عشق بر باد رفته : عشق بر باد رفته

نویسنده: Rozhan_snouri

با زنگ خوردن گوشیم آن را به دستم می‌گیرم و با دیدن اسم ترنم لبخندی می‌زنم.
- الو؟!
با صدای بی‌حال می‌گویم: سلام دلم برات یه ذره شده، کی میای پیشم؟
با لحن ناراحتی می‌گوید: شهرزاد...من، درگیره کارهای متینم.
با آمدن اسم متین سرجایم می‌نشینم، با بهت زمزمه می‌کنم.
- چی شده؟
کمی سکوت می‌کند و سپس نفسش را خارج می‌کند و صدای بغض آلودش در گوشم می‌پیچد.
- مت...متین داره...داره ازدواج میکنه.
بغض سنگینی به گلویم چنگ می‌زند، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم مسیرش را پیدا می‌کند.
می‌دانستم یک روزی او هم ازدواج می‌کند، اما به این زودی نه!
ناخودآگاه با بغض لب می‌زنم.
- چطوری اینقدر سریع فراموشم کرد؟!
صدای ترنم که می‌خواهد قانعم کند در گوشم می‌پیچد.
- داداش حالش بد شده، افسردگیه شدید گرفته. با هیچکس حرف نمیزنه هیچی نمی‌خوره، بابا گفت اگه ازدواج کنه شاید تو رو کم‌کم بتونه فراموش کنه. وقتی هم بهش یکی رو معرفی کردن، هیچی نگفت فقط سکوت کرد.
حرف‌های ترنم قابل فهمم نیست، با بغضی که در صدایم پیداست می‌گویم: دختره کیه؟
- نمی‌شناسیش، همکارشه‌.
بعد از خداحافظی با ترنم گوشی‌ام را روی میز می‌اندازم، با ناخون‌هایم روی مبل چرمی می‌کشم، دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم
طاقت...طاقت این که زن متین کسی غیر از من باشد را ندارم، دستانم را روی صورتم می‌گذارم و هق‌هق‌هایم کل فضای خانه را پر می‌کند.
تمام خاطره‌هایم با متین از جلوی چشمانم رد می‌شود.
حرصی که به وجودم تزریق شده فقط با گریه از بین می‌رود.
در میان گریه‌ام زمزمه می‌کنم.
- چه طوری می‌تونی اینقدر راحت فراموشم کنی بی‌معرفت! من به خواست خودم نبود ولی تو چی؟
زانوهایم را بغل می‌کنم و خودم را گوشه‌ی مبل جمع می‌کنم، سرم را روی پاهایم می‌گذارم و به گریه‌ کردنم ادامه می‌دهم.
با صدای در، از ترس رهام با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم و می‌ایستم.
- س..سلا..سلام.
بعد از سه هفته دیده بودمش، از اون روز به بعد ازش خیلی می‌ترسم! در را می‌بندد و به سمتم قدم برمی‌دارد، با ابروهای بالا رفته می‌پرسد.
- چته باز؟
سرم را به حالت منفی تکان می‌دهم، روبه‌رویم می‌ایستد و لب می‌زند.
- خبر ازدواج متین رو شنیدی؟ می‌دونم الان نباید این رو بت بگم ولی، آروم شدنت برام مهمه!
دستم را می‌کشد و وادارم می‌کند بنشینم.
خودش روبه‌رویم می‌ایستد و دستانش را در جیب‌هایش فرو می‌کند.
- بعد از کتکی که من رو زدی باز هم روت می‌شه به من نگاه کنی؟
دستش را در موهایش فرو می‌کند و با کلافگی می‌‌گوید: تقصیر خودت بود! گفتم متین رو فراموش کن نگفتم؟ ولی هنوز هم داری به‌خاطرش گریه می‌کنی.
بدون اعتنایی به حرف‌هایش می‌گویم: چرا نیومدی خونه؟ روت نمی‌شد نه؟ خجالت می‌کشیدی از جنونی که داری؟
یقه‌ام را می‌گیرد و بالا می‌کشد که ناخودآگاه دستم را روی مبل می‌گذارم. با ترس به قیافه‌ی عصبی‌اش نگاه می‌کنم که می‌گوید: آره جنون دارم! هرموضوعی سر تو باشه من رو به جنون می‌رسونه شهرزاد. حیف نمی‌فهمی! دلت رو دو دستی تقدیم کسی کردی که نزاشت سه ماه از عروسیت بگذره فراموشت کرد.
