را دربر میگیرد. نفس کشیدن برایم سخت شده. با چشمانی پر از اشک به متین نگاه میکنم که ناباورانه نگاهش را بین آقاجون و رهام رد و بدل میکند. نفهمیدم چه شد، احساس کردم دنیا دور سرم دارد میچرخد، آخرین صحنهی تاری که میبینم چهرهی ترنم و مامان است که بالا سرم بودند و بعد سیاهی مطلق.
پلک های سنگینم را به سختی باز میکنم، دستان بیجانم را بلند میکنم و به سختی روی تخت مینشینم. ماجرای دیشب مانند فیلمی از جلوی چشمانم رد میشود. پلکهایم را محکم میبندم. اشکهایم یکی پس از دیگری جاری میشوند. مدام با خودم تکرار می کنم.
- من با رهام ازدواج نمیکنم، من با رهام ازدواج نمیکنم!
با باز شدن در با چشمانی اشکی و درشت شده به صورت بابا نگاه میکنم. با چهرهای نگران کنارم مینشیند، دستش را روی سرم میگذارد و من تنها یک سوال توانستم بپرسم.
- یعنی چی؟
پلکهایش را باز و بسته میکند، به روبهرویش نگاه میکند و جوابم را میدهد.
- آقاجون وقتی حرفی میزنه، همه باید اطاعت کنن.
سرم را تکان میدهم.
- نه، نه، نه من مثل شما نیستم، من حرفش رو گوش نمیدم.
با اخم به من نگاه میکند و با تحکم ادامه میدهد.
- من این جوری تربیتت کردم؟ بیاحترامی یادت دادم؟ میخوای آبروی من رو ببری دختر؟ من کی بهت یاد دادم تو روی بزرگترت وایستی؟
انگشتانم را به بازی میگیرم.
- من حق انتخاب دارم. من متین رو دوست دارم! و فقط با متین ازدواج میکنم. هیچکس هم نمیتونه مجبورم کنه.
دستش را مقابلم تکان میدهد و با خشم ادامه میدهد.
- نه دیگه، حق انتخاب نداری. وقتی نوزاد بودی قرار شد با رهام ازدواج کنی.
- چه طوری تا دیروز نبود. همتون خوشحال بودین از ازدواج من و متین. من نامزدشم!
دادی میزند که به خودم میلرزم.
- هممون میدونستیم فقط تصمیم گرفتیم که آقاجون نیست زودتر ازدواج کنین که وقتی میفهمه کار از کار گذشته باشه.
کنترل لرزش صدایم از دستم در میرود.
- الآن هم همین کار رو کنید. کمک کنید من به متین برسم.
چشمانش را باز و بسته می کند.
- نمیشه دختر، نمیشه!
بلند می شوم و با محکمی حرف دلم را به زبان میآورم، دیگر اشکهایم، غرورم که قرار است له شود و لرزش صدایم برایم مهم نیست.
- بابا، بزرگم کردید درست، دوستتون دارم درست، اما اجازه نمیدم من رو مجبور به کاری کنید. مطمئن باشید هیچوقت با کسی غیر از متین ازدواج نمیکنم. خودتون اگر می تونید به آقاجون بگید اگر نه من خودم میگم. شده هر کاری می کنم، فرار، خودکشی هر چی، ولی با رهام ازدواج نمیکنم. آبروتون هم برام مهم نی...
با سوزش یک طرف صورتم، ناباورانه به بابا نگاه میکنم. این اولین بار است که دست رو من بلند کرده. دستم را روی صورتم میگذارم، بوی خون را که از بینیام جاری میشود احساس میکنم. اخمی میکنم. اشک سمجی از گوشهی چشمم سرازیر میشود. شکستن غرورم به کنار، طاقت شکستن قلبم را ندارم. با تمام وجودم حس حقارت و بیپناهی میکنم! آب دهانم را قورت میدهم و به فرش چشم میدوزم. وقتی از اتاق بیرون میرود همانجا مینشینم و خفهخفه شروع به گریه کردن میکنم. دلم به حال خودم میسوزد. امروز مزهی تلخ تنهایی را چشیدم. کاش خوانوادهی واقعیم کنارم بودند.
