داد میزند و با خشم میغرد.
- خفه! از کی تا حالا زنا جلوی شوهرشون از عشق به یه نفر دیگه حرف میزنن؟
صدایم را بالا میبرم.
- ولی تو شوهر من نیستی، امیدوار هم نباش که شوهرم بشی.
با حس گزگز لبهایم دستم را روی لبم میگذارم؛ بغضم را قورت میدهم. پوزخندی گوشهی لبهایم مینشیند حق هم دارد دست روی من بلند کند، وقتی میداند کسی پشتم نیست!
با کلافگی دستش را در موهای سیاه و لختش فرو ببرد.
- ببین چیکار میکنی!
سرم را به شیشهی ماشین تکیه میدهم و به بیرون نگاه میکنم. تقریبا دیگر به شهر رسیدیم، یک شهرستان کوچک، به عدهای که با عجله به اینور خیابان میآیند و مردمی که با کیسههای خرید از پیاده رو رد میشوند نگاه میکنم. معلوم نیست از بین اینهمه جمعیت چه کسی مشکلش همانند من است.
با متوقف شدن ماشین به کافهی روبهرویم نگاه میکنم. با قیافهای سوالی به رهام مینگرم که با صدایی جدی زمزمه میکند.
- پیاده شو.
پیاده میشوم و همچنان به در کافیشاپ نگاه میکنم.
- چته خشکت زده؟ یالا بیا.
از پشت بازوی رهام را میگیرم که با خنده طرف من بر میگردد و میگوید: چیه نترس بابا! میخوام چهرهی واقعی آقا متین رو نشونت بده.
با گامهایی سست به سمت کافه میروم. دل شورهی عجیبی یه سراغم میآید، فکر نمیکنم اتفاقهای خوبی پشت این در منتظرم باشد.
رهام دستم را میگیرد و با خودش به داخل کافه میکشد، همانطور که من را دنبال خودش میکشد، سوال میپرسم اما سوالاتم را بی جواب میگذارد.
با دیوارهایی که به شکل آجر مصنوعیاند اما وسطش باز است نگاه میکنم، انگار اینجا را به دو قسمت تقسیم کردهاند.
رهام من را کنار دیوار میبرد، چشم میگردانم و با دیدن متین که روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز قلاب کرده و میخندد لبخندی میزنم اما با دیدن گلرز سرخ روی میز و دختری که رو به رویش نشسته انگار دنیا روی سرم آوار میشود. نه، نه این امکان ندارد! متینه من... هیچ وقت به من خیانت نمیکند او پای من، پای عشقمان میماند حتما یه چیز دیگهست اما با زمزمهی رهام کناره گوشم حالم خرابتر میشود.
- دیدی؟ اینهمه از عشقت میگفتی آخر چی شد؟ نزاشت عقدت جاری بشه فراموشت کرد. رفت پی زندگیش!
بغض راه گلویم را میبندد، نه... نه این امکان ندارد. دوباره زمزمهی رهام کناره گوشم حالم را بد میکند و این واقعیت تلخ را برایم روشنتر میسازد.
- عیب نداره! دیگه میفهمی با یه دوستت دارم خر نشی.
با حرفی که میزند چشمانم را میبندم، قطره اشکی راه خودش را پیدا میکند. دستانم را مشت میکنم؛ حرفهای رهام، نفس داغش که به پوستم میخورد و لمس موهایم توسط او و خندههای متین در آمیخته با او دختر زیرپایم را خالی میکند. به سمت متین میروم. صدای خندهشان که به گوشم میرسد، گویا خنجری در دلم فرو میکنند. دختر به من نگاه میکند که متین سرش را مایل به من برمیگرداند. با دیدن من خشکش میزند، دهنش نیمه باز میماند و فقط به من خیره میشود. نگاهم را بین دختر و متین میگردانم، حلقهای که از روز نامزدی در دستم میانداختم، از انگشتم بیرون میکشم و روبهرویش روی میز میگذارم و سعی میکنم جلوی لرزش صدایم را بگیرم. لبانم را به هم میفشارم و با صدایی آهسته میگویم: پسرعمو این امانتی دیگه پیش خودت باشه.
مکثی میکنم و با صدایی لرزان ادامه میدهم.
- آخر هفته عروسیمه دعوتی، فقط زود بیا.
حرفم را میزنم و با لبخندی که با سرشار از بغض است زیرلب زمزمه میکنم.
- خداحافظ.
و به سمت رهام میروم، صدای کشیده شدن صندلی متین را میشنوم و از پشت دستم را میگیرد و مرا سمت خودش میکشد که نگاه چند نفری که اینجا هستند به ما خیره میشود.
اخم میکند و با ناباوری میپرسد. چی داری میگی واسه خودت؟
با پوزخند جوابش را میدهم.
- تو حتی صبر نکردی من عروسی کنم بعد بری سراغ عشق بازیت. برای خودم متاسفم که بهخاطر تو از خودم گذشتم.
دستم را میکشم که دوباره من را اسیر دستانش میکند.
- داری اشتباه میکنی، این سار...
رهام جلو میآید که باعث میشود از حصار دستان متین ییرون بیایم و با تلخی صدایش میگوید:
- سلام داداش، تو هم اینجایی؟ من و شهرزاد جانم اومده بودیم وسایل های عروسیمون رو بگیریم. واسه همین ممکن دیر شه پس مرخص میشیم. عزیزم بریم.
دستانش را دور کمرم میپیچد که نگاه متین خیرهی دستش روی کمرم میشود. اخمی میکند و برجستگی رگ های گردنش را به وضوح میبینم، میخواهد حرفی بزند که با صدای آن دختر سکوت میکند.
- متین!
دیگر تحمل ندارم، به رهام تکیه میدهم و از کافی شاپ خارج میشویم و با کمکش سوار ماشین میشوم.
فقط به یک نقطه خیره میشوم، نه توان تکلم دارم نه هیچی! با حس گرمی دستم، چشمان اشکیام را به رهام که دستم را گرفته میدوزم. نه اشک میریزم، نه عصبانی هستم؛ غرور و شخصیتم تا الآن له شده بود، امروز قلبم هم شکست؛ له شد. به دست کسی که برایم با ارزشترین فرد تو دنیام بود. کسی که عاشقش بودم و هستم!
دیگر برایم فرقی ندارد با رهام ازدواج کنم یا نه برایم متین مهم بود که لهم کرد.
رهام جلوی پارک ماشین را متوقف میکند.
- پیاده شو.
با دستان بیجانم در را باز میکنم و پیاده میشوم. روی نیمکت چوبی سبز رنگ پارک مینشینم و رهام هم پا روی پایش میاندازد و کنارم را اشغال میکند.
با صدای دورگهاش نمک به زخمم میپاشد.
- عجب دنیایی شده! یکی اینطوری عاشق، یکی سریع یه نفر دیگه رو جایگزین میکنه یکی هم؛ به فکر انتقامه ولی عا...
