با حس شوری خون در دهانم، دستم را روی لبانم میگذارم.
- این بخاطر اینکه بفهمی پیش شوهرت نباید اسم هیچ مردی رو بیاری، چه برسه اینکه بخوای حرف از عشق بزنی.
بدون هیچ حرفی به روبهرویم خیره میشوم و به بخت سیاهم پوزخندی میزنم.
با مشتی که به فرمان میزند با ترس نگاهش میکنم، با لحنی پر از حرص میگوید: چیا گفتین؟
آب دهانم را قورت میدهم، نفس عمیقی میکشم و به آرامی طوری که خودمم به سختی صدایم را میشنوم زمزمه میکنم.
- چیز خاصی نگفتیم...فقط...فقط حرف از دلتنگی بود.
پوزخند صداداری میزند که تنم را میلرزاند.
- دلتنگی؟
با صدایی که از حرص میلرزد ادامه میدهد.
- چطوری عوضی شدی که جلوی شوهرت اینقدر راحت حرف از دلتنگی میزنی؟
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکنم، بینیام را بالا میکشم و لب میزنم.
- رهام باور کن من هیچ خطایی نکردم، هرچقدر هم مت...متین رو دوست داشته باشم؛ بازم میفهمم که زنه توام.
فرمان را کج میکند و ماشین متوقف میشود. دستانش را بالای آن قلاب میکند و پیشانیاش را به دستش میچسباند.
صدای نفسهای تند و پی در پیاش مانند شلاقی به جانم میخورد.
با ترس و لرز اسمش را صدا میزنم که کلافه سرش را بلند میکند و میگوید: شهرزاد ساکت شو، وگرنه یه کاری میکنم که بعد پشیمون میشم.
لبم را میگزم و خطاب به چهرهی کبود شدهی او زمزمه میکنم.
- ولی اونطوری که تو فکر میکنی نیست، هر چی باشه من الآن متاهلم رهام. شاید ازدواجمون به خواست دلم نباشه، ولی هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم...مطمئن باش!
سرش را به پشتیه صندلی میچسباند و با لبخندی که هرازگاهی در چهرهی بیتفاوتش دیده میشود، خطاب به من میگوید:
- شهرزاد تو خیلی عجیبی!
با تک خندهای که میکند، متعجبتر از قبل به او خیره میشوم.
- هر لحظه میتونی افکارم رو، برنامههام رو و نقشههام رو به هم بزنی.
سرش را به سمتم میچرخاند و زمزمه میکند.
- نقطه ضعفم رو فهمیدی چیه که همیشه دست میزاری روش؟
تنها لبانم را به هم میزنم چشم از صورتش میگیرم و به پایین خیره میشوم.
با حس گرمای لبم و سوزش زخمم صورتم جمع میشود، با اخم به رهام مینگرم که فراغ از هر اتفاقی که تا چند دقیقه پیش افتاده به لبم خیره شده.
چانهام را بالا میگیرد و انگشت شستش را روی زخمم میگذارد.
- دیگه نه با متین حرف بزن نه اسمشو بیار، حتی بهش فکر هم نکن.
با لحن پرتاکیدی ادامه میدهد.
- وگرنه دیگه اونموقع یه زخم کوچیک روی لبات نیست.
سرش را نزدیکم میکند، میخواهم خودم را عقب بکشم که چانهام را فشار میدهد، با چشمهایی پرترس که اشک در آنها حلقه زده به صورت قرمز شده و عصبیاش نگاه میکنم.
هرم نفسهای داغش به صورتم میخورد که تپش قلبم شدیدتر از قبل به سینهام میزند.
لبانم را به هم میفشارم که سوزشش تا عمق وجودم را دربرمیگیرد.
با تاکیید بار دیگری در صورتم لب میزند.
- دلم نمیخواد زنم مثل دفترنقاشی خط خطی شه.
در صورتم عربدهای میزند که بغضم میشکند.
