- مگه نمیگی دوستم داری؟ پس چرا میخوای تنهام بزاری؟ هان؟!
با حرص به اسلحه در دستم اشاره میزند.
- اون لعنتی رو قایم کن.
هولزده آن را در کیفم میاندازم که رهام میایستد. میخواهم منم از جایم بلند شوم که روی دو زانو و جلوی پایم مینشیند. دستانم که روی پایم است میگیرد و همانطور که خیرهام شده میگوید: اول مواظب خودت باش بعد بچمون، من اگه تا هشت ماه دیگه برنگشتم دیگه هیچوقت دنبالم نگرد. هیچوقت نخواه از اینکه کجا رفتم یا چه بلایی سرم اومده کنجکاو بشی.
با چشمهایی پر از اشک خیرهاش میشوم که صورتم را با دستانش قاب میگیرد. با چهرهای منتظر نگاهم میکند که وقتی با سکوتم مواجه میشود میگوید: باشه؟ میخوام با خیال راحت برم.
چانهام از بغض میلرزد، لب پایینم را به دندان میگیرم و میگویم: با این وضعت میخوای بری؟ اصلا به من فکر کردی؟ اصلا نخواستم پلیس باشی.
سرش را کمی کج میکند و لبخندی میزند.
- شهرزاد خانم؟ لجبازی نکن دیگه.
با اخم نگاه از او میگیرم و سرم را پایین میآورم. زیرچانهام را میگیرد و وادارم میکند نگاهش کنم. تک ابرویی بالا میدهد و با خنده میگوید: قول میدم ایندفعه اولین و آخرین باری باشه که تنهات میزارم، حالا برم؟
بدون حرف نگاهش میکنم که سوالی سرش را تکان میدهد. به آرامی لب میزنم:
- دلت چی؟ دلت برام تنگ نمیشه؟
- من، همیشه دلتنگتم! هرروز، هرلحظه... حتی همین الآن.
دستانم را میگیرد و میگوید: میشه بخندی؟
نگاهم را از او میگیرم و با بیتفاوتی میگویم: به چی؟ وقتی خیلی وقته زندگی با من سر لج برداشته.
با لحنی آمیخته با خنده لب میزند:
- به پسر خلی که عاشق یه دختر خلتر از خودش شده چی؟ خنده نداره وضعمون؟ بهت حسودیم میشه شهرزاد، چرا اینقدر دوستت دارم؟!
میخندم که چشمهایش برق میزند. میایستد و میگوید: همیشه بخند، خوشگل میشی!
من هم با او میایستم و با اخم ساختگی میگویم: یعنی الآن نیستم؟
به دیوار پشتش تکیه میدهد، دست بستهاش را با دست دیگرش میگیرد و با لبخند به چهرهام زل میزند و میگوید: همیشه خوشگلی! موهای گیسو و پیچپیچی، چشمهایی به رنگ تلخی قهوه و همونقدر دلنشین!
ابروهایم بالا میپرد. با خنده میپرسم.
- نه بابا! تو رو از این حرفها؟
چشمکی میزند و میگوید: گاهی وقتها برای به دست آوردن دل معشوق باید حرفهای دلت رو به زبون بیاری.
لبخندی میزنم که به آرامی صدایم میزند، زیرلب زمزمه میکنم.
- بله؟
با لحنی دودل میگوید: تو... دوستم داری؟
از تعجب سرم را بالا میگیرم و با نگاه منتظرش مواجه میشوم. لبانم را به هم میزنم؛ هیچ جوابی برای پاسخ به او ندارم.
نگاهش را در چهرهام میچرخاند، با صدای دورگهاش میگوید: میخوام قبل اینکه برم بدونم. حقمه!
نگاه از او میگیرم و میخواهم از اتاق خارج شوم که دستم را میکشد.
شوک زده برمیگردم و نگاهمان در هم غرق میشود، با چشمهای مشکی پر غصهاش خیرهام شده. لبان خشک شدهام را تر میکنم و به آرامی طوری که خودم هم به اجبار صدایم را میشنوم میگویم: از اتفاق امروز فهمیدم، فکر کنم دوستت دارم!
دستم را رها میکند و یک قدم عقب میرود، میخواهد بیفتد که بازویش را میگیرم؛ هولزده پرستار را صدا میزنم که بریدهبریده میگوید: شهرزاد... خیلی... خیلی خوشحالم! با اینکه دیره، ولی...
نفس عمیقی میکشد و دستش را روی میز کنارش تکیه میدهد. با لبخند نگاهم میکند که باخجالت لبخندی میزنم.
دستی به چانهاش میکشد که با ورود پرستار از او دور میشوم.
***
به دست باندبیچ شدهام نگاه میکنم، با دست دیگرم ملحفه سورمهای رنگ تختمان را در دستم مچاله میکنم. تمام بدنم کوفته شده.
با صدای قدمهای کسی برمیگردم و رهام را در چهارچوب در میبینم.