با صدایی لرزان میگویم: رهام لطفا بست کن!
پوزخند صدا داری میزند.
- چرا؟ خره هنوز عاشق اونی؟ بدبخت دو روز نشده فراموشت کرد!
دستانم را دو طرف سرم میگذارنم.
خندهای میکند.
- جمع کن خودت رو بابا!
نفسنفس میزنم، نفرتم را در چشمانم جمع میکنم.
اخمی میکند.
- چته؟ پَ نَ پَ بشین مثل جغد گریه کن! والا به من چهها، خر نبودی عاشق اون فکلی نمیشدی که!
با عصبانیت میگویم: تو هنوز بلد نیستی مودبانه حرف بزنی!
تک ابرویی بالا میدهد و همانطور که به روبهرویش زل زده میگوید: نچ! مادرم رو خیلی زود ازم گرفتن. مُرد، منم کسی نبود تربیت کنه، کسی نبود بِم محبت کنه؛ کسی نبود دعوام کنه.
خندهای میکند و ادامه میدهد.
- یادم میاد آرزوم شده بود بابام یه بار هم که شده اسمم رو صدا کنه. اصلا محبت نخواستم، دعوام کنه؛ منو بزنه. بزرگتر شدم میگفتم با دوستام بیرونم دیر میومدم خونه که دعوام کنه، ولی اصلا نمیگفت کجا بودی؟ با کی بودی؟ ولی من اسکل تنها جلوی در نشسته بودم به امید اینکه برم تو بهم گیر بده، حداقل بفهمم به یادمه، منو یادشه!
دلم برایش سوخت، خواستم چیزی بگم که با
لحن سردی میگوید: اینا رو نگفتم بِم ترحم کنی! تشنهی عشق محبت هم دیگه نیستم. دم بابام گرم حداقل سنگی بارم آورد.
با ناراحتی بهش نگاه میکنم، اگر در بچگیاش با او خوب بر خورد میشد الآن یک مرد مهربان بود مثل متین!
با یاد آوری متین دوباره بغضم میگیرد که رهام با اوقات تلخی به من تشر میزند.
- دِ بسته دیگه.
بلند میشود.
- پاشو پاشو بریم وسایلامون رو بخریم. تو آدم نیستی هوا به کلت بخوره.
میخواستم از روی نیمکت بلند شوم که شانهام را میگیرد و دوباره مینشینم. خم میشود و انگشتش را تحدیدوار تکان میدهد.
- ببین، باید از این به بعد جلوی فَک و فامیل یه جوری رفتار کنی انگار متین رو پاک فراموش کردی. انگار عاشق منی! حالیت شد؟
با حرص دندان قرچهای میکنم و صدایم را بالا میبرم.
- چرا؟ متین هر کاری هم بکنه من عاشقشم! همه هم میدونن، هیچ وقت هم جوری رفتار نمیکنم که انگار عاشق توام. چون هیچ کس باور نمیکنه من عاشق آدمی مثل تو...
چانهام را محکم میگیرد و فشار میدهد که حرفم نصفه میماند.
- داری با من حرف میزنی سرت رو میندازی پایین. یه بار دیگه ولوم صدات جلوی من بالا بره، یه بلایی سرت میارم آرزوی حرف زدن کنی!
با چشمانی پر از اشک به قیافهی جدیاش نگاه میکنم. دیگر چه فرقی میکند؟
با فک منقبض شده میگوید: لالی؟ تا دیروز زبون داشتی چی شد؟
همانطور نگاهش میکنم که با دندان های کلید شده میغرد.
- بگو چشم.
سکوت میکنم که فشاری به چانهام میدهد. با صورتی که از درد جمع شده، با صدایی آرام لب میزنم.
- چشم.
چانهام را ول میکند و سرش را چند بار تکان میدهد.
- خوبه! عالیه همینطوری حرف گوش کن باش عزیزم!
از سرمایی که به استخوانهایم نفوذ میکند به خودم میلرزم. با حس گرما سرم را بالا میگیرم و در عین ناباوری رهام را میبینم که کت چرمیاش را روی شانهام انداخته.
نگاهش میکنم که با اخم میگوید: خیال نکن عاشقتما. فقط دلم برات سوخته!
پوزخندی میزنم.
- فکر نمیکردم دل هم داشته باشی.
با صدایی آرام و جدی میگوید: درست فکر میکردی ندارم.
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- بیست سال پیش داشتما! ولی، الان دورش حفاظ داره، جنسش سنگه، دورش رو با حصار خاردار بستم، بخوای وارد قلبم بشی وسطاش اینقدر خار بهت گیر میکنه زخمی میشی از همون راهی که اومدی میری.
سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد.
سکوت را با پرسیدن سوالی که چند روزیست در سینهام است؛ میشکنم.
- رهام؟
روی نیمکت مینشیند.
- هوم؟
با صدایی لرزانم میپرسم.
- تو تا حالا عاشق شدی؟
پوزخند صدا داری میزند.
- نه فقط تو عاشق شدی!
- جدی پرسیدم.
لبش را به دندان میگیرد.
- آره شدم!
با ابروهایی بالا رفته میپرسم.
- واقعا؟
رنگ نگاهش تغییر میکند و با لبخند به آرامی لبمیزند.
- یک عشق ممنوعه، یک عشق اشتباه، بیریشه!
با سردرگمی نگاهش میکنم که از جایش بلند میشود.
- پاشو پاشو بریم، دیر میشه.
بلند میشوم و با گامهایی سست پشت سرش قدم بر میدارم.
***
بعد از خرید وسایلها که چندان چیزی هم متوجه نشدم و فقط الکی انتخاب میکردم به خانه رسیدیم. به افکار گذشتهام پوزخند میزنم، همیشه با خودم فکر میکردم روزی که بخواهیم من و متین برای خرید تجهیزات عروسی برویم؛ چقدر خوشحال خواهم بود، اما حالا احساسی جز دل شکستگی ندارم! آخ متین، نمیدانم درست است یا غلط، ولی حداقل بدون با تردید دارم با رهام ازدواج میکنم. هر چند که تا ابد عاشقانه دوستت خواهم داشت!
وارد خانه میشوم و با بیمیلی از پلهها بالا میروم که با دیدن متین خشکم میزند. نگاهمان به هم گره میخورد، لبانم میلرزد، انگشتان سردم را به بازی میگیرم. میخواهد حرفی بزند که با ورود رهام ساکت میشود. دستانش را مشت میکند و به طرف رهام هجوم میبرد. تا بقیه متین را از رهام جدا کنند، متین مشتی به صورت رهام میزند که هین بلندی میکشم.
به سمتش میروم، خون قرمزی که از بینیاش جاری میشود، غمگینم میکند. نمیدانم چرا شاید برای حرفهای امروزش کمی دلم برایش سوخته است.
با صدای متین چشم از رهام میگیرم. به صورتش که حالا از عصبانیت به کبودی میزند، خیره میشوم احساس لرزش قلبم را به وضوح احساس میکنم.
