کمکم از جمع کلافه میشوم، نگاهم را در اطراف خانه میچرخانم، اما رهام نیست.
یقهام را کمی میکشم، محیط راه نفسم را میبندد.
با صدای کف زدن ترنم نگاهم سمت او کشیده میشود، با دیدن رهام و کیکی که در دستش است؛ متعجب میایستم و به او خیره میشوم.
کیک را روی میز میگذارد و به منی که هنوز شوک زده ایستادهام با سر به پشت میز اشاره میزند.
اصلا انتظار نداشتم، با گامهایی سست به سمتش میروم، دستم را روی دهانم میگذارم، نگاهم را در جمع میچرخانم. در چهرهی همه لبخند است بجز متین!
به مامان عاطفه که زیرلب قربان صدقهام میرود لبخندی میزنم و سپس نگاهم سمت رهام کشیده میشود و با شوک و خوشحالیای که در صدایم است لب میزنم.
- واقعا ممنونم!
پشت میز میایستم و به کیک خامهای و صورتی سفید روی میز خیره میشوم.
یعنی رهام هم از این کارها بلد بود؟
ترنم با ذوق شمعها را روی کیک میگذارد و روشنش میکند، با خوشحالی دست میزند و میگوید: اول آرزو کن.
از چهرهی ذوق زدهاش خندهام میگیرد، میخواهم فوت کنم که با صدای داد ترنم متوقف میشوم.
- وایستا از بیست و دو تا یک بشمریم.
میخندم و همانطور که همه در حال شمردن هستن نگاهم در صورت متین میماند، خندهام میمیرد و جایش را به غم میدهد. آرزو؟ مگر آرزویی هم برایم مانده؟
عدد به بیست یک میرسد و من بدون فکر کردن تنها یک جمله به ذهنم میآید.
- متین هر جا، با هرکی فقط خوشبخت شه!
پس از دقایقی که به جواب دادن به تبریکها میگذرد، رهام سرویس طلایی جلویم میگیرد که شوکزده فقط نگاهم را بین او و سرویس میچرخانم.
لبانم را به هم میمالم و با صدای آرامی لب میگویم: خیلی قشنگه!
- خودت بنداز گردنش.
با صدای سارا، سر ها به طرفش برمیگردد که میخندد و میگوید: حرف بدی زدم؟
رهام میخندد و با صدای بلندی میگوید: نه اصلا خیلی هم خوب گفتی.
گردنبند طلایی رنگ را که گلهای برجستهای رویش است بیرون میکشد و منتظر نگاهم میکند.
نگاهی به بقیه میاندازم و معذب برمیگردم، موهایم را جمع میکنم و با نگرانی به مادرم خیره میشوم.
سرش را تکان میدهد که دلگرمی خاصی به من میبخشد. با سردی گردنبند که به گردنم میخورد پلکهایم را باز و بسته میشود.
آن را در دستم میگیرم، واقعا خاص بود! اما گردنبندی که متین دیروز داده بود، ساده بود و پر از حس!
برمیگردم و سرم را به عنوان تشکر به رهام تکان میدهم.
***
در اتاق در حالی که مانتوام را میپوشم، در باز میشود. به گمان اینکه ترنم است با خنده میگویم: حالا این سوپرایز برنامهی تو بود یا...
با دیدن متین حرف در دهانم ماسید.
با صدای آرامی زمزمه میکنم.
- بله؟
در اتاق را میبندد و کلید را میچرخاند و قفلش میکند، با تعجب به رفتارش خیره میشوم.
روبهرویم میایستد و دستش را در موهایش فرو میبرد.
- چرا؟ هان؟
با اخم خیرهاش میشوم و میپرسم.
- چی چرا؟ چرا شوهرم برام تولد میگیره؟ یا گردنبند میندازه گردنم؟ جواب کدوم رو میخوای؟
بهت زده نگاهم میکند، اما من انگار نیاز به یه تلنگر دارم تا صندوغچهی قلبم بشکند و حرفهای دلم را به زبان بیاورم.
انگشتم را طرفش تکان میدهم و میگویم: این رو بفهم، من شوهر دارم، تو داری زن میگیری. هر دومون متعهدیم به یکی دیگه، پس اصلا درست نیست که هنوز فکرت پیشه گذشتست!
- شهرزاد من دوستت دارم!
از حرفش بغض راه گلویم را میبندد، میخواهم فریاد بزنم و بگویم: 《منم دوستت دارم، عاشقتم》
اما تنها با بغض به او زل زدم.
- یه زمانی جواب بعد از این حرفم، منم دوستت دارم بود. یادته؟
نگاه از او میگیرم که ادامه میدهد.
- سکوتت رو میزنم پای همون جواب همیشگی!
به سمت در میرود، اما در آخرین لحظه میایستد و به طرفم برمیگردد.
- یه روزی برمیگردم شهرزاد، یه روزی میشیم همون شهرزاد و متین قدیم. مطمئن باش اون روز دیر نیست. منتظرم باش! من هیچوقت یه کاری رو نصفه ول نمیکنم.
