خمیازهای میکشم و روی تخت مینشینم. درد گلویم بهتر شده، اما باز هم حالم کاملا خوب نیست. به دور تا دور اتاق نگاهی میاندازم، از دیروز اینجا خوابیدهام دیگر احساس خفگی میکنم. میایستم و هودی سفید رنگم را از کمد بیرون میکشم. آن را تنم میکنم و با دیدن خودم از آینه اخم کمرنگی میکنم.
با آن جورابهای گلبهی و شلوار صورتی خیلی مسخره به نظر میآیم. اما چه اهمیتی دارد مگر غریبهای اینجاست؟ در ضمن حالم هم زیاد خوب نیست. نفس عمیقی میکشم، گمان کنم این حرفها به قلب نگرانم تسکینی داده باشند.
از اتاق خارج میشوم و همانطور که دستم روی دیوار است به آرامی به طرف پله قدم برمیدارم. با اینکه دیوارهای راهرو کاغذ دیواری دارد، اما باز هم سردیاش به وجودم نفوذ میکند. به خودم میلرزم و بالاخره به پلهها میرسم، به آرامی پایین میآیم که صدای ترنم واضحتر به گوشم میرسد.
نگاهم دور سالن میچرخد، اینجا نیستند. از اینجا بیشتر برای پذیرایی از مهمانهای رسمی استفاده میشود. با صدای جیغ ترنم سرم به سمت راستم میچرخد. به سمت آن یکی سالن میروم که با ورودم سرهایشان به سمتم میچرخد.
رهام طبق معمول روی مبل چرمی روبهروی تلویزیون دراز کشیده و آرتین هم به دستهی مبل تک نفرهی کنار رهام تکیه زده و گوشیای در دستش است که با دیدن من دستش در هوا میماند. آرتین از پشت به سر ترنم میزند و میگوید: راحت شدی؟ اینقدر جیغجیغ کردی شهرزاد بیدار شد.
ترنم با اخم گوشی را از دست آرتین میگیرد.
- وایسا اول ببینم تو گوشیت چیه که از من مخفی میکنی.
به سمت مبلی که رهام دراز کشیده میروم، میخواهم روی مبل کنارش بنشینم که رهام پاهایش را جمع میکند.
- همینجا بشین.
بدون خواستهی قلبیام که نمیخواهم به حرفش گوش کنم همان جایی که گفت مینشینم.
دستش را سمتم میگیرد که با حالت سوالی به او نگاه میکنم.
با صدای خشدارش لب میزند.
- سیگارم.
با حرص دستم را دراز میکنم و پاکت سیگارش را از روی میز برمیدارم. فقط یک نخ مانده. با اخم و محکم به دستش میدهم که با خنده میگوید: تو تَرکم.
با حرص زیرلب میگویم: مشخصه.
منتظر نگاهم میکند که فندک مشکیاش را با کلافگی از روی میز برمیدارم و به سمتش میاندازم.
میخندد و میگوید: نوکر قیافه گرفتنهاتم هستم شهرزاد خانم.
ناخودآگاه لبخندی میزنم، صدای خندهاش و روشن کردن فندکاش یکی میشود.
نگاه از هم میگیریم که با قیافهی ترنم و آرتین مواجه میشویم.
- داداش شما به نوکریت ادامه بده من باید منت کشی کنم.
رهام مینشیند و خطاب به آرتین زمزمه میکند.
- خفه.
ترنم یک آن داد میزند و یقهی آرتین را میکشد.
- لازم نیست منت کشی کنی تو برو قلب بفرست.
آرتین خندهی پرحرصی میکند و میگوید: آقا همکارم بود. قلب فرستاد مجبور شدم قلب بفرستم.
ترنم با حرص روی مبل مینشیند و میگوید: من اونموقع هزارتا چیز برات میفرستادم زورت میگرفت یه گل بفرستی الآن حس جنتلمنیت اومده؟
با صدای رهام نگاه از آن دو میگیرم و به او سوق میدهم.
- خدا رو شکر تو اینجوری نیستی.
با چشمهایی ریز شده نگاهش میکنم و میگویم: اوایل ازدواجمون رو کار ندارم. ولی رهام فقط دلم میخواد یه چیز بد ازت ببینم اونموقع کلت رو میکنم مطمئن باش!
با خنده زمزمه میکند.
- اوه! چه خطرناک.
پر حرص میگویم: اصلا گوشیت کجاست؟
با دیدن گوشیاش روی میز خم میشوم و آن را در دستم میگیرم پرحرص میگویم: رمزش؟
انگشتش را تکان میدهد که لب میزنم:
- اثر انگشت منم بزار.
میخندد که پرحرص اسمش را صدا میزنم.
- رهام! میگی یا باهات قهر کنم؟
خیرهام میشود و نگاهش را اجزابهاجزای صورتم میچرخاند.