بابا و عمو محمد به اجبار متین را نگهداشتهاند که دوباره به رهام حمله نکند. متین همانطور که تقلا میکند از حصار دستان بابا و عمو خارج شود، با فریاد میگوید:
- تو اینقدر جرات کردی که برای من نقشه بکشی؟! واسه خودت چی فکر کردی؟
مکثی میکند و همانطور که نفسنفس میزند به من خیره میشود.
- برات متاسفم شهرزاد!
صدایش را بالا میبرد و به رهام اشاره میزند.
- تو واقعا حرف این رو باور کردی؟ یعنی اینقدر اعتمادت به من کم بود؟
متین صدایش بالا میرود، معلوم است کنترل رفتارش از عصبانیت دست خودش نیست.
- آقاجون، من از شما نمیترسم که بخوام کاری رو انجام بدم که میدونم آیدهام رو به آتیش میکشه.
آقاجون که از پیشانی تا گردنش قرمز شده است میگوید: - وقتی جلوی بزرگترت میخوای حرف بزنی صدات رو نبر بالا بچه.
با حرفش یاد رهام میافتم. به سمت در نگاه میکنم، تازه متوجه غایب بودنش میشوم. با صدای متین که حالا به عربده شباهت دارد مینگرم.
- وقتی پای شَ...
دست آقاجون بالا میآید، میخواهد به صورت متین بزند که جلوی متین میروم و سیلی سوم را در زندگیم تجربه میکنم!
خستهام، تنها جسمم نیست که زخمی است، بلکه روحم تیکه پاره شده است. غرورم، شادیام، خندههای از ته دلم و آرزوهای کوچک و بزرگم انگار همه را در صندوقی گذاشتهاند و در آن را قفل کردهاند و کلید را در دور ترین مکان ممکن در کرهی زمین خاک کردهاند!
لبم را میفشارم، و با چشمانی پر از اشک به زمین خیره میشوم.
رهام با صورتی که به قرمزی میزند و عرقهای روی پیشانیاش، از روی زمین بلند میشود و میایستد. خون قرمز از بینیاش جاری میشود و بند نمیآید. مچ دستم را محکم میگیرد و فشار میدهد که اخمهایم از درد در هم میرود.
با فک قفل شدهاش میگوید:
- شهرزاد زن منه، هر چی هم شوهرش بگه گوش میکنه! تو هم به جای اینکه بیای غلطی که کردی رو ماسمالی کنی، برو عشق و حالت رو بکن.
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- نزار آبروت رو جلوی مامانت اینا ببرم.
متین تک خندهای میکند.
- اینقدر پرویی! شهرزاد اون دختر رو فق...
بغضم میترکد و با گریه داد میزنم.
- بسته لطفا! تموم کنین، خستم کردین!
دستم را جلوی دهانم میگذارم و با گریه به سمت اتاقم میدوم، تنها صدایی که میشنوم صدای متین بود که اسمم را با صدایی که همیشه من را مجذوب خودش میکند صدا زده بود.
وارد اتاقم میشوم، جلوی آینه میایستم. به خودم پوزخند میزنم؛ انگار خدا تمام بدبختیها را در وجود من نهاده! محروم بودن از داشتن خانوادهی واقعی، دور شدن از کسی که دوستش دارم! الآن هم که کار متین... چیزی که امروز از متین دیدم گویا تیری بود که در قلبم فرو کردهاند. نمیدانم، نمیدانم چه چیزی درست و یا غلط است. نمیدانم حرف کدام درست است! خسته شدم، از همه خسته شدم! خدایا، دیگر چه مانده که باید تجربه کنم؟
برسم را از روی میز آرایشیام برمیدارم و به انعکاس صورتم در آینه میزنم.
خوردههای شیشه را که پخش شده، برمیدارم. شیشهای در انگشتم فرو میرود که از درد چشمانم را میبندم! به ترک وسط آینه نگاه میکنم و بعد به پارگی انگشتم که خون از آن جاری میشود مینگرم.
به رنگ سرخی خونم و رنگ سفید دستم نگاه میکنم، چه هارمونی رنگ قشنگی! به افکارم لبخند تلخی میزنم.
شیشه را نزدیک رگ دستم میبرم، اگر فقط یهکم فشار به آن وارد کنم؛ زندگیام تمام خواهد شد.
با باز شدن در سرم را برمیگردانم. متین با ناباوری نگاهش را بین آینه و خونی که از انگشتم میچکد میگرداند.
به طرفم میآید و با نگرانی لب میزند.
- چیکار داری میکنی؟
به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با صدای جیغ مامان به طرفش برمیگردم.
متین دو طرف صورت رنگ پریدهام را میگیرد.
- شهرزاد حالت خوبه؟
زیر لب میگوید: این بخیه میخواد.
با چشمانی پر از اشک به متین نگاه میکنم.
- اون دختره کی بود؟
صورتم را به خودش نزدیکتر میکند و انگشتش را نوازشوار روی گونهام به حرکت درمیآورد.
- حالت خوب نیست. بعدا همه رو برات توضیح میدم.
پسش میزنم و از خودم دورش میکنم. با صدای بیجونم میپرسم.
- دختره کی بود متین؟!
تا خواست حرفی بزند صدای آقاجون از پشت سرم مانند پتکی روی سرم کوبیده میشود.
- دیگه به تو چه ربطی داره که با کی بود؟
متین شانهام را میگیرد و خطاب به آقاجون میگوید: آقاجون این چیزیه که فقط و فقط به شهرزاد ربط داره.
به آرامی لب میزنم.
- اگه به من ربط داره، خب بگو کی بود؟
سرش را تکان میدهد و مویم را پشت گوشم میزند.
- داستانش طولانیه، ولی این رو بدون قرار ما فقط...
با دادی که آقاجون میزند حرف متین نصفه تمام میشود.
- ساکت!
به من و متین نزدیک میشود و با عصبانیت میغرد.
- یعنی حرف من اینقدر براتون مهم نیست!
خطاب به متین میگوید: تو و شهرزاد فقط پسر عمو و دختر عموید تمام!
دست متین را از روی شانهام برمیدارد. با تلخی حرفی را که نباید میزد را به زبان میآورد.
- شما دو تا به هم محرم نیستین که بخواین راحت به هم دست بزنین.
رو به متین میکند و میگوید: تو دین ما؛ چشم داشتن به زن برادر گناهه! پس زن پسرعموت که زن داداشت میشه رو باید مثل خواهر خودت بدونی! ناموسته، فهمیدی؟
متین دستم را میگیرد و به آرامی نوازش میکند، با لبخند و همانطور که به من زل زده است؛ خطاب به آقاجون میگوید: - نه آقاجون! شهرزاد ناموس منه، ولی نه از نوع زن داداش، شهرزاد زن منه! همونطور که خودتون گفتین تو دین ما چشم داشتن به زن برادر گناهه.
مکث میکند و نگاهش را به آقاجون میدوزد.