با قدمهایی آرام و صورتی که از درد جمع شده به سمت تخت میآید. میایستم و به کمکش میروم.
سرش را برمیگرداند و نگاهش در صورتم قفل میشود.
به زمین چشم میدوزم و زمزمه میکنم.
- بریم.
با قدمهایی آرام به سمت تخت میرویم، کمکش میکنم روی تخت بنشیند. سپس میخواهم بروم که دستم را میگیرد.
- هنوز نرفتم، ولی دلم تنگ شده برات!
کنارش روی تخت مینشینم، سرش را برمیگرداند و نگاهم میکند.
- میشه باهم حرف بزنیم؟
سرم را تکان میدهم و با خنده میگویم:
- چراکه نه.
دستش را دراز میکند و از روی میز دفترچهاش را به دستم میدهد.
- این رو بگیر، کتاب که زیاد میخونی، فکر کن این هم رمانِ.
آن را در دستم میگیرم و بازش میکنم که با دستش آن را میبندد.
- نه، الآن نه. بزار برم بعدا.
سرم را تکان میدهم و آن را کنارم میگذارم. پایم را روی پایم میاندازم و دستم را زیرچانهام میگذارم و خیرهاش میشوم.
با صدای آرامی میپرسد.
- میشه سیگار بکشم؟
جوابم را بیپاسخ میگذارد و مرا به جلو هول میدهد.
*
روی تخت نشستهام و به ترنم که لباسهایم را برانداز میکند و یکی پس از دیگری در چمدان میگذارد نگاه میکنم.
ترنم خطاب به من میگوید: شهرزاد، به نظرت کدوم بیشتر بهت میاد؟
با کلافگی نفسم را فوت میکنم و دستانم را روی پیشانیام میگذارم؛ با کلافگی لب میزنم.
- ترنم میفهمی چی میگی؟ من برم عروسی نامزد سابقم؟ کسی که عاشقش بودم؟ یا شاید هم...
سرم را تکان میدهم و دستانم را روی زانوهایم میگذارم و بلند میشوم.
- نمیخوام دیگه ادامه بدم. نمیتونم!
ترنم همان پیرهن گلبهی رنگی که رهام برایم گرفته بود، به صورتم میزند و میگوید: باید بیای. این خوبه نه؟ اونجا هم میگم رهام برات گرفته.
- دلت میخواد زجرش بدی؟
سکوت میکند که با صدای تق خوردن در، سر هر دویمان به سمت آن میچرخد.
آرتین در حالی که چیزی پشت سرش قایم کرده وارد میشود، ترنم پیرهنم را در دستش تکان میدهد و با اخم خطاب به آرتین میگوید: چی قایم کردی؟
آرتین یک دستش را در موهایش فرو میبرد و همانطور که لبخند میزند دستش را دراز میکند و گلی را جلوی ترنم میگیرد.
لبخندی از کارش در چهرهام پدیدار میشود و با دستم لبخندم را میپوشانم. ترنم پیرهنم را به سمتم میاندازد و با ذوق گل را از آرتین میگیرد.
چیزی پچپچ میکنند که خودم را با جمع کردن لباسهایم سرگرم نشان میدهم.
سپس پس از چند دقیقه که دیگر همه را آماده کردهام ترنم به یادم میافتد و با داد میگوید: وای ببخشید! میخواستم بهت کمک کنم.
با گل در دستش به بازوی آرتین میزند و با لبولوچهای آویزان ادامه میدهم.
- همه تقصیر تویه!
کنارشان میایستم و خطاب به آرتین که میخندد میپرسم.
- تو نمیخوای زودتر بری؟
- آره، اتفاقا اومدم خداحافظی کنم.
ترنم هین بلندی میکشد، شانههایم را میگیرد و تکانتکانم میدهد.
- وایی! الآن متین میرسه.
با بهت نگاهش میکنم و سپس دستانش را از روی شانههایم برمیدارم.
- یعنی چی؟ مگه متین میخواد بیاد اینجا؟
به کمد سفید رنگ پشتش تکیه میدهد، با شرمندگی ریشریشهای آستینش را به بازی میگیرد.
به آرامی زمزمه میکند.
- ببخشید! میخواستم بهت بگم، ولی خب آدم نیستی که؛ رم میکردی.
با اخم چشم غرهای به او میزنم که آرتین میگوید: اگر رهام بفهمه خون به پا میشه!
ترنم با حرص به سمت آرتین که دستش را کناره او تکیه زده برمیگردد و تقریبا داد میزند.
- شما دهنت رو سفت بچسبی نمیفهمه.
متعجب به آرتین نگاه میکنم و زمزمه میکنم.
- مگه تو با رهام در ارتباطی...
- نه بابا، ترنم واسه خودش یه چیز گفت.
با عصبانیت به ترنم که لبش را گاز میگیرد نگاه میکند و ادامه میدهد.
- میدونی که ایشون یه کم پرتِ!