- کاش حداقل وقتی میخواستم برم باهام خوب نمیشدی!
خمیازهای میکشم و روی تخت مینشینم. درد گلویم بهتر شده، اما باز هم حالم کاملا خوب نیست. به دور تا دور اتاق نگاهی میاندازم، از دیروز اینجا خوابیدهام دیگر احساس خفگی میکنم. میایستم و هودی سفید رنگم را از کمد بیرون میکشم. آن را تنم میکنم و با دیدن خودم از آینه اخم کمرنگی میکنم.
با آن جورابهای گلبهی و شلوار صورتی خیلی مسخره به نظر میآیم. اما چه اهمیتی دارد مگر غریبهای اینجاست؟ در ضمن حالم هم زیاد خوب نیست. نفس عمیقی میکشم، گمان کنم این حرفها به قلب نگرانم تسکینی داده باشند.
از اتاق خارج میشوم و همانطور که دستم روی دیوار است به آرامی به طرف پله قدم برمیدارم. با اینکه دیوارهای راهرو کاغذ دیواری دارد، اما باز هم سردیاش به وجودم نفوذ میکند. به خودم میلرزم و بالاخره به پلهها میرسم، به آرامی پایین میآیم که صدای ترنم واضحتر به گوشم میرسد.
نگاهم دور سالن میچرخد، اینجا نیستند. از اینجا بیشتر برای پذیرایی از مهمانهای رسمی استفاده میشود. با صدای جیغ ترنم سرم به سمت راستم میچرخد. به سمت آن یکی سالن میروم که با ورودم سرهایشان به سمتم میچرخد.
رهام طبق معمول روی مبل چرمی روبهروی تلویزیون دراز کشیده و آرتین هم به دستهی مبل تک نفرهی کنار رهام تکیه زده و گوشیای در دستش است که با دیدن من دستش در هوا میماند. آرتین از پشت به سر ترنم میزند و میگوید: راحت شدی؟ اینقدر جیغجیغ کردی شهرزاد بیدار شد.
ترنم با اخم گوشی را از دست آرتین میگیرد.
- وایسا اول ببینم تو گوشیت چیه که از من مخفی میکنی.
به سمت مبلی که رهام دراز کشیده میروم، میخواهم روی مبل کنارش بنشینم که رهام پاهایش را جمع میکند.
- همینجا بشین.
بدون خواستهی قلبیام که نمیخواهم به حرفش گوش کنم همان جایی که گفت مینشینم.
دستش را سمتم میگیرد که با حالت سوالی به او نگاه میکنم.
با صدای خشدارش لب میزند.
- سیگارم.
با حرص دستم را دراز میکنم و پاکت سیگارش را از روی میز برمیدارم. فقط یک نخ مانده. با اخم و محکم به دستش میدهم که با خنده میگوید: تو تَرکم.
با حرص زیرلب میگویم: مشخصه.
منتظر نگاهم میکند که فندک مشکیاش را با کلافگی از روی میز برمیدارم و به سمتش میاندازم.
میخندد و میگوید: نوکر قیافه گرفتنهاتم هستم شهرزاد خانم.
ناخودآگاه لبخندی میزنم، صدای خندهاش و روشن کردن فندکاش یکی میشود.
نگاه از هم میگیریم که با قیافهی ترنم و آرتین مواجه میشویم.
- داداش شما به نوکریت ادامه بده من باید منت کشی کنم.
رهام مینشیند و خطاب به آرتین زمزمه میکند.
- خفه.
ترنم یک آن داد میزند و یقهی آرتین را میکشد.
- لازم نیست منت کشی کنی تو برو قلب بفرست.
آرتین خندهی پرحرصی میکند و میگوید: آقا همکارم بود. قلب فرستاد مجبور شدم قلب بفرستم.
ترنم با حرص روی مبل مینشیند و میگوید: من اونموقع هزارتا چیز برات میفرستادم زورت میگرفت یه گل بفرستی الآن حس جنتلمنیت اومده؟
با صدای رهام نگاه از آن دو میگیرم و به او سوق میدهم.
- خدا رو شکر تو اینجوری نیستی.
با چشمهایی ریز شده نگاهش میکنم و میگویم: اوایل ازدواجمون رو کار ندارم. ولی رهام فقط دلم میخواد یه چیز بد ازت ببینم اونموقع کلت رو میکنم مطمئن باش!
با خنده زمزمه میکند.
- اوه! چه خطرناک.
پر حرص میگویم: اصلا گوشیت کجاست؟
با دیدن گوشیاش روی میز خم میشوم و آن را در دستم میگیرم پرحرص میگویم: رمزش؟
انگشتش را تکان میدهد که لب میزنم:
- اثر انگشت منم بزار.
میخندد که پرحرص اسمش را صدا میزنم.
- رهام! میگی یا باهات قهر کنم؟
خیرهام میشود و نگاهش را اجزابهاجزای صورتم میچرخاند.
