مانند بچهای که در رحم مادرش است، دراز کشیدهام و زانوهایم را در بغلم گرفتهام. به دور تا دور اتاق نگاه میاندازم، اینجا برایم خیلی نحسست! با تمام زیبایی که این اتاق دارد، باز هم از اینجا وحشتی در دلم جوانه میزند و تا عمق وجودم کشیده میشود. هر آن منتظر خبری از جانب کسی هستم، اما هیچ که هیچ! امیدی پوچ و بیهوده در قلبم نگه داشتهام.
گوشیام را از روی میز عسلی کنار تختم برمیدارم، به تاج طلایی رنگ تختم تکیه میدهم. دوباره پیامی برای متین میفرستم، اما باز هم به در بسته میخورم! از دیروز هرچقدر پیام میدهم، زنگ میزنم جواب نمیدهد. متین کسی نبود که مرا در این موقعیت رها کند. دیگر دارم نگران میشوم اتفاقی برایش افتاده باشد، اما نه امکان ندارد، وگرنه از اهالی ویلا متوجه میشدم، ولی متین آدم بیوفایی نبود، هیچ وقت مرا تنها نمیگذارد. من به او ایمان دارم، فقط میترسم! از رهام، از کارهایی که میتواند انجام دهد، از نفوذی که دارد هراس در وجودم نهاده شده.
تکانی به سرم میدهم، نباید این افکار بی ارزشم را بزرگ کنم.
انگشتم به سمت گالری گوشیام میرود. دلم برای لبخندش، چشمان سبزش، چال لپش و مهربانی هایش، شوخی هایش تنگ شده. به عکس مینگرم، با دیدن چشمهای مهربانش که به دوربین نگاه کرده و خندهی قشنگ همیشگیاش رو لبهایش حالم بدتر میشود. گوشیام را بغل میگیرم و با یاد یار همیشگیام پلکهایم را روی هم میگذارم.
***
با تقهای که به در میخورد، پلکهایم را باز میکنم. ترنم با پیراهن گلگلیاش، لبهی تخت مینشیند. لبخندی به صورت رنگ پریدهام میزند.
دست سردم را در دستش میگیرد، با چشمان مهربان و صدایی آرام میگوید: حالت بهتره؟
سرم را به آرامی تکان میدهم.
دستش را روی سرم میگذارد و به آرامی نوازش میکند. موی فرفریام را میگیرد و مانند فنر تکان میدهد. تک خندهای میکنم.
اما، نگاه ترنم نگران میشود. به زمین خیره میماند و با صدایی آرام میگوید: دربارهی متین...
نیم خیز میشوم. با چشمانی درشت شده و نگران نگاهش میکنم، به صورت منتظرم زل میزند و میگوید:
- متین، به من یه چیزی گفته که.... که...
اخم هایم از اینهمه مِنمِن کردنش در هم میرود. با لحن تندی میگویم: میشه درست بگی چی شده؟ متین چی بهت گفته؟
با زبانش لبش را تر میکند، ترهای از موهایش را پشت گوشش میزند. بریدهبریده و آرام شروع به صحبت کردن میکند.
- خب ببین، متین به من گفته بهت بگم که... اِم! که تو...
گوشیاش را از جیب دامنش برمیدارد و به طرفم میگیرد.
- خودت متنش رو بخون.
گوشیاش را در دستم میگیرم، با تردید به ترنم نگاه میکنم. دل شورهی عجیبی به سراغم میآید. با انگشتان لرزانم به قسمت پیام ها میروم، با دیدن متنش گویا اکسیژن را از من گرفته باشند بهت زده به صفحهی گوشی زل میزنم.
«سلام ترنم، به شهرزاد این پیغام رو برسون. اگر واقعا دوستم داره، اگر واقعا عاشقمِ، اگر واقعا میخواد برام بجنگه؛ فردا ساعت یازده صبح جلوی ویلام، بیاد. بهش بگو همهی کارها رو انجام دادم. فقط کافیه بیاد، فقط چند ساعت طول میکشه تا بریم سر خونه زندگیمون، ولی اگر نیاد میفهمم همهی حرفاش دروغ بود. فقط ادعاش میشد دوستم داره! اگر دوستم داره بیاد اگر هم نه؛ براش آرزوی خوشبختی میکنم. ممنون.»
چشمان پر از اشکم را به ترنم میدوزم. دستان سردم را دو طرف سرم میگذارم، با لکنت خطاب به ترنم میگویم: رهام، آقاجو... ن همه مواظباند من... من حتی از در اتاق بیرون نرم، بعد چه... چه جوری...
ترنم دستانش را روی شانهام میگذارد، سعی در آرام کردنم دارد، اما من حتی صدایش را نمیشنوم.
چگونه فردا میتوانم بروم؟
ترنم مرا در آغوش میکشد. الآن واقعا به یک نفر احتیاج دارم، به کسی که درکم کند، کسی که توانش را داشتم باشم در آغوشش اشک بریزم. همین!
***
رو به روی آینه قدی میایستم. به صورتم پوزخندی میزنم. نه، اصلا شکل همیشگیام نیستم، من اون دختر شاد که همیشه میخندید، حالا از شدت گریه سوزش چشمانش امانش را بریده. به پف زیر چشمانم نگاه میکنم، این من نیستم!
