- اینجا سوسک داره؟
سرم را به سمتش برمیگردانم، حتی در این تاریکی هم چشمهای متعجب و درشت شدهاش را میبینم.
- از سوسک میترسی؟
- آره، خیلی...
تازه به خودم میآیم و حرفم را قطع میکنم، کمرم را صاف میکنم.
- یه کم!
رهام همانطور که کنارم دراز میکشد میگوید: ولی متاسفم!
در یک آن با وحشت نگاهش میکنم که میان سرفههایش میخندد.
چشم غرهای میزنم و میخواهم از تخت پایین بیایم که با صدایش برروی لبهی تخت مینشینم.
- هوی، کجا؟
با اخم سمتش برمیگردم و میگویم: هوی؟ فکر کنم یه مرد متشخص باید اسم رو صدا کنه، نه هوی!
کلمهی هوی را آنقدر محکم ادا کردم که سکوت میکند.
عذم ایستادن دارم که مچ دستم را میگیرد.
- شوهرتم، وظیفته تو این حالم کنارم باشی!
دستم را با حرص از دستش میکشم.
- نه آقای جهانبختیه بزرگ، همچین وظیفهای ندارم.
صدایش بالاتر از من میرود، حتی در این تاریکی هم اخمهایش را حس میکنم.
- داری!
با شنیدن صدای رعد و برق با ترس دستان سردم را روی دهانم میگذارم.
- مواظب باش تو راه داری میری تا اتاقت سوسک بت نچسبه یا رفتی کناره پنجره اشعه بهت نخوره بسوزی!
با اخم نگاه از او میگیرم، میخواهم قدم بردارم که تمام فکرهای ترسناک به ذهنم هجوم میآورند.
از حرص دندانهایم را به هم میفشارم که صدای رهام به مغزم سوهان میکشد.
- برو دیگه، میخوام بخوابم.
عصبی به سمتش برمیگردم و میگویم: اصلا دلم نمیخواد برم بیرون.
- بگو میترسی!
انگشتم را طرفش میگیرم و لب میزنم.
- به تو هیچ ربطی نداره!
- غرور کاذب داری دختر!
بدون توجه به حرفش نگاهم را در تاریکی اتاق میچرخانم.
- چرا اتاقت یه مبل درست نداره؟
پتو را میکشد که تکانی میخورم.
به زمین نگاهی میاندازم و زمزمه میکنم.
- اگه سوسک باشه چی؟
با صدای ناگهانیه رهام هین میکشم و با شتاب به سمتش برمیگردم.
- از خر شیطون بفرما پایین بگیر بخواب.
به جای خالی کنارش خیره میشوم، حتی فکر کردنش هم لرزه به وجودم میاندازد.
اما چاره چیست؟
به آرامی کنارش دراز میکشم، تقریبا فاصلمان زیاد است. بیشتر خودم را به گوشهی تخت میکشم، از گوشهی چشم نگاهی به رهام میاندازم.
برق نگاهش را که به سقف زل زده در این تاریکی احساس میکنم.
به سمت دیوار برمیگردم، با حس گرمیای سرم را برمیگردانم.
پتویی که تا نصف رویم انداخته بود را بالاتر میکشم. دستم را زیر چانهام مشت میکنم و پلکهای سنگین شدهام روی هم میفتند.
***
با حس گرفتگیه گلویم پلکهایم را از هم باز میکنم.
با صدای زمزمهواری که از سوی رهام به گوشم میرسد نیمه برمیگردم.
انگار دارد حرف میزند، ابروهایم بالا میپرد.
سرم را نزدیکش میکنم تا حرفهای نامفهومش را بفهمم.
سرم را نزدیکتر میکنم که موهایم کج میشود، هول زده موهایم را جمع میکنم که اخمهای رهام در هم میرود.
ترسیده نگاهش میکنم که با دیدن پلکهای بستهاش با آسودگی نفس راحتی میکشم.
- شهرزاد؟
با وحشت نگاهش میکنم، زمزمه وار اسمم را ادا میکند.
با بهت به صورت مظلومش مینگرم، همانند پسربچهای معصوم خوابیده است.
لبخندی روی لبم میآید که ناگهان اخمی میکنم و سرزنشوار به خودم میتوپم.
- واسه این غول چرا باید لبخند بزنی؟ اصلا غلط کرده اسمت رو میاره.
بالشتم را برمیگردانم، میخواهم دوباره پلک روی هم بگذارم که با دو چشم قرمز رهام مواجه میشوم.
