عشق بر باد رفته : عشق بر باد رفته

نویسنده: Rozhan_snouri

آخرین پرتقال را در ظرف می‌گذارم و درش را می‌بندم. با حس کسی سرم را برمی‌گردانم و با رهام روبه‌رو می‌شوم. قلبم تندتند می‌زند، هنوز به قیافه‌ی جدیداش عادت نکرده‌ام.
کمی همدیگر را نگاه می‌کنیم که با کلافگی می‌گویم: چیزی شده؟
با دستپاچگی نگاهش را به زمین می‌دوزد و دستش را روی کابینت می‌گذارد که مجسمه‌ی کوچک روی آن را می‌اندازد.
- اِم... ببخشید!
مجسمه‌ را دوباره سر جایش می‌گذارم و جوابش را می‌دهم.
- چرا از من معذرت خواهی می‌کنی؟ مجسمه‌ی خونه‌ی خودته.
- نیست، خونه‌ی تویه.
با تعجب سرم را بالا می‌گیرم که هول زده می‌گوید: من، من می‌خوام این‌جا رو به نام تو کنم.
پشتم را به کابینت تکیه می‌دهم و همانطور که انگشتانم را به بازی می‌گیرم لب می‌زنم:
- نه نمی‌خوام...
- به خواست تو نیست، خودم دلم می‌خواد. به تو هم هیچ ربطی نداره، فهمیدی؟
کلافه نگاهش می‌کنم.
- همین رو می‌خواستی بگی؟
- نه.
گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و به دستم می‌دهد.
- نمی‌خوای مثل بقیه زن‌ها گوشیم رو چک کنی؟
از کارش خنده‌ام می‌گیرد، ولی دروغ چرا دلم برایش سوخت. حق دارد، او هم می‌خواهد با من یه زندگی مثل بقیه داشته باشد. یک لحظه خودم را جای رهام تصور کردم، اگر به متین می‌رسیدم اما او کم محلی می‌کرد یا باهام سرد بود، چه حالی می‌شدم؟
فکر کنم باید بیشتر به رفتارم با رهام فکر کنم.
- آخه چرا باید گوشیت رو چک کنم؟
وقتی می‌بینم بدون حرف نگاهم می‌کند، با خنده می‌گویم: باشه، پس به نفعت باشه چیزی نبینم که خوشم نیاد.
گوشی‌اش را روشن می‌کنم که صورتش را نزدیکم می‌کند و گونه‌ام را می‌بوسد. یک قدم به عقب برمی‌دارد و نگاهش را از من می‌گیرد.
- من می‌رم چمدون‌ها رو ببرم تو ماشین، تو هم زود حاضر شو بیا.
از آشپزخانه خارج می‌شود و من همچنان به او خیره شده‌ام. چقدر عجیب شده! من چقدر زود قضاوتش می‌کردم. گناهی نداشت فقط به‌خاطر من مادرش را از دست داد و حالا هم عاشق یه آدم اشتباه شده. ناخودآگاه زمزمه می‌کنم.
- خوش به حالت رهام، حداقل به عشقت رسیدی.‌ می‌دونی که جلوی چشمته، می‌دونی که زنته.
اشکم را با پشت دستم پاک می‌کنم و لب پایینم را به دندان می‌گیرم.
- حداقل منتظر نیستی خبر روز عروسیش رو بهت بدن، خیلی از من خوشبخت‌تری رهام، خیلی!



هنوز وارد خانه نشده‌ام که نگار مرا در آغوش می‌کشد. سپس شانه‌هایم را می‌گیرد و تکان خفیفی می‌دهد.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود شهرزاد!
آنقدر خسته‌ام که تنها سرم را تکان می‌دهم و با لبخندی می‌خواهم از او جدا شوم که با صدای رهام به سمتش برمی‌گردم.
- از این به بعد مواظب شهرزاد و بچم باشید، چی من باشم چی نباشم. همتون!
- یعنی دیگه کا...