حرفش را میزند و قفل را باز میکند، هنوز دستش به دستگیرهی در نرسیده که در با شتاب باز میشود.
رهام داخل میآید و در را پشت سرش میبندد.
- یه بار هم قبلا بت گفتم، اینقدر دور و بر زن من نپلک!
متین پوزخندی میزند و میگوید: به ظاهر زنته، هنوز من رو دوس...
پلکهایم را میبندم و آب دهانم را پر صدا قورت میدهم. یک لحظه از کاری که کردم پیشمان میشوم. او داشت برایم میجنگید، اما من شدم همان سرباز در جبههی دشمن!
هنوز صدای سیلیای که به صورتش زدم در گوشم میپیچد.
با عصبانیت لب میزنم:
- من با شوهرم خوشبختم، هم اون دوستم داره...هم من. پس اینقدر سنگ ننداز تو زندگیمون.
با عصبانیت صدایش را کمی بالا میبرد و میگوید: تو رهام رو دوست داری؟ اگه دوستش داری چه جوری دیشب به زور بردمت خونه؟
به سمت رهام برمیگردد و عربدهای میزند که در خودم جمع میشوم.
- تو غیرت داری؟ زنت ساعت سه صبح چرا باید تو خیابونا باشه؟
رهام دستش را مشت میکنم و زمزمهوار میگوید: یه دعوای ساده زن و شوهری بود...
- و تو هم اونقدر بیغیرت که نرفتی دنبالش. تو با کدوم جربزهای میخوای پدر بشی؟
رهام میخواهد به سمتش هجوم ببرد که از پشت پیرهنش را میکشم و به آرامی صدایش میزنم.
سرش را سمتم برمیگرداند، از قرمز شدن صورتش و نفسنفسزدن های پیدرپیاش میترسم، درست مثل روزی که با کمربند به جونم افتاد.
مامان سراسیمه وارد اتاق میشود و خطاب به متین و رهام میگوید: چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون؟
به سمت متین برمیگردد و لب میزند.
- خدات رو شکر کن سارا تو پارکینگه! تو نمیخوای تمومش کنی؟ مگه نمیبینی اینا دارن زندگیشون رو میکنن؟ تو هم برو سر خونه زندگیت. اینقدر گذشته رو شخم نزنین!
متین با صدای پرحرصش میگوید: گذشته یعنی همون یک و دو هفته پیش؟ همون موقعی که عمو الکی بهم گفت برم پیشش...که رهام بره پیش شهرزاد؟ آره؟ ولی زن عمو، این رو مطمئن باش بخشیدمتون! فقط بهخاطر اینکه یه روزی خانوادهم بودین.
بدون نگاه کردن به من از در خارج میشود و نگاهم را هم با خودش میبرد.
حرفش دائم در سرم میپیچد، یعنی...یعنی همه نقشه بود؟ نقشهای که خانوادهام کشیده بودن؟ به چه قیمتی؟
نگاه غمگینم را به سمت رهام میکشم که در سکوت به چهرهام زل زده.
میخواهم کیفم را از روی صندلی بردارم که ناگهان اتاق دور سرم میپیچد، حالت تهوه بدی به سراغم میآید. دستم را روی سرم میگذارم که رهام بازویم را میگیرد.
- خوبی؟
سرم را به طرفین تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- خوبم.
کیفم را از دستم میگیرد و میخواهد ترنم را صدا بزند که مخالفت میکنم.
- گفتم که خوبم بریم فقط.
سرش را تکان میدهد و با کمک او از اتاق خارج میشوم.
سرم را به شیشهی ماشین تکیه میزنم، اشک سمجی را که راهش را از گوشهی چشمم تا گونهام پیدا میکند با پشت دستم پاک میکنم.
- الان چرا داری زار میزنی؟
سرم را به طرفش برمیگردانم و لب میزنم.
- میخوام بدونم دیگه چیها هست که من ازش بیخبرم!
بدون نگاه کردن به من، به رانندگیاش ادامه میدهد، با صدای جدیای میگوید: دونستن واقعیتها چه کمکی بهت میکنه؟ فقط یه غم به غمت اضافه میکنه! هیچوقت دنبال رازها نرو، چون اگه خوب بودن اسمشون رو راز نمیزاشتن!
بدون اعتنایی به اشکهایم که یکی پس از دیگری راه خودشان را در پیش گرفتهاند میگویم: میخوام بدونم، هرچقدر هم بد باشه.
باشهی زیرلبی میگوید و پا روی گاز میگذارد و سرعتش را بیشتر میکند.
- کجا میریم؟
دستی به ریشش میکشد.
- آرتین.
به پشتی صندلی تکیه میزنم، نفس عمیقی میکشم. کاش زودتر این قسمتهای کابوس زندگیام تمام شود، دیگر کشش ندارم.
پلکهایم را میبندم، خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده میکنم. هر رازی هم امشب فاش شود خیلی بهتر از این برزخی است که در آن دست و پا میزنم.
