از ماشین پیاده میشود، آن را دور میزند و در را برایم باز میکند.
اول کمی نگاهش میکنم و سپس پیاده میشوم.
هلهلهی شادی برپا میشود و صدای کف زدنها سر به فلک میکشد، اما من تنها به دو چیز فکر میکنم. ادامهی زندگیام با رهام، متین!
صداها و شادی را میشنوم، اما توان درکشان را ندارم. گویی چشمانم فقط میبینند و گوشهایم فقط میشنوم، ولی مفهومی به مغزم نمیرسانند.
رهام خودش دستم را میگیرد، با بهت به صورت خندانش نگاه میکنم. مگر میشود ناگهانی ظاهر آدمها اینقدر تغییر کند؟!
طوری میخندد و حرف میزند که انگار چندین سال انتظار این ازدواج را میکشیده است!
با چشمان سیاهش که در این تاریکی برقی میزند، به صورت هاجوواجم نگاه میکند. فشاری به دست سردم که حالا توسط دست گرمش احاطه شده است میدهد.
احساس خفگی میکنم، دلم میخواهد در یک جای پرت بایستم و داد بزنم، از ته قلبم، با تمام وجودم!
اصلا متوجهی گذراندن این راه تا به در ویلا نشدم.
در عرض چند ساعت چه زیبا سفرهی عقد را چیدند! سفید-صورتی!
روی صندلیمان مینشینم، در آینه شمعدانی روبهرویم چهرهی خودم را میبینم.
نگاهم را در آینه به سمت رهام سوق میدهم، نگاهمان خیرهی هم میشود؛ لبخند روی لبش کمکم محو میشود و جایش را به اخمهای بین ابروهایش میدهد.
کاش به جای رهام الآن او اینجا بود، با من جلوی این سفرهی عقد، در آینه هم را نگاه میکردیم و میخندیدیم. شاد بودیم برای این پیوند همیشگی اما حالا چه؟ تنها احساسی که ندارم همین شاد بودن است.
عاقد با نگاه خیره به زمین و با سلام و احوالپرسی روی مبل مینشیند و دفتر بزرگش را باز میکند.
کمی بعد شروع به خواندن خطبهی عقد میکند، هر کلمه به کلمهای که لب میزند، تپش قلبم شدت میگیرد.
اولین خطبهی عقد را میخواند که پلکهایم را محکم میبندم.
ترنم از بالای سرم که دارد قند میسابد میگوید: عروس رفته گل بچینه.
بار دوم هم گذشت اما برای بار سوم لبانم قفل میشود، حتی دیگر نمیتوانم پلک از هم باز کنم. با خیس شدن گونهام از بغضم که دیگر شکسته شده پی میبرم.
چهرهی متین حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانم از بین نمیرود، نفسم در سینهام حبس شده که با شنیدن صدای متین که زمزمهوار صدایم میزند، پلکهایم را از هم باز میکنم و با بهت لب میزنم.
- بله!
اما، این صدا متعلق به متین نبود، بلکه رهام صدایم زده بود، ولی دیگر کار از کار گذشته است، حالا دیگر من زن عقدی و شرعیه رهام هستم.
هر یک امضایی که با دست لرزانم میزنم به یاد متین و با قلبی آشوب است.
همه یکی پس از دیگری نزدیک میشوند تا تبریک بگویند، اما من تنها تصویر میبینم دیگر نه چیزی میشنوم و چیزی میگویم.
با چشمهایی منتظر به آسمان خیره میشوم، کاش آن قطرات شدت بگیرند! اینطوری دیگر لازم نبود بنشینم و به رقصیدن و شاد بودن بقیه در مراسم عزای زندگیام نگاه کنم.
نمیدانم چرا! اما نگاهم کل باغ را کنکاش میکند، آن هم برای یافتن متین.
با حس ترنم که بازویم را میگیرد و تکانم میدهد، چشم از بقیه میگیرم و به چهرهی ذوقزدهاش سوق میدهم.
- چیه؟!
با دندانهایی ردیف شده و صورتی شاد، با چشم و ابرو به آن سوی باغ اشاره میزند.
به مرد آشنایی که ایستاده و با رهام حرف میزند چشم میدوزم و میپرسم.
- کیه؟
ترنم با چشمانی که از فرط تعجب درشت شده به من خیره میشود و به آرامی لب میزند.
- یعنی استادت هم نمیشناسی؟! آلزایمر گرفتی؟
با حرفش به یاد آرتین میفتم، راست میگفت؛ خودش بود.
- حالا نگه دو جلسهست غیبت کردین بعد الآن تو عروسیاین!
اول کمی با دهانی نیمه باز و متعجب نگاهش میکنم و سپس با کلافگی لب میزنم.
- عروسیمه!
چشم از ترنم که با خنده به آرتین نگاه میکند میگیرم، همانطور که در جستن متین در باغ به این بزرگی و بین مهمانها هستم؛ خطاب به ترنم میگویم: از متین خبر داری؟!
پاسخم را با حواسپرتی میدهد.
- کی؟
پر حرص و داندانهایی کلید شده میگویم: متین! نمیدونی کجاست؟
ناگهان با کلافگی داد میزند.
- ای! تو دانشگاه که از حرص اون دخترای بیریخت نمیتونم نگاش کنم، الآن هم که تو نمیزاری!
همانطور که مضطرب به اطرافم نگاه میکنم، نگاهم در نگاه نگران مامان گره میخورد.
میتوانم از همین فاصله هم برق چشمانش و اشکی که در چشمانش حلقه زده ببینم.
از وقتی که رسیدیم و عقد کردیم، حتی نیم نگاهی هم به مامان و بابا ننداختم، دوری ازشان واقعا برایم سخت است، اما چه کنم دل است دیگر گاهی آنقدر غمگین میشود که میتواند دور خودش حصار بکشد و همه را از خودش دور کند.
با نگاهی پر از دلتنگی و ناراحت چشم از او میگیرم و با دیدن متین ناخودآگاه با دستان سردم بازوی ترنم را سفت میچسبم.
آب دهانم را پر صدا قورت میدهم، قلبم از دیدنش خودش را آنقدر میکوبد که میتواند هرآن از پا درم بیاورد.
سعیم از اشک نریختن میشکند، اشک دومم را هم میریزم. طوری بغض گلویم را گرفته که هرآن ممکن است جانم را بگیرد.
سرش را بالا میآورد، با چشمانی پر از ناراحتی، دل شکستگی نگاهم میکند. اجزابهاجزای صورتم را رصد میکند و در آخر با لبخند میگوید: خوشگل شدی!
حرفش تیریست در وسط قلبم فرو میرود، با حسرت به چشمهای سبزش نگاه میکنم که با بیرحمی میگوید: مبارک باشه، دختر عمو!