- با کی حرف میزنی؟
هول میشوم، حتی یک کلمه هم به ذهنم خطور نمیکند.
اخم میکند و ادامه میدهد.
- غول با من بودی؟
لبانم را به هم میفشرم، اما در یک آن با غدی سر بلند میکنم و میگویم: آره با تو بودم، اینقدر حرف میزنی نمیزاری بخوابم.
سرش را کامل سمتم برمیگرداند و با اخم خیرهام میشود. دروغ چرا از رهام میترسم! مخصوصا حالا که بیشتر از همیشه ترسناک به نظر میرسد.
- جرات داری دوباره تکرار کن.
لجبازیام را درک نمیکنم، بدون خواستهی خودم دندان قرچهای میکنم و پتو را در دستم مچاله میکنم.
- غولی!
طرف دیگر پتو را که سمتش است در دستش میگیرد و میکشد که کامل از روی من برداشته میشود.
با چشمهایم که درشت شده به لبخند پیروزمندانهی گوشهی لبش مینگرم و با فک قفل شدهام میگویم: به درک.
سمت دیوار برمیگردم و از سرما در خودم جمع میشوم، زانوهایم را در بغلم میگیرم. پلکهایم را میبندم و سعی به خوابیدن دارم.
چند دقیقهای هست که فقط به دیوار روبهرویم زل زدهام.
همانطور که چشم میچرخانم همان دفترچه قدیمی توجهام را جلب میکند.
برمیگردم و به صورت خوابیدهی رهام نیم نگاهی میاندازم، دستم را دراز میکنم و دفتر را بیرون میکشم.
از صدایش چهرهام جمع میشود.
باز برمیگردم و نیم نگاه دیگری به او میاندازم. تقریبا روی دفتر خیمه میزنم و ورق اولش را باز میکنم.
آنقدر به آرامی انجامش میدهم که صدایش بلند نشود اما نمیشود.
با دیدن اولین جملهای که با خودکار مشکی قسمت بالا و وسط ورق اول نوشته شده آن را زمزمه میکنم.
- به نام رب عشق...چقدر عجیب! چقدر رهام با تصوراتم فرق میکنه.
با خواندن متن زیرش روی تخت مینشینم و با بهت به رهام چشم میدوزم.
نه، این اصلا درست نیست! من...من باورم نمیشه.
حرف متین در گوشم میپیچد، هالهای از اشک در چشمم حلقه میزند.
این نمیتونه حقیقت داشته باشه...من طاقتش را ندارم!
دوباره به جملات نگاه میکنم. قطره اشکم نمیدانم کی از گونهام سرازیر میشود و کاغذ را خیس میکند.
زمزمهوار آن را میخوانم تا شاید بتوانم درکش کنم.
- من رهام جهانبختی که با خودش عهد بسته بود انتقام کسی که زندگیش رو سیاه کرد رو بگیره، بدون خواستهی خودش؛ به فرمان قلبش زانو زد و دلش رو به شهرزاد قلبش باخت.
پلکهایم را محکم میبندم، چیزی در قفسهی سینهام سنگینی میکند، یک بغض! یک بغض سنگین که نه توان لبریزش را دارم نه توان شکستنش.
دفتر را میبندم و سرجایش میگذارم، کمی خودم را به گوشهی تخت میکشم.
حالا که فهمیدم رهام به من حسی دارد معذبتر از پیش شدهام.
پلک از هم باز میکنم و روی تخت مینشینم، نگاهم به سمت رهام کشیده میشود که هنوز خوابیده است!
همانطور که میخواهم از تخت پایین بیایم زیرلب شروع به غر زدن میکنم.
- حالا خوبه کل دیشب رو من بیدار بودم، هنوز خوابیده! واقعا ک...
به پشت کشیده میشوم که حرف در دهانم میماسد.
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده با بهت به رهام خیره میشوم که با لبخند چشمهایش را بسته.
با اخم نگاه از او میگیرم و میخواهم بروم که حلقهی دستش دور کمرم تنگتر میشود.
به تندی لب میزنم.
- ولم کن، چیکار میکنی؟!
کنار گوشم پچ میزند.
- تشکر بابت دیروز.
- ولی من اصلا نمیخوام ازم تشکر کنی، فقط بهم نزدیک نشو.
با غیظ دستانش را میگیرم و از خودم جدایش میکنم.