- خانم دیگه دانشگاه نمیاین نه؟
تنها لبانم را به هم میمالم و هیچ حرفی نمیزنم. رهام نیم نگاهی به من میاندازد و میگوید: یه چند وقت دیگه برمیگرده.
با زنگ خوردن گوشیه آرتین، آن را از روی میز برمیدارد و تماس را وصل میکند.
نگاهش را از ما میدزد، با دست دیگرش زیر چانهاش را میخواراند و لب میزند:
- اِم...باشه، تر...ترنم بعدا بهت زنگ میزنم. فعلا.
با به زبان آوردن اسم ترنم چشمانم از حد معمول درشتتر میشود، گوشی را قطع میکند و وقتی سرش را بالا میآورد کمی با تعجب ما را نگاه میکند و میگوید:
- هان؟ واسه درسی بود.
سعی میکنم با دستم لبخندم را بپوشانم که رهام میخندد و میگوید: ایشالا کی میایم عروسیتون؟
با خنده اسم رهام را صدا میزند، کمی خودش را جلو میکشد و دستانش را به هم قلاب میکند.
- خب، نصف شبی چرا اومدین؟
کمی خودم را جابهجا میکنم، رهام به چشمانم نگاهی میاندازد و میگوید: شهرزاد میخواد یه سری از واقعیتها رو بدونه.
بدون اعتنایی به حرف رهام لب میزند.
- واقعیت اینه من و رهام مثل داداشیم، هرچی میخوای بپرس. راستی به قیافهی جدیش نگاه نکن، خیلی احساساتیه...
با سرفهای که رهام میکند، نگاه از من میگیرد و سوالی به رهام مینگرد.
- واقعیتهای من نه، شهرزاد.
- خودت لالی مگه؟!
رهام کلافه سرش را تکان میدهد و زمزمه میکند.
- مسخره بازی درنیار.
آرتین به دستهی مبل تکیه میدهد و کمی نگاهم میکند، منتظر به او زل زدهام که نفسش را خارج میکند و میگوید: شهرزاد اینا رو من یا رهام نمیتونیم بهت بگیم، یه چیز فقط یه چیز رو خودت بفهمی بقیه رو راحت میتونی بفهمی!
کلافه دستم را به مبل میزنم و میگویم: من حقمه که بدونم چه بلایی داره سرم میاد، لطفا بگو، نمیخوام خودم بفهمم.
رهام میایستد و به سمت تراس میرود.
بعد از رفتنش به آرتین نگاهی میاندازم.
- رهام از یه چیزی ناراحته که من رو مقصر میدونه!
آرتین به نقطهی نامعلومی خیره میشود و میگوید: یه وقتایی برای یه سری کارها باید از قلبت بگذری، شهرزاد... رهام هم داره با این بازی قلبش دست و پا میزنه.
گنگ نگاهش میکنم که نفس عمیقی میکشد، این جواب سوالهایم نبود، من جواب میخواهم...من فقط میخواهم کسی مرا از جواب تمام این سالها که در گنجینهای از راز ها غوطهور شدهام بگوید.
خستهام از رهامی که میداند، ولی دم نمیزند. دستم را روی مبل میفشارم و میایستم، به سمت تراس میروم.
به رهامی که پشت کرده ایستاده و سیگارش را میکشد خیره میشوم.
دستان سردم را در هم قلاب میکنم و با قدمهایی آرام به سمتش میروم.
بدون نگاه کردن به صورتم، با صدای خش داری میپرسد.
- جواب سوالهات رو گرفتی؟
- نه، فقط گنگترم کرد.
میخندد و سرش را به سمتم برمیگرداند.
- هنوز واسه درک اینجور چیزها کوچیکی!
میخواهد به داخل برود که سد راهش میشوم، روبهرویش میایستم و چشمهای سیاهش که حالا مملو از حرف است خیره میشوم.
- من فقط میخوام بدونم تو چرا از من ناراحتی!
تک ابرویی بالا میاندازد و لب میزند.
- آره خیلی ناراحتم!
تنهای به من میزند و داخل میرود. به شانهی آرتین میزند و با خنده میگوید: فعلا داداش، حواسم بهت هست...خودت میدونی دیگه.
آرتین میخندد و با رهام تا جلوی در میرود، با لب و لوچهای آویزان به سمتشان میروم که آرتین با خنده میگوید: دانشجو جان چرا اخمهاشون توهمه؟
سرم را به طرفین تکان میدهم و لبخند کم رنگی میزنم.
- رهام، تا صبح باید منت کشی کنیا.
رهام دستش را روی کمرم میگذارد که خودم را جلو میکشم.
بدون اعتنا به خندهی آرتین و اخمهای رهام از در خارج میشوم و خداحافظی کوتاهی میکنم.
قدم زنان طول جلوی در را، راه میروم تا اینکه بالاخره میآید.
- یه ذره تظاهر کنی داری مثل آدم با من زندگی میکنی بد نیستا!
با اخم نگاه از او میگیرم که بازویم را میکشد. به اطرافم نیم نگاهی میاندازم و زمزمه میکنم.