چشمانم ریز میشود و با شک به ترنم خیره میشوم.
آرتین دستانش را به هم میزند و میگوید: من دیگه برم. الآن متین میرسه گردنم رو میزنه.
*
با دیدنش که از ماشین پیاده میشود تپش قلب میگیرم. باری دیگر دارم میبینمش، اما چه شباهتی به دیدارهای قبلمان دارد؟ نگاهم را به سمت چشمهای سبزش که مرا در هر زمانی که میخواهد شیفتهی خودش میکند سوق میدهد.
لرزش سبیک گلویش را به وضوح میبینم. سرش را تکان میدهد و من هم زیرلب سلام میدهم.
لب پایینم را به دندان میگیرم که به سمتم میآید، چمدان را از دستم میگیرد و با صدای خش داری میگوید: لبت رو گاز نگیر!
ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه میزند. به سمت صندوق عقب میرود که اسمش را زمزمه میکنم.
سرش را بدون اینکه بلند کند، با لحن خاصی که همیشه دارد میگوید: جانم؟
دست و پایم را یک لحظه گم میکنم. با هر دو دستم، دستهی چرمی کیفم را می گیرم و به سمتش قدم دیگری برمیدارم.
- ببخشید دارم بدون دعوت میام عروسیت. ترنم اصرار داشت وگرنه...
در صندوق عقب را با غیض و محکم میبندد که یکهای میخورم. به آن تکیه میزند و نگاهش را در صورتم میچرخاند.
- خیلی دلم میخواست تو بهترین شب زندگیم کنارم باشی دختر عمو! ولیکن رهام جان ماموریت بودن، گفتم الآن بخوام دعوتتون کنم حرف و حدیث پشت سرمون پیش میاد.
چانهام از حرف کوبندهاش میلرزد. چندبار پشت سر هم پلک میزنم که با لحن پردردی میگوید: چند ماهه مادر شدی؟
- حدود دو-سه ماه.
سرش را تکان میدهد و لب میزند:
- امیدوارم دختر باشه، چون عاشق دختربچه بودی! یه دختر شکل خودت!
ناخودآگاه حرفهای دلم به زبانم میآید، بدون لرزشی در صدایم میگویم: ولی من امیدوارم دختر نباشه. نمیخوام بچم مثل من بختش سیاه باشه!
پوزخند صدا داری میزند و با تمسخر میگوید: بخت سیاه؟ خونت که مثل قصره، سر تا پات هم همه طلا و جواهر. هر چی بخوای هم رهام میریزه به پات؛ دیگه همه این رو شنیدن چند ماهه رهام اونقدر بهت محبت میکنه که حتی مجنون به لیلی نمیکرد.
ابرویم را بالا میاندازم و با لحنی تند، به دور از چیزی که در قلبم به سر میبرد میگویم: تو داری از عشق لیلی و مجنون حرف میزنی؟ ولی نزاشتی حرفم تموم بشه. بختش اونقدر سیاه نباشه که مثل رنگ سیاهی عشقش خالص باشه؛ نمیخوام دخترم هیچوقت عاشق بشه. خیلی وقته فهمیدم کسی که خودت دوستش داشته باشی موقتیه!
مانند همیشه که عصبی میشود، دندانهایش را به هم فشار میدهد و دستانش را مشت میکند.
سرم را به پشتیه صندلی ماشین تکیه میدهم، با چشمانی پراز اشک به آسمانی تیره که حال ابرهایش همانند قلب شکستهام غصهدار است نگاه میکنم. هر قطرهای که به پنجره ماشین میخورد، همانند صدای تپش قلب من تند و همراه با غم است. وجودم پر شده از دلشوره و نگرانی؛ شاید هم دلتنگی از جانب رهام، شاید هم حسرت از طرف متین! نمیدانم توان این را دارم که در عروسی متین شرکت کنم یا نه، اما این را میدانم که این بچه همیشه و همه جا همراهم است، شاید خندهدار باشد، اما حال تنهاییام با وجود او کمتر حس میشود.
با سنگینی نگاه کسی چشم از بیرون میگیرم و نگاهم در چشمان سبزی به زیبایی روشنی و تیرگی جنگل انبوه گرفتار میشود. قلبم شروع به لرزیدن میکند. پس از چند لحظه نگاهم را از او میگیرم و شروع به کندن پوست لبم میکنم.
هرچقدر هم خودم را سرزنش کنم باز هم کم است؛ کاش رهام نمیرفت! حداقل بدون خداحافظی نمیرفت، اگر میدانستم میخواهد بدون آنکه بیدارم کند برود تا صبح بالای سرش میماند.
حق با رهام بود، نتوانست مرا عاشق خود کند. نتوانست کاری کند که قلبم برایش بلرزد، اما توانست مرا وابستهی خودش کند. طوری که حالا احساس میکنم در نفس کشیدنم مانعی ایجاد شده. در میان شلوغی افکارم و صدای قطرات باران که مانند لالایی در گوشم میپیچد در خواب عمیقی فرو میروم.