- کاش حداقل وقتی میخواستم برم باهام خوب نمیشدی!
به خواست ترنم به جنگل میرویم. رهام مدام غر میزند که هوا دارد تاریک میشود و باید برگردیم.
ترنم و آرتین چند قدم جلوتر از ما قدم برمیدارند.
آرتین خطاب به رهام میپرسد.
- اون کلبه قدیمی اینجاست؟
رهام اول کمی به آرتین نگاه میکند و سپس با جدیت میگوید: آره، همین وراست.
ترنم میایستد و کلاه کاموایی و صورتی رنگش را روی سرش میگذارد.
- جریان کلبه چیه؟
رهام دستش را دور شانهام حلقه میکند و زیرلب میگوید: نترسیا، میخواد ترنم رو اذیت کنه.
با لبخند سرم را تکان میدهم. آرتین با لحنی جدی میگوید: واقعا نشنیدی؟ آخرین بار چهار تا دوست رفتن تو این کلبه و دیگه برنگشتن.
ترنم رو نوک پا میایستد و میگوید: این امکان نداره! جنازههاشون چی؟
رهام تک ابرویی بالا میدهد و خطاب به سوال ترنم میگوید: بعد از دو روز چند تیکه گوشت رو پیدا کردن که گمون میکنن با تارهای مویی که اونجا بوده؛ یکی از دخترا تیکهتیکه شده.
ترنم هین بلندی میکشد و میخواهد به سمت آرتین برود اما او نیست!
با حالت سوالی به رهام نگاه میکنم که چشمکی میزند.
ترنم به گریه میفتد که با کلافگی میگویم: دارن اذیتت میکنن! آرتین بیا بیرون نمیبینی ترسیده؟
ترنم فریاد بلندی میزند و هقهقهایش بلندتر میشود.
آرتین پشتش میایستد و دستانش را باز میکند.
- بهبه! چه خانم ترسویی دارم!
ترنم برمیگردد و با مشت به سینهی آرتین میزند. با حرص به رهام نگاه میکنم که میخندد؛ با صدای خندیدنهای رهام و آرتین خندهام میگیرد. ترنم برمیگردد و به من نگاه میاندازد.
- آره تو بخند.
یکآن سرم گیج میرود، چشمانم سیاهی میرود و کمی در جایم جابهجا میشوم؛ دستم را روی پیشانیام میگذارم که ترنم میپرسد.
- خوبی؟
سرم را تکان میدهم اما لحظهای نمیگذرد که تعادلم به هم میخورد. گوشم سوت میکشد و سرم سبک میشود؛ زیرپایم خالی میشود و میفتم.
رهام مرا میگیرد و دستانم را ناخودآگاه دور گردنش حلقه میکنم. تاری دیدم بهتر میشود؛ شوک زده نگاهش میکنم و خشکم میزند. سپس رهایم میکند و با سستی روی دو پایم میایستم.
با زنگ خوردن گوشی ترنم و دیدن شمارهی ناشناس، او را صدا میزنم، همانطور که لباسهایش را در کمد مرتب میکند میگوید: خودت بردار، حواست باشه اگه مامان اینا بودن نگیا آرتین هم هست.
با بهت میپرسم.
- زن عمو اینا نمیدونن با آرتین اومدی؟
- معلومه که نه!
با اخم نگاهش میکنم که به گوشیاش اشاره میزند. تماس را وصل میکنم و صدای آشنایی در گوشم میپیچد. تپش قلب میگیرم، چشمانم پر از اشک میشود.
- الو، ترنم خوبی؟ شهرزاد حالش بهتره؟ با اتوبوس رفتی که اذیت نشدی؟ چرا حرف نمیزنی؟
- سلام.
صدایش متعجب میشود و میپرسد.
- شهرزاد تویی؟
- آره.
- رهام... خوبه؟ خودت بهتری؟
با صدایی که میلرزد میگویم: آره، هممون خوبیم. چیکار داشتی؟ بگو به ترنم میرسونم.
صدایش آرام میشود.
- بعدا به خودش میگم.
- نترس غریبه نیستم.
نفسش را فوت میکند و میگوید: تا چند روز دیگه به ترنم بگو برگرده.
- حتما تا عروسیت میرسه تهران. کار نداری؟
- مواظب خودت باش!
خیلی سرد لب میزنم.
- خداحافظ.
تماس را قطع میکنم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج میشوم. ترنم هم پیگیر نمیشود. از پلهها پایین میآیم و از خانه خارج میشود. روی پلههای جلوی در مینشینم. از سرما به خودم میلرزم؛ هنوز هم سرم بهخاطر تصادف درد میکند.
باورم نمیشود متین دارد ازدواج میکند، باورم نمیشود سرنوشتمان اینقدر بیرحمانه ما را از هم جدا کرد.