حوصلهی آرایش کردن ندارم، مانتوی طوسی رنگی تنم میکنم، شال سفیدی میگذارم و کیفم را که فقط لوازم ضروریام داخلش است را روی شانهام میاندازم.
چشمانم را میبندم، نفس عمیقی میکشم. دستگیرهی در را به آرامی پایین میکشم و از اتاق خارج میشوم.
نگاهی به اطرافم میاندازم، کسی نیست! به طرف پلهها میروم که توسط کسی از پشت کشیده میشوم.
با دیدن قیافهی عصبی رهام، تنم لرزش خفیفی میکند. دستم را به دیوار سرد پشتم میگیرم، قلبم تندتند خودش را به قفسهی سینهام میزند.
خودش را نزدیکم میکند که عقب میروم و به دیوار برخورد میکنم، روبهرویم میایستد، دستش را کنار صورتمو به دیوار کنارم تکیه میزند.
ترهای از موهای صاف مشکیاش روی پیشانی بلندش ریخته، فک استخوانیاش تکان میخورد. پرهی بینیاش از عصبانیت کوچک و بزرگ میشود، هجوم خون را در صورتش احساس میکنم.
با صدایی آرام که با عصبانیت آغشته است میپرسد.
- جایی میخواستی بری خانمم؟
گویا لال شدهام، فقط نگاهش میکنم.
تک ابرویی بالا میدهد.
- زبون که داری، چرا حالا لال شدی؟ هان؟!
با کیفم به طرف عقب هولش میدهم، که دو طرف شانهام را میگیرد. من را در دستان قدرتمندش تکان میدهد.
- کجا میخواستی بری؟ پیش متین جونت؟ خیال کردی من خرم؟ نه خوشگلم! مثل اینکه تا الآن باهات خوب رفتار کردم جنبه نداشتی.
انگشت دست راستش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان میدهد و میگوید: تو متین رو دوست داری مگه نه؟
به آرامی از بین لبان خشک شدهام «آره» خارج میشود.
- خب، پس جونش هم برات خیلی مهمه.
با چشمانی درشت شده و نگران نگاهش میکنم، به آرامی زمزمه میکنم.
- منظورت چیه؟
پوزخندی میزند.
- دوست نداری که مراسم ازدواجمون بهخاطر فوت پسر عمو عقب بندازیم؟ هوم؟
ابروهایم بالا میرود، همانند ماهی فقط لبم را باز و بسته میکنم. با چشمان مشکی و پر از نفرتش به چشمانم زل میزند.
- من باهات شوخی ندارم، آدم دارم راحت تو سه سوت جوری از روی زمین محوش میکنن که کسی نفهمه. پس مثل یه عروس خوب، برو خودت رو واسه عروسیمون آماده کن.
کمی صدایم بالا میرود.
- تو نمیتونی این کار رو بکنی. متین پسر عموتِ شماها مثل داداش بودین.
پوزخندی میزند، و زیر لب تکرار میکند.
- پسر عمو؟ داداش؟
مچ دستم را میگیرد و در اتاقم را باز میکند، مرا روی تختم میاندازد و با لحنی که آمیخته به خشم است میگوید: حواست باشه دست از پا خطا نکنی. وگرنه من میدونم با عاشقت، حالا خود دانی.
از اتاق خارج میشود، صدای گردش کلید را در، قفل در احساس میکنم.
بالشتم را در آغوش میگیرم و در آن داد میزنم که صدایم به بیرون درز پیدا نکند. هقهقهایم کل فضا اتاق را پر میکند. اگر نروم متین فکر میکند دوستش ندارم، ولی اگر راهی هم پیدا کنم پای جون متین وسط است! نه من آنقدر دوستش دارم که میتوانم از خودم بگذرم، از جوانیام، از آرزوهایم و از متین! لعنت بهت رهام، ازت متنفرم، متنفرم! هیچ وقت نمیبخشمت!
به ساعت نگاه میکنم، ساعت دوازده شده. حتما متین فکر کرده من دوستش ندارم، شاید من را فراموش کند یا برای همیشه از من نفرت به دل بگیرد، اما من تا ابد از ته قلبم عاشقش هستم، هیچ وقت فراموشش نمیکنم. هرگز!
روی تختم نشستهام و مثل دیوانه.ها فقط به یک نقطه خیره شدهام. خاطرههایم با متین برایم تداعی میشود، حس زندانیای را دارم که پشت سلول.ها، در یک اتاق تاریک و سرد، خطهایی روی دیوار میکشد و منتظر آزادی و رهاییست.
وقتی به این فکر میکنم که متین الآن در چه حال است لرزه به جانم میاندازد. به راستی بقیهی عمرم را چگونه کناره رهام بگذرانم، آن هم بدون متین، دور از متین! وقتی به روزهای بعد از ازدواجم با رهام فکر میکنم... چشمانم را محکم میبندم، حتی فکر کردنش هم آزردهام میکند.
پیشانیام را میگیرم. با صدای لولای دَر، پلک های خستهام را باز میکنم. با دیدن مامان... آه، در این مدت که من در برزخ بودم و اینهمه نگرانی، غم و ترس را به دوش میکشیدم، حتی یک بار هم مامان نیامد دست رو شانهام بگذارد یا حداقل دلداریام دهد. شاید مشکل از او نیست... هر چه باشد، مادر خود آدم حس مادرانهی قویتری نسبت به جگرگوشهاش دارد!