با احساس کسی که تکانم میدهد پلکهایم را از هم باز میکنم. کمی با گنگی به اطرافم مینگرم و سپس دست ترنم را میگیرم و پایین میآیم. با دیدن خانهی عمومحمد با اخم و سوالی به او خیره میشوم که میگوید: بیا بریم حالا... خب چیکار کنم عمو و زنعمو رفتن شیراز.
- شیراز واسه چی؟
شانههایش را بالا میاندازد و لب میزند.
- نمیدونم والا.
زمزمه میکنم.
- میخواستم یه چیز مهم بهشون بگم.
- تا جمعه برمیگردن.
با صدای کلفت متین که از کنارم میآید یکهای میخورم. آب دهانم را پر صدا قورت میدهم و با غیض میگویم: پیشرفت کردی، قبلا به حرفهای مردم گوش نمیدادی!
با حالت خاصی نگاهم میکند و لب میزند:
- اونموقع تو برام مردم نبودی!
ترنم بازویم را میکشد و مرا به جلو هول میدهد.
پشت سرهم و تندتند نفس میکشم. مگر خودش نخواست از او دور شوم؟ مگر خودش نگفت با رهام خوشبخت شوم؟ پس باید دلم را سنگ کنم و طوری رفتار کنم که گویا دیگر عاشقش نیستم! اما فقط خودم میدانم که آنقدر دوستش دارم که بهخاطرش حسم را زیر پایم له میکنم.
پشت سر ترنم وارد میشوم که در آغوش زنعمو غرق میشوم. محکم بغلم میکند و با دست دیگرش سرم را نوازش میکند. مرا از خودش جدا میکند و صورتم را با دستانش قاب میگیرد. چشمان تیلهایش پر از اشک میشود، با صدایی که میلرزد میگوید: خوبی قربونت بشم؟ بعد تصادف حالت بهتره؟ شنیدم تو انباری بودی و اونجا آتیش گرفت. حالت خوبه؟ عاطفه بیچاره مرد و زنده شد؛ چرا یه خبر نمیدی فدات بشم؟
با لحن سردی که خودم هم انتظارش را ندارم لب میزنم.
- مگه وقتی حالم خوب بود کنارم بودین؟ پشتم بودین؟ مگه پنج ماه پیش که بهتون احتیاج داشتم برام کاری کردین؟ ببخشید که مزاحمتون شدم، اصلا نمیخواستم بیام ترنم مجبورم کرد.
عمو محمد نزدیکم میشود و دستانش را در جیب شلوارش فرو میبرد.
- بعضی وقتها خیلی گستاخ میشی! فکر نمیکنم داداشم بیادبی رو بهت یاد داده باشه.
نمیدانم چرا، اما با خودم هم انگار لج کردهام. به چهرهی از خشم قرمز شدهی عمو نگاه میکنم، خیلی در این چند ماه شکسته شده. با بیحسی به چشمان ریزش خیره میشوم و میگویم: عموجون، بابا یه چیز دیگه هم یاد داده بود. هیچوقت تسلیم حرف زور نشم، اما خودش مجبورم کرد که حرف زور آقاجون رو قبول کنم!
- احترام بزرگترت رو نگهدار بچه. نباید هرچی تو مغزت قطار میشه به زبون بیاری.
تک خندهای میکنم و با تمسخر میگویم: عجیبه! مردای جهانبختی علاقه خاصی به حرف زدن و جواب نشنیدن دارن! خیلی دوست دارین توهین کنین همه بگن چَشم، آره؟ ولی ببخشید من از زنای ترسویه خانوادتون نیستم!
دست عمو بالا میرود که با بیتفاوتی نگاهش میکند، متین جلو میآید و دست عمو را در هوا میگیرد. با عصبانیت و میان دندانهای کلیدشدهاش میگوید: بابا، میخواین روی یه زن حامله دست بلند کنین؟ روی دختر داداشتون؟
سرم را به سمت متین میچرخانم و لب میزنم:
- باید بگی روی دخترخالهی برادر زادتون!
سپس به عمو چشم میدوزم که با بهت نگاهم میکند. زن عمو لبش را گاز میگیرد و از پشت مرا به سمت اتاق ترنم هول میدهد.
- چند روز گذشته نمیخوای از این اتاق بیای بیرون؟
دفترچهی رهام را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
به سمت تخت میآید، شانههایم را میگیرد و جلوی پایم مینشیند.
- بسته دیگه از این دفتر آقات دل بکن.
میخندم و زمزمه میکنم.
- چی میگی؟
دفتر را باز میکنم و برگههای کاهیاش را یکی پس از دیگری ورق میزنم. لبم را تر میکنم و خطاب به ترنم لب میزنم.
- با خوندن هر جملهی این دفتر، حس میکنم به رهام نزدیکتر میشم.