رهام در را پشت سرش محکم می‌بندد و با اخمی که حدودا دو هفته‌ای بود ندیده بودم خطاب به نگار می‌گوید: نه. ضمننا شهرزاد نه! خانم یا شهرزاد خانم. فهمیدی؟
نگار خجالت زده سرش را پایین می‌گیرد که نفس عمیقی می‌کشم و خطاب به رهام می‌گویم: خودم ازش خواستم...
حرفم را قطع می‌کند و اخمش پررنگ‌تر می‌شود.
- با اجازه‌ی کی؟
- با اجازه‌ی خودم، بالغم و شعور دارم.
نگاه اخم آلودش را به نگار سوق می‌دهد و می‌گوید: چرا هنوز اینجایی؟ برو وسایل‌ها رو جابه‌جا کن.
نگار زیرلب زمزمه می‌کند.
- چشم.
و با کمک چند نفر چمدان‌ها را به اتاق‌ می‌‌برد.
وقتی دیگر نگار با بقیه خدمتکار‌ها از ما دور می‌شوند و از پله‌ها بالا می‌روند، رهام به سمتم می‌آید و روبه‌رویم می‌ایستد.
- اینا باهات خوبن چون بهشون پول می‌دم، پس طوری باهاشون رفتار نکن که رو سرت سوارشن.
از حرفش عصبی می‌شوم و ناخودآگاه حرفی می‌زنم که بدجوری پشیمانم می‌کند.
- تو چرا فکر می‌کنی همه مثل خودتن؟
نوک انگشتش را چندبار به قفسه‌ی سینه‌اش می‌زند و کمی صدایش را بالا می‌برد.
- اینقدر بد دیدم، بد شدم. نمی‌خوام تو هم بد بشی.
- مهم ذات آدماست!
لبش را با زبانش تر می‌کند و با پوزخند گوشه‌ی لبش می‌گوید: ذات ما یه جورایی یکیه!
این جمله‌اش مرا یاد حرف‌های اون روزش می‌اندازد، گوشه‌ی مانتوام را در مشتم می‌گیرم و با تردید لب می‌زنم:
- می‌شه یه سوال بپرسم؟
سرش را به حالت تایید تکان می‌دهد و به سمت مبل می‌رود. خمیازه‌ای می‌کشد و رویش دراز می‌کشد.
- خدایی اونجا بهتر بود، این چیه آخه، انگار روی مبل موزه دراز کشیدم. لعنت بهت متین همیشه مایه‌ی عذاب منی.
- اگه غرغرات تموم شد سوالم رو بپرسم!
لبخندی می‌زند و پلک‌هایش را می‌بندد.
نزدیک می‌روم و دستم را روی دسته‌ی مبل می‌گذارم.
- اون روز، یه سری چیز‌هارو کامل توضیح ندادی.
با شنیدن حرفم به ضرب می‌نشیند و خیره‌ام می‌شود، با جدیت می‌گوید: اون‌دفعه یادت نیست چی شد؟ دیگه دلم نمی‌خواد بلایی سرت بیاد.
سرم را کمی کج می‌کنم و به آرامی می‌گویم: هیچی نمیشه‌.
دستش را در موهایش فرو می‌برد و با کلافگی می‌گوید:
- نه، نمی‌تونم. قول دادم نگم، اون روز هم زیاده‌روی کردم.

سر میز غذا می‌نشینم و با چهره‌ای درهم به بشقاب روبه‌رویم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا دستم نمی‌رود چیزی بخورم.
- بخور دیگه.
با صدای رهام سرم را به سمتش برمی‌گردانم و می‌گویم: نمی‌تونم، حالت تهوه دارم.
با کلافگی نفسش را خارج می‌کند و با اشاره‌ی دست به نگار می‌فهماند از آشپزخانه خارج شود.
سپس بشقاب جلویش را کنار می‌زند و دستانش را در هم قلاب می‌کند.
- چی میلت می‌بره؟
- هیچی.