سر تا پایش را از نظر میگذرانم، دامن بلند و سفید ابریشمی، پیراهن پارچهای و کمی نازک بنفش، هارمونی رنگی زیبایی به ظاهرش بخشیده. ترکیب رنگ ها به صورتِ سفید و بلوریاش نشسته است.
با لبخند به طرفم میآید، نمیدانم چرا اما وقتی مامان را میبینم تمام اشکهایم که نگهشان داشته بودم جاری میشوند. مامان مرا در آغوشش میکشد. خیلی تنها شدهام، تنها تر از همیشه!
پس از چند دقیقه اشک ریختن، احساس سبکی و راحتی میکنم. با چشمانی که از بیخوابی و گریه میسوزد، نگاهی به چشمان اشکی مامان میاندازم.
مامان با دستانش صورتم را قاب میگیرد.
- دختر من اینقدر ضعیف نبود! من یه دختر قوی داشتم. کجاست؟
پلک هایم را میبندم و زمزمه میکنم.
- دیگه مرده.
اخم کم رنگی بین ابروهایش پدیدار میشود.
- تو قوی هستی. تو مگه رشتت ریاضی نیست؟ پس نباید تو این امتحان مسئله رو خالی نگهداری، پرش کن... با فکر... باتجربههات.
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- هیچ وقت ناامید نشو، همیشه یه راهی برای رسیدن به آرزوها و خواسته هامون هست.
صدایش را کمی آرام میکند و به ادامهی صحبتش میپردازد.
- اگر الآن به متین نمیتونی برسی، شاید چند سال دیگه تونستی پس ببین تقدیر برات چی رقم میزنه.
لب باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن بابا جا میخورم.
چند روزی بود که با هم چشم تو چشم نشده بودیم. نگاه از بابا میگیرم و به پارکت چشم میدوزم.
کنارم روی تخت مینشیند، حالا دیگر مابین مامان و بابا هستم. دستی روی موهایم میکشد و من همچنان به زمین خیره ماندهام.
بابا با صدای بمی میگوید: بابا جان، از دست ما ناراحت نباش، ما هم مجبوریم. فکر میکنی من دوست دارم بسپارمت دست رهام؟ من متین رو به اندازهی تو دوستش دارم!
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد.
- من از بچگی؛ آقاجون هر چی گفته گفتم باشه. نمیتونم رو حرف آقاجون حرف بزنم. بهتر خودت رضایت بدی دختر.
میخواستم اعتراض کنم که به یاد حرفهای رهام افتادم؛ رهام میتوانست دست به قتل بزند، غیر از موقیعت شغلیاش بیرحم هم بود. من چطوری با همچین آدمی میتوانم بقیه زندگیام را سپری کنم؟ صورت مهربان و مظلوم متین جلوی چشمانم نقش میبندد. حلقهی اشک دوباره مهمان چشمهایم میشود، من چگونه میتوانم اینقدر سنگدل باشم که بخاطر عشق خودم، متین را قربانی کنم.
حرفی که از دهانم خارج میشود حرف دلم نیست، اما با صدای خیلی آرامی میگویم: راضیام!
مامان دست زیر چانهام میگذارد، و سرم را بالا میگیرد. به چشمانش که از بهت درشت شده نگاه میکنم. زمزمه میکند.
- یعنی... چی؟!
بابا با چشمانی نگران نگاهم میکند، اما برخلاف نوع نگاهش با لحن سردی میگوید: خوبه خودت سر عقل اومدی.
مامان زمزمه وار اسم بابا را صدا میزند،
اما بابا میایستد و میگوید: پس حاضرشو. اومده بودیم بهت بگیم حاضر شو با رهام باید بری بیرون.
بعد از زدن حرفش، با سرش به مامان اشاره میزند که از اتاق خارج شوند. گیج و سر درگم روی تخت نشستهام و به دَر سفید اتاقم نگاه میکنم. پتوی صورتی سفیدم را در دستان عرق کردهام مچاله میکنم، زندگی جدید من شروع شده! زندگی از جنس ترس، نگرانی و دوری از کسی که دوستش دارم.
بلند میشوم و با گامهایی سس به سمت کمد دیواری شیری رنگم میروم، مانتوهای رنگیام را پس میزنم، وقتی دلم از غم پر شده چرا باید رنگی بپوشم؟ مانتوی مشکیام را از بین مانتوهای رنگ شادهم بیرون میکشم و تنم میکنم. شال خاکستری رنگم را سرم میکنم. جلوی آینه قدی که دورش نوارهای طلایی دارد میایستم. چقدر با بقیهی روزها فرق دارم! اون دختر شاد که یک لحظه هم خنده از لبانش پر نمیزد الآن به یک دختر عبوس و غمگین تبدیل شده، با انزجار صورتم را برمیگردانم. چشمانم از فرط گریه میسوزد!
کیفم را روی شانهی نحیفم میاندازم و از اتاق خارج میشوم.