با حرفش اشک تو چشم‌هام جمع می‌شود. اما من چطور فراموشش کنم؟ من فراموش کنم دل بی‌قرارم که اسم متین رویش حک شده نمی‌تواند!
بعد از خبری که ترنم بهم داده بود دیگر توان و حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. تمام کارم در طول روز فقط فکر بود و فکر... به گذشته‌ام به آینده‌ام، خودم را وادار می‌کنم تا وجه مثبت‌های رهام به چشم‌هایم بیاید.
دروغ چرا بعد از متین هروقت زانوی غم بغل کردم کنارم بود، اما وقتی آقاجون گفت هنوز با متین رابطه دارم به جنون رسید.
پشتم را به تاج تخت تکیه می‌زنم، سرم را کج می‌کنم و دفترچه‌اش را باز می‌بینم. با اخم به کیف چرمیه روی میز که نصف دفتر از آن بیرون زده بود می‌نگرم. یعنی اینقدر برایش مهمه که همه‌جا می‌برد؟ ناگهان قلبم شروع به لرزش می‌کند، یعنی این مرده خشک و جدی که هر نگاهش یخ و بی‌احساس است، عاشقم شده؟ از کی؟ چرا؟ یعنی اینقدر غرق عشق متین بودم که رهام به چشمم نمی‌آمد؟
گوشی‌ام را روشن می‌کنم و با انگشت لرزانم در گالری می‌روم. با بغض گیر کرده‌ی در گلویم به عکس‌های متین نگاه می‌کنم.
دیگر تمام شد... از این پس فقط یک حس در ته قلبم هست! تمام عکس‌هایش را که روزی با خوشحالی با هم گرفته بودیم پاک می‌کنم.
با پاک کردنشان انگار تکه‌ای از وجودم متلاشی می‌شود، به ساعت نگاه می‌اندازم که تقریبا یک را نشان می‌دهد.
می‌ایستم که قبل از اینکه رهام به خانه برسد از اتاقش خارج شوم.
در را با پایم هول می‌دهم و خارج شدنم مصادف می‌شود با ورود رهام.
با پوزخند گوشه‌ی لبش براندازم می‌کند. با صدای پرناز دختری نگاهم به پشت سر رهام کشیده می‌شود.
- رهام؟ چرا خدمتکارت تو اتاقت بود؟
رهام همانطور که اجزابه‌اجزای صورتم را از نظر می‌گذراند لب می‌زند.
- تو خونه‌ی شما خدمتکارا اتاقا رو تمیز نمی‌کنن؟
دختر به آرامی به پیشانی‌اش می‌زند و می‌خندد. با ناباوری و پر از حرص به رهام زل می‌زنم.
- نمی‌خوای بیای پالتوم رو ازم بگیری؟
با لحن دستوریه دختر نگاهم سمتش سوق می‌دهم، نگاهم اول به موهای بورش و کم‌کم به پایین کشیده می‌شود.
یک قدم به سمت رهام برمی‌دارم و ناخودآگاه به صورتش تف می‌اندازم.
پرحرص در صورتش می‌گویم: فکرش هم نمی‌کردم اینقدر آدم لجنی باشی، اصلا تو مردی؟ چطوری اسمت رو گذاشتی مرد؟
نگاه از چهره‌ی عصبی‌اش که حالا با تعجب هم آمیخته شده می‌گیرم. مانتو و شالم را از روی تخت برمی‌دارم و تند تند تنم می‌کنم.
از کنار رهام رد می‌شوم و تنه‌ی محکمی به دختر که دارد با تعجب نگاهم می‌کند می‌زنم، با گام‌هایی محکم و بلند به سمت در قدم برمی‌دارم.
رهام که انگار با شنیدن در تازه به خودش آماده به سمتم می‌آید و بازویم را می‌کشد.
دستم را می‌کشم و با تندی لب می‌زنم.
- مگه خدمتکارت نیستم؟ خدمتکارا هم حق دارن از کارشون استفاع بدن، مگه نه آقای جهانبختی؟
حرفم را می‌زنم و تند تند از پله‌ها پایین می‌آیم، هرجا بروم، سرپناهی هم نداشته باشم هرگز خودم را خوار نمی‌کنم.