***
- بیا یه چیز بخور دخترم، شدی یه پوست و استخون!
با تلخی جواب می دهم.
- نمیخورم.
یک هفته از آن شب میگذرد و من هر چقدر دنبال متین میگردم پیدایش نمیکنم. غذا نمیخورم، نمیخوابم، حرف نمیزنم به یک مردهی متحرک تبدیل شدهام. فقط فکر میکنم.
ساعت دوازده شب شده، نگاهم را به سقف میدوزم. با ویبرهی گوشیام چشم از سقف میگیرم و با دیدن اسم متین مثل فنر سرجایم سیخ میشوم. تماس را وصل میکنم. صدای پر جذبه و مردانه متین در گوشم میپیچد.
- از در پشتی بیا بیرون، منتظرتم.
بعد بوق متعدد در گوشم زنگ میزند. شالی سرم میکنم و آهستهآهسته از در پشتی خارج میشوم.
متین با کت چرمیه مشکیاش روی موتور سیاهش نشسته و کلاه کاسکتش را در دستش گرفته. به سمتش میروم. با دیدنش اشکهایم بیاختیار از چشمانم جاری میشود.
سرش را کج میکند و با اخم تشر میزند.
- نریز اون اشکها رو.
لبم را میگزم، دست خودم نیست، تصور نبودن متین حالم را بد میکند.
با بادی که میوزد به خودم میلرزم. متین بلند میشود و کلاه کاسکتش را روی موتور میگذارد.
شال گردن سبز یشمیاش را دور گردنم میپیچد و با مهربانی به من خیره میشود.
- نترس هیچوقت نمیزارم تو رو از من بگیرن. مال منی شهرزاد این رو یادت باشه!
نگاهش روی زخم گوشهی لبم میماند، دستش را به طرف زخمم میبرد و با لمسش آخی از میان لبم بیرون میآید که با حرص نفس عمیقی میکشد، دستش را در موهای مجعد و خوش حالتش فرو میبرد.
- یک فکری دارم، ولی باید کمکم کنی.
سرم را تکان می دهم و سریع میگویم: هر چی باشه، قبوله.
شانه های نحیفم را در دستهای مردانهاش میگیرد، با چشمان سبزش به صورت رنگ پریدهام خیره میشود.
اخم کمرنگی میکند و شمردهشمرده می گوید: ببین، ما با هم میریم، یه جایی که هیچ کس نتونه پیدامون کنه. سپردم همه چی رو آماده کنن. فقط کافیه تو فردا ساعت دوازده وسایلات رو جمع کنی بیای همینجا.
دارم همانطور نگاهش میکردم که صورتش را نزدیکتر میکند و ادامه میدهد.
- شهرزاد، هیچکس نباید بفهمه. به هیچکس نمیگی! باشه؟
سرم را به عنوان تایید تکان میدهم، اما این وسط یک چیزی مشکل دارد. با لرزشی که در صدایم است میگویم: اما، اما پدرم چی؟ خانوادمون. اینجوری آبر...
صورتم را دو دستی میگیرد، هرم نفسهای گرمش به صورتم میخورد.
- شهرزاد، لطفا! الآن فقط و فقط ما دو تا مهمیم. فهمیدی؟ اصلا میفهمی چه بلایی داره سرمون میاد؟ تو نامزد منی، بعد من دو دستی نامزدم رو تقدیم به اون آشغال کنم؟!
اشک در چشمانم جمع میشود، دو راهیه سختی جلوی پایم است. از یه طرف خانوادهام از یه طرف متین.
- ولی...
اخمهایش در هم میرود.
- ولی نداره. اگر این همه میگی دوستم داری بهم ثابت کن. یک بار هم شده برام بجنگ، میتونی؟
باشهای زیر لب میگویم.
به چشمان قهوهایم که از گریهی پیش از حد پف کرده خیره میشود، به آرامی لب میزند.
- به من اعتماد کن.
اشکی که از گوشهی چشمم دارد می چکد را با سر انگشتش پاک میکند، پیشانیاش را به پیشانیام میچساند. چشمانم را میبندم، در این چند روز آنقدر احساس تنهایی کرده بودم که الآن حس میکنم دنیا زیر پایم است.