- فهمیدی؟
سرم را تند تند تکان میدهم که چانهام را با شتاب ول میکند.
ماشین را روشن میکند، نیم نگاهی به من میاندازد و میگوید: الگوی بچه پدر و مادرشه، جلوش احترامم رو بگیری میفهمه باید جلوم خفه شه!
گریهام قطع میشود و شوکزده خیرهاش میشوم.
چند ساعت بیوقفه و بدون حرفی در شهر دور زدیم. دیگر بعید است رهام خانهی دیگری داشته باشد.
- نمیخوایم برگردیم؟
جوابم را با لحنی محکم میدهد.
- نه.
نفسم را فوت میکنم با نگاهی پراز خستگی و کلافگی به نیم رخش خیره میشوم، به آرامی لب میزنم.
- چرا؟
به فک استخوانی و ته ریشش نگاه میکنم، بدون هیچ حرفی فرمان را کج میکند.
کمربند را باز میکند و با لحن خشک همیشگیاش میگوید: پیاده شو.
سرم را بلند میکنم و از پنجره به ساختمان بلند روبهرویم خیره میمانم. دهانم از این حجم از بلندی و طبقات زیاد باز میماند.
با شوک و به سستی از ماشین پیاده میشوم و پشت سر رهام به راه میفتم.
جلوی در آسانسور میایستد و دکمهاش را میزند که با شتاب گردنم به سمتش برمیگردد. من...من چطور میتوانم سوار آسانسور شوم؟!
برمیگردم و به پلههای پشت سرم مینگرم، دودلم! اگر عکس العملی از خودم بروز دهم، بدون هیج واهمهای تمسخر کردنهای رهام شروع میشود.
همین مانده که غرورم له شود.
با صدای باز شدن آسانسور پلکهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
میخواهم داخل بروم، اما پایم راهیام نمیکند. دستهایم به طرز فجیعی یخ شده، لرزش قلبم را برای دومین بار در سینهام حس میکنم.
درست یک قدم مانده خطاب به رهام میگویم: من با پله میام.
صدای پوزخندش خراشی در تنم ایجاد میکند، با اخم به سمتم میآید و بازویم را میکشد.
پلک میبندم و هنگامی که باز میکنم خودم را وسط آسانسور میبینم.
نفس در سینهام حبس میشود و ترس کل وجودم را دربرمیگیرد.
- یعنی غرورت داره تیکهتیکم میکنه، از آسانسور میترسه بعد همیشه تو روی من وایمیسته.
دندانهایم را روی هم فشار میدهم و با چانهای لرزان میگویم: ربطی به غرور نداره، من از جاهایی که راه فراری ندارن میترسم!
قدمی به سمتم برمیدارد که عقب میروم، آنقدر عقب میروم که به دیوار آهنیه پشتم برخورد میکنم. با دست عرق کردهام شالم را شل میکنم.
در یک قدمیام میایستد و میگوید: پس هروقت خواستم آدمت کنم فقط باید در اتاق رو روت قفل کنم؟ همین؟
با آن حرفش، هجوم خون را به صورتم حس میکنم، از حرص یک قدم فاصلهی بینمان را از بین میبرم و انگشتم را سمتش تکان میدهم، با لحنی پر از حرص لب میزنم.
- آقای رهام جهانبختی، هرکاری دلت میخواد میتونی بکنی ولی حق نداری به غرورم توهین کنی.
با صدای در سر هردویمان به سمتش میچرخد، چند لحظه مکث میکنم و با دیدن در بسته چشمانم درشت میشود.
گیر کردم، آن هم با رهام! دقیقا در کابوس زندگیام قرار گرفتهام.
با مشت به سینهی رهام میزنم، با چهرهی متعجب به صورتم خیره مانده.
پرحرص و با صدای بلندی سرش داد میزنم.
- راحت شدی؟ گیر کردیم، واسه همین هیچوقت سوار این اتاقک معلق نمیشدم که فقط به یه سیم وصله.