بدون هیچ هدفی راه روبه‌رویم را در پیش گرفتم، از ساکتیه فضا ترسی وجودم را احاطه می‌کند. از باد سردی که به صورتم می‌خورد به خودم می‌لرزم.
حتی رهام صدایم نکرد، دنبالم نیامد...اصلا یه زنگ هم نزد.
به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم که سه را نشان می‌داد، یعنی دو ساعت تک و تنها راه رفته‌ام.
روی جدول می‌نشینم و زیرلب زمزمه می‌کنم.
- آخه مگه تو مثل دخترای دیگه پدر مادر داری که قهر می‌کنی می‌ری؟!
با ماشینی که با شتاب جلویم ترمز می‌کند سریع سرم را بالا می‌گیرم. یک لحظه قلبم می‌لرزد، آب دهانم را قورت می‌دهم؛ گوشه‌ی مانتوام را در دستم مچاله می‌کنم و می‌ایستم.
در ماشین را ول می‌کند و با عجله به سمتم می‌آید.
بازویم را می‌گیرد و با تندی سرم عربده می‌زند.
- رهام کجاست؟ تو اینجا تنهایی... این وقت شب چه غلطی می‌کنی؟!
با حرفش دستم را می‌کشم و با حرص لب می‌زنم.
- قبلا مودب بودین پسرعمو!
- قبلا تو هم ساعت هفت شب خونه بودی دختر عمو!
تمسخر در جمله‌اش تا عمق استخوان‌هایم را می‌سوزاند.
در را باز می‌کند و با سر اشاره می‌زند.
- سوار شو برسونمت خونه.
با لرزشی که در صدایم است داد می‌زنم.
- اگه می‌خواستم به اون جهنم برگردم ساعت یک شب نمیومدم بیرون.
در را محکم می‌بندد و به سمتم می‌آید که عقب می‌روم، از پشت به ماشین می‌خورم، سرم را برمی‌گردانم و بعد از یک هفته دوباره می‌بینمش.
با آن متین سابق دیگر فرق دارد! نوع نگاهش فرق دارد، غم در چشمانش مشهود است.
نگاهم را از او می‌گیرم و زمزمه می‌کنم.
- برو کنار، اصلا تو اینجا چیکار می‌کنی؟ آها...ببخشید آقا داماد یادم رفته بود در شرف ازدواجی!
ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد و دستش را کنار صورتم به در تکیه می‌زند.
- کسی که تسلیم شد من نبودم تو بودی!
لب خشک شده‌ام را تر می‌کنم و می‌گویم: من به اجبار...
- ساکت شو!
با دادی که می‌زند به خودم می‌لرزم.
لبش را به هم می‌فشارد و با اخم می‌گوید: اجبار نبود، اگه خیلی دوستم داشتی اون نامه‌ی کوفتی رو نمی‌زاشتی بعد بری. لعنتی من با حلقه اومدم خونه با جای خالیت روبه‌رو شدم. می‌خوای حلقت رو ببینی؟ آره؟
از پنجره به داخل ماشین خم می‌شود، سپس حلقه‌ای را با نامه‌ای که خودم نوشته بودم جلویم نگه می‌دارد.
با حرص خطاب به من که با سری پایین افتاده اشک می‌ریزم می‌گوید: می‌دونی الآن این حلقه تو انگشت کی می‌ره؟
سرم را به آرامی بلند می‌کنم و با چشم‌های اشکی به چهره‌اش زل می‌زنم.
- سوار شو ببرمت خونه، این بحث‌ها دیگه فایده نداره. تو هم با این وضعت...
ماشین را دور می‌زند و من به سستی سوار می‌شوم، حرفش در گوشم می‌پیجد. با کدام وضعم؟!
سوار شدنش با پرسیدن سوالم یکی می‌شود.
- با کدوم وضعم؟
نگاه غمگینش را به صورتم می‌کشد و زمزمه می‌کند.
- تو دیگه داری خودت مادر می‌شی، بعد به‌خاطر یه دعوا از خونه‌ی شوهرت می‌زاری می‌ری؟
- مادر می‌شم؟
سرش را تکان می‌دهد و همانطور که به سمت خانه‌ی رهام می‌راند لب می‌زند.
- خاله بهم گفت. پس فکر کردی الکی‌الکی راضی شدم زن بگیرم؟
- ولی من که...
- ولش کن، خونه‌ی رهام می‌دونم کجاست، قبلا رفتم.