از پلهها پایین میآیم، سرم را بلند میکنم و با صورت هایی آمیخته به تعجبی که نگاهم میکنند مواجه میشوم. حق دارند، چند روزی است که خودم را در اتاق حبس کردهام. غیر از آن، راضی شدنم برای ازدواج با رهام خودش داستان مبهم دیگریست.
با چشمانی به دور از هر احساس به آقاجون نگاه میکنم، رنگ نگاه او هم دست کمی از نگاه من ندارد، اما نگاه مامان نگران، نگاه ترنم سرزنشآمیز و نگاه عموهایم غم! بابا هم... نفس عمیقی میکشم، که عمو مهران نگاه از من میگیرد و به چهرهی جدی آقاجون سوق میدهد. بدون اینکه به من نگاه کند میگوید:
- رهام تو ماشین منتظرتِ.
به طرف حیاط میروم، با دیدن ماشین مشکی و آخرین مدل رهام به سمتش قدم برمیدارم. سوار میشوم که سرش را از روی فرمان بلند میکند و نیمنگاهی به من میاندازد.
وقتی به جاده میرسیم، چشمانم از اشک پر میشود. چند روز پیش بدون اینکه بدانم آخرین باره بیرون رفتنم با متین است، از این جاده رد شده بودم.
با شنیدن صدای سرد و بم رهام چشم از جادهی خاکی میگیرم و به نیمرخش خیره میشوم.
- کجا بریم؟
اما من در جواب میگویم: میدونی متین کجاست؟
با غضب سرش را طرفم بر میگرداند که از ترس پر صدا آبدهانم را قورت میدهم.
واژه ها به اجبار از بین دندانهای کلید شدهاش خارج میشوند. انگشتش را طرفم تکان میدهد.
- متین رو از کلت میندازی بیرون. وای به حالت اگر بفهمم رفتی سمتش، دربارهاش حرف میزنی، مطمئن باش اونموقع اشهد خودت رو باید بخونی.
چند بار پلک میزنم، تپش قلبم امانم را بریده. حق دارم بترسم، هیچ کس تا به حال اینطور با من حرف نزده بود.
با داد دیگری که میزند لرزش دیگری به بدنم وارد میشود.
- فهمیدی چی گفتم؟
سرم را تکان میدهم. چارهای ندارم. چه کسی پناهم است؟ به هر کسی میگفتم با حرفهای قدیمی دهانم را میبست.
بغضم را با فشار دادن دندان هایم به هم فرو میریزم.
صدایش آرام میشود و با صدای نسبتا کلفتش، میگوید: رسیدیم به شهر میریم پاساژ، فقط یکی دو هفته مونده. باید همهی کار ها رو انجام بدیم.
سرم را تکان میدهم، سرم را به پنجره تکیه میدهم و در سکوت به متین فکر میکنم، یعنی الآن کجاست؟
با صدای فندکی که به گوشم میرسد، به رهام نگاه میکنم. پکی به سیگارش میزند و به منی که نگاهش میکنم چشم میدوزد.
- کار دیگهای نداری من رو بربر نگاه میکنی؟
با اخم سرم را بر میگردانم.
- پیش متین جونتم اینقدر سایلنت بودی؟
با لحن سردی جواب میدهم.
- نه، حرفی با تو ندارم!
با صدای دورگهای میگوید: عمو معلومه خیلی بهت رسیدهها. زبونت از خود نیم وجبیت دراز تره.
مکثی میکند و سرش را چند بار تکان میدهد.
- خوبه، خوبه الآن بلبل زبونی کن. دو هفته دیگه خفه میشی دلت واسه این روزات تنگ میشه.
دوباره سرم را به پنجره تکیه میدهم، که به داد میآید.
- من خوشم نمیاد کنارم یکی خفه بشینه.
با کلافگی نگاهش میکنم. چه انتظاری دارد؟! با ذوق کنارش بنشینم و از بدبختیهایم بگویم؟ نفسم را فوت میکنم، چشمانم را محکم باز و بسته میکنم.
- چی دوست داری بشنوی؟
با چشمان یخیاش به من زل میزند و حرفی میزند که تا عمق وجودم را میسوزاند، با صدای آرامی میگوید: همون حرف هایی که با متین میزدی.
اخم کم رنگی میکنم، من این بشر را درک نمیکنم. به من تذکر میدهد حتی دربارهی متین حرف نزنم بعد حالا... همش سوال میپرسد و نمک به زخمم میپاشد.
نفس عمیقی میکشم و میگویم: حرف هایی که من و متین میزدیم خصوصی بود. قرار نیست همه رو برات تعریف کنم و بعدش هم، من و تو دنیامون با هم فرق داره. حرف هم بزنم چیزی از توش نمیفهمی!
دوباره سکوت میکنم و این بار سرم را به پشتیه صندلی تکیه میدهم و پلکهایم را میبندم. با صدای زنگ گوشیاش پلکهایم را باز میکنم.
گوش به حرفهایی که میزند میسپارم.
- نه، نه، نه. چی داری میگی؟
تقریبا عربده میزند.
- امکان نداره... پس شماها اونجا چه غلطی میکنین؟ هان؟!
صدایش را بالاتر میبرد.
- خفه، خفه، خفه شو. من امشب میام، وای به حالتون اگر این پرونده بسته نشده باشه. وگرنه خودتون میدونین چه بلایی سرتون میارم.