با حس گرمایی سرم را بالا میگیرم و رهام را میبینم که سویشرتش را روی شانهام میاندازد.
کنارم مینشیند و میگوید: فردا صبح میرم. نمیدونم کی برمیگردم؛ شاید هم هیچوقت.
با نگرانی خیرهاش میشوم که لبخندی میزند.
- نمیدونم آخرین بار کی بهت گفتم؛ ولی من دوستت دارم شهرزاد! این رو همیشه یادت بمونه. چه باشم چه نباشم.
با صدایی آرام میپرسم.
- ماموریت خطرناکیه؟
سرش را تکان میدهد که نفس در سینهام حبس میشود. دستانش را دو طرفش روی پلهها میگذارد و نفسش را فوت میکند.
- فکر کنم الآن وقتشه که بدونی.
با گنگی نگاهش میکنم؛ پاهایم را در بغل میگیرم و به نیم رخ رهام چشم میدوزم. کمی نمیگذرد که ادامه میدهد.
- دیگه وقتشه جواب سوالهاتت رو بدونی.
با حرفش تپش قلب میگیرم، کاملا به سمتش برمیگردم. کمی صورتش را مایل به من کج میکند و با چشمهای قرمزش نگاهم میکند که پیش از قبل نگران میشوم.
نگاهش را اجزابهاجزای صورتم میچرخاند و با صدای بمش میگوید: من خونوادت رو میشناختم، مادر پدرت رو دیدم؛ همه چی رو از خونوادت میدونم.
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد.
- تو بیکس نیستی شهرزاد!
وقتی نگاه منتظرم را میبیند لبخندی میزند و میگوید: مادرامون شکل هم بودن، طبیعی بود؛ باید هم دو تا خواهر دوقلو عین هم باشن و تو هم به اونها رفتی. همونقدر قشنگ، مهربون و ساکت!
اشک سمجی که از گوشهی چشمم راهش را پیدا میکند با پشت دستم پاک میکنم. حس خفگی میکنم همانطور نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- پدرت مامور بود. مثل من؛ ولی هیچوقت نتونست دخترش رو ببینه هم اون هم مادرت. تو یه تصادف عمدی هر دو کشته شدن و فقط تو زنده موندی. بابات همونموقع تموم کرد ولی مادرت رو تا بیمارستان رسوندن، به دنیا اومدی ولی دیگه نمیتونست زنده بمونه؛ دیگه توانش رو نداشت. تصادف وحشتناکی بود هنوز برام جای تعجبه چطور تونستی به دنیا بیای چطور خاله تا بیمارستان زنده موند.
چنگی به گوشهی لباسم میزنم و با چشمانی پر از اشک به رهام که حالا او هم بغضی در ته صدایش شنیده میشود نگاه میکنم.
بریدهبریده و با لرزش صدایم که حاکی از بغض خفتهی قلبم است میگویم: ما... دخترخاله... پسرخالهایم؟ مادر و پدرم هیچوقت من... من رو ندیدن؟!
لبانش را به هم فشار میدهد و سرش را تکان میدهد.
تمام بغض و حرصم را سر فشار دادن دستم به کنارم روی پله خالی میکنم. ناباورانه به رهام خیره میشوم و میگویم: باورم نمیشه، همیشه میخواستم خونوادم رو ببینم.
با پوزخندی لب میزند:
- تو که از من خوشت نمیاد، الآن باید کابوست باشه من پسرخالهی واقعیتم.
نفس عمیقی میکشم و بدون اعتنایی به اشکهایم که یکی پس از دیگری جاری میشوند، با بغض داد میزنم.
- دوستت داشتم! الآن هم تنها کسی هستی که دارم؛ تو خونوادمی، شوهرمی و پدر بچمی. لطفا دیگه فکر نکن که ازت بدم میاد. من هیچوقت ازت متنفر نبودم، یه ذره رو مخ هستی ولی دیگه ازت بدم نمیاد!
همانطور با چشمهای مشکیاش خیرهام میشود. نگاه ازش میگیرم و به روبهرویم سوق میدهم با صدایی آرام میگویم: باورم نمیشه، همیشه فکر میکردم خونوادهم دوستم نداشتن، همیشه از خودم میپرسیدم چرا ولم کردن...
حرفم نصفه میماند چون، نفسم یاری ادامه دادن به من نمیدهد. با صدای بلند شروع به گریه میکنم که رهام دستم را میگیرد.
هیچ حرفی نمیزند فقط در سکوت نگاهم میکند. در میان گریههایم میپرسم.
- آقاجون چرا مارو برد پیش خودش؟
سکوت میکند و نگاهش را از من میدزد. دستم را رها میکند و کاملا به روبهرو برمیگردد. یقهاش را میگیرم و وادارش میکنم به سمت من برگردد.
- حرف بزن!