چشمم به لیوان نوشابه‌ی کنار دست رهام می‌افتد، روی میز خم می‌‌شود و یک سره نوشابه را سر می‌کشم. نفس عمیقی می‌کشم و با لبخند به چهره‌ی متعجب رهام نگاه می‌کنم.
- نوشابه؟
چندبار به پیشانی‌اش می‌زند و ادامه می‌دهد.
- به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچم باش.
با دلخوری می‌ایستم، با بغضی که در صدایم است می‌گویم: آره به فکر بچم باشم، خودم پس چی؟ اصلا کی به من اهمیت میده.
خودم هم دلیل این‌همه زودرنج شدنم را نمی‌دانم. بدون اعتنایی به صورت هاج‌وواج رهام می‌خواهم بروم که دستم توسط او کشیده می‌شود.
با لبخند گوشه‌ی لبش و ابرویی بالا رفته زمزمه می‌کند.
- من چیکار کنم که بفهمی دوستت دارم؟ خری دیگه نمی‌فهمی!
انگشت اشاره‌ام را بالا می‌گیرم و با غیض می‌گویم: یه ذره مودب باش!
نگاهش را در صورتم می‌چرخاند.
- گفتم منطقم با همه فرق داره.
ناخودآگاه صدایم بالا می‌رود و داد می‌زنم.
- ولی منطقت باعث ناراحتی می‌شه، واقعا این رو نمی‌فهمی ممکن دل کسی رو بشکنی؟
- مگه وقتی بقیه داشتن دلم رو می‌شکستن فهمیدن که من بفهمم؟
از حرص تندتند نفس می‌کشم، اخم کم رنگی می‌کنم و با چشم‌هایی ریز شده می‌گویم: از کی داری انتقام می‌گیری؟ از چی؟!
فریادی می‌زند که از ترس قدمی به عقب برمی‌دارم. صورتش به کبودی می‌زند و رگ‌های گردنش برجسته شده که باعث می‌شود چهره‌‌ی الآنش بیشتر از همیشه مرا بترساند.
- از همه! از تو، از تویی که دارم برات همه کار می‌کنم ولی به چشمت نمیاد. چرا؟ چون متین نیستم؟
با شوک و چشم‌هایی اشک آلود نگاهش می‌کنم. دست در موهایش فرو می‌برد و در آشپزخانه قدم می‌زند. همان‌گونه که گام‌هایی محکم برمی‌دارد خطاب به من می‌گوید: وقتی تصادف کردی کی نگرانت بود؟ کی بالای سرت بود؟ همینایی که اسم پدر مادر گذاشتی روشون چند بار اومدن ببیننت؟ همین متینی که سنگش رو به سینت می‌زنی، اصلا یه حالت رو پرسید؟ یا مشغول چیدن برنامه‌های عروسیش بود؟
با نوک انگشتش چندبار به قفسه‌ی سینه‌اش می‌زند و می‌گوید: من همینم، همیشه همین بودم. هرکاری هم بکنم به چشم هیچکس نمیاد. حرف هم بزنم میگن منت می‌زاری.
سرش را به حالت نه بالا می‌برد و لب می‌زند:
- همیشه هرکاری کنم واسه همه غلطه، حتی برای تویی که بیشتر از همه دوستش دارم! می‌دونم زنم دلش پیش یکی دیگه‌ست، می‌دونم جلوم نشسته ولی فکرش پیشه عشق سابقشه؛ تو جای من بودی چیکار می‌کردی؟ اگه متین عاشق یکی دیگه بود چیکار می‌کردی؟
با گریه داد می‌زنم.
- بسته! خواهش می‌کنم بست کن!
پشت دستم را به گونه‌ام و اشک‌هایم می‌کشم، دستم را روی صندلی می‌گذارم و روی زمین می‌نشینم.
با احساس رهام که کنارم روی زمین می‌نشیند خودم را به سمت صندلی می‌کشم. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و زمزمه می‌کند.