با اخم به روبه‌رویم زل می‌زنم و زمزمه می‌کنم.
- اصلا می‌دونی دعوامون سر چی بود؟
- دعوای زن و شو...
به سمتش برمی‌گردم و صدایم را بالا می‌برم.
- متین لطفا اینقدر تظاهر نکن با این موضوع کنار اومدی و من رو راحت فراموش کردی! من تا الآن تو تولد دوست دختر رهام هم رفتم، همین دو ساعت پیش، یه دختره رو آورد خونه به من گفت خدمتکارشم! تو می‌فهمی یعنی چی؟ من نمی‌تونم با یه آدم دو قطبی زندگی کنم. یه روز عالیه یه روز ظالم ترین مرد دنیا؛ اصلا می‌دونی همین یک ماه پیش دست روم بلند کرده هیچ‌کس خبر نداره!
- ولی دوستت داره! ولی شوهرته، ولی پدر بچته اینو بفهم.
با مشت به داشبرد می‌زنم و با داد می‌گویم: نمی‌تونم بفهمم، یه روز تو مغزم فقط تو بودی! نمی‌تونم الآن یکی جای شوهرم ببینم که اینقدر راحت غرورم رو له می‌کنه.
اشکم را با پشت دستم پاک می‌کنم و زمزمه می‌کنم.
- مگه نگفتی هروقت اذیتم کرد بهت بگم؟
- اون برای موقعی بود که کسی تو زندگیم نبود!
با بهت نگاهش می‌کنم، قلبم از اینهمه بی‌تفاوتی‌اش در سینه‌ام می‌لرزد. مانند کسی‌ام که دارد جان می‌کند ولی کسی قطره آب هم به لبش نمی‌رساند.
پس از دقایق عذاب آور غرق در سکوت، اما شیرین کناره متین به جلوی ساختمان می‌رسیم.
می‌خواهم پیاده شوم که دستم توسط دست گرمش احاطه می‌شود.
برمی‌گردم که دستم را ول می‌کند. گردنبندی را جلوی صورتم می‌گیرد و همانطور که به جای دیگری می‌نگرد می‌گوید: واسه تولدته، چند روز دیگه‌ست.
سرم را تکان می‌دهم و آخرین هدیه‌اش را از دستش می‌گیرم.
بدون نگاه کردن به گردنبند و خودش زیرلب خداحافظی می‌کنم و پیاده می‌شوم.
جلوی در می‌ایستم، نگاه متین رویم سنگینی می‌کند، نفس عمیقی می‌کشم و با دست لرزانم دکمه‌ را می‌زنم.
با صدای تیک در با دست سردم در را باز می‌کنم، داخل می‌روم و قبل از اینکه در را ببندم نگاهی به ماشین متین می‌اندازم.
در را سریع می‌بندم، دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم و نفس‌نفس می زنم.
لبم را می‌گزم و به راه پله نگاه می‌اندازم، جلو می‌روم و دستم را روی نرده‌ی استیل می‌گذارم و بالا می‌روم.
بعد از چند دقیقه که با سختی به جلوی در می‌رسم نفس عمیقی می‌کشم، خم می‌شوم و دست روی زانوهایم می‌گذارم.
با باز شدن در سرم از پایین تا چهره‌ی عصبیه رهام کشیده می‌شود.
از جلوی در کنار می‌رود که وارد می‌شوم، نگاهم دور تا دور خانه می‌چرخد که آن دختر را ببینم، اما نیست.
با تمسخر می‌پرسم.
- رفت؟
بدون هیچ حرفی به اتاق می‌رود و صدای چرخش کلید را می‌شنوم. با تعجب ابرویی بالا می‌اندازم و به در خیره می‌شوم. به آرامی زمزمه می‌کنم.
- خودم رو آماده کرده بودم الآن خونه رو روی سرم خراب کنه.
به سمت مبل قدم برمی‌دارم و رویش دراز می‌کشم، با دیدن لیوانی روی میز که جای رژ لب قرمز رویش است پوزخندی می‌زنم.
دوباره دراز می‌کشم و به سقف چشم می‌دوزم.
گردنبند که هنوز در دستم است را بالا می‌آورم و به آن خیره می‌شوم.
با دست دیگرم توزنجیری‌اش را برمی‌گردانم. اسمم، شهرزاد! لبخندی با دیدنش می‌زنم، هنوز هم تولدم یادش است.