ترنم پتوی روی شانههایم را برمیدارد و وادارم میکند بایستم. دفتر را از دستانم میکشد و روی تخت میگذارد.
به سمت کمد کرم رنگ کنار تخت میرود و چمدانم را بیرون میآورد. آن را روی تخت میگذارد و پیرهن گلبهی رنگم را بیرون میکشد. آن را مقابلم نگه میدارد که به یک آن به یاد رهام میفتم.
آب دهانم را قورت میدهم و با لبخند میگویم: این رو رهام برام گرفته بود. میخواست من رو ببر تولد...
با یادآوری آن روز و تولد نیکا، سکوت میکنم.
ترنم با قدمهایی آرام به سمتم میآید و با لحن دلسوزانهای میگوید: دلت برای رهام تنگ شده مگه نه؟
اشکهایم را با پشت دستم پاک میکنم و با خنده میگویم: نه، رهام خودش گفته همیشه پیشمه! کدوم عاشقی رو دیدی روحش پیش کسی که دوستش داره نباشه؟
به سمت پنجره قدم برمیدارم و دستم را روی طاقچهاش میگذارد، با صدای آرام و شمردهای خطاب به ترنم میگویم: حس میکنم، به رهام علاقه پیدا کرده بودم. نمیگم عاشقشما نه، شاید متین رو فراموش کرده باشم، ولی نمیتونم عاشق رهام بشم.
- یه حسی عجیبی داری نه؟
برمیگردم و به ترنم که وسط اتاق ایستاده و موی مشکی و بافتهاش را در دستش گرفته میگویم: حس دفعهی پیش رو دارم. وقتی که حس میکردم احساس عجیبی به متین پیدا کردم. درست مثل اونموقعه، ولی من اون زمان میدونستم چی میخواستم، ولی الآن نمیدونم!
به سمت میز آرایش کنار پنجره قدم برمیدارد و سشوآر را در دستش میگیرد، سرش را به سمتم برمیگرداند و با لبخند میگوید: چطوره موهای پیچپیچیت صاف بشه؟ میخوام امروز قشنگ تر از سارا بشی!
به نقطهی نامعلومی خیره میشوم و میگویم: رهام وقتی موهام رو صاف کردم خیلی خوشش اومده بود، ولی فکر نکنم دوست داشته باشه در نبودش خوشگل به نظر بیام.
با اخم و چهرهی که پرواضح است از حرفم چیزی متوجه نشده لب میزند.
- هان؟
سرم را تکان میدهم و پیرهن گلبهیام را در دستانم میگیرم، شانهای بالا میاندازم و میگویم: رهام دوست نداره آرایش کنم یا خوشگل بشم. همیشه میگفت قیافهی خودم قشنگتره! خب ساده دوست داره.
- الآن که رهام اینجا نیست!
ابرویم بالا میرود و با تعجب میگویم: چه ربطی داره؟
بازویم را میکشد و وادارم میکند روی صندلی میز آرایش بنشینم. همانطور که رژلبها را امتحان میکند میگوید: امشب با من.
به خودم در آینه نگاه میکنم، رژ صورتی را از دستش میکشم و با شیطنت میگویم: ناراحت میشه، ولی فقط اخم تخم میکنه. زیاد دل نداره دعوام کنه.
از آینه چشمکی به ترنم میزنم که میخندد و میگوید: آخآخ! رهام نبودی خانومت رو به راه بد کشیدم.
از حرفش خندهام میگیرد و با چشمانی که برق میزند از آینه نگاهش میکنم.
وجودم پر شده از نگرانی و استرس! به در تالار نگاه میکنم، قلب تپندهام هرلحظه تندتر میشود.
احساس بچگیهایم را دارم، وقتی که کار اشتباهی میکردم و ترس این را داشتم که مبادا مامان به بابا حرفی بزند. ترسم از چی است نمیدانم! هرچقدر هم لاف میزنم و میگویم دیگر عاشق متین نیستم، تنها حرف پوچ و بیمعناییست!
با ورودشان ناخودآگاه میایستم، حرف رهام در گوشم میپیچد؛ همیشه میگفت من باید قوی باشم!
با دیدنش در لباس دامادی لبخندی میزند، نگاهم سمت دست حلقه شدهی سارا دور بازوی متین کشیده میشود. لب پایینم را گاز میگیرم.
زیرلب ببخشید میگویم و به طرف در میروم. میخواهم از کنار متین رد شوم که نگاهمان در هم گره میخورد. چانهام میلرزد، همانطور خیرهام شده که زمزمه میکنم.
- سلام، خوشبخت بشین!
بدون نگاه کردن به او از در بیرون میروم. روی پلهی جلوی در مینشینم. کاش رهام اینجا بودی!
دردی در شکمم میپیچد که چهرهام جمع میشود. میخندم و دستم را روی شکمم میگذارم.
- تو رو یادم نرفته که اعلام حضور میکنی.
سرم را بالا میگیرم و به ماه نگاه میکنم.