- گریه نکن دیگه، اه! من این‌همه سختی نکشیدم که تورو مال خودم کنم بعد جلوی چشمم زار بزنی.
گریه‌ام شدت می‌گیرد که با صدای دادش در خودم جمع می‌شوم و صدای گریه‌ام قطع می‌شود.
- اه! ببخشید دیگه.
با صورتی اشکی نگاهش می‌کنم که نگاهش را از من می‌دزدد و زمزمه می‌کند.
- من دوست ندارم کسی پیشم گریه کنه، مخصوصا اگه تو باشی.
بینی‌ام را بالا می‌کشم و نگاهش می‌کنم.
دستم را در دستش می‌گیرد که به کمک او می‌ایستم.
- چی می‌خوری بگم برات درست کنن؟
به آرامی زمزمه می‌کنم.
- نمی‌خوام!
با صدایی آمیخته با خنده می‌گوید: ناز نکن دیگه چی می‌خوای؟
یک قدم ازش فاصله می‌گیرم و دستم را روی دهانم می‌گذارم.
- باز من اومدم پیشت عق زدنات شروع شد؟!
با کلافگی می‌گویم: مگه دست خودمه؟
جلوی در می‌ایستد و کاملا از من فاصله می‌گیرد و با خنده می‌گوید:
- باشه این چند ماه رو تحمل می‌کنم.
با زنگ خوردن گوشی‌ام آن را از روی میز برمی‌دارم. مثل همیشه ترنم.
- الو؟
صدای غمگینش در گوشم می‌پیچد.
- سلام، خوبی؟ می‌خواستم یه چیزی رو بهت بگم.
رهام با اخم به من زل زده که اشاره می‌زنم پشت خط ترنم است.
نگران زمزمه می‌کنم.
- چی شده؟
با غمی که در صدایش هموار است می‌گوید: برگشتین شمال نه؟ پس، پس نمی‌تونین بیان.
با حرص می‌پرسم.
- کجا نمی‌تونیم بیایم؟
نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: عروسیه متین با سارا، آخر این هفته‌ست.
روی صندلی سر می‌خورم، لرزش چانه‌ام اجازه‌ی صحبت کردن را به من نمی‌دهد. دیگر بغض راه گلویم را نبسته، دیگر اشک دیدم را تار نکرده. تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده‌ام و به متین فکر می‌کنم. تمام خاطراتمان برای دومین بار مانند یک فیلم از جلوی چشمم رد می‌شود. تمام شد! آجر امیدی که با عجز ساخته بودم بر روی سرم آوار شد.
می‌دانستم خلاصه این خبر را می‌شنوم، اما دلیل این حس عجیبم را نمی‌دانم.
رهام به سمتم می‌آید و گوشی را از دستم می‌کشد و تازه صدای الو الو کردن‌های ترنم را درک می‌کنم و می‌شنوم.
- چی بهش گفتی؟
نگاه رهام که تا الآن به چشمانم بود در یک لحظه غمگین می‌شود. پس از قطع کردن تماس، گوشی را تقریبا روی میز می‌اندازد.
طوری با ناراحتی نگاهم می‌کند که گویا او هم این غم بزرگی که در قلبم سنگینی می‌کند، واضح احساس می‌کند.
دستش را به پشت گردنش می‌کشد و بدون هیچ حرفی از آشپزخانه خارج می‌شود.
پس از چند دقیقه روی پاهای لرزانم می‌ایستم و دستم را روی دیوار سفید و سرد کنارم می‌گذارم که سردی‌اش وجود به آتش کشیده‌ام را آرام می‌کند.
با کمک دیوار با پاهای بی‌جانم به سمت سالن می‌روم. نگاهم را دور تا دور خانه می‌چرخانم. چقدر سوت و کور و خلوت است، خالی از خدمتکارانی که همیشه در حال مرتب کردن اینجا بودن. نگاهم سمت میز کشیده می‌شود؛ سوییچ ماشین رهام نیست. انتظار داشتم مثل همیشه روی میز باشد و خودش رو مبل بی‌تفاوت دراز بکشد و از رسمی بودن اینجا غرغر کند.