با صدای آرام و شمردهشمرده میگوید: عمو محسن واقعا عموی منه، بابام واقعا بابای منه؛ وقتی مامانم فوت شد، آقاجون اومد دنبالم. میخواستن تو رو ببرن پرورشگاه، ولی عمو محسن و زنعمو بچهدار نمیشدن برای همین سرپرستیت رو برعهده گرفتن.
دستش را روی مچ دستم که روی یقهاش است میگذارد و با لحنی مهربان میگوید: بعد از اینکه خاله فوت شد تو پیش ما زندگی میکردی. تو همین خونه... تو همین حیاط باهات بازی میکردم که حوصلت سر نره. تو مثل خواهرم بودی ولی هیچوقت نتونستم به چشم خواهر نگات کنم، خواستم ولی نشد!
نمیدانم چرا، اما ناخودآگاه دستم را دور گردنش حلقه میکنم و سرم را روی شانهاش میگذارم. با صدای آرام گریه میکنم و با هقهقهایم در آغوشش فریاد میزنم.
- ببخشید، ببخشید که همیشه زود قضاوتت میکردم. ببخشید که همیشه محبتهات رو دیدم ولی به ندیدن زدم!
- هیس، دیگه گریه بسته؛ الآن باید خوشحال باشی نه اینکه زار بزنی.
در میان گریههایم میخندم و سرم را بالا میگیرم.
- خیلی خوشحالم!
لبخندی میزند، حتی نگاه او هم امروز فرق دارد. پس از چند لحظه به خودمان میآییم و با شوک همدیگر را نگاه میکنیم با دستپاچگی عقب میروم و ببخشید زیرلبی میگویم.
رهام بدون اعتنایی به پریدن رنگم و خجالت کشیدنم میگوید: میخوای عکس پدر و مادرت رو ببینی؟
سرم را تکان میدهم که مچ دستم را میگیرد و بلندم میکند.
با دودلی به دنبالش میروم؛ کمکم به پشت خانه میرسیم که میپرسم.
- داری من رو کجا میبری؟
بدون نگاه کردن به من جواب میدهد.
- انباری.
با تعجب به پشتش نگاه میکنم، همانطور مرا میکشد که با شتاب دستم را از دستش بیرون میکشم. دست دیگرم را دور مچ دستم حلقه میکنم و میگویم: دستم درد گرفت یواشتر.
هیچ جوابی از جانب او نمیشنوم. سرم پایین است و همانطور که پشت سرش میروم یکهو میایستد که به پشتش برخورد میکنم.
- حواست کجاست؟
زیرلب زمزمه میکنم.
- ببخشید!
سرم را بالا میگیرم و با دیدن اتاقک کوچکی که درخت و شاخه و برگهای زیادی دورش را گرفتهاند مواجه میشوم. به در فلزی قرمز رنگ و زنگزدهاش خیره میشوم. رهام با نوک پایش ضربهای به در میزند که با صدای گوشخراش لولای در باز میشود. رهام میایستد تا من اول وارد شوم؛ چشمانم از این حجم وسایل در اتاق گرد میشود.
به عروسکها و جعبههای گوشهی اتاق خیره میشوم که رهام به سمتشان میرود.
یک اسب کوچک که دمش کنده شده بود را از روی جعبه برمیدارد و به طرفم میگیرد.
طوری به آن نگاه میکند گویا خاطراتش با آن اسب کوچک زنده شده. همانطور که خیرهی آن است با خنده میگوید: این اسباب بازی من بود، خیلی دوستش داشتم! ده سال سالم نگهش داشتم تا اینکه تو اومدی و دمش رو کندی.
- اوه، واقعا متاسفم!
سرش را تکان میدهد و آن را به گوشهای پرت میکند.
همانطور که به سمت جعبهی بزرگ آن طرف اتاق میرود میگوید: مهم نیست، در عوض مامان برام دوربین خرید.
دست به سینه میایستم و با خنده سرم را تکان میدهم.
- چرا مثل بچهها حرف میزنی؟
جعبه را بلند میکند و روی آن یکی جعبه میگذارد که گرد و خاکهایش در فضا پخش میشود. پلکهایش را میبندد و دستش را در هوا تکان میدهد، با وجود چراغ کم سوی بالای سرمان گرد و خاک به وضوح دیده میشود.
با صدای چیزی به سمت در برمیگردم و سایهای را میبینم که سریع میگذرد. با ترس میخواهم به سمتش بروم که رهام صدایم میزند.
- ایناهاش بیا بهت نشون بدم.
با اخم نگاه از در میگیرم و به سمت رها میروم. دستم را در جیبهای سویشرت رهام که تن من است میکنم و به چند قطعه عکس در دستش چشم میدوزم.
پشتم میایستد و یکی از عکسها را جلویم میگیرد. با دستانی لرزانم آن را میگیرم، اشک در چشمانم حلقه میزند. همانطور که اشکهایم جاری میشوند با خنده خطاب به رهام میگویم: چقدر شکل مامانمم!