***
روی تخت نشستهام و به عقربههای ساعت که به کندی میگذرد نگاه میکنم. هنوز هم فرق درست بودن یا غلط بودن کارم را نمیدانم. از استرس دست و پاهایم یخِیخ شده. قلبم یک ثانیه هم آرام نمیگیرد.
با تقهای که به در میخورد، دست از فکر کردن میکشم.
سرم را بالا میگیرم و با دیدن رهام اخم پر رنگی میکنم.
با دیدنش از جایم بلند میشوم. از حرص دستم را مشت میکنم که ناخونهایم در کف دست عرق کردهام فرو میرود؛ در را میبندد و به آرامی به سمتم قدم بر میدارد، به طرفم میآید. نگاهش را از ساک کوچکم که روی تخت است به صورتم سوق میدهد.
دستی به چانهاش میکشد، تک ابرویی بالا میدهد و با لحن مرموزی میپرسد. قصد داری جایی بری شهرزادم؟
رد نگاهش را میزنم و به ساک لباسهایم میرسم. اخمی میکنم و جواب میدهم.
- به تو ربطی داره؟ و شهرزادم هم صدام نکن.
خندهی عصبی سر میدهد، دستی به موهای صاف و مشکیاش میکشد، وقتی خندهاش تمام میشود با چشمانی ریز شده میگوید: یادت رفته عزیزم؟ تا یک ماه دیگه زن منی! زن من.
انگشتش را روبهرویم تکان میدهد.
- فکر نکن الآن کاریت ندارم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی. بخوای دست از پا خطا کنی، خودم آدمت می کنم.
مکثی میکند و با پوزخند گوشهی لبش ادامه میدهد.
- هر جا هم بخوای بری به شوهرت مربوطه.
به خودش اشاره میزند و ادامه میدهد.
- یعنی من!
تمام این مدت که حرف میزند، من با چشمانی که که مملو از نفرت است نگاهش میکنم، پشت سر هم نفس میکشم.
با صدایی که از فرط عصبانیت میلرزد میگویم: فکر کردی به همین راحتی تسلیم آقاجون میشم. نه! من برای متین هر کاری میکنم.
با دندانهای کلید شده و چهرهای که به کبودی میزند یقهی پیراهنم را میگیرد. با چشمان یخیاش به چشمان ترسیدهام زل میزند و در صورت میغرد.
- این آخرین بار و اولین بارت باشه جلوی من وایستادی و صدات رو انداختی تو سرت حرف میزنی. جلوی من سرت رو میندازی پایین زر میزنی. هر چی من میگم فقط یک کلمه چشم از زبونت میاد بیرون. شیر فهم شد؟!
همانطور نگاهش میکنم که با دستش فشاری به بازویم میدهد که از درد صورتم جمع میشود.
- بگو چشم.
باز هم با سکوت نگاهش میکنم که فشار دستش را بیشتر میکند، هر چقدر بیشتر سکوت میکنم بیشتر بازویم را فشار میدهد، دیگر تحمل درد را ندارم. با بغض و خیلی آرام «چشم» زمزمه میکنم که داد میزند.
- بلندتر.
این بار صدایم را کمی بیشتر میکنم که با رضایت سرش را تکان میدهد.
- اوکی خوبه!
با شتاب ولم میکند که روی تخت میفتم. به طرف در میرود، قبل اینکه دستگیره را بکشد به طرفم برمیگردد و با اخمهای همیشگیاش میگوید: خوش ندارم دور بر متین بپلکی. ببینم، مثل الآن باهات خوب برخورد نمیکنم!
حرفش را میزند و از اتاق خارج میشود. دستی به گلویم که بغض راهش را بسته میکشم و روی تخت مینشینم و زانوهایم را در بغلم میگیرم.
با دیدن ساعت ساکم را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم. آرامآرام به سمت در کوچکی که حیاط پشتی بود میروم. خیلی احتیاط میکنم کسی من را نبیند. تا به در میرسپ و میخواهم بازش کنم، صدایی از پشت غافلگیرم میکند.