دست از فکر کردن برمی‌دارم و به سمت راست قدم برمی‌دارم، وقتی به پله می‌رسم با قدم‌هایی محکم به طبقه‌ی بالا می‌روم.
مستقیم به اتاق رهام که ته راهرو و روبه‌روی اتاق سابقم است می‌روم. در را با پایم هول می‌دهم و وارد می‌شوم.
روی تختش می‌نشنیم و نگاهم را در اتاقش که حالا برای من هم محسوب می‌شود می‌چرخانم.
با دیدن چند عکس روی میز عسلی کنار تخت دستم را دراز می‌کنم و آن‌ها را برمی‌دارم.
سه عکس که یکی، یک خانمی که دستش را دور شانه‌ی پسربچه‌ای حلقه کرده بود و دختربچه‌‌ی خیلی کوچکی با دامن زرد و موهایی دوگوشی کنارشان روی شن‌ها نشسته بود. عکس کنار ساحل گرفته شده بود، حس و حال خوشی که در آن عکس بود ناخودآگاه حس مثبتی به آدم بازتاب می‌کند.
انگشتم را روی عکس می‌کشم. آن خانم با موهای فری که دارد و شباهت بی‌نظیری که به من دارد راحت می‌توانم بفهمم کیست، زن عمو! آن پسر اخمو رهام و آن دختربچه احتمالا...من!
کاش می‌توانستم سردربیاورم که چه رازهایی در گذشته‌ی من انباشته شده. بار دیگر به چهره‌ی زن عمو نگاه می‌کنم، چرا خودم زودتر نفهمیدم این‌همه شباهت اتفاقی نیست؟
با دیدن عکس دوم جا می‌خورم و شوک زده به آن خیره می‌شوم.
عکس من بود! روز تولد هجده سالگیم، تازه به متین دل بسته بودم. خوشحالی‌ای که در چهره‌ام بود به وضوح دیده می‌شود.
وقتی که متین با دوربینش داشت این عکس را می‌گرفت قشنگ یادم است، قرار بود از من و رهام عکس بیندازد و من کلی غر زدم که چرا نباید به جای رهام با متین عکس بگیرم. نفسم را خارج می‌کنم و با لبخند به خودم و رهام می‌نگرم. آن روز فکرش را هم نمی‌کردم یک روز با این مرد اخمو ازدواج کنم.
عکس‌ها را روی میز می‌گذارم. حتما وقتی دیشب خواب بودم رهام داشته این عکس‌ها را نگاه می‌کرده.
احساس گناه می‌کنم، من چرا هنوز به متین فکر می‌کنم؟!
من دیگر شوهر دارم، شوهری که واقعا دوستم دارد. من همیشه از مرد‌هایی که باعرزه بودند خوشم می‌آمد، متین باعرزه نبود!
شاید واقعا رهام مرا خیلی دوست دارد، هرگز ندیده بود از کسی معذرت خواهی کند، ولی امروز به‌خاطر کاری که نکرده بود معذرت خواست. هرگز اشک‌هایش را ندیده بودم، اما به خاطر من...
دستم را روی صورتم می‌گذارم، هیچوقت این فکر‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. با حس دردی که در شکمم می‌پیچد کمرم را صاف می‌کنم. صورتم از درد جمع می‌شود، دستم را روی شکمم می‌گذارم و لبخندی می‌زنم.
- یادم نبود من دیگه تنها نیستم. تو رو دارم، بابایی رو دارم که همیشه هوای مامانیت رو داره. حتی وقت‌هایی که مامانی بی‌معرفتی کنه.
مانند دیوانه‌ها می‌خندم و روی تخت دراز می‌کشم، سرم را روی بالشت نرم رهام می‌گذارم و پلک‌هایم را به آرامی باز و بسته می‌کنم.