در تمام این مدت من با دهانی باز و با ترس نگاهش میکنم. گوشیاش را روی داشبرد میاندازد و مشتی به فرمان میزند، زیرلب «لعنتی» سر میدهد.
کنجکاوی به سراغم میآید. مگر پلیس نیست؟ پس چرا تهدیدشان میکند؟ اصلا پشت خط چه کسی بود؟!
صدای بمش در اتاقک ماشین میپیچد.
- امروز نمیریم خرید، حال ندارم. به جاش فردا میبرمت.
میخواهم با صدای بلند سرش فریاد بزنم.
« به درک! اصلا نمیخوام من رو بیاری خرید»
اما جوابم تنها سکوت است.
ماشین به طرف ساحل میپیچد.
- من هر وقت عصبی میشم باید قدم بزنم.
چه عادتی! سرم را تکان میدهم. از ماشین پیاده میشوم، کمی جلوتر میروم. با خاطرهای که جلوی چشمانم تداعی میشود، چشمانم پر از اشک میشود. آخرین باری که به ساحل آمده بودم، با متین بود! به یاد حرفهایش، خندیدنهایش، دویدنمان میفتم. لبخندی همراه با بغض میزنم.
کاش اینها همه خواب باشد، یک کابوس؛ یعنی میشود از خواب بیدار شوم و ببینم همه چی تمام شده و من با متین ازدواج میکنم؟
به یاد اسم بچه هایمان میفتم، دریا و سپهر؛ بچههایی که دیگر، پدرشان متین نیست! با فکر کردن به این موضوع بغضم میشکند. دستانم را جلوی دهانم میگیرم تا هقهقهایم به گوش رهام نرسد.
مچ دستم را رها میکند و با فک منقبض شده میگوید: بریم.
حرفش را میزند و با گام هایی محکم و بلند به سمت ماشین مشکیاش قدم بر میدارد. مچ دستم را به آرامی ماساژ میدهم و پشت سرش شروع به قدم زدن میکنم.
تا مسیر خانه یک کلمه حرف هم زده نشد، در سکوتی پر معنا به دَر ویلا رسیدیم.
پله های سنگی را طی میکنم و داخل خانه میشوم. با نگاههای سر سنگین روبهرو میشوم، چشم از بقیه میگیرم و پایم را تند میکنم تا به اتاقم برسم. در را محکم پشت سرم میبندم، دست روی سینهام میگذارم و پلکهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. نفسم را فوت میکنم و با باز کردن پلکهایم هین بلندی میکشم و دستانم را جلوی دهانم میگیرم. قلبم مانند قلب جوجه گنجشکی میتپد. با لکنت میگویم: تو...تو ا..اینجا چیکار...م...میکنی؟
جلوتر میآید و دستش را کنار صورتم به دَر تکیه می زند. ناباورانه به متین که در اتاقم هست و در یک سانتی صورتم قرار دارد نگاه میکنم.
هرم نفسهای داغش به صورتم برخورد میکند، آب دهانم را پر صدا قورت میدهم. سرم را پایین میگیرم که دستش را زیر چانهام میزند و سرم را بالا میآورد. با چشمهای ترسیدهام به چشمهای سبز بی حسش خیرهام میشوم؛ نباید بگویم بیحس بلکه ناراحت!
با صدای دورگهای میگوید: خوش گذشت؟
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- مثلِ من هست؟ که هر چی بگی بگه چشم؟ نزاره دلخور بشی؟ نزاره دو دقیقه ساکت شی؟ خودش از زمین زمان تیر خوردهست، ولی کنارت جوری رفتار کنه که انگار خوشحال ترینِ؟ و واقعا هم اون موقع خوشحال باشه؟
همانطور که بغض راه گلویم را بسته نگاهش میکنم. با صدایی که آمیخته به غم و عصبانیت است میگوید: تا حالا از هیچکس اینقدر ناراحت نبودم میدونی چرا؟ چون برام ارزش نداشتن چون دوستشون نداشتم، هر کاری هم با من میکردن به فکر انتقام بودم و حسم عصبانیت بود اما، تو... کاری با من کردی که...
نفس عمیقی میکشد و دوباره به من نگاه میکند. همانطور که به چشمانم زل زده میپرسد: چرا؟ چرا راضی شدی زن رهام بشی؟ چرا نیومدی پیشم؟ یعنی حرفات دروغ بود دیگه آره؟
ناخودآگاه سرم را به حالت منفی تکان میدهم که با پوزخندی که گوشهی لبش است میگوید: پس چی؟
لبانم را به هم فشار میدهم. چی چیزی برای متقاعد کردنش بگویم؟! من برای نجات جان خودش خودم را فدا میکنم! باید کاری کنم که کلا من را به فراموشی بسپارد.
با صدایی لرزان میگویم: من...من...
با بی صبری کمی صدایش را بالا میرود.
- من چی؟
با مِنمِن به حرف میآیم.
- من... من... میخوام با... ر...رهام ازدواج...کنم.
ابروهایش در هم میرود و داد میزند.