- زشته، بریم خونه حرف میزنیم.
مرا تکان خفیفی میدهد، رگهای گردنش از عصبانیت برجسته شده، سعی در رها کردن دستم دارم که با حرفی که میزند بهت زده خیرهاش میشوم.
- تو دفترم رو وقتی دیدی، دیگه چرا خودت رو میزنی به اون راه؟
با لکنت لب میزنم:
- ک...کدوم د..دفتر؟
پوزخند صدا داری میزند و میگوید: همونی که مادرم بهم داده بود، همونی که دربارهی تو، توش نوشتم.
با دندانهایی کلید شده میگویم: آره خوندم ولی، باور نمیکنم تو دوستم داشته باشی! چطوری دوستم داری وقتی اونهمه کتکم زدی؟
با بهت زمزمه میکند.
- چی؟ یعنی تو...تو دربارهی خونوادت نخوندی؟
اخم کم رنگی میکنم که دستم را رها میکند.
- خونوادم چی؟
سرش را تکان میدهد و زمزمه میکند.
- هیچی.
با چهرهای گرفته روبهرویش میایستم و شانههایش را در دستم میگیرم.
با لحنی شاکی میگویم: چرا اینقدر بریدهبریده حرف میزنی؟ یعنی واقعا اینقدر بیعرضهای؟ چرا چیزی که نشون میدی نیستی؟!
منقبض شدن فکاش را به وضوح میبینم، چهرهی کبود شدهاش حس ترس را در وجودم تزریق میکند.
انگشتش را طرفم میگیرد و پر حرص لب میزند:
- چته؟ میگی من بیعرضم؟ آره اتفاقا هستم. بیعرضم که زنم هنوز دلش با نامزد سابقشه، بیغیرتم که هنوز گذاشتم متین زنده بمونه که بخواد بهت فکر کنه، بیعرضم که اون روز که فهمیدم با متینی فقط زدمت باید چالت میکردم.
نفس عمیقی میکشد، کل صورتش را با دستانش میپوشاند، با نوک پا خودش را بالا میکشد و سپس دستی به موهای آشفتهاش میکشد.
با بغض و اشکی که دیدم را تار کرده میگویم: فقط یه سوال دارم.
سرش را به طرفین تکان میدهد و زمزمه میکند.
- بپرس.
لبان خشک شدهام را با زبانم تر میکنم و به آرامی میپرسم.
- دربارهی خودت و چیزی که به من مربوط میشه، میخوام بدونم.
کلافه دستی به پیشانیه عرق کردهاش میکشد، انگشت شستش را روی لباش میکشد و نزدیکم میشود. خودش را به طرفم کمی خم میکند و با صدایی تحلیل رفته میگوید: میدونی الآن چی دلم میخواد؟ کسی که باعث و بانیه...
نفسش را فوت میکند و مرا در انتظار باقی حرفش میگذارد.
رعد و برقی میزند که رد قطرههای سرد باران روی گونهام میماند. همانگونه که بخاطر سردیه هوا در خودم میلرزم، منتظر به رهام چشم میدوزم که میگوید: ما... ما واقعا، از خون همیم.
اخم کم رنگی میکنم.
- میخواستم که یه ذره رابطمون جدی شد بهت همه چی رو بگم. ولی فقط این رو بدون، تو بیخونواده نیستی، من از بچگیت حواسم بهت هست.
لبان خشکیدهام را باز و بسته میکنم و میپرسم.
- یعنی چی؟
پلکهایش را باز و بسته میکند.
- تا همین قدر بدونی، کافیه.
به خیابان چشم میدوزد و زمزمه میکنم.
- سوال بعدیت؟ حسم بهت چیه؟ متین خیلی خوب این سوال رو میدونه.
بدون اعتنایی به آدمهای اطرافم کمی صدایم بالا میرود که سرهایشان به طرفم برمیگردند.
- واضح حرف بزن رهام.
با نگاه بیحسش به چهرهی رنگ پریدهام زل میزند و میگوید: یه بازی بود، سوگند بستیم، هرکی جربزش رو داشته باشه میبره. برندهی این بازی هم من شدم.
دیگر اشکهایم با قطرههای باران در هم آمیخته شده است.
با صدایی خش دار ادامه میدهد.
- مثل دو تا داداش باهم حرف میزدیم، دعوا میکردیم، میخندیدیم، ولی تمام فکر هردومون پیش یه نفر بود.
دستانش را به هم میمالد و خندهای پر از حرص سر میدهد.
- میدونی چیه، من آدمی نیستم که ببازم. تو داشتی منو به بازنده تبدیل میکردی. هم دلیل جنگم شدی هم سرباز دشمنم. بهخاطر کاری که نکرده شدم آش نخورده و دهن سوخته! فکر میکردی نمیتونستم قبل از متین کاری کنم عاشق من شی؟ مگه من چی کم دارم؟ هان؟!
با نوک انگشتش به سینهاش میزند و ادامه میدهد.