- خانم، کجا میرید؟
سریع بر میگردم و با قیافهی ریزومیزهی نگار روبهرو میشوم. با چشمان طوسیاش که با کنجکاوی آمیخته شده است نگاهم میکند.
با خندهای زورکی میگویم: تو اینجا چی کار میکنی؟
دستانش را به هم قلاب میکند و با مِنمِن میگوید: آقا گفتن مواظبتون باشم.
- آقا خیلی غلط کردن!
چشمانش از حرفی که زدم درشتتر میشود. خودم هم از اینکه چرا فکرم را بلند گفتم متعجب شدم.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم با لحنی متقاعدش کنم دست از سرم بردارد.
- ببین عزیزم من باید برم تو برو تو اتاقت، ازت پرسید کجا رفتم بگو نمیدونم.
- ببخشید، ولی نمیتونم.
دستانم را جلوش نگه میدارم و با کلافگی میگویم: هر کاری بگی برات می کنم فقط بزار من الآن برم.
می خواهم بروم که از پشت لباسم را میکشد.
- خواهش می کنم نرید. اگه آقا عصبانی بشه من رو اخراج کنه چی؟
- این کار رو نمیکنه. لطفا ولم کن بزار برم. اصلا تا من رفتم برو صداش کن، اینجوری تو دردسر هم نمیفتی.
- واسه همیشه میرید؟
از حرص نفس عمیقی میکشم و سرم را تکان میدهم.
- پس میشه بغلت کنم؟
سریع به طرفم میآید و من را محکم در آغوش میکشد.
با صدای پایی که میشنوم نگار را از خودم جدا میکنم و سریع میگویم: من باید برم، خدافظ.
وقتی خارج میشوم، سریع با چشم دنبال متین میگردم که روی همان موتور دیروزی میبینمش.
به طرفش میروم و مینشینم.
- سلام، دیر تر میومدی.
با خنده میگویم: ببخشید.
و دوباره استرسم میگیرد.
- بدو الآن یکی میاد.
کمر متین را سفت میچسبم و به طرف مقصد که نمیدانم کجاست حرکت میکنیم.
با ماشینی که روبهرویمان میپیچد، با ترس آب دهانم را قورت میدهم. نکند فهمیدن! با لرزشی که در صدایم است اسم متین را صدا میزنم.
با دیدن کسی که از ماشین پیاده میشود، خشکم میزند.
در آن تاریکی شب، با دیدن مردی سیاه پوش، زیرلب اسم رهام را به زبان میآورم، وای خدای من! تا به خودم بیایم، متین از موتور پایین میشود و به سوی رهام میرود. نگاهم را از متین میگیرم و به طرف رهام که با ابروهای به هم گره خورده به متین نگاه میکند سوق میدهم.
سریع به طرف متین میروم و پشتش میایستم.
در آن تاریکی به وضوح برجستگی رگهای پیشانی متین را میبینم.
رهام به کاپوت ماشیناش تکیه میزند. دستانش را در جیبهایش میبرد و با لحنی تحقیر کننده، خطاب به متین میگوید: جلوی چشمهام زن من رو میدزدی پسرعمو؟
به متین نگاه میکنم که صورتش از عصبانیت به قرمزی میزند، دیگر کاملا رگهای گردنش برچسته شده، با دستان مشت شده به طرف رهام هجوم میبرد که با دست یخ زدهام، دستش را میگیرم. اینبار رهام خطاب به من با تلخی لحنش میگوید: نه عزیزم، بزار بیاد.
متین نفسهایش پیدرپی و تندتر شده، با نگرانی نگاهش میکنم که رهام با خندهای که در صدایش میگوید: عشقم؟ به متین جان نگفتی به عنوان آدمربا میتونم بندازمش گوشهی زندان که دیگه بفهمه نباید هر غلطی دلش خواست بکنه!
با عربدهای که متین میزند، به خودم میلرزم.
- ببند فکتو!
رهام دستی به تهریش مشکیایش میکشد.
- آخی! نمیخوای قبول کنی شهرزاد دیگه مال من میشه؟ و تو هم نمیتونی از من بگیریش.