همان‌طور که دستم را روی شکمم می‌کشم زمزمه می‌کنم.
- اگه پسر باشی، طوری بزرگت می‌کنم که مثل پدرت معنیه عشق رو بفمی، به‌خاطر هیچ‌و‌پوچ عشقت رو از دست ندی، ولی اگر دختر باشی، اون‌موقع فقط می‌تونم برات آرزو کنم که هیچوقت عاشق نشی! برو دنبال کسی که اون دوستت داره، اینجوری خیلی خوشبخت‌تری!
دستم را دراز می‌کنم و عکس را از روی میز برمی‌دارم. جلوی صورتم می‌گیرم و با لبخند به رهام و خودم که معذب کنارش ایستاده بودم نگاه می‌کنم.
- مامانی بهت قول می‌دم که دیگه با بابا بد نباشم.
از همین حالا باید شروع کنم. نمی‌دانم شاید دارم به متین یا خودم لج می‌کنم.
با فکری که به ذهنم خطور می‌کند زمزمه می‌کنم.
- دل مردها رو می‌شه با شکمشون به دست آورد، پس فقط سختیه کارم اینه که بدونم غذا چی دوست داره.
از اتاق بیرون می‌روم و با نگاهم دنبال یکی از خدمتکاران می‌گردم. نفسم را با کلافگی فوت می‌کنم.
- تا دیروز همشون اینجا پخش بودنا الآن که باید باشن نیستن!
- خانم؟
با صدایی که از پشتم می‌شنوم هین بلندی می‌کشم و برمی‌گردم.
یکی از خدمتکار‌ها بود، ولی من اسم‌هایشان را هنوز نمی‌دانستم. دست و پایم را گم می‌کنم، قلبم تندتند می‌تپد. رهام حق داشت، من دیگر خانم این خانه بودم.
- اِم، آقا رهام چه غذایی دوست دارن؟
از حرفی که زدم لپ‌هایم سرخ می‌شود. مثلا خواستم خانمانه رفتار کنم.
با چشم‌های مشکی‌اش کمی خیره‌ام می‌شود و با تعجب لب می‌زند:
- شما همسرشون هستین نمی‌دونید؟
با اخم نگاهش می‌کنم که هول‌زده می‌گوید: ببخشید خانم، آقا قرمه سبزی دوست دارن.
سرم را تکان می‌دهم و از پله‌ها پایین می‌آیم. هم دلم می‌خواهد با رهام خوب بشم هم نه!

***

آنقدر خسته‌ شده‌ام که چیدن سفره‌ را به نگار و بقیه سپردم. با خستگی همراه با رهام وارد آشپزخانه می‌شوم، مانند بچه‌ها با دیدن قرمه سبزی لبخند پهنی می‌زند و ذوق زده شروع به خوردن می‌کند.
با نگرانی از رهام می‌پرسم.
- خوب شده؟ اولین بارم بود اگه بد شده ببخشید!
با چشم‌هایی درشت شده می‌گوید: تو؟
سرم را تکان می‌دهم که با لبخند می‌گوید: مثل همیشه، عالی!
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم، اما با دیدن بشقاب روبه‌رویم خنده‌ام خشک می‌شود.
نمی‌دانم چرا من همیشه قرمه سبزی دوست داشتم ولی حالا از لحظه‌ی پختنش تا الآن در حال عق زدنم.
کمی نوشابه برای خودم می‌ریزم می‌خواهم آن را به لبم نزدیک کنم که رهام یک دفعه چانه‌ام را می‌گیرد. با ترس به رهام نگاه می‌کنم که دستمال را به بینی‌ام نزدیک می‌کند. سپس آن را به دستم می‌دهد که لکه‌های خون را روی آن می‌بینم.
- دماغت داره خون میاد.
سرم را تکان می‌دهم و تشکر زیرلبی می‌گویم. می‌ایستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین یکه‌ای می‌‌خورم. به سمت دستشویی می‌روم. بعد از تصادف، دائم و بی‌دلیل خون دماغ می‌شوم!