- اون یکی هم پدرته.
با خنده به پسری که از جلوی دوربین رد شده و میشود گفت عکس را خراب کرده اشاره میزند و با خنده ادامه میدهد.
- این جذاب هم منم. همونموقع هم خرابکار بودما.
- هیچوقت درست نمیشی!
صدای بمش کنار گوشم میپیچد.
- منتظرم تو درستم کنی.
انگشتم را روی تصویر پدرم میکشم؛ لباس بافتنی کرم رنگ تنش بود و موهای صاف مشکی داشت، درست برعکس مامان.
رهام نفس عمیقی میکشد و میگوید: به نظرت بوی بنزین نمیاد؟
به سمتش برمیگردم و عکس را پایین میآورم.
- نمیدونم، هنوز کامل بهتر نشدم؛ نمیتونم خوب نفس بکشم.
عکسها را هولزده به دستم میدهد و میگوید: بیا بریم، بوی بنزین نباید طبیعی باشه.
با بهت میپرسم.
- یعنی چی؟!
- شهرزاد بیا بریم بیرون.
رهام میخواهد مچ دستم را بگیرد که خودم را عقب میکشم.
- خودم میام.
در را باز میکند و خارج میشود، اما لباسم به میز قدیمی کنار در گیر میکند. عکسها را روی میز میگذارم تا لباسم را جدا کنم. به در نگاه میاندازم رهام همانطور دارد میرود. باد شدیدی میوزد و در با صدای بلندی بسته میشود. عکسها را برمیدارم و دستگیرهی زنگزدهی در را میکشم.
در قفل شده، وحشت زده به در خیره میشوم و با مشت به در میکوبم و رهام را صدا میزنم.
هرچقدر اسمش را فریاد میزنم هیچ جوابی از او نمیشنوم، امکان ندارد، تا الآن باید متوجهی غیبت من شده باشد.
اگر واقعا میخواهند اینجا را آتش بزنند چه؟ کاش وقتی رهام میخواست دستم را بگیرد اجازه میدادم و مانعاش نمیشدم.
عکس خانوادهام را روی قفسهی سینهام میگذارم، دروغ چرا میترسم! با دیدن پنجرهی کوچک بالای میز به سمتش میروم. از ترس عرق سرد روی پیشانیام مینشیند.
پنجره خیلی کوچیک است و نمیتوانم از آن رد شوم. برمیگردم و به میز تکیه میزنم. چقدر بد است در خطر باشی و از دستت هیچ کاری برنیاید. دوباره به در زنگ زده چشم میدوزم و امیدوارم رهام بیاید، اما تمام امیدهایم به یک باره پوچ میشود؛ یک لحظه صدای منفجر شدن میشنوم و پلکهایم بسته میشود.
پلکهایم را به سختی از هم باز میکنم که روی زمین افتادهام، سرجایم مینشینم و با چشمهایی گرد شده به اطرافم نگاه میکنم. تمام بدنم از ترس میلرزد؛ سر درد شدیدی به سراغم میآید. همهجا آتش گرفته و درحال سوختن است. هیچ راه فراری ندارم. حتی نمیتوانم بایستم، هرچقدر سعی میکنم بلند شوم نمیتوانم. شعلهی آتش به وسایلهای همجوارش میگیرد و پیدرپی این سوختن ادامه دارد.
عکس را در دستم محکم میگیرم و دست دیگرم را روی شکمم میگذارم. اگر بچهام طوریش شود چه؟ صدای هقهقهایم با صدای گر گرفتن آتش یکی میشود.
تمام جعبهها و هرچیزی که در اتاق وجود دارد در حال سوختن است. سرم را بالا میگیرم، اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا رها نشوم اتاق روی سرم خراب خواهد شد.
تمام تنم از گرمای آتش گر گرفته بود. با صدای بلند در روبهرویم سقوط میکند. فریاد بلندی میزنم و از روزنههای چوبهای افتاده و آتش، رهام را میبینم که میخواهد به طرفم بیاید، اما آرتین گرفته بودتش؛ با صدای بلندی اسمم را فریاد میزند. همهی خدمتکارهای خانه جمع میشوند، سرم را پایین میگیرم و یک دستم را روی سرم میگذارم و دست دیگرم را که روی شکمم بود تکان نمیدهم. میدانم اگر بلایی سر من بیاید او هم با من خواهد مرد، ولی باز هم نمیتوانستم فقط به خاطر خودم ناراحت باشم. صدای چیزی از بالای سرم میآید که پلکهایم را محکم میبندم. این سرنوشت تویه شهرزاد! روزی که راز خانوادت رو فهمیدی، همون روز هم خواهی مرد، اون هم با بچهات!