زیرلب زمزمه میکنم.
- چرا زندگیم اینقدر پیچیدهست؟
- شهرزاد نمیای تو؟
از صدایش تشخیصش میدهم. بدون نگاه کردن به ترنم میگویم: یه ذره تنها باشم، میام.
نمیدانم چقدر میگذرد، اما دیگر با کلافگی میخواهم بایستم و داخل بروم که با شنیدن صدای متین خشکم میزند.
- رهام برنمیگرده مگه؟
بدون آنکه برگردم جواب میدهم.
- آره، رفته، ولی برمیگرده.
میخندد و به آرامی جلویم میایستد. به چشمانم زل میزند که نگاه از او میگیرم. میخواهم بروم که مچ دستم را میگیرد و مرا طرف خودش میکشد.
- ولم کن، یکی میبینه.
- الآن همه تو دارن به حال خراب من میرقصن.
دستانم را روی سینهاش میگذارم و هولش میدهم. انگشت اشارهام را به سمتش میگیرم و با خشم میگویم: این آخرین بارت باشه که بهم دست میزنی!
پوزخند صدا داری میزند و میگوید: دوستش داری؟
- تو چی؟ تو عاشق عروست نیستی؟!
سرش را به طرفین تکان میدهد و با قاطعیت لب میزند.
- نه.
با بهت نگاهش میکنم که با اخم ادامه میدهد.
- من فقط عاشق یه نفر شدم، عاشقش هم میمونم!
یک قدم جلو میآید که عقب میروم.
- تو بگو، بگو تو هم هنوز دوستم داری من همین الآن این عروسی رو به هم میزنم.
از حرص نفسنفس میزنم و با عصبانیت و ناباور میگویم: من شوهر دارم و یک مادرم! شاید ازدواجم با رهام به اجبار بود، اما بهترین اتفاق تو زندگیم بود و هست. من شوهرم رو دوست دارم متین! این رو بفهم. ما دیگه هیچ نسبتی بجز دختر عمو و پسر عمو نداریم.
برمیگردم و میخواهم به داخل بروم که میگوید: پس چرا اومدی بیرون؟ نگو که هنوز هم من رو میبینی قلبت نمیلرزه!
سرم را مایل به او کج میکنم و با لحن محکمی میگویم: من منکر این نمیشم که یه زمانی عاشقت نبودم، ولی گذشته دیگه گذشت و رفته، برنمیگرده!
پلکهایم را میبندم که قطره اشکی از گونهام جاری میشود.
میخواهم داخل بروم که سرم گیج میرود و یک لحظه زیرپاهایم خالی میشود.
با سردرد شدیدی پلکهایم را باز میکنم، در اولین نگاه ترنم را میبینم که روی زمین و کنارم نشسته و کفشش را در دستش گرفته؛ زیرلب و با اخم شروع به حرف زدن میکند.
- غلط کردم پاشنه بلند پوشدم، آخ! میسوزه.
با صدای آرامی اسمش را زمزمه میکنم که سرش را بالا می گیرد.
اول با دیدنم لبخندی میزند، اما کمی بعد اخمهایش در هم میرود و کفش کرم رنگ در دستش را جلویش روی زمین میاندازد. زانوهایش را به زمین میکشد و نزدیکم میشود. انگشتش را روبهروی صورتم میگیرد، سرش را تکان میدهد که موهای صاف مشکیاش روی شانههایش پخش میشود.
- تو چته؟ به خدا به آرتین میگم به رهام بگه بیادا! بعد اومد اول متین رو میکشه، بعد خودش رو. میدونی که چقدر کم داره!
دستم را دراز میکنم و به یقهی اکلیلی ترنم میکشم. اکلیلهای قرمزش روی دستم مینشیند؛ به پیرهن دخترانه و زرشکی ترنم نگاهی میاندازم و بدون توجه به حرفش لب میزنم.
- خیلی خوشگل شدی!
نفسش را فوت میکند. دستم را میگیرد و با کمک او بلند میشوم.
دستم را روی سرم میگذارم که فریادش بلند میشود.
- اه! اینهمه زحمت کشیدم دست نزن!
به جیغجیغهایش لبخندی میزنم، سپس زیرلب زمزمه میکنم.
- چم شد یهو؟
همانطور که دامن توریاش که اکلیلهای زرشکی دارد را تکان میدهد میگوید: مثل همیشه غش کردی. قبلا غشی نبودیا، همه تقصیر رهامه!
- به اون بنده خدا چیکار داری؟
با چشمهای شیطنتواری نگاهم میکند.
- آخی! بنده خدا. شهرزاد خانم مشکوک میزنی!
سپس به زیرپایش نگاه میکند و با خنده میگوید: وایی نگاه کن، همهی اکلیلها ریخته رو زمین.
از ذوقش خندهام میگیرد. با دیدن قیافهی ترسیدهاش تپش قلب میگیرم.