قبل اینکه از تخت پایین بیایم نیم نگاهی به او میاندازم. بدون توجه به عکس العملش راه اتاقم را در پیش میگیرم.
حق دارم...منی که فکر میکردم با کسی ازدواج کردم که از من متنفر است دیروز فهمیدم او از من تنفر ندارد بلکه عاشقم است!
ولی چطور به حرف متین گوش کنم؟ هیچوقت نمیتوانم با رهام خوشبخت شوم هرگز!
در را با پایم هول میدهم و داخل میشوم.
با حرص رو صندلیه میز آرایشم مینشینم.
یعنی واقعا رهام رو به سوسک و تاریکی ترجیح دادم؟
همانطور که موهایم را از پشت میبندم شروع به غر زدن و سرزنش کردن خودم میکنم.
دست زیر چانهام میزنم و به زمین خیره میشوم، درست از صبح در حیاط نشستهام و به اینکه چیکار باید بکنم فکر میکنم.
یعنی باز هم متین را میبینم؟ یعنی باز هم صدایش را میشنوم؟ کی دوباره بهش میرسم؟ خب، این که معلوم است، هرگز!
چه خیالات باطلی داشتم، اسم بچههامون هم انتخاب کرده بودیم. دریا و سپهر!
تا حالا دوست داشتم بچم دختر بشه، اما حالا دوست دارم پسر شود که اسمی که مدنظر متین بود رویش بگذارم.
هر وقت که صدایش میزنم یاد او بیفتم.
بچه؟ بچهای که مادرش من باشم و پدرش...رهام؟
چه مضحک!
- اِهم.
یکهای میخورم و هین بلندی میکشم، به رهام که حالا زانوهایش را بغل کرده و کنارم نشسته نگاهی میاندازم.
کمی خودم را آن طرفتر میکشم که صدایش در سرم میپیچد.
- چرا هنوز نمیفهمی شوهرتم؟
بدون نگاه کردن به او زمزمه میکنم.
- نمیتونم.
- غلط میکنی نمیتونی!
با بهت به چهرهی جدیاش نگاهش میکنم، چرا باید باور کنم او عاشقم است؟
همانطور که به روبهرویش زل زده با صدای مردانهاش لب میزند.
- نمیخوای بدونی دیروز چه بلایی سر شوهرت اومده؟
از اینکه اینقدر کلمهی شوهر را به من نسبت میدهد دستم مشت میشود، ولی با صدای آرامی میپرسم.
- چی شده بود؟
نگاه سردش را به صورتم سوق میدهد و میگوید: نترس، با تو کاری ندارن. هدفشون منم!
با اخم نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- گفته بودم نصف این شهر میخوان خونم رو بریزن؟
با کمی ترس و شاید هم شوک زمزمه میکنم.
- ولی آخه چرا؟
لبخندی میزند و بدون جواب دادن به سوالم میپرسد.
- دوست داری اسم پسرمون چی باشه؟
با صدای بلندی میپرسم.
- چی؟!
میخندد و همانطور که تکتک اجزای صورتم را از نظر میگذراند میگوید: آقاجون زنگ زد گفت بریم خونهی بابات. میخوان با ما حرف بزنن، مطمئن باش چیزی بجز بچه نیست، وگرنه با ما کاری ندارن.
نگاه از من میگیرد و با ادا میگوید: وارث جهانبختیها. چه خفن!
سرم را به شیشهی ماشین میچسبانم و به جادهی مه گرفته روبهرویم خیره میشوم.
- میشه اینقدر سایلنت نباشی؟ اه!
نگاه بیتفاوتم را به نیم رخش سوق میدهم و با صدای آرامی لب میزنم.
- چه حرفی داریم که با هم بزنیم؟
نیم نگاهی به چهرهام میاندازد، با اخم همیشگیاش میگوید: چرت و پرت بگو، مهم نیست...فقط حرف بزن.
لبخندی میزنم و با صدای پر بغض زمزمه میکنم.
- رهام، من دیگه هیچوقت اون شهرزاد قبل نمیشم. من باختم...زندگیم رو، آرزوهام رو، همه رو به یه کار اجباری باختم.
- این کار اجباری به نفع همه بود، حتی متین.
با آمدن اسم متین تنم داغ میکند، دستانم را در هم میفشارم و سوالی که تو این چند ماه مثل خوره به جونم افتاده را به زبان میآورم.