دست از مشت زدن به سینهاش میکشم و پیدرپی نفس میکشم. لب رهام کمکم کشیده میشود و تبدیل به قهقههای در کل اتاقک میشود و در فضا میپیچد.
با یک دستش فکش را میگیرد و با خنده میگوید: تا به حال عصبانیتت رو ندیده بودم، چقدر بانمکی تو!
بار دیگر داد میزنم.
- تو این موقعیت چطوری میتونی بخندی؟ ممکنه هرآن بیفتیم و بمیریم.
چشمکی میزند و با لبخندی که گوشهی لبش است میگوید: بعد همهی دخترا بهت حسودی میکنن، مردن با این پسره به این جذابی کار هرکسی نیست دختر.
- خیلی فکر میکنی جذابی نه؟
بشکنی میزند و به من اشاره میزند.
- چیزی که نصیب تو نشده!
سرم را بالا میگیرم و با پوزخند گوشهی لبم میگویم: آقای به ظاهر جذاب قبل اینکه با تو عقد کنم، تو دانشگاه همه پسرا عاشقم بودن. هر روز یکیشون رو رد میکردم.
لبخندش جمع میشود و جایش را به ابروهای گره خوردهاش میدهد.
- اونا خیلی غلط کردن با تو. بکش کنار.
تنهای به من میزند، سرم را برمیگردانم که میبینم دارد دکمهی زنگ خطر را میفشرد.
به خودم میآیم که در موقعیت کابوس زندگیام گیر کردم.
تمام افکار ترسناک به ذهنم هجوم میآورند.
با صدایی لرزان و به آرامی اسم رهام را صدا میزنم.
تنها سرش را برمیگرداند و با نگاه بیحسی خیرهام میشود، آنقدر مظلوم لب میزنم که نوع نگاهش تغییر میکند.
- راست میگی، من غرور کاذب دارم. همش مایهی دردسرم! اصلا اگه از اول خیلی خوب بودم خونوادم ولم نمیکردن. زندگیه توام بهخاطر من خراب شد، وگرنه الآن با کسی که دوستش...
حرفم با گرمایی که به وجود سردم منتقل میشود متوقف میشود، سرم را بالا میگیرم و با دو چشم سیاهه رهام مواجه میشوم.
- تو مایهی دردسرم نیستی شهرزاد! بزار این دهن بسته بمونه. تو از خیلی چیزا بیخبری که به نفعته.
نمیدانم چرا! اما سرم را روی سینهاش میگذارم. دلگرم شدهام، به وجود کسی که کنارم است.
تابهحال به هیچکس دردهایم رانگفته بودم که بخواهد در آغوشم بکشد.
چه کار میشود کرد الآن تنها کسی که دارم اوست، پلکهایم را محکم میبندم و اشکم گونهام را خیس میکند. لباسش را در دستم مچاله میکنم، تا بهحال اینقدر با ترسم روبهرو نشده بودم.
وسط سالن ایستادهام و به نقطهی نامعلومی خیره ماندهام. با صدای ناگهانی رهام یکهای میخورم، هنوز ذهنم در وحشت گیر کردن در آسانسور مانده.
- میخوای اونجا اینقدر وایسی که زیر پات علف سبزشه؟
هنوز حواسم کامل برنگشته، با دیدنش دوباره خجالت میکشم و سرم را پایین میاندازم. هنوز از کاری که تو آسانسور کردم شرم میکنم با او چشم تو چشم شوم. تابهحال اینقدر به رهام نزدیک نبودم.
کتش را روی دستهی مبل میاندازد و به پشتیه مبل تکیه میزند، پایش را روی میز میگذارد که اخمهایم از کارش در هم میرود.
دستش را روی پیشانیاش میگذارد و با صدای کلفتش خطاب به من میگوید: ایندفعه بلدی بدون کمک کسی غذا درست کنی یا زنگ بزنم یه چیز بیارن؟
با گامهایی بلند به سمتش میروم، کتش را از روی دستهی مبل برمیدارم و با لج میگویم:
- نخیر، بلدم.
نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم، با دیدن در سفید رنگ اتاق به سمتش میروم.
صدای رهام با خنده به گوشم میرسد.
- مسمومم نکنی!
نفسم را خارج میکنم و کلید برق را میزنم، با دیدن اتاق یک آن قلبم مچاله میشود. مشکی!
به سمت کمد دیواری میروم و کتش را در رخت آویز مرتب میکنم.
با بستن در کمد اخم میکنم و با خودم زمزمهوار میگویم: الآن چرا مثلا لباسهای اون رو مرتب کردم؟
- چون شوهرتم!
با صدای ناگهانیاش که درست از کنار گوشم میآید هین بلندی میکشم و جلوی دهانم را میگیرم.
میخندد و دستش را به کمد تکیه میزند.
- اینقدر محو خدمت به شوهرت بودی نفهمیدی کل مدت پشتت بودم.
بدون توجه به او میخواهم به سمت در بروم که دستم توسطش کشیده میشود.
- من ارث آقاجونو میخوام شهرزاد.
معنی حرفش را واضح متوجه میشوم، اما شانهای بالا میاندازم.
بازویم را از دستش میکشم و با چهرهای درهم لب میزنم.
- به من چه؟
دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند و با ابرویی بالا رفته میگوید: متاسفانه این یکی دست تویه.
انگشتم را تحدید وار سمتش میگیرم و میگویم: مطمئن باش هیچوقت بچهای که مادرش من باشم پدرش تو خوشبخت نمیشه.
اجزای صورتم را با نگاهش رصد میکند و با لحن خاصی زمزمه میکند.
- چطوره از اول شروع کنیم؟ بدون هیج نفرت و کینهای! یه زندگی معمولی مثل مردم عادی.
سرم را از حرف بیموردش تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- رهام ما اگه بخوایم هم نمیتونیم، این غصه تو دلمون میمونه. من میرم...شام رو بپزم.
با این حرفم تنهایش میگذارم و با قدمهایی بلند از اتاق بیرون میروم.
بعد از چیدن میز مینشینم و صدایش میزنم، وارد آشپزخانه میشود که با دیدن شلوارک آبیاش با انزجار چشم ازش میگیرم.
اولین لقمه را در دهانش میگذارد و سرفهاش میگیرد. با چشمهای درشت شده سرش را بالا میگیرد، در میان سرفههایش میپرسد.
- خودت درست کردی؟
با تعجب به رفتار عجیبش خیره شدهام، کمرش را صاف میکند و لقمهی دیگری میخورد.
- خیلی خوبه، آفرین!
"ممنون" زیرلبی میگویم و چشم از او میگیرم، چرا گاهی نمیتوانم درکش کنم؟
چند دقیقهای نمیگذرد که صدای گوشیاش بلند میشود. میایستد و به سمت گوشیاش میرود، آن را از روی میز برمیدارد و روی مبل مینشیند و پایش را روی پایش میاندازد. تماس را وصل میکند و من گوش به حرفهایش میسپرم.
- الو؟ سلام آقاجون... چی؟... آقا... آقاجون یه همچین چیزی امکان نداره.
با چشمهای به خون نشستهش نگاهم میکند و از روی مبل بلند میشود. منهم بلند میشوم و با ترس به لبهایش چشم میدوزم.
- الآن میرم میبینم.
بدوم خداحافظی گوشی را قطع میکند، بعد از چند ثانیه که سرش در گوشیاش است آن را روی مبل میاندازد. سرش را بلند میکند و با چهرهای کبود شده خیرهام میشود. از بین دندانهای کلید شدهاش عربدهای میزند که از ترس عقب میروم و به میزناهارخوری پشتم برخورد میکنم.
- این عکسها چیه شهرزاد؟ تو رفتی پیش متین؟ آره؟!