- یعنی چی؟ من چی واست کم گذاشتم! تا میتونستم بهت محبت کردم، حواسم بهت بود. هر چی میگفتی میگفتم چشم. الآن منظورت چیه؟
چشمانم خیس میشود، نه، نه نباید گریه کنم. با دستانم به طرف عقب هولش میدهم.
- اه! اصلا پشیمون شدم.
شانهام را در دستانش میگیرد، حالا دیگر کاملا اسیر دستانش شدهام. با چشمانی نگران نگاهم میکند، با خواهشی که در صدایش است میگوید: چرا؟ شهرزاد به من بگو چی شده. بدونه اینکه کسی بفهمه از اینجا میریم.
سعی دارم از خودم جدایش کنم، اما نمیشد.
- نه متین، لطفا برو.
تکانم میدهد.
- شهرزاد، ازت خواهش میکنم بگو چیشده. تنهام نزار. من بدون تو نمیتونم، من دوستت دارم!
با چشمانی پر از اشک نگاهش میکنم. من را در آغوش میکشد. این آخرین باریست که بغلم میکنه. سرم روی سینهاش میگذارم، و سینهام را از عطرش پر میکنم.
با صدای دَر ازش جدا میشوم. ترنم با صدایی آرام خطاب به متین میگوید: بیا متین الآن دیگه میفهمن، بدو.
متین به من نگاه میکند.
- بیا با هم میریم.
سرم را تکان میدهم.
- نه، نه برو متین برو.
دو دستم را میگیرد به آرامی دستم را در دستش نوازش میکند و با خواهش میگوید: شهرزاد بیا، بیا بریم. هیچ کس نمیفهمه ما کجاییم، بهت قول میدم خوشبختت میکنم. بیا...
ترنم لباس متین را از پشت میکشد و با هولزدگی میگوید: متین... متین، صدای... صدای پا میاد بیا بدو!
زمان برایم به کندی سپری میشود، متین را به عقب هول میدهم.
- متین برو، لطفا! اینجوری برای جفتمون بهتره.
همانطور که به من خیره شده ترنم از پشت لباسش را میکشد و عقبعقب میرود. به پشت بر میگردم تا دور شدنش را نبینم. با صدای جفت شدن در بغضم را که از صبح در گلویم خفه کرده بودم بیرون میریزم. سر جایم سر میخورم و سرم را روی زانوهایم میگذارم و اشک میریزم.
دستانم را مشت میکنم و به زمین میزنم، در همان حال با گریه میگویم: لعنت بهت رهام.
ترنم شتابزده وارد اتاقم میشود و دستم را میگیرد، سرم را روی شانهاش میگذارم و نوازش میکند و به آرامی میگوید: هیس، آرومتر وگرنه یکی میشنوه.
سرم را بلند میکنم و با بغض و تندی میگویم: یکی میشنوه؟ بشنون میخوام همه بشنون. خسته شدم، میفهمی؟!
حالا دیگر چشمان ترنم هم پر از اشک شده، پلکهایم را میبندم و همانطور که گریه میکنم سرم را روی شانهاش میگذارم زمزمه میکنم.
- من نمیتونم دوری متین رو تحمل کنم. نمیتونم با رهام ازدواج کنم، نمیتونم به جای متین یه نفر دیگه رو ببینم. هر جا میرم، یه خاطرهای از متین رو میبینم؛ همه جا جلوی چشمامه! جلوی چشمامه...
صدای هقهقهایم در فضای اتاق میپیچد. بعد از این همه تنهایی واقعا به ترنم احتیاج داشتم، و این گریهها...
***
پلکهایم را با سختی باز میکنم، از شدت سوزش چشمانم؛ دستی بهشان میکشم. سر جایم نیم خیز میشوم. من کی روی تخت خوابیدم؟ دستم را روی سرم میگذارم، چشم برمیگردانم و ترنم را که آرام مانند بچهای مظلومانه خوابیده است نگاه میکنم.
با آلارم گوشیم که از کیفم صدایش به گوشم میرسد، از تخت پایین میآیم و به طرف کیفم که روی زمین افتاده است میروم.
گوشیام را در دستم میگیرم و با باز کردن پیام، دوباره وزن سنگینی از غم به سراغم میآید.
«همین الآن بیا پایین»
شماره ناشناسه، ولی خب میشه حدس زد کیست!
نفسم را فوت میکنم و از اتاق خارج میشوم. آخر نمیفهمم متین چرا قانع نمیشود. پا تند میکنم و از پلهها پایین میآیم. با دیدن شخصی که پشت کرده و رو به پنجرهی بزرگ سالن ایستاده، شوکه میشوم! نه، انگار متین نیست! نزدیکتر میشوم. از سر تا پایش را از نظر میگذرانم، پیراهن مشکی با شلوار جین مشکی، خب مشخص شد آن شخص غریبه کیست، رهام!
با صدای قدمهایم، دستانش را در جیبش فرو میبرد و به سمتم برمیگردد. با دیدنم تک ابرویی بالا میدهد و با صدای مجذوب کنندهاش میگوید: صبح بخیر!
سرم را تکان میدهم و زیر لب جوابش را میدهم.
انگشت شصتش را گوشهی لبش میگذارد و با پوزخندی که دارد، سر تا پایم را رصد میکند. از نگاه کردنش با کلافگی اخمی میکنم و همانطور که سعی در نگاه نکردنش دارم میپرسم.