نگاهم را در صورتش میچرخانم، متینی که همیشه سفتهرفته بود حالا چقدر آشوب شده. جای کبودیهای روی صورتش و زخم گوشهی لبش قلبم را به درد میآورد. نگاه از من میگیرد و از کنارم گذر میکند، نگاهم دنبالش کشیده میشود، تمام حواسم و روحم را با خودش میبرد.
اشکهایم یکی پس از دیگری سرازیر میشوند، اما هنوز هم نگاهم و تمام فکرم پی مردیست که هم هست هم نیست!
افکارم پی مرد روبهرویم است که ترنم ناگهانی مرا در آغوشش میکشد. از کار ناگهانیاش دهانم نیمه باز میماند، با لبولوچهی آویزان لب میزند.
- من رو ببخش شهرزاد! هرروز دارم ناراحتیه تو و داداشم رو میبینم، ولی کاری از دستم برنمیاد.
دستش را روی گونهام میگذارد، همانطور که با چشمانی از اشک حلقه زده نگاهم میکند میگوید: فقط همین از دستم برمیاد که دردودلهات رو گوش کنم.
دستش که روی گونهام است میگیرم و با لبخندی که خودم هم نمیدانم چرا روی لبانم نقش بسته جواب میدهم.
- فقط دعا کن برام، میدونم زندگیم اون هم با رهام یه جهنمی بیش نیست!
- نه، اینطوری نگو مطمئنم رهام هم یه روز عاشقت میشه؛ اینقدر که خوبی! اصلا، ممکنه همین الان هم...
با دیدن رهام و آرتین که دقیقا روبهرویمان ایستادهاند، تک سرفهای میکنم که ترنم حرفش را نیمه تمام میگذارد. طوری برمیگردد و با لبخند پهنی به آرتین خیره میشود که رهام هم از دیدن چهرهاش دستش را جلوی دهانش میگذارد، لبخندش را پرواضح از لای انگشتانش میبینم.
آرتین دستی به ساعت مچیاش میکشد و همانطور که به ساعتش نگاه میکند، خطاب به ترنم میگوید: ترنم، اِم... اشکالی نداره که با اسم کوچیک...
حتی ترنم محال نمیدهد تا حرف آرتین تمام شود، سرش را تکان داد و با همان لبخندش لب زد.
- نه اصلا اشکال نداره.
با لبخندی که بیشتر به خندهای کنترل شده شباهت دارد میگوید: پس ترنم خانم، بفرمایید کارتون دارم.
ترنم بدون ذرهای نیم نگاه به من یا رهام، با خندهای که تمام دندانهایش را به نمایش گذاشته است با آرتین قدم برمیدارد.
به رفتنشان خیره میشوم که با صدای رهام تازه متوجهی بودنش میشوم.
- چقدر ضایع رفتار میکنه این بچه!
از حرفش تک ابرویی بالا میاندازد.
- بچه؟! منظورت ترنمه؟!
همانطور که سرش را تکان میدهد قدمی به سمتم برمیدارد و کاملا روبهرویم میایستد.
میخواهم به عقب بروم که محکم به میز پشتم برخورد میکنم.
- آره، تو هم بچهای!
با جراتی که شاید از وجود متین پیدا کردهام، با حرص میگویم: اگه عارت میاد با یه بچه ازدواج کنی خب چرا به هم نزدی؟ هان؟
با پوزخند گوشهی لبش جوابم را میدهد.
- همه کوچولوها رو دوست دارن، مگه نه؟
از طرز نگاه سردش به صورتم و هر نفرت و لحن تحقیرآمیزش که در تکتک جملاتش به کار میبرد حرصم میگیرد، دستانم را مشت میکنم که ناخونهای کاشتهام در کف دستانه عرق کردهام فرو میرود. گردش خون را در صورتم حس میکنم با تندی و پرحرص میگویم: فکر نکنم اونقدر سنت زیاد باشه که بخوای منی که بیست و...
دستانش را دو طرفم به میز تکیه میدهد که حرفم قطع میشود و با چشمانی که از حد معمول درشتتر شده به چهرهاش خیره میشوم.
- گیریم بیست و دوسالت، تو داری خودت رو با منه سیوپنج ساله مقایسه میکنی؟!
دهن گشودم تا حرفی بزنم که با شنیدن صدایی که مارا ندا میخواندند سر هردویمان به آن سمت میچرخد. از شنیدن کلامش که اسم من و رهام را کنار هم میآورد پوزخندی میزنم، دو تا کلمهای که هر دختر و پسری در انتظارش است حالا به دو کلمهی نحس برای من تبدیل شده.
رقص دونفره؟ آنهم با رهام؟ روبهروی متین؟ نه این امکان ندارد!
بدون اینکه حتی حرفی بزنم و اعتراضی کنم رهام مچ دستم را میگیرد و باهم به وسط باغ میرویم، همانطور بدون هیچ حس و عکس العملی ایستادهام که با شروع آهنگ ملایمی که پخش میشود، رهام خودش دستانم را میگیرد و روی شانهاش میگذارد.
سپس دستانش را دور کمرم حلقه میکند که از انزجار پلکهایم را محکم باز و بسته میکنم. نگاهم بین افراد میچرخد و روی چشمان متین متوقف میشود.
هیچوقت من و متین باهم نرقصیدیم، چه واقعیت تلخی که روبهروی عشقت با مرد دیگری برقصی!
کاش میتوانستم با نگاهم به او بفهمانم که بیگناهم، من آدم دور زدن کسی نیستم. نگاه او با دلخوری و حسرت و نگاه من با ترس و طلب کمک!
نگاهمان همچنان قفل یکدیگر است که با گرفتن نگاهش از من گویا از برج پرتم کردهاند.
شاید نباشد، اما همان نگاهش برایم کلی امید بود!
گلویم را چیزی گرفته که هرآن ممکن است خفهام کند!
تنها به یک تلنگر نیاز دارم که اشکهایم جاری شوند، رهام با برداشتن دستانش و گرفتن دستم مرا به خودم میآورد. مانند رباتی که برنامههایی از قبل تعیین شدهای را اجرا میکند دور میزنم. دور میزنم مانند زندگیام که دارد مرا با بازی میگرداند.
با چشمانی پر از اشک به چشمهای مرد روبهرویم که برچسب شوهر را روی پیشانیام زده خیره میشوم.
نگاهم را ازش میگیرم و به آرامی به سنگفرشها سوق میدهم.
فکر کردن به آیندهام دیگر کلافهام کرده.
رهام حلقهی دستش را تنگتر میکند که ناخودآگاه نگاهم روی صورتش متوقف میشود.
به آرامی زمزمه میکند.
- میدونم امروز بدترین روزه زندگیته!
با نگاهی پر از حرف به او چشم میدوزم که پیشانیاش را به پیشانیام میچسباند و ادامه میدهد.