چند دقیقه‌ای همانطور به سقف زل زده‌ام که با صدای باز شدن در پلک‌هایم را سریع می‌بندم.
سپس با گرم شدن پیشانی‌ام و ملحفه‌ای که رویم می‌اندازد کمی به خودم می‌لرزم. هنوز جای گرمای لبش روی پیشانی‌ام از بین نرفته که دست گرمش روی موهایم قرار می‌گیرد و همانطور که نوازش‌وار موهایم را عقب می‌زند به آرامی زمزمه می‌کند.
- چیه من از متین کمتره؟
از این همه نزدیکی‌اش تپش قلبم شدت می‌گیرد، کاش زودتر به اتاقش برگردد!
نفسش را خارج می‌کند که گرمایش به گونه‌ام می‌خورد.
با حس قدم‌هایش که از من دور می‌شود ملحفه را در دستم مچاله می‌کنم. چرا نمی‌توانم باور کنم واقعا دوستم دارد؟!
***
با رضایت به سفره‌ی صبحانه‌ای که چیدم نگاهی می‌اندازم، این اولین صبحانه‌ی من با اوست.
با حس نگاه سنگین رهام سرم را بلند می‌کنم، در چهاچوب در ایستاده و نگاهم می‌کند.
موهای پیچ‌درپیچ و خیسش روی پیشانی‌اش ریخته، حوله‌ی سفید رو شانه‌اش را برمی‌دارد و با قدم‌های آرام به میز نزدیک می‌شود.
تک ابرویی بالا می‌اندازد و با خنده لب می‌زند.
- به‌به شهرزاد خانم! یه روز شد شما زود بیدار بشی.
بدون توجه به حرفش صندلی را می‌کشم و رویش می‌نشینم.
- دیروز متین آوردت؟
از حرفش خشک می‌شوم، آب دهانم را قورت می‌دهم و با ترس می‌گویم: نه...ب..به خدا اونجوری...که...
سرش را تکان می‌دهد و حرفم را قطع می‌کند.
- عیب نداره، تقصیر خودم بود.
با بهت به صورتش چشم دوخته‌ام، یک لحظه از اینکه همان رهام همیشگی باشد برایم ابهام آور است؛ چطور می‌تواند اینقدر تغییر کند!
با صدایش که با خنده آمیخته شده سرم را تکان می‌دهم و چشم از او می‌گیرم.
- از نگام کردن سیر نشدی بچه؟
خجالت زده سرم را پایین می‌اندازم، هنوز از دیشب که پیشانی‌ام را بوسید معذبم. او فکر می‌کند نمی‌دانم، ولی من که بیدار بودم.
لب خشک شده‌ام را تر می‌کنم و با لرزشی که در صدایم است می‌گویم: دیگه دوست دخترات رو نیار خونه.
- بهاره دوست دخترم نبود.
ابروهایم در هم گره می‌خورند و قبل از اینکه حرفی بزنم خودش جوابم را می‌دهد.
- من دوست دختر ندارم، اونا فقط برای ماموریتامن. اینقدر دیگه حالیمه وقتی زن دارم با دخترای دیگه نپرم.
استکان را در دستش تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد.
- ولی دروغ چرا قبلا خیلی بم حال می‌داد، فکر کن یه مشت دختر جذاب و خوشگل عاشقت باشن. اما الآن همش قیافت میاد جلوی چشمام، نمی‌تونم باهاشون حتی یه کلمه هم حرف بزنم.
سپس بدون اعتنایی به چهره‌ی بهت زده‌ام می‌ایستد، قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود برمی‌گردد. چشمکی می‌زند و می‌گوید: دستت درد نکنه موفرفری.
می‌خواهد برود که سریع از جایم بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. بازویش را می‌کشم که با اخم نگاهم می‌کند.
- ر..رهام من..من نمی‌دونستم توی ماموریتی وگرنه...
نفس عمیقی می‌کشم و با ناراحتی به چشم‌هایش زل می‌زنم.
- وگرنه به صورتت...
انگشتش را روی لبم می‌گذارد که سکوت می‌کنم.
- مهم نیست، باید بهت می‌گفتم.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و به سمت اتاق می‌رود و مرا با کوهی از سوال و غم تنها می‌گذارد.