- من انتقام رو ترجیح دادم، از متین که قصد گرفتن حقم رو داشت هم از تو که مقابلم وایستادی.
دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند و با تک خندهای میگوید: یادمه یه روز گفتی چرا اینقدر سیگار میکشی، ولی نمیدونی که دلیل سیگار کشیدنمی! خیلی سخته کسی که نقشهی انتقامش رو تو مغزت داشتی تو قلبت جا باز کنه.
بازویم را میکشد و میگوید: ازت بدم میاد شهرزاد، بهخاطر مرگ مادرم، بهخاطر تموم این سالها، بهخاطر حس عجیبی که بهت دارم ازت بدم میاد.
رهایم میکند و همانطور که دستش را در موهایش فرو میکند زمزمه میکند.
- ازت بدم میاد.
با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم، نمیدانم چه بگویم، فقط میدانم چیزهایی که الآن شنیدم، دروغه همین!
با صدایی آمیخته با گریه میگویم: یعنی...یعنی از خیلی وقت پیش دوستم داری؟!
روبهرویم میایستد، دستانش را به کمرش میزند.
نگاهش را در صورتم میچرخاند.
- دوستت ندارم.
یک آن در صورتم عربدهای میزند که با بهت نگاهش میکنم.
- عاشقتم! میفهمی؟!
آب دهانم را قورت میدهم و به اطرافم مینگرم، رهام بدون اعتنایی به مردم جلو میآید و با خنده میگوید: تو از مردی مثل متین که بفهمه کجا چی بگه، چجوری ابراز علاقه کنه خوشت میاد. نه منی که تنها بزرگ شدم و منطقم با همهی آدمهای دورت فرق داره.
سرش را تکان میدهد و ادامه میدهد.
- من آدمی نیستم که جلوت زانو بزنم و بگم دوستت دارم! من آدمی نیستم که رمانتیک باشم و بخوام حسم رو بهت بگم، من با متین فرق دارم، خیلی هم فرق دارم!
دو روز از وقتی که رهام حسش را ابراز کرد میگذرد و من هنوز حرفهایش برایم قابل درک نیست.
به دیوار سرد تکیه میدهم و در افکار درهمم فرو میروم. رهام حق داشت، او فرق دارد، با همهی آدمهایی که دیدهام فرق دارد!
با اینکه حسش را میدانستم، اما باز هم شوک زیادی به وجودم وارد شد.
نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم، کاری برای انجام دادن ندارم. به سمت مبل سفید رنگ جلوی تلویزیون میروم و رویش مینشینم.
به تصویر خودم در صفحهی سیاه رنگ تلویزیون نگاهی میاندازم و نفسم را با کلافگی فوت میکنم.
با صدای چرخیدن کلید در قفل سرم را برمیگردانم، به چهرهی خسته و درهمش نگاهی میاندازم.
جلوی میآید و سویشرت مشکیاش را روی دستهی مبل میاندازد. زیرلب سلام میدهم که تنها به تکان دادن سرش اکتفا میکند.
مبل را دور میزند و رویش مینشیند، سرش را به پشتیه مبل تکیه میزند و دکمههای اول پیرهنش را باز میکند.
با صدای جدیاش نگاه از او میگیرم و به بازی کردن با انگشتهای دستم که میپرسد.
- خوبی؟
سرم را آرام تکان میدهم که به سمتم برمیگردد. خودم را به سمت دستهی مبل میکشم که میخندد و صورتش را با دستانش میپوشاند.
- چرا اینقدر ازم فرار میکنی؟ احمق من شوهرتم!
سکوت را ترجیح میدهم که دستش را دور شونهام حلقه میکند. از کارش معذب میشوم که پیشانیام را میبوسد. جای داغ بوسهاش روی پیشانیام تپش قلبم را فراوان میکند.
پشت دستش را به گونهام میکشد و با صدایی خشدار میپرسد.
- بخشیدی من رو؟
با شنیدن حرفش؛ نگاهم را از روبهرویم میگیرم و به چشمهای سیاه و تاریکش نگاه میکنم.
- انتظار داری ببخشمت؟ هنوز کبودیهام خوب نشده، میدونی چقدر درد کشیدم؟ تابهحال هیچکس...
مرا در آغوشش کشید و روی موهایم را بوسید و دستش را برروی پشتم نواشوار حرکت داد.
- ببخشید شهرزادم! ببخشید خانمم! وقتی آقاجون اونحرفها رو زد عصبی شدم! راست میگی من جنون دارم.... هرچی سرتا باشه من رو به جنون میرسونه این رو هزاربار به خودت هم گفتم.
اشکهایم پیرهنش را خیس کرده بودند، من را در بغلش فشرد و گفت: حالا که حسم رو میدونی راحت میتونم قربون صدقت برم!
از بغلش بیرون میآیم و با پشت دستم اشکهای روی گونهام را پاک میکنم.
- ولی انتظار نداشته باش ببخشمت! کارت خیلی ناحق بود!