- رهام، تو چرا اینقدر از من بدت میاد؟ بعضی وقتها حست رو نسبت به خودم نمیفهمم!
پوزخند صدا داری میزند و حالت دستانش را روی فرمان عوض میکند. در سکوت به روبهرویش زل زده که این بار با صدایی بلندتر میگویم:
- جواب بده!
گردنش با شتاب سمت من برمیگردد، قرمز شدن گردنش را به وضوح میبینم. چشمانش را ریز میکند و با اخمهایش که مطمئنم حالا جزئی از اجزای صورتش شده تقریبا داد میزند.
- چی فکر کردی با خودت؟ اصلا نمیفهمی پیش کی نشستی نه؟ من خودم از مردم بازجویی میکنم، جواب رو از حلقشون میکشم بیرون، بعد تو داری به من دستور میدی؟
هر یک از کلمات با خشم از دهانش خارج میشد، از دادش در خودم جمع میشوم و آب دهانم را از ترس پرصدا قورت میدهم.
با صدایی که از فرط ترس میلرزد، زمزمهوار و شمرده میگویم: ولی من حقمه که بدونم.
صدای خندهی هیستریکش کل فضای اتاقک ماشین را پر میکند. آرنجش را به در تکیه میزند و دستش را به چانهاش میکشد.
کمکم از جواب دادنش ناامید میشوم که با صدای بمش میگوید: ازت متنفر نیستم...یعنی قبلا بودم، الآن نیستم.
کمی خودم را نزدیکش میکنم و میپرسم.
- خب چرا قبلا از من متنفر بودی؟
نفس عمیقی میکشد و همانطور که نگاه به جلویش دوخته میگوید: بعضی وقتا نمیشه یه سری چیزهارو توضیح داد، خود طرف باید بفهمه. تو ناخواسته کاری با زندگیم کردی که تبدیل شدم به تنهاترین پسر دنیا.
تک خندهای میکند و ادامه میدهد.
- زندگی مثله قمار کردن میمونه، خطا کنی کل زندگیت رو میبازی. منم، مادرم رو باختم! فکر کنم حالا میدونی که باختن یعنی چی!
حرفش کل وجودم را میلرزاند. با بغض زمزمه میکنم.
- تو حداقل مادرت رو دیدی، ولی من اصلا نمیدونم چه شکلیه، اسمشون چیه، الآن کجان!
با لبخند به سمتم برمیگردد و لب میزند.
- یه خالهی مهربون مثل خودت!
از لبخند زدنش به من و جملهاش اخمی میکنم و میپرسم.
- خاله؟ تو...تو منظورت چیه؟
نگاهش را از من میدزدد و با هول و منمن کنان میگوید:
- منظور...خاصی...نداشتم.
بدون هیچ حرفی به نقطهی نامعلومی خیره میشوم، با دیدنشان تمام خاطراتم مانند یک فیلم از مقابل چشمانم رد میشود.
با ضربهی آرامی که به پهلویم میخورد سرم را برمیگردانم و سوالی به رهام خیره میشوم.
با سرش به آقاجون اشاره میزند که من هم نگاهم به سمت او کشیده میشود.
گلویش را صاف میکند، دهن گشود تا حرفی بزند که ناخودآگاه میگویم: دیگه چه دستوری مونده آقاجون؟ بگید...شهرزاد که آرزو و خواستش مهم نیست، از این به بعد هرچی میخواین بگید دیگه مهم نیست!
با نگاه سردش براندازم میکند، اعصای دستش را به دست دیگرش هدایت میکند و میگوید: فکر کردی ازدواج یا آرزوی تویی که حتی از خون من نیستی برام مهمه؟
طاقت شنیدن هر تیکهای را داشتم بجز همانی که به زبان آورد. در یک آن آنقدر جا میخورم که خشکم میزند، حقیقت دارد...حرفی که تا چند دقیقه پیش زد کاملا واقعیت است.
با شنیدن صدایش سرم را بالا میگیرم، به دلیل حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده، با دید تاری نگاهش میکنم.
- من از اول برام یه چیز مهم بود، وقتی که میخوام سربزارم بمیرم خیالم راحت باشه اموالم به نوهم میرسه، نسلم ادامه داره.
با همین چند جمله راحت موضوع برایم روشن میشود.
سرم را با حرص تکان میدهم و خطاب به همه میگویم:
- آفرین پیشرفت داشتین...تا پنج رو پیش ازدواجم بود حالا بچه! بعد از بچه چی میخواین؟ لطفا بگین خودم رو آماده کنم.