- منم وقتی مادرم رو جلوی چشمام با تیر زدن، بدترین روز زندگیم بود!
از حرفش یکهای میخورم و با بهت لب میزنم.
- مگه تو هم اونجا بودی؟!
پلکهایش را باز و بسته میکند و با بغضی که در صدایش مشهود است میگوید: تا صبح!
لبش را تر میکند و به مردمکهای لرزانم چشم میدوزد. همانطور که نگاهش را در صورتم میچرخاند زمزمه میکند.
- از اون موقع یاد گرفتم چیزهایی که مال منن رو نباید از دست بدم.
- مطمئن باش کاری که تو کردی اگر زن عمو...
پلکهایش را محکم میبندد، سبیک گلویش بالا پایین میرود و با حرص و با دندانهایی قفل شده میگوید: اسم مادر من رو نیار! اگه بهخاطر تو نبود الآن مامانم زنده بود.
ناخودآگاه دستانم به سمت گردنش نزدیک میشوند، سرم را کج میکنم و با چهرهای متعجب میپرسم.
- رهام، من اصلا از حرفهات سر در نمیارم!
پرههای بینیاش پشت سر هم باز و بسته میشوند.
- هیش!
میخواهم نگاهم را سمت متین بکشم که با فشاری که رهام به کمرم میدهد، بدون خواستهی خودم به او نزدیکتر میشوم.
میخواهم خودم را عقب بکشم که مانعم میشود.
حالا دیگر روبهرویم چیزی بجز کراوات و سینهی رهام نیست.
- اینجوری خیلی مضحکه! حداقل سرت رو بزار. یه ذره فیلم عاشقانه ندیدی نه؟
حوصلهی بحث با این مرد زورگو را ندارم، به حرفش گوش میسپارم و سرم را روی سینهاش میگذارم.
- حالا پاشنه بلند پوشیدی اینقدر کوتاهی؟
دهن گشودم تا جوابش را بدهم، اما بیحوصله زمزمه میکنم.
- تو درازی!
از اینهمه نزدیکی دارد حالم بههم میخورد، کم مانده تا از پا دربیایم که با شنیدن صدای کف زدنها بیحواس به اطرافم نگاه میکنم. هیچ یک از کارهایم دست من نیست، رهام خودش مرا میکشد، خودش با من میرقصد هرکاری میخواهد میکند، مثل یک عروسکی که صاحبش دختربچهای پر ذوق است که با گرفتن عروسک جدیدش آن را همهجا با خودش میکشد.
نشستهام و بین اینهمه آدم نگاهم متوقف روی یک نفر است که تظاهر میکند حواسش به من نیست.
میایستد که من هم با او میایستم، از همان راه دور با اخم نگاهم میکند؛ پس حواسش به من است.
قدم برمیدارد و به سمت آن سوی باغ ویلا میرود، خواستم به سمتش بروم که اول به رهام نگاهی میاندازم، با چند تا دختر مشغول حرف زدن و خندیدن است. چشم غرهای به او میزنم و به سمت متین با گامهایی بلند قدم برمیدارم.
وقتی به او میرسم که چند قدم به در خروجی حیاط پشتی فاصله دارد، از پشت بازویش را میگیرم که برمیگردد و با دیدن من با چشمان سبز که حالا از فرط تعجب درشت شده به پشت سرم نگاه میکند.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
بینیام را بالا میکشم و با بغض و لرزشی که در صدایم است لب میزنم.
- متین من باید باهات حرف بزنم.
پوزخندی به چهرهی عبوس من میزند و همانطور که سعی دارد صدایش بالا نرود میگوید: چه حرفی؟ هان؟! همه رو خوندم، هرچی تو نامه نوشته بودی خوندم.
برمیگردد که دوباره دستش را میگیرم که دستم را پس میزند، نگاهش را از من میگیرد و به زمین سوق میدهد. رگهای گردنش برجسته شده و پشت هم نفس میکشد.
- شهرزاد برو، تو دیگه شوهر داری. من پسرعموتم نامحرمیم. از این به بعد نباید با هم تنها باشیم، باید شوهرت باهات باشه میفهمی؟!
بغضی که از صبح گلویم را گرفته بود را میشکنم و با صدای بلند گریه میکنم.
دستش را روی پیشانیاش میگذارد و میگوید: من چی برات کم گذاشته بودم که ولم کردی هان؟ کم دوستت داشتم؟!
میخواهم حرفی بزنم که انگشتش را بالا میآورد، با لرزشی که در صدایش است میگوید: شهرزاد تو دیگه زن داداشمی، نگاه نکن زن داداش صدات نمیکنم چون این دل بیصاحابم نمیزاره.
میخواهد برود که لحظهای نگاهم میکند و میگوید: برو پیش شوهرت، اگه اذیتت کرد به عنوان یه برادر به من بگو! هیچوقت هم نزار اشکات واسه چیزهایی که ارزشش پایینتر از خودته بریزه.
حتی مجال صحبت کردن به من نمیدهد و میرود، مرا همانجا در دنیایی از سیاهی و بغض رها میکند.
دامن سفیدم را در دستانم مچاله میکنم و همانجا روی زمین مینشینم، با دستانم محکم جلوی دهانم را میگیرم و هق میزنم.
با حس دست سرد کسی روی بازویم با هولزدگی برمیگردم.
با دیدن نگار که با چشمان طوسی و درشتش نگاهم میکند، با پشت دستم اشکهای سرد روی گونهام را پاک میکنم.
مچ دستانم را میگیرد و وادارم میکند که بایستم. لبخندی به چهرهی درهم و واماندهام میزند و میگوید: شهرزاد خانم، ناراحت نباشین!
با حرف بیمنطقش ابروهایم درهم میرود، دستانم را میکشم و با تندی لب میزنم.
- ناراحت نباشم؟! تو اصلا میدونی...
حرفم را نصفه میگذارد و با لبخند همیشگیاش میگوید: بله خانم میدونم، ولی اِم... چرا به این فکر نمیکنین که یه روزی خلاصه آقا متین میفهمن که اون نامه رو شما ننوشتین؟
با بهت و چشمانی که از تعجب ریز شده زمزمه میکنم.
- چی؟
ابروهای قهوهایش بالا میرود، دستانش را به هم میمالد و میگوید: معذرت میخوام من گوش واینمیستما، فقط یه کم کنجکاوم!
- مهم نیست!
میخواستم به سمت همان جهنمم برگردم که ناگهان جلویم میایستد و با چشمانش که درشتتر از حد معمول شده لب میزند.
- خانم، به حرفم فکر کنین. آقا متین فقط ناراحته همین!
لبانم را باز و بسته میکنم و با چانهی لرزانم طوری خودم را کنترل میکنم تا صدایم بالا نرود و به گوش کسی نرسد.