چند لحظه میگذرد و با نیفتادن اتفاقی، سرم را بالا میگیرم، رهام نفسنفس میزند و چوب را در دستش گرفته. آن را به آن طرف میاندازد و کف دستش که ازش خون میآید را با دست دیگرش میگیرد و صورتش از درد جمع میشود، با دیدن من انگار تازه به یادم میفتد که سریع خم میشود و بلندم میکند.
محکم گردنش را میگیرم و با گریه صدایش میزنم. همانطور که به طرف در برگشته تا بیرون برویم زمزمه میکند.
- هیچی نیست، الآن میریم بیرون.
آرتین فریاد میزند و میگوید: بیا بیرون الآن میریزه.
سرم را بالا میگیرم و به صورتش خیره میشوم، کاملا عرق کرده بود؛ کمی نگاهم میکند و سپس لب میزند:
- خیلی دوستت دارم شهرزاد!
نمیدانم چه شد به خودم که آمدم دیدم به بیرون و روی زمین افتادهام.
ترنم از پشت مرا میکشد که با صدای بلند رهام را صدا میزنم. ترنم را پس میزنم و میخواهم به سمت رهام بروم. با ریختن انباری دهانم نیمه باز میماند نفسم میگیرد و بریده بریده اسمش را صدا میزنم.
- ر...رها...رهام.
- بیا کمک...
دیگر باقی حرف آرتین را نمیشنوم، دستم که عکس را در آن گرفته بودم باز میشود و دیگر چیزی نمیفهمم.
با حس سردرد شدیدی پلکهایم را باز میکنم؛ دو نفر را بالای سرم میبینم، ولی بهخاطر تاری دیدم نمیفهمم چه کسانی هستند.
سرجایم مینشینم و دستم را روی پیشانیام میگذارم، پلکهایم را چند بار باز و بسته میکنم که ترنم و نگار را بالای سرم میبینم. ترنم با نگرانی خم میشود و دستم را میگیرد. یک آن به خودم میآیم و هولزده میگویم: رهام، رهام کجاست؟ بچم...
ترنم روی صندلی کنار تخت مینشیند و شانههایم را میگیرد، وادارم میکند دراز بکشم.
دستش را محکم میگیرم که دستش را روی صورتم میکشد.
- همه خوبن، بچت سالمه.
لبان خشک شدهام را با زبانم تر میکنم و به آرامی میپرسم.
- همه خوبن؟
سرش را تکان میدهد، میخواهد حرفی بزند که با صدای نگار، نگاهم را به سمتش برمیگردانم.
- آقا رهام خوبن همون موقع آقا آرتین رفته بود آورده بودتش بیرون فقط یه کم هر دوشون زخمی شدن.
نگاهم را به سمت ترنم سوق میدهم که پلکهایش را به عنوان تایید باز و بسته میکند.
به اطرافم نگاهی میاندازم، همهجا سرد است؛ دیوارهای سفیدرنگ و سِرُم در دستم، من رو تخت بیمارستان خوابیدهام!
پرستار وارد میشود و نگاهی به سرمم میاندازد.
- فقط غش کرده بودی، سرمت تموم شد میتونی بری. خیلی باید خوش شانس باشی که زندهای!
با چشمهایی مشکی و سرد نگاهم میکنم که ته قلبم خالی میشود. سپس نگاه از من میگیرد و به سمت در قدم برمیدارد.
همانطور که به ترکهای روی سقف خیرهام؛ دستم را روی شکمم میگذارم و خطاب به ترنم و نگار میگویم: میشه برید بیرون تا سرمم تموم بشه؟
- آخه...
سرم را به سمت ترنم برمیگردانم و میگویم: لطفا!
هر دو می ایستن و با دودلی به سمت در میروند، ترنم در آخر برمیگردد و نگاهم میکند؛ زیرلب میگوید: چیزی خواستی بهم بگو.
سرم را به آرامی تکان میدهم که در را پشت سرش میبندد.
نفس حبس شده در سینهام را فوت میکنم. با بغض میگویم: ببخشید مامانی، بهخاطر من ترسیدی! یک لحظه فکر کردم دیگه... دیگه... ولش کن. همه چی تموم شد. مگه نه؟
اگر کسی مرا ببیند فکر میکند دیوانهام! مانند دیوانهها با خودم، نه! با بچهام حرف میزنم.
خودم را بالاتر میکشم و بغضم میشکند.
- من خیلی نامردم! اگر بلایی سر بابات میومد چی؟ اون هم بهخاطر من، بهخاطر نجات جون من. نمرد ولی زخمی که شد، اونهمه عاشقمه بعد من باهاش همیشه سرد رفتار میکنم!
دست لرزانم را به صورتم نزدیک میکنم و با پشت دستم اشکهایم را پاک میکنم. بینیام را بالا میکشم، گلویم از شدت بغض درد میکند.
ملحفه را در دستانم مچاله میکنم و به روبهرویم خیره میشوم.