- شهرزاد با بزرگترت درست حرف بزن.
نگاهم از دست مشت شدهی بابا به بالا کشیده میشود و با بغض لب میزنم.
- ببخشید، من نمیدونم از کدوم خونواده بودم که حالا با بزرگترم بد حرف میزنم. شاید تو خونمه! آخه از یه دختر بیخونواده چه انتظاری میشه داشت؟
- شهرزاد، آقاجون از روی عصبانیت اون حرف رو زد وگرنه تو هیچ فرقی با ما نداری.
پوزخندی میزنم و خطاب به رهام میگویم: چرا دارم، وگرنه چرا ترنم که از خون خودشه نگفت با تو ازدواج کنه؟ پس فرق دارم!
با صدای عربدهی آقاجون به چهرهی عصبی و پرحرصش خیره میشوم.
- رهام تو هنوز اونقدر جربزه نداشتی کاری کنی زنت بفهمه زنته؟
- آقاجون من...
- هیس، از تو یه انتظار دیگهای داشتم، شده میزدی تو دهنش ولی بهش میفهموندی زنته.
از صدای نفسنفس زدنهای پر از عصبانیت رهام کنار گوشم و دیدن صورت قرمز شدهی آقاجون ترسم از آینده بیشتر میشود.
رهام آدمی بود که با همین حرف رفتارش با من تغییر کند؟
- وقتی هنوز کنار نیومده که زنته، بایدم با متین باشه و باهاش حرف بزنه.
با چرخیدن پرشتاب سر رهام به سمتم آب دهانم را پر صدا قورت میدهم.
با دیدن رگهای برجسته شدهی گردنش و پیشانیاش تپش قلبم شدت میگیرد. طوری با چشمهای قرمز و به خون نشسته خیرهام شده که هول زده سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- من...کا...کاری نکردم ر...رهام.
میایستد و بازویم را میکشد که روی زمین میفتم. سرم چنان دادی میزند که پلکهایم را از ترس میبندم.
- مگه من بت نگفتم دوره متین رو خط بکش؟ هان؟ الان گوه میخوری باهاش حرف میزنی.
بابا میایستد و خطاب به رهام میگوید: هنوز پدرش نمرده که بخوای دست روش بلند کنی.
میخواهد به سمت رهام قدم بردارد که با داد آقاجون سر جایش متوقف میشود.
- محسن، تو که نتونستی درست تربیتش کنی شاید حداقل شوهرش تونست.
با این حرف آقاجون ناباورانه نگاهم را بین او و بابا میچرخانم. نگاه غمگین بابا روی صورتم میماند. با دستور آقاجون که خطاب به بابا میگوید: بشین سرجات.
سرجایش مینشیند. در یک لحظه دلم برای اینهمه از حجم بیپناهیم سوخت!
کاش حداقل مامان عاطفهام اینجا بود. یک دستم را روی زمین میگذارم تا بتوانم بایستم، اما با کشیده شدن موهایم و دردی که در سرم میپیچد نفسم بند میآید.
- بهت وقت دادم، بهت گفتم مثل آدم زندگیمون رو میکنیم ولی تو چیکار کردی؟ فکر کردی من بیغیرتم؟ اینقدر راحت میتونی دورم بزنی؟
با شتاب موهایم را ول میکند که با صورت به زمین میفتم.
- امشب بلایی سرت میارم که دیگه هروقت، هرجا اسم متین اومد یاد امروز بیفتی.
همانطور که به سمت در میرود میگوید: یالا بریم خونه.
به سختی از روی زمین بلند میشوم و بدون اعتنایی به بابا و آقاجون کیفم را از روی مبل برمیدارم و پشت سر رهام قدم برمیدارم.
سوار ماشین میشوم که فقط صدای نفسهای پی در پی رهام در گوشم میپیچد.
یک آن با مشت به فرمان میزند و پرحرص میگوید: آفرین رهام...آفرین. ببین کارت به کجا رسیده زنت بهت خیانت میکنه.
یک دستم را روی داشبرد میگذارم و کاملا به سمتش برمیگردم.
- خیانت چیه؟ اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست. من فقط دوبار بعد از عقدمون با متین حرف زدم.
با تمسخر لب میزند.
- آها خوبه...فقط دو بار!
با گریه میگویم: برای منی که عاشقشم دوبار هم خیلی کمه.