بهتزده به رهام نگاه میکنم که متین به طرفش هجوم میبرد و یقهاش را میگیرد.
با پاهای لرزان به طرفشان میروم.
متین با دندان های کلید شده میگوید: اون آقاجون هم حرفش برام مهم نیست! شهرزاد نامزد منه، هر کاری هم بکنی، از دستش نمیدم. خودت رو از این ماجرا بکش بیرون.
رهام پوزخند صدا داری میزند، تک ابرویی بالا میدهد.
- خودم طراح این نقشهم، مهرهی اصلی منم بعد بکشم بیرون؟!
با مشتی که متین به صورت رهام مینزد، دستم را جلوی دهانم میگیرم و هین بلندی میکشم. رهام از روی زمین بلند میشود، دستی به خون قرمزی که از بینیاش جاری دارد میشود میکشد. طبق معمول پوزخندی میزند.
- زورت هنوز مثل بچگیاتِ، آقا متین.
به من نگاه میکند و ادامه می دهد.
- خوبه، خوبه، ولی یه چیزی رو میدونستی آقا متین؟ آدم عاشق، خودش دردش رو نمیفهمه، اما درد معشوقش رو خیلی خوب حس میکنه.
معنی حرفش را خیلی خوب درک میکنم، ولی آخه چرا رهام اینقدر از من نفرت داره؟
با دیدن اینکه دوباره متین به سمت رهام هجوم میبرد و دست به یقه میشوند، تعادلم به هم میخورد. پاهایم طاقت وزنم را ندارند، دستم را روی سرم میگذارم، با احساس سرگیجهی شدیدی پلکهایم روی هم میافتند و چیزی جز سیاهی نمیبینم.
انگار دو کیلو وزن به پلکهایم وصل کردهاند، با سختی چشم.هایم را باز میکنم، با احساس سردرد صورتم جمع میشود.
با سختی روی تخت مینشینم و دستم را روی سرم میگذارم. با دیدن رهام کنار پنجره چشمانم از تعجب درشت میشود. با صدای محکمی که خودم ازش انتظار ندارم میگویم: متین کجاست؟
چشم از پنجره میگیرد به سمت من برمیگردد.
- داره شیرفهم میشه به انوال دیگران دست درازی نکنه.
با حرفی که زد دندانهایم را به هم فشار میدهم، داد میزنم.
- از اتاقم گمشو بیرون.
انگشتش را جلویم تکان میدهد.
- اولا اینجا خونهی منه، منم هر جایی از خونم که دلم میخواد میرم. دوما حواست باشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی وگرنه عواقبش پای خودته، ببین چقدر دارم بهت آوانس میدم!
با تقهای که به در میخورد، نگاهم به سمت در میرود.
آقاجون در بین چهارچوب در ایستاده و دست هایش را روی عصایش گذاشته، با ابروهایی گره خورده به من نگاه میکند.
دیروز فکر میکردم اگر همچین اتفاقی پیش بیاید، چقدر اسفناک است، اما حالا هیچ ترسی ندارم.
آقاجون همانطور که نگاهش سمت من است، به رهام اشاره میزند، بیرون برود.
با قدم هایی آرام به سمتم میآید، نگاهم بین موهای جوگندمیاش و چشمانی همانند یخاش میچرخد. نگاه از من میگیرد و از پنجره به بیرون زل میزند. نفس عمیقی میکشد، و با صدای خشک و سردش میگوید: این وصیعت منیره بود، همیشه دوست داشت تو با رهام ازدواج کنی. من هم نمیتونم به وصیعت منیره گوش نکنم، بهتره خودت با قضیه کنار بیای.
نمیدانم اینهمه شجاعت را از کجا میآورم، با صدایی جدی بدون هیچ لرزشی، حرفم را میزنم.
- آقاجون من مادرجون رو دوست داشتم، اما این دلیل نمیشه آیندهی خودم رو خراب کنم.
نگاه یخیاش را سمت من سوق میدهد، انگشتش را طرف من تهدیدوار تکان میدهد.
- تو با رهام ازدواج میکنی و برای همیشه متین رو از کلت میندازی بیرون.