- چی شده؟
به صورتم اشاره میزند و بریدهبریده میگوید: شهرزاد... خون!
برمیگردم و به خودم در آینه نگاه میکنم. با کلافگی از اتاق خارج میشوم، خطاب به ترنم که پشت سرم میآید میگویم: چیزی نیست. من بعد از تصادف خیلی خوندماغ میشم.
- هان؟!
میخواهم وارد دستشویی بشوم که با حس سنگینی نگاه کسی سرم را برمیگردانم.
متین کنار سارا ایستاده، فقط به من نگاه میکند و هرازگاهی سرش را برای سارا تکان میدهد. به او چشم غرهای میزنم و راهم را در پیش میگیرم.
بعد از بند آمدن خون دماغم به خودم در آینه بزرگ روبهرویم نگاه میکنم. به صورتم چندبار آب میزنم که ترنم از پشت بغلم میکند.
با چشمانی پر از حرف و نگرانی از آینه نگاهم میکند و با لحنی غمناک میگوید: خیلی بدبختی شهرزاد! ببخشید این رو میگم، ولی ما هردومون بیچارهایم!
همانطور که جلوی مویم را درست میکنم، خطاب به ترنم زمزمه میکنم.
- نه داری درست میگی!
نمیدانم چرا، اما با لبخند به رقص دونفرهی متین و سارا نگاه میکنم. متین هرلحظه بیشتر خیرهام میشود. مدام میخواهم نگاهش نکنم، اما نمیتوانم! این نگاه پر از حرفها دارد. کاش میتوانستم به متین بفهمانم رهام تهدیدم کرده بود! وگرنه من مگر دیوانه بودم تسلیم خواستهی آقاجون شوم! کاش جراتش را داشتم، کاش میتوانستم!
دیگر تحملش را ندارم. میایستم و میخواهم بیرون بروم که با شنیدن صدای ترنم میایستم.
- یعنی چی آرتین؟
پشت در میایستم و از لای در به آرتین که دستش را در موهایش فرو برده نگاه میکنم.
- من نمیدونم، رهام گفته اینها رو بریز تو آب شهرزاد.
- من وقتی نمیدونم چرا باید این کار رو بکنم؟
آرتین دستش را جلوی دهانش میگیرد و با کلافگی به سمت ترنم برمیگردد.
- بهت میگم، ولی قول بده هول نشی! شهرزاد به...
- شهرزاد جون، آقا رهام کجان؟
بهخاطر خانمی که از پشت صدایم زد، ادامهی حرف آرتین را نشنیدم. با حرص به خانم مسن و کوتاه قد روبهرویم خیره میشوم.
- ماموریت هستن.
صورت استخوانیاش را نزدیکم میکند و به آرامی میگوید: شنیده بودم شیرینی خوردهی پسر زهرا خانوم بودی!
با کلافگی نفسم را فوت میکنم و میگویم: بله، ولی جدا شدیم.
با صدای آرتین برمیگردم.
- شهرزاد! تو از کی اینجایی؟
زیرلب زمزمه میکنم.
- همین الان.
به چهرهی ترنم نگاه میکنم، صورتش را از من میدزدد که با نگرانی به سمتش میروم.
دستش را جلوی صورتش میگیرد و سپس با خندهای مصنوعی مرا به سمت میز میبرد.
***
روی تخت و رو به پنجره مینشینم و دستانم را روی طاقچه میگذارم. به ماه خیره میشوم و زیرلب زمزمه میکنم.
- رهام تو کجایی؟ نه زنگی، نه پیامی! کجایی که بهت بگم؛ دوستت دارم! ایندفعه نه به عنوان پسرعمو... یا پسرخاله. به عنوان یک عشق! رهام برگرد. با اینکه ترنم پیشمه، اما بیشتر از قبل حس تنها بودن میکنم.
نفسم را فوت میکنم و دستم را روی شکمم میکشم.
- میبینی بابایی چقدر نامرده؟
با دیدن ساعت دور مچ دستم آن را باز میکنم. به بند چرمیاش دستی میکشم و با آن به سمت سطل کوچک کنار در میروم. ساعت را در دستم جابهجا میکنم، با یادآوری وقتی که متین این را به من هدیه داده بود لبخندی میزنم.
- دیگه تموم شد شهرزاد. دیگه حتی کوچکترین خاطرهش رو هم باید از مغزت پاک کنی. میدونم نمیشه، ولی باید فراموشش کنی. حتی با تظاهر!
آن را به داخل سطل میاندازم و کنار در روی زمین سر میخورم.
دستانم را روی پیشانیام میگذارم.
- قول میدم منتظرت بمونم رهام!
«پنج ماه بعد»
جلوی آینه قدی اتاقم میایستم و به خودم خیره میشوم. چقدر چاق و گرد شدهام! سرم را تکان میدهم و دامن قرمز رنگ پیرهنم را در دستم میگیرم. پارچهی نرمش را در دستم فشار میدهم و همانطور که کمی با صدای بلند نفس میکشم به سمت تخت میروم. رویش دراز میکشم که با صدای تقهی در سرم را به سمت در برمیگردانم.