چقدر سرنوشت آدمها بیرحم است. بدون استراحتی آدم را از سکویی به سکوی دیگر پرت میکند. آنقدر پرتت میکند که مرحلهی آخر پرتگاه است؛ من حالا مقابل پرتگاه ایستادهام. به پشتم هم که برمیگردم تمام سکوها ریخته شده، همهی راههای رسیدن به خوشبختی برایم بسته شده.
پلکهایم را میبندم و پتو را تا بالا سرم میکشم، با صدای نسبتا بلندی شروع به گریه کردن میکنم. اگر رهام را هم از دست میدادم چه میشد؟
- بیا دارند سر رهام رو اینجا پانسمان میکنن.
به دنبال ترنم از راهروهای سرد بیمارستان رد میشوم، حس فرد منتخب شده فیلم ترسناکها را دارم که از راهروهای مه گرفته و تقریبا تاریک رد میشوند، که هرلحظه منتظر چیز ترسناکی هستند و قلبشان بیواهمه میتپد.
ترنم در اتاقی میپیچد پشت سرش وارد میشوم که دستم به چرخ دستی کنار در برخورد میکند. ترنم به سمتم برمیگردد و دستم را میگیرد.
-حواست کجاست؟ درد داری؟
سرم را به حالت منفی تکان میدهم. دقیقا همان دستم که ضرب دیده بود و بسته بودنش باید به این چرخ میخورد؟!
سرم را بالا میگیرم که رهام را میبینم، روی تخت نشسته است، سرش را بسته بودن و همان دستش که چوب را انداخته بود را باند پیچیده بودند. اخمهایش در هم است و یکسره از درد نفسنفس میزند. جلوتر میروم که با دیدنم اخمهایش محو میشود. میایستد که پایش درد میگیرد و با آخ بلندی که میگوید مینشیند. هولزده کنارش میروم و دستم را روی لبهی فلزی تخت میگذارم.
سرش را بالا میگیرد و با صدای بمش میپرسد.
- خوبی؟
لبانم را به هم فشار میدهم و به آرامی میگویم: آره، ولی تو چی؟
تک خندهای میکند و لب میزند.
- همین که نگرانم شدی، حالم رو بهتر از همیشه کرد.
قدم به سمتش برمیدارم و کنارش به آرامی مینشینم. ترنم گلویش را صاف میکند و خطاب به ما میگوید: من میرم یه سر به آرتین بزنم.
نگاه از رفتن او میگیرم و با بغض به رهام میگویم: خیلی ترسیدم! یه لحظه قبل از اینکه بیای مرگ رو جلوی چشمام دیدم. وقتی هم که اومدی نجاتم دادی و بعد از ریختن انبار؛ فکر کردم بهخاطر من؛ دیگه برای همیشه...
نمیتوانم ادامه دهم، دستم را جلوی دهانم میگیرم و بغضم باری دیگر میشکند.
رهام سرفهای میکند و سپس میگوید: این اولین باری نیست که بهخاطرت دارم تا مرز مردن میرم.
گریهام قطع میشود، گنگ نگاهش میکنم که کاملا به سمتم برمیگردد.
- اون روز رو یادته؟ یادته متین جلوت زانو زد؟ بهت گل داد، ازت خواستگاری کرد؟ من اون روز با شنیدن خبرش از زبون متین مردم.
میخندد و نگاهش را در صورتم میچرخاند.
- تو دومین زنی هستی که بهخاطرش گریه کردم. این رو میدونستی؟
- بست کن! دیگه دربارهی گذشته حرف نزنیم.
به آرامی باشهای میگوید، آن یکی دستش را که سالم است دراز میکند و اشکهای روی گونهام را پاک میکند.
- تو هم دیگه گریه نکن!
با صدای لرزان میپرسم.
- کی انبار رو آتیش زد؟ من یه سایه دیده بودم.
سرش را تکان میدهد و اسلحهاش را از زیر کتش درمیآورد. آن را به سمتم میگیرد و شمردهشمرده میگوید: این رو بگیر، قایمش کن! هروقت، هرلحظه که حس کردی بهش نیاز داری به عنوان تهدید یا واقعا ازش استفاده کن. اونها آدمهای خوبی نیستن شهرزاد، مواظب خودت باش!
یا اخم سرم را تکان میدهم و میپرسم.
- یعنی چی؟ چی میگی تو؟
سرش را رو به بالا میگیرد و نفسش را فوت میکند. بار دیگر به چشمهای نگرانم خیره میشود و میگوید: من فردا صبح میرم... مجبورم که برم. تو نبود من ممکن بخوان بلایی سر خونوادم بیارن، پس یه دنده بازی درنیار؛ واسه یه بار هم شده به حرف من گوش بده. خیر سرم اولین بار بهت گفتم هرچی گفتم بگو چشم!