اما با هجوم افکار منفی که به ذهنم خطور می‌کنند، زمزمه‌وار لب می‌زنم:
- نکنه اینم نقششه، رهام هیچوقت اینقدر آروم نیست. یه جای کار می‌لنگه.
***

کنترل را با بی‌حوصلگی کنارم می‌گذارم، با دستانم صورتم را می‌پوشانم و نفسم را خارج می‌کنم.
با صدای رهام که مرا صدا میزد می‌ایستم و با گام‌هایی سست و کوتاه به سمت اتاق می‌روم.
با پایم در را هول می‌دهم و داخل می‌شوم.
با دیدنش که روبه‌روی آیینه ایستاده و پیرهن‌های در دستش را جلویش امتحان می‌کند، نگاهم خیره‌اش می‌شوم.
نمی‌دانم چرا اما یک آن فکری به ذهنم می‌رسد که از انجام دادنش دودلم. اگر متین اینقدر راحت می‌تواند ازدواج کند پس من چرا کنار شوهرم تظاهر نکنم که خوشبختم؟
- برای مهمونیه امروز کدوم بهتره؟
دو پیرهن تیره‌ رنگ ‌در دستش را از او می‌گیرم، روبه‌رویش می‌ایستم و می‌گویم: چطوره یه رنگ شاد بپوشی؟
سرش را به طرفین تکان می‌دهد و لب می‌زند:
- نه شهرزاد، من از مرگ مادرم به بعد نمی‌تونم رنگی بپوشم.
به سمت کمدش می‌روم و همانطور که لباس‌هایش را کنار می‌‌زنم می‌گویم: سیاه پوشیدنت زن عمو رو زنده می‌کنه؟ یا خوشحالش می‌کنه؟
پیرهن سفیدی را بیرون می‌کشم و به سمتش می‌روم.
- ولی اگه تو خوشحال باشی اون آروم میشه، اینجوری داری هم خودت رو هم اون رو اذیت می‌کنی.
- وقتی اذیت شد که تیر خورد به قلبش، وقتی اذیت شدم که مادرم تو بغلم جون داد.
قلبم از حرفش به درد می‌آید.

- باز داری آت‌و آشغال می‌مالی به خودت که!
کلافه رژ را روی میز می‌گذارم و به سمتش برمی‌گردم.
- یه رژلبه فقط رهام.
سرش را به طرفین تکان می‌دهد و همانطور که پشت سرم می‌ایستد، یقه‌اش را مرتب می‌کند و لب می‌زند.
- بجنب دیر میشه.
شالم را سرم می‌گذارم، در فکر و خیال خودم سیر می‌کنم و حواسم به مرتب کردن خودم است. سرم را بالا می‌گیرم و با دو چشم سیاه رهام که خیره‌ام شده مواجه می‌شوم. نگاهمان به هم گره می‌خورد که هر دو معذب می‌شویم و سریع نگاهمان را از هم می‌دزدیم.
به سمت در قدم برمی‌دارد که با گام‌هایی سست پشت سرش به راه میفتم.

***

لبانم را به دندان می‌گیرم و به کندن پوست لبانم مشغول می‌شوم، با دستی که روی شانه‌ام قرار می‌گیرد یکه‌ای می‌خورم و به چهره‌ی ترنم خیره می‌شوم.
به اطرافش نیم نگاهی می‌اندازد و خودش را به من نزدیک می‌کند. همانگونه که نگاهش را در اطراف می‌چرخاند خطاب به من زمزمه می‌کند.
- چه خبر؟ رهام آدم شده؟
سرم را تکان می‌دهم و به آرامی می‌گویم: آره، چند روزه... خودمم شک کردم.
با صدای هینی که از سمت ترنم به گوشم می‌رسد، سرم را برمی‌گردانم و با دو چشم درشت شده‌اش مواجه می‌شوم.
- نکنه واقعا دوستت داره!
اخم کم رنگی می‌کنم و با بی‌حوصلگی زمزمه می‌کنم.
- گفتم فقط چند روزه!
- ولی نگاش که بهت چیزی فراتر از چند روزه!
با حرف ترنم سرم را بالا می‌گیرم و نیم نگاهی به رهام می‌اندازم. به ظاهر گرم صحبت با آقاجون است، اما هرازگاهی نگاهش سمت من کشیده می‌شود.
با حرفی که ترنم می‌زند گردنم با شتاب به سمتش برمی‌گردد.