- با من کاری داشتی؟
سرش را بالا و پایین میکند.
- آره، باهات یه کار مهمی دارم.
دست به سینه میشوم.
- خب، میشنوم.
با چشمان یخیاش وقتی به من نگاه میکند، لرزه به تنم میاندازد. همانطور که نگاهش قفل چشمانم است، میگوید: خوبه، خوشم اومد. اگر دیروز با متین میرفتی انگار خودت با دستای خودت قبر متین رو میکندی.
سرم را مایل به سمت راست میبرم و با چشمانی ریز شده، میپرسم.
- تو... تو داری راجب چی حرف میزنی؟
خندهی هیستریکی سر میدهد، اما من تنها با تعجب نگاهش میکردم. یعنی از کجا موضوع را فهمیده است؟
بعد از خندهاش، به طرف پنجره بر میگردد و به حیاط مینگرد. دستانش را از پشت قفل یکدیگر میکند، و با لحنی خشک و جدی شروع به حرف زدن میکند.
- تو هنوز این رو نفهمیدی من همه جا نفوذ دارم؟! خیلی مونده تا تو رهام جهانبختی رو بشناسی!
با بهت نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- من زیاد بهت اعتماد ندارم. امروز با آقاجون حرف میزنم.
از پشت بازویش را میگیرم.
- نه رهام ازت خواهش میکنم به آقاجون راجب به متین چیزی نگو.
پوزخند صدا داری میزند.
- چرا نباید بگم؟ نگران متین جانتی؟ نگران نباش اون خیلی وقته از این خونه زده بیرون و آقاجون جز نوههاش به حساب نمیارتش، ولی من میخوام چیز دیگهای بگم. چیزی که به نفع خودم باشه!
اشک لجوجم را از گونهام پاک میکنم.
- رهام، چی میخوای بگی؟
به سمتم بر میگردد، سرش را مایل به چب میکند و دستان یخ زدهام را در دستان گرمش میگیرد.
- میخوام بگم زنم رو زودتر بدن که کس دیگهای براش نقشه نکشه.
دستانم را از بین دستانش میکشم.
- یعنی چی؟
نیشخندی میزند.
- واضحست.
پلکهایم را باز و بسته میکنم.
- این کارات واسه چیه؟
فکم را با دستان قدرتمندش میگیرد. فشاری میدهد، که دردم را از درون خفه میکنم.
صدایش را آرام میکند.
- الآن زوده خانمم. بعدا میفهمی!
با چشمانی که از فرط تعجب درشت شده نگاهش میکنم. حرفایش چه معنایی دارد؟! اینهمه نفرت را درک نمیکنم! با صدای مامان سرم را طرفش بر میگردانم. خندهای میکند و دستانش را به هم میمالد.
- خب، خب اگه حرفاتون تموم شد بفرمایید صبحونه.
نگاهم را به رهام میدوزم که حالا هیچ شباهتی به مرد چند دقیقه پیش ندارد. لبخندی گوشهی لبش است، و دستش را دور کمرم میپیچد که تنم میلرزد. من را به جلو هدایت میکند و با خنده میگوید: داریم میایم.
اخم کم رنگی میکنم، دلیل کارهایش برایم قابل فهم نیست! حس گرمی دستش دور کمرم حسی به من میبخشد که اصلا دلنشین نیست!
داخل اتاق غذاخوری میشویم، رهام با دست دیگرش صندلی را برایم میکشد. این کارش لبخند به لب بابا میآورد، اما برای من اصلا رفتارش محبتآمیز نیست!
با غم به صندلی کنارم که حالا توسط رهام اِشغال شده نگاه میکنم. تا چند روز پیش متین اینجا... دقیقا همینجا مینشست. کاش بیشتر کنارش لذت میبردم، حیف که عمر رابطهی ما آنقدر کوتاه بود که حرفهایمان تنها یک خاطره ماند، نه یک آرزویی که به واقعیت تبدیل شود.
آقاجون گلویش را صاف میکند و مثل همیشه که با رهام خونگرم است؛ با لحنی که بدون هیج عصبانیتیست میگوید: رهام، پیغام داده بودی با من کاری داری. حرفت رو بزن، گوش میدم.
رهام با پوزخند نگاهی به من میاندازد، چشمکی میزند و با لبخند به طرف آقاجون بر میگردد. از ترس اینکه مبادا دربارهی متین حرفی بزند از زیر میز دستش را میگیرم. یکهای میخورد و نیمنگاهی به من میاندازد. دستش را از دستم میکشد و با صدای بم و خشکش شروع به حرف زدن میکند. لبم را میگزم فقط امیدوارم حرفی از دیشب نزند.
رو به آقاجون میکند و دستش را دور شانهام میپیچد.
- ما با هم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم زودتر بریم سر خونه زندگیمون.
با بهت نگاهم را بین آقاجون و رهام میگردانم! آقاجون سرش را تکان میدهد و با رضایت میگوید:
- باشه. کارها رو آماده کن آخر هفته عروسیتون رو میگیرم.