- تو تابهحال عاشق شدی؟
سرش را تکان میدهد که با صدایی که از گریه گرفته ادامه میدهم.
- پس نشدی، پس نمیفهمی عشق یعنی چی.
به سینهام میکوبم و با نفسنفس میگویم: منم نمیتونم کس دیگهای رو جای عشقم ببینم، رهام الآن شوهرم شده، رسمیه رسمی! میدونی تاوقتی که رهام شوهرمه فکر کردنم به متین گناهه؟ آره؟!
اشک سمجم را کنار میزنم و به آرامی زمزمه میکنم.
- ولی امیدوارم چیزی که میگی یه روز اتفاق بیفته.
پلکهایش را باز و بسته میکند و دستمالی را از جیبش بیرون میکشد، به زیر چشمانم میکشد و میگوید: آها، الآن خوشگلتر شدین!
سپس دستش را روی کمرم میگذارد و مرا به جلو هول میدهد. میدانم میخواهد طوری رفتار کند تا حال و هوایم تغییر کند.
با لحنی که همیشه در آن خنده آمیخته است میگوید: راستی، ترنم خانم هم هنوز پیش اون آقاهه هستنا. فکر کنم عروسیه دیگهای هم در پیش دارید.
با یادآوری ترنم لبخندی میزنم، جلوتر که میرسم رهام سرش را برمیگرداند و با دیدن من به سمتم میآید.
سینهبهسینهام میایستد و با تندی میپرسد.
- کجا بودی؟
آب دهانم را از ترس پرصدا قورت میدهم، تنها لبانم را به هم میزنم حتی قادر به توضیح دادن و دروغ گفتنی هم نیستم؛ خب، از دختری که هیچوقت دروغ نگفته چه انتظاری بیشتر میشود داشت؟
- آقا، با من بودن. ببخشید اول باید به شما اطلاع میدادم!
رهام نگاه پراز عصبانیتش را به نگار میدوزد، سپس با لحنی تند خطاب به او میگوید: برو سرکارت.
نگار با گفتن "بله، آقا" از کنارم میگذرد.
رهام مچ دستم را محکم میگیرد و لب میزند.
- اگه از فکرات اومدی بیرون، تشریف بیار خداحافظی کن.
با او به سمت مهمانانی که با نقاب خندههای مصنوعی نگاهم میکنند قدم برمیدارم.
در وسط پلهها میایستم و به خانوادم مینگرم، خانواده! چه کلمهی غریبی در این چند روز برایم شده.
با حس پدرم که تنها دو پله بینمان فاصلهست، نگاه به ظاهر بیحسم را به چهرهاش که حالا بیشتر از همیشه شکسته شده میدوزم.
اما مگر منی که نازنازیه پدرم بودم میتوانم بدون در آغوش کشیدنش از او دور شوم؟ تمام دل خوشیام این بود که حداقل خانوادهام هستن که آن دلخوشیه پوچ هم از بین رفت.
با فکر کردن به فردا، به روزهای آینده که خانوادهام کنارم نیستند دلم برایشان بیشتر از هر زمان تنگ میشود! یک پله را پایین میآیم و غرق در آغوش اولین مرده زندگیام میشوم.
دست گرمش را دور کمرم حس میکنم، پلکهایم را در این برزخ بین تنهایی و زندگی میبندم.
- بابایی؟
با صدای آرامشی همانند همیشه میگوید: جانم دخترم؟
هیچ کلمهای در این وداع تنهایی به ذهنم خطور نمیکند بجز «ببخشید»
آغوش گرمش را از من میگیرد و با خیره شدن به چشمهای قرمزم میگوید: هروقت بهت گفتم ازمن معذرت خواهی کن میگی ببخشید، نه وقتهایی که خطایی نکردی. شهرزاد، هیچوقت برای چیزی که میدونی اشتباه نکردی معذرت نخواه!
هنوز حرف پدرم را در ذهنم تجلیل نکردهام که مادرم بدون هیچ حرفی محکم در آغوشم میگیرد.
بدون هیچ معطلیای شروع به اشک ریختن میکنم، این آغوش همیشه مرحم زخمهایم است.
وارد خانهی جدیدم که تا دیروز مهمانش بودم میشوم، پس از برگشتن بقیه به خانه، اینجا دیگر خیلی خلوت شده! خانهای به این بزرگی و تنها من و رهام و چند خدمتکار... چقدر دلگیر و ترسناک! آن هم بدون متین، یعنی الآن کجاست؟
- اوف! خفه شدم.
ناغافل رهام را درست روبهرویم دراز کشیده روی مبل میبینم، نگاهم را به پاهایش که روی دستهی مبل تکان میدهد سوق میدهم و خطاب به او میگویم: با کفش؟ روی مبل؟
سرش را طرفم برمیگرداند، اول با اخم و دهانی نیمه باز نگاهم میکند و سپس لب میزند.
- شما مدافعهی اموال خصوصیه من هستین؟
مانند همیشه که هر وقت باهمیم با زخم و زبان زدنهایش آزردهام میکند. بیجواب میخواهم به سمت آشپزخانه بروم که صدای روی اعصابش به گوشم میرسد.
- کجا؟! یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بری!
با اخم به سمتش برمیگردم و میپرسم.
- اجازه؟
با اشاره به دور خانه اشاره میزند و با پوزخند میگوید: من واسه این خونه و وسایلاش پول دادم تا ازشون استفاده کنم، ولی برای تو یه کار بزرگتر کردم.
میایستد و کتش را از تنش درمیآورد، همانطور که آن را روی مبل میاندازد میگوید: اسمه نحست رفته تو شناسنامم، بهت هم گفتم هر چی بت میگم فقط یه کلمه ازت جواب بشنوم، اونم چشم!
با اخم به چهرهی مغرورش خیره میشوم و در سکوت نگاهش میکنم.
کراواتش را با خشم میکشد و آن را بدون هیچ تعللی به گوشهای پرت میکند. دست به کمرش میزند و با اخم و لحنی دستوری خطاب به من که بدون هیچ عکس العملی وسط سالن ایستادهام میگوید: یالا برو یه لیوان آب واسم بیار.
حوصله کلکل کردن با او را ندارم، دامنم را در دستانم میگیرم و کمی بالا میکشم تا راه رفتن برایم آسانتر شود. پا در آشپزخانه میگذارم و با ورودم تمام خاطرات کوچکم با متین جلوی چشمانم نقش میبندد و تلقی آن لذتهای کوچک در قلبم میشوند.
با سری خمیده و دستانی لرزان پارچ را برمیدارم و در لیوان میریزم، آنقدر غرق فکر هستم که با حس خیس شدن انگشتانم دور لیوان میفهمم تمام آب سرریز شده.
برمیگردم، تا سرم را بلند میکنم، رهام را دست به سینه و تکیه زده به چهارچوب در میبینم.
- دیگه نمیخوام.