با ابروهایی بالا رفته نگاهش میکنم، اصلا به حرفم اعتنایی نکرده بود! ایندفعه تقریبا داد میزنم.
- آقاجون من با رهام ازدواج نمیکنم و متین هم از کلم نمیندازم بیرون، من متین رو دوست دارم! براش میجنگم، هر چی دلتون میخواد بگین، ولی من اجازه نمیدم کاری رو به من اجبار کنین.
با پیشانی قرمز شده، میغرد.
- خفه شو!
تمام قدرتم را جمع میکنم و میایستم، حرفم را صریح و رک میگویم:
- من...
به چشمهای قهوهای و کشیدهاش خیره میشوم. با لرزش خفیفی که در صدایم آشکارست ادامه میدهم.
- من براتون احترام قائلم آقاجون، تا الآن شما و بابا هر چی گفتین گفتم چشم، اما اینبار نمیتونم.
با پشت دستم اشکهایم را که راه خودشان را پیدا کردهاند و یکی پس از دیگری جاری میشود، پاک میکنم و ادامه میدهم.
- لطفا، نزارید اتفاقی پیش بیاد که همتون پشیمون بشید.
با این حرفم سرش را با غضب به طرفم برمیگرداند، گرهی اخمهایش بیشتر میشود. با دندانهایی کلید شده در صورتم میغرد.
- بعد اینهمه سال آبرو داری، تو میخوای آبروی خاندان من رو ببری؟
دستش را در موهای جوگندمیاش فرو میبرد. پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
- وقتی کوچیک بودی، اسم تو و رهام کناره هم اومده. تو یه الف بچه هم حق نداری رو حرف من حرف بزنی. فقط میگی چشم، میری پای سفرهی عقد مثل بچه ی آدم میگی بله و تمام!
سرم را چند بار تکان میدهم، با عجز و تمنایی که در صدایم است میگویم: ولی الآن دورهی قدیم نیست که بخواین من رو مجبور به کاری که دوست ندارم کنین. من از رهام خوشم نمیاد. اصلا براتون مهم نیست من و متین همدیگر رو دوست داریم؟
با چشمان یخیاش به من که دو قدم از پرتگاه فاصله دارم و تمام سعیم را میکنم که در این جنگ به پیروزی برسم، مینگرد.
اینبار در ته نگاه نفوذ ناپذیرش، نوری از محبت و عشق میبینم! دیگر خبری از گره های ابرویش نیست، اما بعد از چند ثانیه دوباره اخم هایش مهمان هم میشوند، نگاهش را از من میگیرد و با حرفی که میزند، تمام امیدهایم را که در دلم بافته بودم میشکافد. نگاهش را از من میگیرد و به آینه قدی زل میزند.
- عشق تو زندگی به وجود میاد. یه روزی میرسه این عشق پوچ و بچهگانهی متین رو فراموش میکنی.
منتظر نمیماند تا از خود دفاعی کنم! با قدم هایی آرام به طرف در میرود، ولی من حتی توان صدا زدنش را هم ندارم. گویا از همان پرتگاه من را با یک حرف به پایین پرت کرده است. نفس برای صحبت کردن ندارم. صدایش میزنم، اما تنها صدایی زمزمهوار از لبهایم خارج میشود. دستهای لرزانم را روی تخت صورتی طلاییام میگذارم و همانطور که هنوز به درِ اتاق زل زده ام مینشینم. پتو را با دستم مچاله میکنم، خیلی غمگینم، اما انگار اشکهایم نمیخواهند جاری شوند! بغضی که به گلویم چنگ میزند را قورت میدهم. در افکارم غوطهور میشوم، اما من باید کاری کنم که مجبور شوند به ازدواج من و متین رضایت دهند، ولی نمیدانم چطور!
نگاهم را از ساکم که روی فرش صورتی اتاق افتاده، به لباس های پخش شدهام سوق میدهم. نفس عمیقی میشکم، چشمانم را میبندم و تمام این مدت را از نظر میگذرانم، من باید جواب سوال هایم را پیدا کنم. به هر قیمتی که شده!