با دهانی که از فرط تعجب نیمه باز مانده به رهام زل میزنم. فشار خفیفی به شانهام میزند، بغض به گلویم چنگ میزند، توان نفس کشیدن ندارم. مامان با نگرانی میپرسد:
- خوبی دخترم؟
سرم را تکان میدهم و « ببخشید» زیر لب میگویم و میز را ترک میکنم.
صدای آقاجون در گوشم میپیچد. «آخر هفته عروسیتون رو میگیرم.»دستم را روی گوشم میگذارم. نه، نه، نه به این زودی نه! من... من نمیتوانم. روی زمین مینشینم و سرم را روی تختم میگذارم. من چطور میتوانم کناره رهام، با کسی که هیچ حسی بهش ندارم زندگی کنم؟ متین چی؟ خاطرههامون چی؟ یعنی... یعنی بقیهی عمرم را باید با خاطرههای متین سپری کنم؟
با گریه زمزمه میکنم.
- خدایا ازت خواهش میکنم، من رو به متین برسون. نزار این ازدواج سر بگیره.
با صدای در سرم را از روی تخت بلند میکنم و به مامان که با نگرانی به سمتم میآید مینگرم.
- دخترم حالت خوبه؟!
ناخوآگاه صدایم بالا میرود، اشکهایم را پس میزنم و با داد میگویم: نه! حالم خوب نیست. چرا باید حالم خوب باشه مامان؟ هیچکس ندونه تو بهتر از هر کسی میدونی من چقدر متین رو دوست دارم، بعد میای به من میگی حالت خوبه؟!
صدایم میلرزد و پایینتر میآید. با انگشت به خودم اشاره میزنم، با گریه و بغض ادامه میدهم.
- من دارم عذاب میکشم مامان! زندگیم رو نابود کردین. همتون، تقصیر همتونه!
کنارم روی زمین مینشیند و دستش را روی سرم میگذارد و نوازش میکند.
- دخترم، رهام هم دوستت داره! نمیبینی اینهمه بهت محبت میکنه.
ناباورانه نگاهش میکنم. من از عشقم به متین حرف میزدنم، اما او از چه حرف میزند!
- مامان چی داری میگی؟ رهام من رو دوست داره؟! شما واقعا همچین فکری میکنین؟ پس برای همین با خیال راحت من رو دارین میدید دست رهام؛ چون فکر میکنین دوستم داره آره؟ ولی اون.. اون...
صدای گریهام بیشتر میشود و صدای هقهقهایم کل فضای اتاق را میگیرد. مامان مرا در آغوشش میکشد، اما این آغوش چه دردی از من درمان میکند؟ با صدای رهام سرم را از روی شانهی مامان بلند میکنم.
- اگه گریههات تموم شد بپوش بریم.
حرفش را با تلخی میزند و از اتاق خارج میشود. مامان با چشمان اشکیاش به من نگاه میکند. سرم را میگیرد و پیشانیام را میبوسد.
- میخوای کمکت کنم لباسهات رو بپوشی؟
سرم را به حالت منفی تکان میدهم و چشم به زمین میدوزم.
از اتاق خارج میشود و مرا با کوهی از غم رها میکند. نمیدانم چرا از مامان دلخورم، انتظار دارم حداقل حرفی بزند تا دلم آرام بگیرد، اما هیچ که هیچ. کاش مادر خودم کنارم بود، کاش حداقل با خانوادهی واقعیام زندگی میکردم. حتما هیچ وقت آنها من را به کاری اجبار نمیکردن؛ اما نه... نه اگر با خانوادهی خودم بودم هرگز متین را نمیدیدم، آخ متین! کاش هیچوقت این اتفاقها نمیافتاد، ببخشید... ببخشید که نتونستم برات بجنگم!
***
خودم را آماده میکنم و وارد سالن پذیرایی میشوم. رهام با سردی نیم نگاهی به من میاندازد و از خانه خارج میشود، میخواهم به دنبال رهام بروم و از خانه خارج شوم که با صدای خندههایی که از آشپزخانه میآمد میایستم، کاش منم میتوانستم همانند آنها شاد باشم و بخندم.
سوار ماشین میشوم و رهام ماشین را به مقصدی که نمیدانم کجاست، میراند.
سرم را مایل به سمت رهام میبرم، موهای صاف مشکیاش، چشمان سیاه کشیدهاش که صورتش را مرموز نشان میدهد. تهریش و فک استخوانیاش جذابیت خاصی به صورتش میبخشد. بدنی ورزیده که هر دختری را مجذوب خودش میکند. شاید هر دختر دیگر جای من بود، از ازدواج با رهام، مردی با این ظاهر و اخلاق سرد و تلخش خوشحال میشد، ولی من همان متین ساده و مهربان خودم را میخواهم!
بدون اینکه به من نگاه کند، با جدیت همیشگیاش میگوید: شهرزاد، من باید یه چیزی رو بهت بگم. میدونم برات سخته، ولی باید بفهمی عاشق چه جور آدمی هستی. باید بفهمی شب و روز واسه کی اینقدر گریه میکنی.
چشمانم را ریز میکنم و تک ابرویی بالا میدهم، منظورش از این حرف چی میتواند باشد؟ نه، نه من فکرم راجب به متین عوض نمیشه. دستم را به داشبرد تکیه میدهم.
- ببین رهام، با حرفات نمیتونی حسم رو نسبت به متین عوض کنی، من عاش...