سرش رو تکون داد و گفت: عکسها مال دورهی نامزدیتون بود. وقتی که رفتم خونهی عمو که خون متین رو بریزم ترنم گفت؛ اولش باور نکردم، ولی چون بعدش زنعمو تایید کرد خیالم راحت شد!
با صدای پربغضی گفتم: از این به بعد قبل از اینکه کمربندت رو دربیاری به حرفهای طرف گوش کن!
شونم را میگیرد که سرم را روی سینهاش میگذارم. انگار واقعا قبولش کردهام! خیر... فقط دارم با متین لج میکنم!
*
با حولهام موهای فرم را خشک میکنم و وارد اتاق میشوم. روبهروی آینه میایستم و به خشک کردن موهایم ادامه میدهم.
- تا به حال با هم بیرون نرفتیم، بریم؟
دست از موهایم میکشم و به سمتش که روی تخت دراز کشیده و دستش رو روی ساعدش گذاشته برمیگردم؛ به آرامی زمزمه میکنم.
- خسته نیستی؟
سرش را به طرفین تکان میدهد و با سر به کمد اشاره میزند.
- برو لباست رو عوض کن بریم.
دودل میایستم و با قدمهایی آرام به سمت کمد میروم.
شال صورتیام را سرم میکنم و در آینه نگاهی از سر تا پایم میاندازم. کیف دستی و سفیدام را در دستم میگیرم.
با دیدن رهام که هنوز روی تخت دراز کشیده سرفهای میکنم که پلکهایش را باز میکند. مینشیند و پس از چند دقیقه از جایش بلند میشود.
*
ماشین را روبهروی پارکی متوقف میکند. کل راه در سکوت سپری میشود.
از ماشین پیاده میشویم و شانه به شانهی هم قدم برمیداریم. رهام دست سردم را میگیرد، با بهت سرم را بالا میآورم و به نیم رخش خیره میشوم.
نیم نگاهی به من میاندازد و با نیشخند لب میزند:
- بسته دیگه، مردم هم فهمیدم واسه اولین باره دستت رو گرفتم، اینقدر ذوق نکن.
چشم غرهای به او که میخندد میزنم و کمکم لبخندی روی لبهایم شکل میگیرد.
سرش را به سمت تاب اشاره میزند و با خنده میگوید:
- بیا تاب، بدو بشین.
به اطرافم نگاهی میاندازم و با خجالت لب میزنم:
- نه زشته...
- زشته چی؟ برو بشین منم تابت میدم.
میخندد و ادامه میدهد.
- هیچوقت فکر نمیکردم زنم رو بخوام تاب بدم. بچه دار شیم بدبخت میشم، به جای یه بچه دو تا بچه باید نگهدارم.
با اخم نگاهش میکنم که او هم به چشمهایم زل میزند.
خودمم نمیدانم چرا اخمم کمرنگ میشود و جایش را به خنده میدهد. انگار به اجبار هم شده میخواهم با این ازدواج کنار بیایم، هرچند چند روز است با مهربانیهایش کنار آمدهام.
به سمت تاب خالی که بر اثر باد تکانتکان میخورد قدم برمیدارم. دستانم را دور زنجیر زنگ زدهاش حلقه میکنم، کمی خودم را جابهجا میکنم و منتظر به رهام چشم میدوزم.
با گامهایی بلند به سمتم میآید، پشتم میایستد که با هیجان به روبهرویم مینگرم.
اما باز هم ذوقم کور میشود، آخرین باری که متین تابم داده بود را کامل به خاطر دارم. روزی که به بیرون رفته بودیم، اولین بار همان روز حسم را ابراز کردم، زیر باران و از پشت تلفن. ولی، رهام چطور ابراز کرد! روبهرویم ایستاد و فریاد زد عاشقم است! بدون خجالت و واهمهای از مردمی که با تعجب نگاهش میکردند.
متین برایم چه کرد؟ جنگید؟ آره جنگید، اما من لیاقتش را نداشتم. ترسیدم و ترکش کردم، هنوز زمانی که رهام تهدیدم کرد را به خاطر دارم. با یادآوردی آن روزها نفس در سینهام حبس میشود، بغض چنان بیرحمانه به گلویم چنگ میزند که احساس خفگی میکنم.
برعکس تمام وقتهایی که مانند دختربچهها از تاب بازی لذت میبردم، در سکوت نشستهام و هرلحظه حلقهی دستانم دور زنجیر تنگتر میشود.
سرم را برمیگردانم که رهام وقتی حالم را میبیند دست از هول دادنم برمیدارد.
سوالی به صورت رنگ پریدهام مینگرد که به آرامب زمزمه میکنم.
- هیچی نیست، فقط، فقط...
تک ابرویی بالا میاندازد و زنجیر را میکشد که خودبهخود به سمتش برمیگردم. کمی خودش را خم میکند و لب میزند:
- بازم متین آره؟
پوزخندی میزند و ادامه میدهد.
- هیچوقت نمیتونی بزاری مثله آدم زندگی کنیم، همیشه باید گند بزنی؟
دست در جیبهایش فرو میکند و میرود. از جایم بلند میشوم و به سمتش میدوم.