با ابروهایی گره خورده به او خیره میشوم که ادامه میدهد.
- اینم به چیزهایی که گفتم اضافه کن، هر چی گفتم برام بیار بیشتر از سه دقیقه طول نکشه.
حرفش را میزند و میرود، ناخونهایم را از حرص روی کابینت میکشم. خیلی دلم میخواهد با هیاهویی که هرگز از خود ندیدم سرش فریاد بزنم، اما حیف!
با قدمهای محکم و سریع از پلهها بالا میروم و به اتاقم میرسم. در را محکم پشت سرم میبندم و قفلش میکنم.
حلقهام را از دستانم بیرون میکشم و با تمام قدرتی که میتوانستم به گوشهای از اتاق میاندازم. دست به گردنبندم میبرم و میکشمش.
دست خودم نیست، بیزار شدهام از این تجملات دروغین زندگی! بیزارم از زندگی کردن از اینکه هر دفعه خواستم شاد باشم، اما دهانم با سیلیه محکم زندگی به گوشم بسته شد.
جلوی آینهی شکستهام میایستم، دستم را به کل صورتم میکشم، نمیخواهم این ظواهر را نمیخواهم.
روی تختم فرود میآیم، صدای خندههای تلخم در هقهقهایم پخش شده. روزی که قرار بود بهترین روزم باشه به بدترین روز عمرم تبدیل شده.
با صدای آلارم گوشیم که هنوز روی میز است، در دستم میگیرمش و با خواندن شمارهای ناشناس فقط دعا میکنم که متین باشد.
اما با باز کردن پیام حالم بدتر از قبل میشود.
- بگیر بخواب اینقدر نق نزن میخوام بخوابم.
پوزخندی میزنم، خب معلومه کیست، رهام.
باشد ساکت میشوم، اما به یک شرط اون هم با شنیدن صدای متین.
ناخودآگاه به او زنگ میزنم، ناخونهایم را میجوم استرس تمام وجودم را در برگرفته.
با انتظار به بوقهای متعدد گوش میسپارم، با شنیدن صدای گرفتهاش که در گوشم میپیچد در همان اشک ریختنم لبخندی میزنم.
- متین؟
صدایی بجز سکوت در گوشم نمیپیچد، دست سردم را روی لبم میگذارم تا صدای گریههایم به آن طرف خط نرسد.
صدای نفس عمیقش را واضح میشنوم و سپس با صدای گرفتهاش میگوید: جانم؟ چی شده؟
بینیام را بالا میکشم و با لحنی آمیخته با بغض لب میزنم.
- هیچی، فقط میخواستم صدات رو بشنوم.
باری دیگر صدای نفس فوت شدهاش را میشنوم اما این بار حرفی نمیزند که بخواهد دلم را آرام کند؛ بلکه دستهای از غم را دوباره روی دل شکستهام میگذارد.
- کار نداری؟
پلکهایم را محکم میبندم و اشکهایم یکی پس از دیگری کل صورتم را خیس میکنند.
همین؟ کاری نداری؟ چرا طوری رفتار میکند که انگار اتفاقی نیفتاده است؟!
لبانم را به دندان میگیرم و با صدایی آرام زمزمه میکنم.
- نه.
تنها یک کلمه، "خداحافظ" میگوید، به صفحهی گوشیام خیره میشوم. با دیدن عکس متین میان گریههایم تبسمی عاشقانه به چهرهاش میزنم.
***
پلکهای خشک شدهام را به سختی باز میکنم، چند بار پلک میزنم و روی تخت نیم خیز میشوم.
دستم را به سختی بلند میکنم و انگشتان سر شدهام را تکان میدهم. با دیدن گوشی در دستم تازه دیشب به یادم میآید، اشک ریختنم و خیره ماندن به عکس متین، آنقدر گریه کردم که نمیدانم کی چشمانم روی هم افتادند و خوابم برد.
گوشی را روی میز میگذارم و از روی تخت بلند میشوم. پوزخندی به لباس در تنم میزنم، هنوز هم این لباس عروس نحس تنم است.
بیرمق به سمت کمد میروم تا لباسم را عوض کنم. اما با دیدن لباسهایی که وقتی در تنم بودند با متین خاطره ساخته بودم، کلافه نفس عمیقی میکشم. هیچوقت خاطراتم تنهایم نمیگذارند، هیچوقت!
دستگیره را در دستم محکم گرفتهام، میل به خارج شدن از اتاقم را ندارم. دودلم نمیدانم بروم یا نه. اما تا کی میتوانم اینجا بایستم و خودم را قایم کنم!
لبانم را به هم میفشارم و در را باز میکنم. کاش رهام رفته باشد! اصلا حوصلهی بحث کردن با او را ندارم، ولی بدون خواستهی قلبم صدای جدی و پر از عصبانیتش را میشنوم.
گمان میکنم دارد سر یک خدمتکار بیگناه داد میزند.
کلافه سرم را تکان میدهم، این بشر هیچ بویی از انسانیت نبرده.
به پایین پلهها میرسم که با صدای قدمهایم چهرهی اخم آلودش را به سمتم برمیگرداند.
از سر تا پایم را از نظر میگذراند و با اشارهی دست به نگار اشاره میزند تا برود.
با رفتن نگار دست در جیبهایش فرو میبرد و نزدیکم میآید.
- بهبه شهرزاد خانم! دیرتر پا میشدی! هرچند منم تا صبح نق بزنم نمیتونم صبح زود پاشم.
نگاهم را ازش میگیرم و به زمین خیره میشوم.
لبانم را میگزم که میگوید: سر صبحونه که نبودی، حداقل برو ناهار رو آماده کن.
با بهت نگاهش میکنم که دستش را به چانهاش میکشد و با پوزخند گوشهی لبش میگوید: چته؟ فکر کردی خانم این خونه میشی؟
در سکوت نگاهش میکنم که قدمی به عقب برمیدارد و به دستهی مبل تکیه میدهد.
- برو دیگه!
دستانم را از حرص مشت میکنم و همانطور که لبانم روی هم فشار میدهم تا فریادم در درونم خفه شود، با قدمهایی محکم به سمت آشپزخانه میروم.
جای اعتراضی نمیماند، باید هم همین طور باشد!
باید هم مانند خدمتکار اینجا کار کنم.
همانطور در وسط چهارچوب ایستادهام و به زندگیه مصیبت بارم فکر میکنم که با تک سرفهای که رهام میکند دست روی سینهام میگذارم و با وحشت به سمتش برمیگردم.
به چهرهی ترسیدهام خیره میشود و میگوید: همیشه اینقدر زیاد فکر میکنی؟
جوابش را نمیدهم که تک ابرویی بالا میدهد و لب میزند.
- لال شدی؟!