نگار همانطور که گوشیام را در دستش گرفته وارد میشود و آن را در دستم میدهد.
- شهرزاد، ترنم زنگ زده. پا نشو!
همانطور که دراز کشیدهام گوشی را از او میگیرم و تماس را وصل میکنم. صدای پر از هیجانش در گوشم میپیچد.
- سلام شهرزاد، رفتی دیدی نخود خاله دختر یا پسر؟
با صدای گرفتهام لب میزنم.
- نه، منتظرم رهام بیاد.
نفسش را فوت میکند و با ناامیدی میگوید: دیگه هفت ماهشه! رهام الآن پنج ماهه برنگشته، از کجا معلوم اصلا... ولش کن! من اصلا بهخاطر یه چیز دیگه زنگ زدم.
- چی؟
کمی صدایش را آرام میکند و میگوید: من گفتم تابستونه میخوام برم پیش شهرزاد، متین هم شنید داره دست زن بیریختش رو میگیره بیاد اونجا.
با بهت تقربیا داد میزنم.
- چی؟!
- منم همینقدر شوکه شدم!
بریدهبریده می گویم: اما...اما من اصلا وضعم خوب نیست! با پیرهن گلگلی... چاق... چطوری میخوام از مهمون پذیرایی کنم! اگه تو بودی اصلا مهم نبود.
- چی بگم. حالا ولش کن حرص نخور. ما تا آخر این هفته میایم، فعلا من باید برم.
پس از خداحافظی به سقف چشم میدوزم.
چطور میتوانم دوباره متین را ببینم!
- من پنج ماه پیش از اون خونه، از اون شهر، از هرچیزی که من رو یاد متین مینداخت دور شدم. برگشتم خونهی خودم. بعد الآن...
پلکهایم را محکم میبندم و با کلافگی گوشی را کنارم میاندازم.
***
با شنیدن صدای قدمهایشان دستم را روی دستهی مبل میگذارم و میخواهم بایستم که دست سردی دور بازویم حلقه میشود. اجازهی ایستادن به من نمیدهد، خم میشود و با ذوق مرا در آغوشش میگیرد. سپس میخندد و با نوک انگشتش به بینیام میزند.
- چه تپل شدی!
میخندم و دستش را پس میزنم.
- ترنم! اذیت نکن.
- وای خدا! وایی متین عمرا ما نباید بچه دار بشیم. یعنی منم مثل شهرزاد جون اینجوری از ریخت میفتم؟
با بهت سرم را برمیگردانم و با سارا که با بدجنسی نگاهم میکند و دستش را تکان میدهد تا النگوهای در دستش را به رخم بکشد مواجه میشوم. با اخم نگاهم سمت متین که با بهت خیرهام شده کشیده میشود. چندبار پلک میزند و لبخند کم رنگی به چهرهام میزند. زیرلب سلام میدهم که ترنم با عصبانیت و لحن تندی خطاب به سارا میگوید: حق داری بترسی سارا جون! آخه شهرزاد خیلی خوشگل بود الآن هم بزنم به تخته خوشگلتر شده! ولی تو الآن اینجوری هستی بعدا چی بشی...
با صدای بلندی میخندد که حرفش نصفه میماند. سارا با عصبانیت به سمت متین برمیگردد و با نگاه خیرهی متین روی من مواجه میشود.
سارا با حرص به سمت نگار که کنار در ایستاده بود برمیگردد و با لحن بدی میگوید: بیا کیفم رو بگیر! دستشویی کجاست؟
با حرص کیف دستی کوچک و سفیداش را به دست نگار میدهد و سپس به سمت دستشویی که نگار اشاره میزند میرود.
- اینجا کسی حق نداره به خدمتکارهای من توهین یا بیاحترامی کنه، یا با لحن بدی باهاشون حرف بزنه! بخصوص شما که فقط یه مهمونید! اینجا خونهی اونهاست!
برمیگردد با حرص و تنفر نگاهم میکند، به راه خودش ادامه میدهد که ترنم همانطور که زیرلب به سارا حرف میزند کنارم روی مبل مینشیند.
متین قدمی به جلو برمیدارد. روبهرویم میایستد و دستانش را در جیب شلوارش فرو میبرد.
سرش را تکان میدهد و شانههایش را بالا میاندازد، با لحن شوکه و هول شدهای میگوید: دلم برات تنگ شده بود! از سارا ناراحت نشو. اون فقط لحنش تنده.
با اخم سرم را تکان میدهم. با دیدن نبودن سارا کمی روبه من خم میشود و با زمزمه میکند.
- از نظر من خوشگلتر شدی!
ترنم با لحن تندی متین را صدا میزند، که دستانش را باز میکند و با خنده میگوید: چیز بدی نگفتم که.