- در حالی که شهرزاد نامزد منه، صیغهی محرمیت بینمون جاری شده، شاید زن عقدیم نباشه ولی زنمه!
قدمی به جلو برمیدارد و دوباره با لبخند به من نگاه میکند.
- پس من هیچ کار گناهی دارم انجام نمیدم.
آقاجون عصای چوبیاش را در دستش میفشارد، و نفس عمیقی میکشد. به طرف در که حالا جلویش را مامان و بابا و عمو محمد و... گرفتهاند نگاه میکند. چند بار به پشت دستش میزند و میگوید: آفرین، آفرین به تربیت!
پلکهایم را میبندم و لبخند تلخی میزنم. با حس گرمی بازویم به متین که با اخم و نگرانی به من زل زده نگاه میکنم.
به آرامی اسمم را لب میزند.
- شهرزاد!
چشمانم را سیاهی میپوشاند، سرگیجهی عجیبی به سراغم میآید. با سختی نفس میکشم، تنها صورت متین که با حجم عظیمی از حاله و تاری پوشانده شده است میبینم؛ دیگر توان اینهمه سختی را ندارم. پلکهایم سنگین میشوند و روی هم میافتند.
***
با احساس گزگز شدن بدنم، اخمی میکنم و به سختی در جایم مینشینم. پلکهای سنگینم را باز میکنم؛ نور خورشید به صورتم میزند. کمی از پنجره به بیرون نگاه میکنم. چه خوب شد اتاقم سمته شمال خانه است، اینطور میتوانم دست زیر چانهام بزنم و به دریا که گاهی طوفانی و گاهی آرام موجعد تا اعماق آنطرف دنیا میرود نگاه کنم. به غروب و طلوع خورشید میتوانم زل بزنم و بدون یاد آوری غمهایم از آن لذت ببرم.
چشم از پنجره میگیرم، کش و قوسی به بدنم میدهم. با یاد آوری سیلی دیروز، دست گرمم را روی گونهام میگذارم. به دیوار روبهرویم زل میزنم، یه زمانی چقدر نازم را میکشیدند، چقدر دوستم داشتن. بابا روز خواستگاریم راست میگفت؛ تا حالا هیچکس از گل پایینتر به من نگفته بود، اما حالا چه؟! تلافیه بیست و دو سال ناز نازی بار آوردنم باید اکنون زجر کشم کنند؟ پدری که هرگز بدون در آغوش کشیدن من خوابش نمیبرد الآن کجاست؟ چقدر زود عادت بیست سالهاش را ترک کرد!
نفسم را در سینه حبس شدهام، فوت میکنم.
سرم را برمیگردانم و با دیدن متین دستانم را جلوی دهانم میگیرم و هین بلندی میکشم.
دستانش را بالا پایین میکند.
- آروم باش منم، متینم.
بریده بریده میگویم:
- تو... تو... اینجا چی کار... میکنی؟
جلو میآید و روی دو زانویش مینشیند.
دستم را که حالا از ترس سرد شده بود در دستهای گرمش میگیرد.
- شهرزاد!
ناخودآگاه لب میزنم.
- جانم؟
با چشمانی که حالا برق میزند میگوید: من چرا هر چی راه میزارم که از اینجا بریم قبول نمیکنی؟
- کجا بر...
با یاد آوریه حرف رهام و تحدیدش، زبانم لال میشود. سریع حرفم را عوض میکنم.
- متین لطفا برو. تو داری همه چی رو خراب میکنی! من... من اصلا رهام رو... دو..دوست دار...دارم!
جانم در میرود تا جملهی آخرم را تمام کنم. این اولین دروغ بزرگم تو زندگیام است اون هم به متین گفتهام!
با چهرهای که معلوم است اصلا حرفم را باور نکرده، کمی خودش را بالا میکشد. صورتم را در دو دستش میگیرد.
- داری دروغ میگی!
موهایم را از جلوی صورتم کنار میزند.
- من بچگیهات رو دیدم، باهات بازی میکردم. باهات بزرگ شدم، من تکتک حرکات و رفتارت رو قبل اینکه حرفی بزنی میفهمم.
مکثی میکند و به چشمان اشکیام خیره میشود.
- اینها، این اشکها، این چشمها دارند یه چیز دیگه میگن.
میخواستم فریاد بزنم و بگویم: آره، آره دارم دروغ میگم. من حتی یک ثانیه هم بدون تو نمیتونم!
اما فقط در سکوت و با بغض نگاهش کردم.
اینبار دیگر روی تخت درست رو به رویم مینشیند. شانهام را میگیرد.
- شهرزاد چی داره اذیتت میکنه؟ هان؟! به من بگو. از چی اینقدر میترسی که بخاطرش به من دروغ میگی؟
به زمین نگاه میکنم که سرم را بالا میگیرد.
- شهرزاد من رو نگاه کن. هیچی نمیتونه بهت آسیب بزنه، من پیشتم فقط بگو چی شده!
دستانش را پس میزنم، با خنده میگویم: نه تو من رو نمیشناسی. اگر میشناختی میفهمیدی حسی بهت ندارم.
سیبک گلویش بالا پایین میشود، سرش را به آرامی تکان میدهد.
- وقتهایی که خیلی ناراحتی گریه نمیکنی، وقتهایی که عصبی و ترسیدی فقط بغض میکنی. وقتهایی که حرصت میگیره گریه میکنی. هر وقت خوشحالی فقط حرف میزنی، وقتی داری چیزی رو پنهون میکنی به صورتم نگاه نمیکنی. کافیه یا بازم بگم؟
نفس عمیقی میکشم، حق دارد؛ مرا بهتر از هر کسی میشناسد. اشک در چشمانم حلقه میزند، نگاهم را از او میگیرم و به زمین چشم میدوزم. نمیتوانستم، چطور دروغ بگویم وقتی مرا بهتر از خودم میشناسد؟
دو طرف صورتم را میگیرد و وادارم میکند به چشمانش نگاه کنم. اسمم را با لحن مجذوب کنندهاش لب میزند.
لرزش قلبم را احساس میکنم، لبانم را به هم میفشارم. در آغوشم میکشد و به آرامی میگوید: چی شده شهرزاد؟ چی شده که دلت میاد این چشمهای خوشگلت رو اشکی کنی؟
سرم را روی سینهاش میگذارم و پلکهایم را میبندم، اشکهایم یکی پس از دیگری میچکید.
حس گرمی دستش را روی موهایم احساس میکنم، به آرامی نوازش میکند و لب میزند.
- هر وقت اشک میریزی انگار نفسم رو میگیرند. شهرزاد خواهش میکنم واقعیت رو بهم بگو، از چی میترسی؟!
یک لحظه همهچی از یادم میرود، تحدید رهام، دیدن متین با آن دختر؛ غرق در خلسهی شیرین آغوش او میشوم.
صدای هقهقهایم بیشتر میشود.
- متین من باید...
در با قدرت زیادی باز میشود، وقتی هیکل رهام را در چهارچوب در میبینم با نگرانی به متین خیره میشوم.