دستش را میگیرم که میایستد، همانگونه که نفسنفس میزنم، بریدهبریده میگویم: فقط یادم اومد همین، نمیخواستم بهش فکر کنم.
نگاه از من میگیرد و به زمین سوق میدهد، با نوک کفشش ضربهای به سنگ کوچک جلوی پایش میزند و زمزمه میکند.
- تقصیر من بود. فکر میکردم میتونم کاری کنم که متین از سرت بیفته.
پوزخندی میزند و نفسش را فوت میکند، نگاهش را بالا میآورد و اجزابهاجزای صورتم را از نظر میگذراند. همانطور که خیرهام است میگوید: هیچوقت نمیشه دو بار عاشق شد! یا عشقت رو به دست میاری یا اینکه همیشه تو حسرتش میمونی.
تک خندهی پردردی میکند و ادامه میدهد.
- ولی نمیدونستم گزینهی سومی هم وجود داره. میتونی عشقت رو به دست بیاری، اما همونطور هم تو حسرتش بمونی!
در ماشین را بازتر میکنم و به رهام که پشت به من ایستاده نگاهی میاندازم. دستم را روی در میگذارم و بلند میشوم، با گامهایی سست و آرام به سمت رهام قدم برمیدارم. کمی دودلم، پس از حرفی که در پارک زد دیگر باهم صحبت نکردهایم.
بر روی پاشنه پا بلند میشوم و دست سردم را در جیب پالتویم فرو میکنم. رهام با حس کردن من، سرش را کمی به سمتم مایل میکند و سپس به روبهرویمان خیره میشود.
همانند او در سکوت به جلویم مینگرم، به ساختمانها، ماشینها، میشود اینطور دانست؛ به قسمتی کوچکی از شهر خیره میشوم.
با صدای دورگهی رهام نگاهم را به نیم رخش سوق میدهم.
- الآن خیلی خوشحالی مگه نه؟
با سردرگمی سرم را تکان میدهم، از گوشهی چشم نیم نگاهی به من میاندازد.
- تونستی حسم رو بفهمی، ولی داری با بیتفاوتی ذرهذره جونم رو ازم میگیری.
نفسم را با کلافگی خارج میکنم و سرم را بالا میگیرم. کامل به سمتم برمیگردد، همانطور که خیرهام است، نخ سیگاری بیرون میکشد و مابین لبانش میگذارد.
سیگار را از لبش میکشم، به زمین میاندازد و سرم را بالا میگیرم.
وقتی با قیافهی متعجبش روبهرو میشوم تک ابرویی بالا میاندازم و با جدیت لب میزنم:
- اگه حسم رو میخوای، پس مردی بشو که خوشم میاد!
دوباره دستانم را در جیبهای پالتویم میبرم، یک قدم به عقب برمیدارم. به چهرهی بهت زدهی رهام پوزخندی میزنم و میگویم: سیگار نکش. وقتی بهت ماموریت دختربازی میدن قبول نکن، سرت رو بگیر بالا و یک بار برای همیشه تو گوششون فرو کن که زن داری و متاهلی. مودب باش، باشخیصت باش. میگی مادر نداشتی که بزرگت کنه؟ پس خودم درستت میکنم.
کمی مکث میکنم، لبخندی میزنم و ادامه میدهم.
- البته اگر بخوای!
اخم کم رنگی میکند.
- ولی هیچوقت تو رابطه نباید خودت رو بهخاطر کسی تغییر بدی.
شانههایم را بالا میاندازم.
- باشه، پس این ازدواج تا آخر عمرمون یه ازدواج زورکی و بدون هیچ حسی از جانب من میمونه. البته نمیشه گفت هیچ حسی، شاید...حس نفرت!
با حرفی که به زبان میآورم لرزش مردمک چشمهایش را حس میکنم. حس بدی برای اوست، فکر کن بخواهی عاشق باشی، اما مغرور! آمیخته شدن این دو حس باهم، بدترین موقعیت دنیا خواهد بود.
سردرد خفیفی در سرم میپیچد، توان تکان خوردن ندارم، حتی پلکهایم به هم چسبیدهاند.
صدای مبهمی به گوشم میرسد. صدایی که نمیتوانم تشخیص دهم متعلق به چه کسیست.
چند دقیقهای نمیگذرد که صدایه پراز بغض رهام در گوشم میپیچد.
- شهرزاد، خواهش میکنم چشمات رو وا کن، اینهمه سال منتظرت بودم لعنتی... قربونت برم بیدار شو!
پلکهای به هم چسبیدهام را به سختی باز میکنم. با نور شدیدی که به چشمهایم میزند اخم کم رنگی میکنم. طولی نمیکشد که رهام صورتم را قاب میگیرد.
اما من نمیتوانم تشخیص دهم، فقط حسش میکنم. دیدم به اندازهی غیرممکنی تار شده.
- قربونت بشم به هوش اومدی؟
سرم به طرز وحشتناکی تیر میکشد.
- آقای دکتر...به هوش اومده...
- باشه پسرم آروم باش.