نیشخندی گوشهی لبم نقش میبندد، جوابت را آنقدر زیاد و پرمعنا دارم که گفتنش آن هم به تو ارزشش را از بین میبرد.
گوشیاش زنگ میخورد که از جیبش بیرون میکشد و خطاب به من میگوید: گوشوارت یکیش بازه.
حرفش را میزند و میرود. دست به گوشوارههایم میکشم، درست گفته بود! چطور آنقدر حواسش به همه چیز و به همه کس هست؟
دقیقا همانند آقاجون، با همان اخلاق با همان رفتار شاید فقط کمی بیرحم!
کش و قوصی به بدن کوفتهام میدهم، از شدت خستگی نای نشستن هم ندارم. تابهحال در طول عمرم اینقدر کار نکرده بودم، رهام به همه سپرده بود واقعا با من مثل یه خدمتکار رفتار کنن البته همه بجز نگار.
سرم را روی میز میگذارم و دستانم را موازی بالای سرم قرار میدهم. با وارد شدن رهام، دستپاچه سرم را بلند میکنم و به صورت جدی و اخم آلودش خیره میشوم.
صندلی را محکم میکشد که از صدای گوش خراشش چهرهام در هم میرود.
با نشستن رهام و نگاه جدیاش، نگار هول زده برنج را برایش میکشد.
همانطور نشستهام و به رهام نگاه میکنم که ناگهان قاشق چنگالش را با صدای بلندی به بشقاب میزند.
- چته هی بروبر من رو نگاه میکنی؟!
کمرم را صاف میکنم و کاملا به پشتیه صندلی تکیه میدهم.
آب دهانم را پر ترس از صدای دادش فرو میریزم، بشقاب را کمی به خودم نزدیک میکنم.
دست خودم نیست، نمیتوانم جلوی او چیزی بخورم.
با غذایم درحال بازی کردن هستم که با دیدن رهام که با اخم و چشمهای سیاه و سردش نگاهم میکند همان اشتهایی هم که دارم کامل کور میشود.
دستمال را به لبش میکشد و خطاب به من میگوید: چیه؟ چرا نمیتونی غذا بخوری؟
لبانم را فقط باز و بسته میکنم، هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. چی به چهرهی خشکش بگویم؟ من جلوی تو خجالت میکشم؟
بشقابش را کمی آن طرفتر میگذارد و دستانش را روی میز به هم قلاب میکند.
- باید عادت کنی.
با اشارهی ابرو میفهماندم که باید جلویش غذا بخورم. احساس خیلی بدی دارم همینجوریش هم از گلویم پایین نمیرفت چه برسد به اینکه کاملا به من زل زده.
چند قاشق با دستانی لرزان در دهانم میگذارم، دیگر کلافه میشوم و داد میزنم.
- مگه خدمتکار نیستم؟ پس چرا باید با تو غذا بخورم؟
نگاه پرنفوذش را به چهرهی کلافهام سوق میدهد و سپس دست به سینه به پشتیه صندلی تکیه میدهد و لب میزند.
- در نبود من آره، ولی وقتی من هستم نه!
گیج و منگ نگاهش میکنم که همانطور که میایستد خطاب به من با لحنی محکم و دستوری میگوید: راستی، واسه دو روز دیگه خودت رو آماده کن. از این مهمونیهای داغونی نیست که همیشه میرفتی! همه کَلَن اونجا؛ آبرو دارم...یکم به خودت برس آداب و معاشرت یاد بگیر. نه...تو که بلد نیستی. نگار؟
نگار با دستمالی که در دستش است وارد شدنش را به آشپزخانه با جملهی "بله آقا" اعلام میکند.
- خودت میدونی چطوری خوشم میاد، درستش کن.
میخواهد برود، اما لحظهی آخر نگاهی به من میاندازد و با لحنی سرد و خشک میگوید: دستپختت خوبه!
منتظر پاسخی نمیماند و میرود، مرا با کوهی از چراها تنها میگذارد. چرا این مرد اینقدر با بقیه فرق دارد؟ گاهی احساس میکنم فقط رهام کمی دل شکسته است، ناراحتیای که دلیلش از جانب من است ولی از چیزی خبر ندارم!
بالاخره بدترین روزی که قرار بود برسد فرا رسید! رفتن به مهمانیای که مطمئنم بدترین تجربهام خواهد بود.
در طول این دو روز اصلا رهام به خانه برنگشته، هروقت میخواهم نگران شوم خودم را سرزنش میکنم؛ نگرانی برای چه کسی؟ رهام؟!
- آقا تا یک ساعت دیگه میان دنبالتون.
با صدای نگار بدون آنکه به سمتش برگردم، نگاه از چهرهام میگیرم و به او که با اندام ظریفش جلوی در ایستاده خیره میشوم.
- تو از کجا میدونی که رهام چه جوری دوست داره؟
بینیاش را بالا میکشد و همانطور که به سمت کمد میرود میگوید: خب خانم...
- شهرزاد!
با حرفم مکثی میکند و دوباره با لپهای گل انداخته ادامه میدهد.
- من خیلی وقته اینجام، من چند سالی هست که با پدربزرگم و مادربزرگم اینجا زندگی میکنم.
حرفش اصلا قابل فهمم نبود! مگر رهام نگفته بود چندماهه اینجا رو شریکی با دوستش خریده!
دستانم را در هم حلقه میکنم و با تک ابرویی بالا پریده میپرسم.
- مگه رهام چند ساله اینجارو خریده؟ دوستش چی اون نمیاد سر بزنه؟
با تعجب به سمتم برمیگردد و همانطور که به صورتم خیره شده میگوید: از چی حرف میزنید؟! دوستای آقا چرا باید به اینجا سر بزنن؟ و آقا از بچگی با مادرشون و دختربچهای اینجا زندگی میکردن.
بیشتر از آنکه ذهنم پی خانه برود به سمت آن دختربچه رجوع میکند.
با چشمهایی ریز شده میپرسم.
- اون دختری که تو عکسا هست؟
- آره، ولی من ازش کوچیکترم چیزی یادم نمیاد. اما مثل اینکه جریان داره!
با گامهایی آرام به سمت تخت میروم و رویش مینشینم.
- الآن کجاست؟
بعد از مرگ خانم یه خانوادهای به سرپرستی قبولش کردن و بردنش آلمان.
نفسم را آهسته خارج میکنم و در افکارم چند تا چیز، درست جور درنمیآید!
چرا رهام باید به همه دروغ میگفت؟ اصلا مگه از بچگی اینجا زندگی نمیکرد؟ پس چرا هیچکس خبر نداره؟ اصلا اون بچه کیه؟ چرا نگار حرفی از عمو؟
- کدوم رو میپوشید؟
با صدای نگار دست از فکر کردن برمیدارم و به لباسهای در دستش خیره میشوم.
- رهام اینجوری دوست داره؟
یکی را بالاتر میبرد وبه آن خیره میشود.