رهام در را پشت سرش میبندد و با دندانهای کلید شدهاش میغرد.
- ببخشید مزاحم لاس زدنت با زنم شدم.
با چشمهایی که در آنها نفرت مشهود است به متین خیره میشود، دستانش را به هم میزند.
- راحت باش! بیا زنم رو بغل کن.
متین بلند میشود و داد میزند.
- گل بگیر دهنت رو! یک بار دیگه شهرزاد رو زن خودت خطاب کنی، خونت پای خودته.
رهام خندهای سر میدهد، صدای خندههایش رو اعصابم است! دستانم را مشت میکنم و سعی میکنم با فشار دادن دندانهایم خودم را آرام کنم.
رهام چند بار به شانهی متین میزند و با تمسخر میگوید: نگران نباش، بلدم چه طوری از فرشتت مراقبت کنم؛ البته با مقررات خودم!
متین دستش را بالا میبرد که سریع خودم را به متین میرسانم و دستش را در هوا میگیرم.
با صدایی که میلرزد و از فرط گریه گرفته است حرفی را که با حرف دلم تضاد بسیاری دارد را به زبان میآورم.
نفس عمیقی میکشم و حرفم را میزنم.
- متین لطفا قبول کن که من و رهام میخوایم با هم ازدواج کنیم.
رهام انگشتش را به گوشهی لبش میکشد.
- آها این شد.
متین با ناباوری به من نگاه میکنم، سریع چشم از او میگیرم و بدون خواستهی قلبیام به رهام که با پوزخند به متین نگاه میکند، مینگرم.
رهام دستش را مقابل متین تکان میدهد.
- خب دیگه بسته، بفرما بیرون میخوام با زنم تنها باشم.
متین بدون توجه به رهام سمت من برمیگردد و میگوید:حرف آخرته دیگه؟
از حرفش میترسم، آب دهانم را پر صدا قورت میدهم.
- حله از زندگیت میرم بیرون. تا الآن خیلی بهت فرصت دادم. اینقدر ترسو بودی که نتونستی بجنگی یا از اول...
سرم را به حالت منفی تکان میدهم.
با دیدن رهام که با اخم به من زل زده بغضم میگیرد. چه طور میتوانم با دست خودم کاری کنم عشقم از من متنفر شود؟
متین لبخندی میزند و به آرامی میگوید: باشه اگه بخوای از زندگیت میرم.
با انگشتش به قلبش اشاره میزند.
- ولی تا ابد جات تو بهترین جای قلبمه!
ابرویش را بالا میدهد و لب میزند.
- دوستت دارم، تا ابد!
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- مراقب خودت باش!
قلبم با حرفایش میلرزد، لبم را میگزم. با بغض به رفتنش نگاه میکنم.
به طرف رهام میروم و به چشمهای یخیاش زل میزنم.
- خیالت راحت شد؟
گریهام شدت میگیرد و تقریبا داد میزنم.
- دیگه همه چی بین من و متین تموم شد، برای همیشه.
دست در جیبش میکند و نخ سیگاری از جعبه بیرون میکشد.
- آره و تازه داستان ما شروع میشه!
اخم کم رنگی میکنم و سعی در تحلیل کردن حرفش در مغزم دارم.
پکی به سیگارش میزند و دود را در صورتم فوت میکند.
- چهار روز مونده.
تک خندهای میکند.
- فقط چهار روز!
از عصبانیت کنترلی در رفتارم ندارم، به سمتش هجوم میبرم و دستان نهیفم را مشت میکنم و به سینهاش میزنم. با لحنی بغض آلود میگویم: چی تو سرته؟ چرا مخالفت نمیکنی؟
تقریبا داد میزنم.
- یعنی چی داستان ما شروع میشه؟!
با لبخند تمسخرآمیز نگاهم میکند. سرش را پایین میآورد و نزدیک صورتم میآید. از این همه نزدیکی احساس خیلی بدی به من دست میدهد. نفسهای داغش وقتی به صورتم برخورد میکند، با سلول به سلول پوستم نفرت را احساس میکنم.
صدایش را آرام میکند و پر حرص جوابم را میدهد.
- جواب همهی سوالاتت رو میدم، یعنی خودت میفهمی.
با انگشتش گونهام را نوازش میکند که سرم را عقب میکشم. پوزخندی میزند.
- باشه!
سیگارش را روی زمین میاندازد که با چشمانی که از تعجب باز مانده نگاهش میکنم.
تک ابرویی بالا میاندازد.
- عادت میکنی! بردار بنداز دور.
پر حرص میپرسم.
- مگه خودت فلجی؟ برو خودت بنداز دور به من هیچ ربطی نداره.
انگشتش را جلوی صورتش میگیرد.
- هیس، هیس! صدات رو بیار پایین که قاطی میکنم.
چشمهایش را ریز میکند و با تلخی میگوید: پَ چی فکر کردی؟ فکر کردی اینجا قرار مثل پرنسسها زندگی کنی؟
ابرویش را بالا میاندازد و دست در جیبهایش میبرد.
- نچ! باید بری کنار نگار ازش کار کردن یاد بگیری.
انگشتان یخ زدهام را به بازی میگیرم. شجاعتم را جمع میکنم و با صدایی لرزان میگویم: و مطمئنی من قبول میکنم؟
شانه بالا میاندازد.
- اصلا نظرت برام مهم نیست.
از حرص به نفس نفس زدن میافتم!
- تو نمیتونی با من مثل خدمتکارا رفتار کنی! من به بابا میگم.
داشتم به سمت در میرفتم که از پشت دستم را میگیردو با شتاب به سمتش برمیگردم.
- اولا مثل خدمتکارا نه، دقیقا میشی خدمتکار خودم و...
اخمی میکند و با تمسخری که در صدایش است میگوید: گمون نکنم حرفت رو باور کنن بعدش هم بعد از عقد، دیگه به کسی هیچ ربطی نداره من با زنم چه طوری رفتار میکنم.
تکتک اجزای صورتش را از نظر میگذارم. این چشمهای سیاه و کشیده، چرا باید اینهمه نفرت را در خودش جای دهد.
مثل همیشه روی تختم نشستهام و به آیندهام فکر میکنم. درست یک ماه پیش فکرش را هم نمیکردم بخواهد همچین اتفاقاتی را کتاب سرنوشت برایم رقم بزند! یعنی ماه دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نویسندهی کتاب سرنوشتم چه چیزهایی برایم نوشته؟ کاش کمی از چاشنی خنده و شادی در آیندهام اضافه کند، اما چرا خدا باید همچین سرنوشتی را برایم انتخاب کند؟! شاید، شاید خدا آنقدر مرا دوست دارد که میخواهد من با رو به رو شدن با این مشکلات قویام کند تا دیگر در برار مشکلات بزرگتر سر خم نکنم!