- متین امروز میاد.
نگاه غمگینش را به صورتم حواله می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید: با سارا میاد...نامزدش.
بغضم را قورت می‌دهم و لب می‌زنم:
- خوبه! دوره هم جمع می‌شیم، با این خونواده‌ی بی‌رحم کم‌کم آشنا می‌شه.
ترنم سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد و دستش را دور کمرم حلقه می‌کند.
- من که می‌دونم الآن خیلی ناراحتی، فکر می‌کنی لرزش تو صدات رو نمی‌فهمم؟
سرش را بالا می‌گیرد و به چشم‌هایم زل می‌زند.
- اگه با رهام راه بیای خوشبخت می‌شی!
لبخند تلخ و پر بغضی می‌زنم.
- نه هیچوقت نمی‌تونم متین رو فراموش کنم، نه می‌تونم عاشق رهام شم! ولی برای اینکه تظاهر کنم خوشبختم، باید هم متین رو فراموش کنم هم تظاهر کنم عاشق رهامم...اونم فقط ظاهری!
با صدای در از سرجایم بلند می‌شوم، با ورود دختری قد بلند با موهایی صاف مشکی و صورتی کشیده قلبم در سینه‌ام می‌لرزد. سارا...چقدر با من متفاوت است! از راس ورودش با همه احوالپرسی می‌کند، بدون هیچ خجالتی و معذب بودنی!
به رهام که می‌رسد دستش را سمتش دراز می‌کند، دهانم از کارش نیمه باز می‌ماند. منی که دخترعمویش هستم قبل از ازدواج حتی باهم دست هم نمی‌دادیم...بعد این، اینقدر راحت!
منتظر عکس العمل رهام می‌مانم، سرش را تکان می‌دهد و بدون اعتنایی به دستش لب میزند:
- به خونوادمون خوش اومدی زن داداش!
سارا سرش را تکان می‌دهد و به سمتم می‌آید، اخم کم رنگی می‌‌کند و به سمت متین برمی‌گردد. منی که از ورود متین نگاهش نکرده بودم، نگاهم به سمتش کشیده می‌شود.
با حرص نگاه ازش می‌گیرم، نمی‌دانم چرا ولی انگار با قلبم سر لج افتاده‌ام!
- خانوممه.
با صدای رهام به صورت سارا نگاه می‌کنم، رهام با قدم‌های بلند به سمتم می‌آید و کنارم می‌ایستد.
- خانومم شهرزاد.
انگار مخصوصا کلمه‌ی خانومم را ادا می‌‌کند. نیم نگاهی به متین می‌اندازد و ادامه می‌دهد.
- و البته دخترعموی متین...و من.
سارا لبخندی می‌زند و می‌گوید: زوج قشنگی هستین، به هم میاین!
سرم را کج می‌کنم و به رهام که حالا با لبخند خیره‌ام شده می‌نگرم. از لج با متین هم شده لبخندی به صورت رهام می‌زنم. می‌شود گفت...اولین لبخندمان به هم!
متین بدون هیچ حرفی روبه‌رویم می‌نشیند، نگاه سنگینش وادارم می‌کند سرم را بلند کنم و به دو چشم‌های سبزش خیره شوم.
با دیدن سارا که کنار متین می‌نشیند و خودش را به او نزدیک می‌کند، حس حسادت کل وجودم را در برمی گیرد.
سرم را پایین می‌اندازم و با دیدن دست رهام روی دسته‌ی مبل، دستم را دورش حلقه می‌کنم. از کارم سرش را برمی‌گرداند و با تعجب نگاهم می‌کند.
بدون توجه به رهام، دوباره نگاهم را به سمت متین سوق می‌دهم.
منقبض شدن فکش را حس می‌کنم، نگاهم به دست مشت شده‌ی روی پایش کشیده می‌شود.
با انگشتان سردم دست رهام را فشار خفیفی می‌دهم، بدون اراده...هرآن ممکن است حالم بد شوم. جریان سریع خون را در صورتم احساس می‌کنم.
دست دیگرم را به گردنم می‌کشم که با برخوردش با گردنبندم، نگاه غمگینم سمت متین کشیده می‌شود. اگر نفهمی کار‌هایم فقط برای لجبازی‌ست...نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم دیگر به روبه‌رویم نگاه نکنم و صدای خنده‌اش را با سارا نشنوم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.