چند دقیقه‌ای گذشته و همچنان بی‌دلیل به چهره‌ی خودم در آینه خیره شده‌ام.
با خودم زمزمه می‌کنم.
- اینا همش به‌خاطر این بچه‌ست، حتما طبیعیه نگران نباش! در ضمن تو که چیزی برای از دست دادن نداری!
تقه‌ای به در می‌خورد که دستگیره را با دست سردم می‌فشارم. در را باز می‌کنم اولین چیزی که می‌بینم طبق معمول کسی نیست به جز رهام.
چانه‌ام را می‌گیرد و وادارم می‌کند سرم را بالا ببرم.
- باید بریم دکتر.
مچ دستش را می‌گیرم که چانه‌ام را رها می‌کند، با کمی مکث لب می‌زنم:
- نه، من خوبم!
طوری با اخم خیره‌ام می‌شود که می‌گویم: چیه؟ خب حالم خوبه!
دستم را می‌گیرد و پشت سرش می‌کشد.
- من ازت پرسیدم بریم دکتر یا نه؟
- ولی من نمی‌خوام.
یک آن می‌ایستد و با عصبانیت به چهره‌ی رنگ پریده‌ام زل می‌زند. از چهره‌‌اش کمی می‌ترسم.
- خب، حالم خوبه. اگر دوباره حالم بد شد بریم.
دستم را رها می‌کند و زمزمه‌وار لب می‌زند:
- باشه، پس هروقت حالت بد بود بهم بگو.
سرم را تکان می‌دهم و همراه او به آشپزخانه می‌روم. دلم برایش سوخت، هنوز غذایش را هم کامل نخورده بود به‌خاطرمن زهرش شد.
مجنون‌وار لبخندی می‌زنم، چقدر خوبه کسی به فکرت باشد!

***

به ساعت نگاهی می‌اندازم، یازده را نشان می‌دهد. یازده صبحِ و هنوز رهام از خواب بیدار نشده.
کلافه تکانش می‌دهم که با صدایی آرام چیزی می‌گوید که متوجهش نمی‌شوم.
- رهام پاشو دیگه. حوصلم سر رفته.
بدون اعتنایی به من که صدایش می‌زنم به سمت دیوار برمی‌گردد. تی‌شرت طوسی‌اش را از پشت می‌کشم، وقتی عکس العملی از او نمی‌بینم خم می‌شوم و به آرامی به آن طرفش می‌روم. کمی نگاهش می‌کنم و وقتی که دیگر مطمئن می‌شوم خواب است نوک انگشتم را روی صورتش می‌کشم، تا به حال به صورتش دست نزده بودم.
- نرمم؟
با شنیدن صدای خش‌دارش هین بلندی می‌کشم. با تته پته لب می‌زنم:
- ام... بیدار شدی؟
با پلک‌هایی بسته می‌گوید: مگه می‌زاری بخوابم؟
دوباره می‌خوابد که با لج بالشت سورمه‌ای را در دستم می‌گیرم و محکم به سرش می‌زنم.
با کلافگی سرش را بلند می‌کند و نیم نگاهی به من می‌اندازد‌.
- جانم؟ بلند شدم، چیکار کنم؟
جلوی خنده‌ام را به زور می‌گیرم و با جدیت می‌گویم: ساعت یازده صبحه، حوصلم سر رفته. من رو می‌زاری تو این خونه خودت تا لنگه ظهر می‌خوابی یا بیرونی. اصلا یادت هست زن داری؟ بچه داری؟ من رو اصلا بیرون می‌بری؟ بعد انتظار داری...
- وای!
روی تخت می‌نشیند و دستش را زیر چانه‌اش می‌زند.
- بفرما نشستم، امروز در خدمت شمام.
زیرلب (برو بابا) می‌گویم و از تخت پایین می‌آیم.
به سمت در می‌روم که با شنیدن صدایش متوقف می‌شوم.