از اتاق خارج میشوم، نگاهم را تا ته راهرو سوق میدهم. چقدر تاریک و غمگین! گویا این خانه رنگ شادی را ندیده. شاید واقعا هم همینطور باشد. با صدایی که از اتاق روبهرویم میشنوم، کمی از ترس به خود میلرزم. قلبم بیقرار شده است، مدام خودش را به قفسهی سینهام میکوبد. جلوتر میروم و دستگیره را در دستم میفشارم که سرمایش تا وجودم نفوذ میکند.
انگار نقش اصلی فیلم ترسناکی را بازی میکنم، چشم میگردانم و کل اتاق را از نظر میگذرانم. اینجا اتاق رهامه، ولی من هیچ وقت پا در اتاقش نگذاشته بودم. اتاقش خیلی خیلی بزرگ است، اما هر چقدر که بزرگ باشد، ولی غمناک است.
سمت پنجره میروم و پردهی طوسی را در دستم میگیرم و میکشم. نور و روشنایی مهمان اتاق میشود، الآن با دقتتر به اطرافم نگاه میکنم.
با روشنایی اتاق غبارهای خاک در هوا دیده میشوند. تخت دو نفرهی وسط اتاق توجهام را به خودش جلب میکند. قدم بر میدارم؛ در یک حرکت ناگهانی پایم به هم گیر میکند و روی تخت سقوط میکنم. چه خوب شد تشک اینقدر نرم است وگرنه حتما اگر روی زمین میافتادم، جایی از بدنم میشکست. میخواهم بلند شوم که دفترچهی کوچکی که روی میز عسلی قرار دارد من را سمت خودش میکشد.
دفترچهای که نسبتا قدیمی و کهنه به نظر میرسد را در دستم میگیرم. نمیدانم بازش کنم یا نه کمی دودل شدهام.
اما دلم را به دریا میزنم و برگهای کاهی را ورق میزنم. در جلد اول گوشهی سمت راست با خطی خوش نوشته شده است.
«امیدوارم از این پس خاطرات قشنگت را در دفتر مورد علاقهی من بنویسی. تقدیم به پسر عزیزتر از جانم! مامان.»
یعنی این دفترچهی قدیمی برای زن عمو بوده که به رهام داده؟
ورق دیگری میزنم، اینها همه خاطراته رهام که نوشته شده. چقدر برایم تعجب انگیز است، رهام و خاطره نویسی! عجیب است! همانطور دارم ورق میزنم که با دیدن اسمم مکثی میکنم. با اخم میخواهم بخوانم دربارهی من چه نوشته که با صدای در هول زده دفتر را میبندم.
نگار با اندام ظریفش در را پشت سرش میبندد.
سرش را پایین میاندازد.
- خانم، اگر اجازه میدید اتاق آقا رو مرتب کنم.
سرم را به عنوان تایید تکان میدهم.
با دستمال طوسی رنگی که در دستش است شروع به گرد گیری میکند. زیر چشمی نگاهم میکند که از دیدم جا نمیماند، احساس معذب بودن میکنم. پایم را روی پایم میگذارم و دستانم را روی زانوام قرار میدهم. لبخند نمایشی میزنم و مدام نگاهم سمت دفترچه میرود.
نگار جلوتر میآید، دستمال را در هوا چندین بار محکم تکان میدهد و دوباره شروع به گردگیری میکند. کمکم دستم را دراز میکنم که دفترچه را بردارم که صدای گریهی نگار مرا به خودش جلب میکند. از گریهی یهوییاش، نگران نگاهش میکنم و لب میزنم.
- چی شده؟!
اشکهایش را پاک میکند و میان هقهقهایش میگوید: من رو ببخشید خانم، همه تقصیر من بود. اگر معطلتون نمیکردم، الآن با آقا متین داشتین زندگی میکردین. ببخشید!
قادر به گفتن حرفی نیستم، فقط لبانم باز و بسته میشوند؛ واقعا هم حرفی برای گفتن ندارم. خب، دارد حرف درستی میزند!
صدای گریهاش بیشتر میشود و بریدهبریده میگوید: خان... خانم من نمیخواستم لو... لوتون بدم، اما آقا من رو ته... تهدید به اخراج کردن کرد.
دستانش را به هم قلاب میکند، با لبهایی آویزان ادامه میدهد.
- خب به این کار نیاز دارم دیگه، وگرنه حتی جایی هم برای زندگی کردن ندارم.
کمی دلم برایش میسوزد، نفسم را فوت میکنم و لبخندی به صورت غمگینش میزنم. برای آرام کردنش سعی میکنم از کلماتی استفاده کنم که کمی از احساس گناهش کم شود.
- عزیزم! اصلا تقصیر تو نبود.
بعد از کمی مکث ادامه میدهم.
- بلکه تقدیر من اینه! هر کسی سرنوشتی داره، برای من هم اینجوریه؛ دیگه هم نمیشه کاریش کرد.
لب باز میکند تا حرفی بزند که انگشتم را جلوی لبش میگیرم.
- نچنچ! ببخشید و اینا نداریم.
کمی شیطنتم میگیرد و با چشمانی ریز شده و لحنی اذیتگر میگویم: حالا اگه دوست داری کاری برام بکنی که ببخشمت، میتونی... آم! خب، دربارهی رهام بهم بگی.
با ابروهایی که از تعجب بالا رفته و لحنی بهت زده میگوید: ولی شما دختر عموشون هستین.
چشم میگردانم و جواب میدهم.
- خب میدونی چرا؟! چون من و رهام شاید زیاد رفت و آمد داشته باشیم اما چیز زیادی راستش دربارهی هم نمیدونیم.
دستمال را روی کمد سفید میگذارد و نگاهش را به تخت میکشد.
دستم را روی تشک و کنارم میزنم.
- بیا بشین.
کنارم مینشیند و دستی به پتوی سورمهای رهام که در آن شکلهایی از گلهای تیره و روشن هستن میکشد. لب پایینش را جلو میآورد و بعد از کمی تامل کردن میگوید: خب، آقا خیلی اخلاقهای عجیبی دارند.
اخم کم رنگی میکنم و به لبانش چشم میدوزم و زمزمه میکنم.
- مثلا چی؟
انگشتش را بالا میآورد و پر انرژی میگوید: آها! مثلا آقا برنامهریزی خاص خودشونو دارند.
با سر انگشتش به انگشتهای دیگرش میزند و یکی یکی نام میبرد.
- مثلا ناهار و شام تو ساعتهای معینی سرو میشن و کسی حق نداره قبل یا بعدش لب به غذا بزنه.
ابرویش را بالا میاندازد.
- و چیزی که خیلی خیلی مهمه اینه که وقتی مهمون دارند باید همه چی به زیبا ترین نقص ممکن اجرا بشه، یه چیز دیگه هم هست. آقا خوششون نمیاد وقتی تلویزیون نگاه میکنه کسی پیشش باشه!
با حرف آخرش رسما شوکه میشوم!
با آب و تاب ادامه میدهد.