- میدونم بده، ولی دوست دختراش که اینجوری میپوشن.
ابروهایم در هم میروند و با تلخی لب میزنم.
- نه، سرمم بزنی اینارو نمیپوشم. عمرا!
تقهای به در میخورد و سپس افسانه خانم وارد اتاق میشود.
جعبهی در دستش را به دست نگار میدهد و همانطور که نفسنفس میزند میگوید:
- رهام اینو فرستاده برای خانم.
از اینکه با سن زیادش "خانم" خطابم میکند، واقعا معذب میشوم.
سرم را پایین میاندازم و انگشتان سردم را به بازی میگیرم.
- آها این شد!
با صدای بلند نگار سرم را بلند میکنم.
- نگاه چقدر خوبه. چقدر خوشگله!
همانقدر پوشیده و زیبا! آستینهای بلند که کمی مچهایش پف دارد. رنگ گلبهی؟ رهام از کجا میدانست من گلبهی دوست دارم؟!
- بیا سریع بپوشش.
رژ لب را به لبهایم نزدیک میکنم که با فریاد نگار دستم در هوا خشک میشود. با تعجب سرم را سمتش میگیرم که لب میزند.
- آرایش نه! یعنی بخوای بمیری آرایش کن برو پیش آقا!
با دلخوری رژلب را روی میز میگذارم و میگویم: آخه چرا؟
شانههایش را بالا میاندازد و موهای صاف شدهام را مرتب میکند.
- ولی چقدر با موی صاف فرق میکنی!
با خنده میگویم: زشت میشم؟
همانطور که درحال مرتب کردنم است زمزمه میکند.
- عالی میشی!
دستی به چین دامنم که تا زیر زانوهایم میآید میکشم.
نگاهی از آینه به صورتم میاندازم.
- ولی اینجوری بده! آخه مگه میشه یه رژم نزد؟
- حالا میبینی همینجوریش هم خوشگلی!
سوار ماشین میشوم و سلامی میدهم که در سکوت به صورتم برمیگردد.
دقیقا همانند برج زهرمار نشسته و مشغول رانندگیه.
شروع به تذکر دادن میکند و انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد.
- یک با کسی گرم نمیگیری، دو کسی نباید بفهمه زنمی. سه نبینم با پسرا بگی و بخندی حتی اصلا پاشی برقصی. فقط میشنی تا وقتی که من یه بهونه جور کنم.
یک دستم را روی داشبرد میگذارم و کمی صدایم را بالا میبرم.
- پس مرض داری من رو با خودت میبری؟
با شتاب گردنش را سمتم میچرخاند و نگاهش در صورتم قفل میشود. با تعجب تنها نگاهم میکند که با صدای بوق ماشین سریع نگاه از من میگیرد.
طوری فرمان را کج میکند و ماشین متوقف میشود که میشود گفت به جلو پرت میشوم.
با ترس و چشمهای درشت شده به رهام خیره میشوم که با چهرهای بدون هیچ حسی به روبهرویش خیره شده.
دوباره سرش را به سمتم برمیگرداند و حلقهی دستانش را به دور فرمان شل میکند.
به چهرهی رنگ پریدهام خیره میشود و سپس نفسش را خارج میکند.
- خوبی؟
با تعجب به لبش خیره میشوم، گفت « خوبی؟» آن هم به من؟!
زمزمه میکنم.
- آره، خوبم.
دوباره شروع به رانندگی میکند، این بار نیم نگاهی به من میاندازد و لب میزند.
- چرا موهات رو صاف کردی؟
از تعجب ابروهایم در هم میروند و به آرامی زمزمه میکنم.
- چی؟
نگاه از من میگیرد و به روبهرویش چشم میدوزد.
- گفتم چرا موهات رو صاف کردی؟ اگر میخواستم زن مو صاف بگیرم الآن یکی از دوست دخترام زنم بود.
پوزخندی به گوشهی لبم مینشیند، با لحن تلخی که نمیدانم کی به سراغم میآید میگوید: یه جوری حرف میزنی انگار با عشق باهام ازدواج کردی!
پوزخندی پررنگتر از من میزند، سرش را سمتم میگیرد و میگوید:
- با عشق، بیعشق خلاصه زنمی.
نفس عمیقی میکشم و دستانم را به پیشانیام میزنم.
جلوی در ایستادهام و در بهت به بقیه خیره شدهام، با حس دستم که کشیده میشود به رهام نگاه میکنم که زمزمهوار میگوید: یادت نره چی بت گفتم، به همه میگی دخترخالمی.
- چرا دخترعمو نه؟
با اخم به سمتم برمیگردد و از بین دندانهای کلید شدهاش میگوید: یه بار شد رو حرف من حرف نزنی؟
با آمدن دختری قد بلند و با موهایی بلند و بلوند به سمتمان دستم را ول میکند، با لبخند به دختر که به گمانم همان نیکا است خیره میشود.
- پرنسس خانمم چطورن؟
با حرف رهام با اخم به صورت خندانش خیره میشوم. اصلا از رهام خشک و سرد انتظار همچین کلامهایی نداشتم!
نیکا نگاهش را از من میگیرد و به سمت رهام میرود، هم را در آغوش میگیرند و مرا به فکر وادار میکنند. من و متین با اینکه نامزد بودیم، ولی آنقدر راحت هم را بغل نمیکردیم!
نیکا با خنده چیزی کناره گوش رهام نجوا میکند که نگاه رهام سمت من کشیده میشود.
درسته که به رهام علاقه ندارم، اما من یه زنم، توان دیدن شوهرم با دوست دخترش را ندارم!
چه کسی در دید نیکا هستم؟ یه مزاحم؟ ولی خودش هم نمیداند تنها یک مهرهی بازی برای سرگرم کردن رهام است و من...حتی نمیدانم چه آرایهای برای خودم به کار ببرم.
- شهرزاد جون؟ رهام به من گفته بود میای، ولی چقدر تو کوچولویی!
به حرفش اخم پررنگی میکنم، از اینکه کسی مرا به کلمهی "کوچولو" خطاب کند خیلی متنفرم!
با تمام نفرتی که در وجودم نهاده شده به رهام چشم میدوزم.
به جای من او جواب تیکهی نیکا را میدهد.
- فسقلیه، ولی میتونه با همون مغز کوچیکش، بهتر از تو زندگیش رو اداره کنه.
با نگاهی پر از غم و اندوه به رهامی که امروز کاملا برخلاف همیشه شده مینگرم.
آب دهانم را قورت میدهم و سعی دارم دستان لرزانم را پشتم پنهان کنم.
نیکا دستی به دامن کوتاه و سفیدش میکشد، دست روی سینهی رهام میگذارد و خطاب به منی که ایستادهام و به حرکاتش با تعجب زل زدهام، میگوید: شهرزاد جون، برو پیش بچهها، خیلی دوست دارن ببینن دخترخالهی رهام کیه!