به سمتم آمد که با ترس نگاهش کردم، حتی نمیتوانم از خودم دفاع کنم. موی سرم میگیرد و میکشد و بلندتر داد میزند.
- مگه نگفتی دوبار بیشتر باهاش حرف نزدی؟ پس این عکسها تو رستوران چیه؟! بهم دروغگفتی آره؟
سرم را به طرفین تکان میدهم که مرا سمت اتاق میکشد. دستم را روی سرم میگذارم تا کمی از درد کشیده شدن موهایم کم شود.
مرا روی تخت میاندازد و به سمت کمدش میرود. با ترس به رفتارهایش خیره شدهام که با دیدن کمربند در دستش که دور مچ دستش میپیچد نفسم قطع میشود.
کمربند را به زمین میزند که صدایش رعشه در تنم میاندازد.
- بهت گفته بودم اگه بفهمم رفتی پیشش بلایی به سرت میارم که هروقت اسمش رو شنیدی فرار کنی.
لبهای خشک شدهام رو بههم میمالم و با ترس اسمش را زمزمه میکنم که با صدای بلندی داد میزند.
- رهام مرد شهرزاد. من بیغیرت نیستم که عکس زنم رو با پسرعموم برام بفرستن منم دم نزنم.
دستش را مشت میکند و چندبار محکم به در کمد میزند که از روی تخت بلند میشوم و به سمتش میدوم. دست مشت شدهاش را که حالا غرق خون شده در دستم میگیرم و هق میزنم.
- بهخدا من متین رو ندیدم. به قرآن ندیدم.
با صدای بلندی گریه میکنم، قلبم دیوانهوار خودش را در سینهام میکوبد. طوری نگاهم میکند که از ترس لال میشوم. دستش را از دستم میکشد و مرا هول میدهد که محکم به زمین میخورم.
کمربند را در مچ دستش سفتتر میکنم که با ترس میپرسم.
- رهام... چیکار... چیکار میخوای بک...
با اولین ضربهی کمربندی که به شانهام میخورد جیغ بلندی میزنم. با هرضربهاش صدای گریه و جیغهایم بیشتر میشود. هرچقدر التماسش میکنم بیفایدهست و ثانیهبهثانیه خشمش بیشتر میشود.
صورتم را با دستانم میپوشانم که کمربنداش را در گوشهی اتاق میاندازد و با پایش به کمد میزند. با صدای بلندی عربده میزند.
- لعنت بهت متین، لعنت بهت!
شلوار جینش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود. با صدای محکم در میفهمم که از خانه بیرون رفته.
خودم را روی زمین میکشم که درد در درونم پخش میشود. دستم و پشتم بهخاطر ضربههای کمربندی که بهم زده بود میسوخت. تابهحال اینقدر درد نکشیده بودم. صدای گریه کردنم آروم شده و سکسکههایم از فرط گریه شروع شده. دست بیجون و لرزونم را روی تخت میگذارم و از جایم بلند میشود که کمی نمیگذرد روی تخت میفتم.
از شدت درد پلکهایم روی هم میفتند، عرق سرد روی پیشانیام نشسته، حتی حال ندارم با زبانم لب خشکیدهام را تر کنم. قطرات خون را به وضوح میبینم و شدت گریهام بیشتر میشود. کی فکرش را هم میکرد دختر نازنازیای مثل من اینجوری از شوهرش کتک بخوره؟ اونهم سر کاری که نکرده و خبر نداره.
با فکر کردن به متین اشک از گوشهی چشمم سرازیر میشود، اگر با متین ازدواج میکرد هیجوقت دست روی من بلند نمیکرد... هیچوقت!
سه هفته از اون روز پردرد میگذشت و هنوز رهام به خونه برنگشته بود. هروقت میخواستم لباس بپوشم و با زخمهام برخورد میکرد دردم میگرفت، اما بعد از سه هفته تقریبا خوب شده بودم، ولی حال روحیم خیلی بد بود و خیلی تنها شده بودم.