- شبها هم ساعت ده خاموشیه! الآن رو نگاه نکین. چون مهمون دارند هیچی مثل سابق نیست؛ یک هفته دیگه همه چی مثل قبل میشه.
شگفت زده میخندم.
- چه قانونهای عجیبی!
با صورت بانمک و ککومکهایی که روی بینیاش است لبخندی میزند و میگوید: عیب نداره چند روز بگذره عادت میکنی.
- امیدوارم!
دستم را روی کمرش میگذارم و کمی سرم را کج میکنم.
- خب دیگه، پاشو برو به کارهات برس. منم کمکت میکنم.
با وحشت نگاهم میکند، لپهایش کمی سرخ میشود و زمزمه میکند.
- نه خانم، این چه حرفیه من خودم انجام میدم.
دستمال را در دستم میگیرم و با خنده میگویم: شاید نازنازی بزرگ شده باشم، ولی دیگه این کارهای کوچیک رو که دیگه بلدم.
با چشمان طوسی و درشتش به من زل میزند، با چشمک اشاره میزنم که چرا نگاهم میکند. سرش را به راست و چب تکان میدهد و میگوید: خانم، شما چه طوری میتونید اینقدر بخندید و شاد باشید؟
در عرض چند ثانیه چشمان به ظاهر شادم به غم تبدیل میشوند. به آرامی لب میزنم.
- همیشه باطن طوری نیست که ظاهر نشون میده! آدمها پر شدن از خندههای جعلی، لبخندهای دروغین و خندههای پرغم!
مکثی میکنم و به صورت منتظرش چشم میدوزم.
با خنده میگویم: امیدوارم فهمیده باشی!
سرش را میخواراند و زمزمه میکند.
- منم امیدوارم!
***
همه برای آمادهسازی مراسم عروسی به بیرون رفتهاند و من تک و تنها در خانهای به این بزرگی و با چند تا از خدمتکاران ماندهام.
از پلهها بالا میروم، مانند راهروهای هتل است. جلوتر میآیم و اطراف را نگاه میکنم، چه قاب عکسهای زیبا و بزرگی به دیوار نصب شده!
یک قاب عکس توجهام را جلب میکند، جلوتر میروم و با خود زمزمه میکنم.
- چقدر این عکس آشناست!
دستم را به کنار عکس تکیه میزنم که مخملی بودن کاغذ دیواری حس جالبی را به من میبخشد.
صدایم ناخوآگاه بالا میرود.
- آها فهمیدم! من متشابه این عکس رو پایین، دقیقا بالا شومینه دیدم.
اخم کم رنگی میکنم و با دقت به افراد در عکس مینگرم.
آن پسربچهی قد بلند، با موهای نسبتا بلند و صاف-مشکی، احتمالا رهام است!
و اون دختربچه؛ اصلا نمیشناسمش! یک دختر بچهای با دامن کوتاه گلگلی و موهایفرفری، چقدر صورت شیرینی دارد!
با حس گرمی دست کسی روی کمرم با شتاب به پشت برمیگردم. به چشمان قرمزش نگاه میکنم و به آرامی لب میزنم.
- متین!
حرفی نمیزند و فقط به چشمانم زل زده است. میخواهم خودم را ازش دور کنم که حلقهی دستش تنگتر میشود.
به اطرافم با ترس نگاه میکنم.
- متین، ولم کن یکی بیاد ببینه برامون بد میشه.
به آرامی میگوید: برام مهم نیست!
- اما متین...
سر انگشتش را مماس بر روی لبم میگذارد.
- هیش!
مچ دستم را میگیرد و به دنبال خودش میکشد.
تقلا میکنم که خودم را از حصار دستش رها کنم، اما هیچطوری نمیشود.
- داری من رو کجا میبری؟!
میایستد و به سمتم بر میگردد، دستم را میکشد که بی تعادل بهش نزدیک میشوم. با فک قفل شدهاش میگوید: اگر خودت با پای خودت هم نیای، من نمردم؛ خودم میبرمت.
با اخم چند بار پلک میزنم و با لبانم که از تعجب نیمه باز مانده جواب میدهم.
- یعنی چی؟ مگه زورکیه؟!
پرههای بینیاش از عصبانت باز و بسته میشود، نفسهای پیدرپیای میزند و با عصبانیتی که هرگز ازش ندیده بودم، داد میزند.
- مگر مرده باشم بزارم با اون سگ صفت عقد کنی.
دستم را میکشم و با تندی میگویم: مگه نگفتی همه چی تموم شد؟ مگه نگفتی مراقب خودم باشم؟حالا چی شد پشیمون شدی؟! آره؟
اخمش پر رنگ تر میشود.
- آره گفتم، ولی نتونستم، طاقت ندارم، بفهم این رو.
مکثی میکند و ادامه میدهد.
- آره پشیمون شدم. نمیتونم بزارم رهام اینقدر راحت هر غلطی میخواد بکنه!
به روبهرویش خیره میشود و لب میزند.
- تو باید مال من باشی.
نگاهش را سمت من میکشد.
-هیچکس حق نداره تو رو از من بگیره. حالیت شد؟
حرفی برای گفتن ندارم، دست از تقلا کردن برمیدارم و مرا به دنبال خودش میکشد،
اما اینطور نمیشود؛ اگر من با متین بروم، هر طور شده رهام دست به پیدا کردنمان میبرد و تهدیدش را عملی میکند. هر چه باشد نفوذ زیادی دارد. کسی که روزش را از صبح تا شب با قاتلها و هزار جور خلافکارهای دیگر سپری میکند، یافتن دو آدم که دیگر چیز سختی برایش نیست. آن هم برای رهام!
نفس عمیقی میکشم و سعی در کنترل کردن لرزش صدایم دارم.
- وایستا!
میایستد و با کلافگی به سمتم بر میگردد.
- ببین میتونی اینقدر طول بدی تا یکی بیاد.
دستم را از دستش میکشم که با گنگی نگاهم میکند.
بریدهبریده میگویم: متین ما... ما نمیتونیم...
- چی میگی؟ بیا بریم بعدا با هم حرف میزنیم، الآن وقتش نیست عزیزدلم.
میخواهد دستم را بگیرد که خودم را به عقب میکشم.
با اخم نگاهم میکند، سرم را پایین میاندازم و با مِنمِن زمزمه میکنم.
- متین... ما نمیتونیم... یعنی نمیشه... یه چیزایی هست که تو... خبر نداری.
شانههایم را میگیرد که از شتاب سرم را بالا میآورم.
- از چی خبر ندارم؟
چشمانم پر از اشک میشود، با بغض نگاهش میکنم که تکانم میدهد، در صورتم داد میزند.
- بگو دیگه. چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟
لبم را میگزم، نمیدانم چه چیزی بگویم که مرا برای همیشه فراموش کند. هر چند، کسی که واقعا عاشق کسی باشد تا آخر عمرش قلبش به یاد او میتپد.
چند تا دکمههای پیرهنش را که باز است با دستان لرزانم میبندم، به بینظمیاش لبخندی میزنم.