- خب دیگه تسلیمم! یه چی بنداز سرت بریم همین اطراف، دریا و ساحل اینا داره دهنت رو می‌بنده.
بدون اعتنایی به باقیه حرفش به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم: می‌شه همینجوری بیام، کسی نیست که من رو ببینه.
با اخم به سمت آینه می‌رود، شروع به ژل زدن موهایش می‌کند که دست به سینه پشت سرش می‌ایستم. از آینه نگاهی به چهره‌ی اخم آلودم می‌اندازد و تک ابرویی سوالی بالا می‌برد.
- من آرایش نکنم، حتما حجابم رو رعایت کنم بعد آقا ژل می‌زنه.
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: فکر نکنم کسی ساعت یازده صبح تو ساحل باشه آقا رهام!
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با لبخندی خبیثانه که گوشه‌ی لبش است می‌گوید: خانمم که هست، خودم رو برای خانمم خوشتیپ نکنم؟!
از حرفش شوکه می‌شوم و با خنده نگاهش می‌کنم.
- خودت شال می‌زاری یا خودم سرت کنم؟ عواقب گوش ندادن به حرف من می‌دونی چیه؟ بعد باید چادر بزاری سرت.
با حرص لب می‌زنم:
- من رو از چی می‌ترسونی؟ مگه چادر چشه؟
پالتوی زرشکی‌ام را از کمد بیرون می‌کشم و تنم می‌کنم. پس از چند دقیقه آماده می‌شوم و به رهام که روی تخت نشسته و پیشانی‌اش را گرفته است نگاهی می‌اندازم.
- اگه حالت بده نریم؟
سرش را به حالت منفی تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند.
- نه خوبم!


پایم در ماسه فرو می‌رود و برای هزارمین بار غر می‌زنم.
- چرا عقلم نکشید صندل نپوشم؟
- مگه تو عقل هم داری فسقلی؟
با غضب سرم را بالا می‌گیرم و با دیدن چهره‌ی بشاشش چشم از او می‌گیرم و به سمت راستم نگاه می‌کنم.
باد سردی می‌وزد و امواج دریا خودشان را به محکمی به ساحل می‌زنند، رنگ ارغوانی آسمان روبه آب دریا سایه انداخته. با اینکه صبح است، ولی آسمان هنوز تیره‌گی‌اش را دارد. فضا کمی دلگیر به نظر می‌رسد، اما با وجود رهام شاید کمی فقط کمی رمانتیک به نظر برسد. رمانتیک؟ چه کلمه‌ی غریبی برای موقعیت ما!
به این فضایی که همانند فیلم‌ها عاشقانه است نگاهی می‌اندازم، مانند دختری که در فیلم دست معشوقه‌اش را می‌گیرد و با دیدن امواج دریا و آفتاب نفس عمیقی می‌کشد و به خوشبختی‌اش می‌بالد، تک خنده‌ای می‌کنم.
- دقیقا به چی می‌خندی؟

به سمتش برمی‌گردم و سرم را بالا می‌گیرم تا بهتر او را ببینم.
- به نظرت این فضا یه جوری نیست؟ مثلا: مثل فیلم‌ها؟
با کمی دقت به اطرافش نگاه می‌کند و می‌گوید: فقط حس می‌کنم کی صبح تو این سرما پا میشه میاد ساحل!
دستم را در جیب پالتویم فرو می‌کنم و با لب و لوچه‌ای آویزان می‌گویم: مگه زورت کردم؟ خب می‌گفتی نه، چرا منت می‌زاری؟!
در یک آن شانه‌ام را می‌گیرد و مرا به خودش نزدیک می‌کند، کمی دست و پایم را گم می‌کنم، پاهایم در هم می‌پیچد، اما خودم را جمع و جور می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: اگه می‌خواستم منت بزارم باید بگم که یه زمانی از صبح تا شب اینجا قدم می‌زدم، بدون نگاه کردن به ساعت و اطرافم. فقط ذهنم پیش یکی بود!

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.