کمی از دیدم بهتر میشود، مرد میانسالی با عینکی که به چشمانش زده بالای سرم میایستد. دست روی سرم میگذارد که صورتم جمع میشود، درد بدی در سرم میپیچد.
میخندد و همانطور که معاینهام میکند لب میزند:
- خانم خانما نمیشد زودتر به هوش بیای؟ این شوهرتون دیگه بیمارستان رو خراب کرده.
سرم را به آرامی برمیگردانم و به رهام که با چشمهای قرمز و نگران خیرهام شده نگاه میکنم
- خب خداروشکر، هم مادر حالشون خوبه هم بچه.
سر هر دویمان با شتاب به سمت دکتر برمیگردد.
- نه دیگه اینجوری سرت رو برنگردون، یه چند روزی کامل استراحت کن. خیلی باید خدارو شکر کنین بچه سالمه.
رهام با بهت زمزمه میکند.
- بچه؟!
دکتر در کاغذ چیزی مینویسند و میگوید: بله، دو هفتهست. دو روز دیگه مرخص میشید. آقای جهانبختی همراه من بیاید.
رهام ذوق زده نگاهی به من میاندازد و سرش را به تایید تکان میدهد. سپس باهم از اتاق خارج میشوند.
من حاملم؟ دائم حرف دکتر در سرم میپیچد. «هم مادر حالش خوبه هم بچه؟» لبخندی میزنم، مثل فیلمها خبر بچه دار شدنم را داد. اما من چطور میتوانم مادر شوم؟ من و رهام پر از کمبودیم! و من دلیل مرگ مادر رهام هستم. خیلی سوال دارم، از رهام اما دیگر توان شنیدن رازهایی بیش از اینها را ندارم.
ولی متین حالا اینجا هست؟ اصلا میداند تصادف کردهام؟ اما رهام بالای سرم بود. با کلافگی زمزمه میکنم.
- آخه مگه متین میدونه تصادف کردی که اینجا باشه؟
روی تخت بیمارستان نشستهام و به بالشت پشتم تکیه میزنم. به روبهرویم خیره شدهام و به بچهای که فقط حسش میکنم فکر میکنم.
نگاهم را از دیوار سفید روبهرویم میگیرم و به سِرُم دستم خیره میشوم.
با صدای در نگاه خستهام را به رهام میدوزم.
به سمتم قدم برمیدارد، روی صندلیه کنار تخت مینشیند. دستش را به سمت دستم دراز میکند که دستم را میکشم.
بینیاش را بالا میکشد که نگاهم را به سمت چهرهاش سوق میدهم.
- من که حالم خوبه چرا همش گریه میکنی؟
اخمی میکند و با جدیت میگوید: گریه نمیکنم.
- دکتر دیشب بهت چی گفت که اینقدر رفتی تو خودت؟
با شنیدن حرفم به تتهپته میفتد، نگاهش را دائم میدزد.
- هیچی. تو حالت خوبه؟
سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- نگرانم شده بودی؟
نفسش را خارج میکند و دست در موهای ژولیدهاش میبرد.
- هنوز نفهمیدی دوستت دارم؟!
لبخندی میزنم و میگویم: تابهحال اینجوری ندیده بودمت، تابهحال کسی مثل تو نگرانم نبود.
او هم لبخندی میزند، دستش را دراز میکند و اینبار اجازهی گرفتن دستم را به او میدهم.
انگشتش را نوازشوار پشت دستم میکشد و لب میزند:
- از این به بعد دیگه میبینی، مامان کوچولو!
با گفتن «مامان کوچولو» از زبان او دلم زیر و رو میشود. هنوز باورم نشده مادر شدهام.
با دیدن چهرهی درهم و موی ژولیدهاش ابرویی بالا میاندازم، به ریش و سبیل بلندش نگاهی میاندازم و میگویم: این چه قیافهایه؟ ریشات رو چرا نمیزنی؟
با تعجب نگاهم میکند و با خنده جواب میدهد.
- چشم ریشامون رو میزنیم، ولی با این تیپ جذابترما!
نگاه ازش میگیرم که با خنده ادامه میدهد.
- آها، میترسی شوهر خوشتیپت رو، رو هوا بزنن نه؟
ناخواسته میخندم و میگویم: خیلی پرویویی!
در یک لحظه سرم گیج میرود، دستم را از دست رهام بیرون میکشم و روی سرم میگذارم. پلکهایم را محکم میبندم که رهام نگران زمزمه میکند.
- چی شده؟ خوبی؟
یک هفته از مرخص شدنم میگذشت، دیگر به محبتهای پنهانی رهام عادت کردهام.
پردهی حریر را کنار میزنم و به بیرون چشم میدوزم. چقدر با ویلای شمال فرق دارد، در آنجا فقط جنگل دیده میشد و ساحل...اما اینجا فقط ماشین، ماشین و ماشین. چقدر دل تنگ شدهام. برای همان ویلا، برای آن کلبهی درختی متین! کاش در آن لحظات بیشتر لذت میبردم.