به چشمانش زل میزنم و با دودلی حرفهایی که برایش آماده کرده بودم را میزنم.
- ما با هم بازی میکردیم، عین دو تا دوست بودیم، همیشه مراقبم بودی و حمایتم میکردی. ولی احساس میکنم...
قلبم از گفتن این حرف میلرزد. نمیتوانم، قدرت گفتن همچین حرفی را ندارم.
- حس من نسبت به تو فقط یه حس... یه حس بچهگونه بود!
مکث میکنم و دستم را از روی سینهاش برمیدارم، خودم را عقب میکشم.
- هنوز نمیدونستم معنی عشق چیه. لطفا من رو ببخش!
با ناباوری نگاهم میکند، دستانش را در جیب شلوارجینش فرو میبرد و شروع میکند به خندیدن، میان خندههایش میگوید: شوخیه قشنگی نبود!
همانطور که نگاهم را ازش میدزدم میگویم: شوخی نکردم.
اخمهایش در هم میرود و با جدیت میگوید: یعنی چی؟ زده به سرت؟ چی تو گوشت خوندن؟
به آرامی زمزمه میکنم.
- کسی حرفی نزده، دارم واقعیت رو میگم.
سرش را تکان میدهد.
- نه داری چرت میگی!
با دست دورش میکنم و لب میزنم.
- برو متین، این برای هردومون بهتره!
گنگ نگاهم میکند که ادامه میدهم.
- دیگه هیچ وقت نیا پیشم، یه کاری کن زیاد چشم تو چشم نشیم.
دستی به گلویم میکشم، بغض راه گلویم را بسته است. اشکهایم سرازیر میشوند، نگاهم را ازش میدزدم و اشکهایم را با پشت دست لرزانم پاک میکنم.
بازویم را میگیرد و مرا طرف خودش میکشد.
- اگه اینا واقعیته پس این اشکها چیه؟
سکوت میکنم و به زمین خیره میشوم.
چانهام را میگیرد و مجبورم میکند بهش نگاه کنم.
با چشمانی پر از اشک نگاهش میکنم. قادر به حرف زدن نیستم، تنها لبانم را به هم میزنم.
یک طرف صورتم را با دستش میگیرد و به آرامی انگشت شصتش را نوازشوار تکان میدهد. با لحن مهربانش زمزمه میکند.
- چی داره اذیتت میکنه؟ بهت قول میدم اتفاق بدی نمیفته. بهت قول میدم قربونت بشم!
گریهام شدت میگیرد، دستش را میگیرم و میان هقهقهایم زجه میزنم.
- متین... رهام... رهام...
موهایم را کنار میزند و با بیصبری میپرسد.
- رهام چی؟
با گریه میگویم:
- رهام تهدیدم کرده، اگر باهات بیام...
حرفم را میبرد و پلکهایش را باز و بسته میکند، مرا در آغوشش میکشد.
- بسته ادامه نده، مردیکهی...
نفسش را فوت میکند و ادامه میدهد.
- میدونم چیکارش کنم.
دستش را روی موهایم میگذارد و نوازش میکند.
بعد از چند روز در آغوشش احساس امنیت میکنم، سرم را روی سینهاش میگذارم و هق میزنم. مرا از آغوشش خارج میکند و با سر انگشتش اشکهای روی گونهام را کنار میزند.
با مهربانی دلگرمم میکند.
- تو نباید گریه کنی، تا وقتی که من پیشتم هیچ کس نمیتونه کاری بکنه. باشه؟ دیگه گریه نکن!
سرم را تکان میدهم که لبخندی میزند.
- حالا بیا بریم.
دارد میرود که دستش را میگیرم.
- نه متین اگر رهام واقعا بتونه کاری کنه چی؟
ابرویش را بالا میاندازد و با اطمینان میگوید: کاری نمیتونه بکنه.
- اگر تونست چی؟
دستم را محکم میگیرد و با کلافگی میگوید:
- شهرزاد جانم لطفا! همینجوری هم اعصابم خورده تو دیگه بدترش نکن. خواهش میکنم بیا بریم.
به ته راهرو نگاهی میاندازد و میگوید: ما همینجوریش هم بدشانسیم، بیا زودتر بریم تا کسی نیومده.
و بعد از اتمام حرفش من را میکشد و به طرف در میرویم.
از خانه خارج میشویم، پشت سر متین قدم برمیدارم، وقتی دیگر به در پشتی نزدیک میشویم نفس راحتی میکشم. شاخههای درختانی که در هم جلوی در بودن را متین با دست میگیرد تا من رد شوم.
دستیگرهی زنگ زده را در دستم میگیرم و میکشم، قلبم بیقرار در سینهام میزند. به متین نگاه میکنم که چشمانش را باز و بسته میکند و دلگرمی به من میبخشد. در را کامل باز میکنم و خارج میشوم، متین پشت سرم میآید.
نفس حبس شدهام را رها میکنم، قلبم به شدت خودش را به قفسهی سینهام میزند. بغضم میگیرد، احساس میکنم مرتکب گناه بزرگی شدهام.
متین کاپشنش را در میآورد و به دستم میدهد.
- بپوشش کلاهش رو بزار رو سرت.
کاپشن مشکیاش را میپوشم و کلاهش را سرم میکنم، اصلا حواسم به اینکه شال ندارم نبود!
پشت سر متین قدم بر میدارم و با گامهایی لرزان به ماشینش نزدیک میشوم.
در را برایم باز میکند و با لبخند میگوید: سوار شو، خودم تا تهش مراقبتم، یکییدونهی قلبم!
سرم را برمیگردانم و به ویلای بزرگ رهام نگاه میکنم. خیلی دودلم، از یک طرف خانوادهام و از طرف دیگر متین! بدترین دو راهی عمرم را دارم تجربه میکنم.
با حس نگاه خیرهی متین، با تردید سوار ماشین میشوم. در دلم آشوب بر پا شده، استرس تمام وجودم را در بر گرفته. متین ماشین را دور میزند و سریع سوار میشود.
دستان سردم را در هم قلاب میکنم.
به چهرهی متین نگاه میکنم هیچ حس ترس یا نگرانی در صورتش ندارد، مانند همیشه به رانندگیاش دارد ادامه میدهد.
چشم از متین میگیرم و به بیرون سوق میدهم. با دیدن روبهرویم و ماشین بابا حرف زدن از یادم میرود. به سمت متین بر میگردم، دستش را چنگ میزنم و با سرم به بیرون اشاره میکنم.
متین صورتش را میدزدد و همانطور که گاز میدهد زمزمه میکند.
- اه، اینها چرا از اینور اومدن!
با دیدن من شتابزده میگوید: برو پایین، یکی میبینتت.
با حرفش به خودم میآیم و پایین میروم.
متین با سرعت از کنار ماشین بابا رد میشود، اما برای من اندازهی یک عمر طول میکشد. از آینه بغل به ماشین پدرم نگاه میکنم.
نفس عمیقی می
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