با تردید نگاهم سمت رهام کشیده میشود، با چشمهای یخیاش به چهره ترسیدهام خیره میشود که تمام سردیاش تمام وجودم را دربرمیگیرد.
طوری با نگاهش با من حرف میزند که کاملا میفهمم که میتوانم بروم.
سرم را تکان میدهم و به سمتی که نیکا با اشارهی سرش نشان داده بود میروم.
سرم را بلند میکنم و با دیدن نگاههایی که خیرهی من شده سرجایم خشک میشوم.
لبانم را به هم میفشارم، ناخونهایم را از شدت استرس به کف دستم فرو میکنم.
کاش متین اینجا بود، اگر پیشم بود هیچوقت نمیگذاشت تنهایی پیش همچین آدمهایی بیایم.
هنوز خیلی مانده حسرت متین را بخورم...
- بهبه! رهام چه دخترخالهای داشت ما خبر نداشتیما!
با اخم به پسری که سیگار را گوشهی لبش گذاشته و کاملا به مبل تکیه داده خیره میشوم.
- هی فرزاد، حواست به حرف زدنت باشه، ما با ناموس هم کاری نداریم.
نگاه از پسری که اسمش فرزاد بود میگیرم و سرم را به سمت صدا برمیگردانم.
با دیدنش لال میشوم، آرتین؟ آن هم اینجا؟!
با چشمهایی که سوی نگاهش پر از ترس و وحشت شده، نگاه از آرتین میگیرم و به فرزاد خیره میشوم.
- خیلی ناموسش بود نمیاورد وسط این همه گرگ!
چیزی درونم پمپاژ میشود، حس ترس! نگرانم، از اتفاقاتی که قرار است برایم بیفتد.
دختری با موهای شرابی و چال لپش که بامزهاش کرده، از جایش بلند میشود و به سمتم میآید.
با لبخندی پر از محبت لب میزند.
- عزیزم، من از طرف فرزاد معذرت میخوام! بگذره تو هم عادت میکنی.
چشمکی به چهرهی به ظاهر بیتفاوتم میزند و میگوید: پسر خوبیه!
نگاهم سمت فرزاد کشیده میشود که با نگاهی خیره با چشمهای ریز و آبیاش، نگاهش را در صورتم میچرخاند.
نگاهم به سمت خط روی گوشهی ابروی راستش و خالکوبیهای روی دستانش میرود.
هیچوقت در خواب هم نمیدیدم با همچین پسری بخواهم حرف بزنم!
با دستی که مقابلم قرار میگیرد، چشم از فرزاد میگیرم و به دختر مو شرابی کنارم سوق میدهم.
- راستی من شیرینم.
با دست سرد و لرزانم با او دست میدهم.
از نگاه خیرهی فرزاد و چند تا دختری که نشستهاند حالم به هم میخورد.
میخواهم نگاه ازشان بدزدم که آرتین بلند میشود و به سمتم قدم برمیدارد.
کاملا روبهرویم میاستد و میگوید: بیا بریم...کارت دارم.
میخواهم پشت سرش قدم بردارم که با حرف فرزاد هم من هم او متوقف میشویم.
- آقا آرتین! گل بقیه رو میچینی؟
خون به صورتم میدود، میخواهم فریادی بزنم و تمام حرصهایم را سرش خالی کنم که با حرف آرتین ساکت میشوم.
- باغبون بودن ماهری میخواد، که هرکسی مهارتش رو نداره داداش!
با بهت به آرتین خیره میمانم که خودش دستم را میگیرد و پشت سرش با گامهایی بلند قدم برمیدارم.
تقریبا به گوشهی خانه میرسیم که دستم را با شتاب از دستش میکشم، نیم نگاهی به من میاندازد و همانطور که به پشت سرم سرک میکشد میپرسد.
- اینجا چیکار میکنی؟
از حرفش حرصم میگیرد و میگوید: شوهرم من رو آورده، به کسی هم ربطی نداره!
با پوزخند جوابم را میدهد.
- چقدر سریع شوهرت شده! شوهرت بهت گفته اینجا یه مشت خلافکار و...چی بگم آخه!
دستانش را در موهایش فرو میکند و با کلافگی لب میزند.
- شهرزاد نیا باهاش اینجور جاها، به خدا تو خوشگلی! نمیخوام بلایی سرت بیاد.
به صورتم خیره میشود و زمزمه میکند.
- متین بفهمه حالش بدتر میشه!
آب دهانم را قورت میدهم و با ترس میگویم:
- متین چی شده؟!
پوزخندی به چهرهی ترسیدهام میزند.
- یه مردهی متحرک که فقط استکان تو دستشه، عکست روی دیوار جلوش؛ چشماش هم پر از اشک و درد!
بغض سنگینی راه گلویم را میبندد، قلبم بیقرارتر از همیشه خودش را به سینهام میکوبد. دستم را روی پیشانیام میگذارم، در یک حرکت آنی تمام دنیا دور سرم میچرخد.
کم مانده از پا دربیایم که با حس گرمای دستانی که از پشت مرا میگیرد، سرم را کج میکنم و با دو چشم نگرانش مواجه میشوم.
- چی شده؟!
نگاهش را بین من و آرتین میچرخاند، زیرلب زمزمه میکند.
- چی گفتی بهش؟
آرتین دستانش را به کمرش میزند و با ابروهایی بالا رفته میگوید: چته؟ خیلی نگران زنتی؟
رهام با فک منقبض شده و میان دندانهای کلید شدهاش میغرد.
- دعا کن چیز نامربوطی نگفته باشی وگرنه خونت پای خودته!
آرتین پوزخند صدا داری میزند و با چشمهایی که از حرص ریز شده لب میزند.
- تو غیرت حالیته؟ کدوم مردی زنشو ول میکنه؟هان؟
سرم را برمیگردانم و به نیم رخش خیره میشوم، دست دیگرش را روبهروی آرتین میگیرد و تحدیدوار انگشتش را تکان میدهد.
- من حواسم به زنم هست که وقتی دیدم باتو اومده اینجا دنبالش راه افتادم، پس زر مفت نزن.
بازویم را میگیرد و مرا با خودش به سمت سالن میبرد، ولی من میخواستم پیش آرتین باشم، میخواستم از حال متین باخبر بشوم.
نگاهم پی آرتین است که تکانی به جان خستهام میدهد که یکهای میخورم و به روبهرویم خیره میشوم.
مرا روی مبل سلطنتی و کرم رنگ وسط سالن مینشاند و خودش جای کنارم را اشغال میکند که خودم را به سمت دستهی مبل میکشم.
دست خودم نیست، از اینهمه نزدیکی نه تنها آزردهام بلکه احساس گناه دارم!