با صدای گوشیاش، آن را از جیب کتش بیرون میکشد و به سمت حیاط پشتی میرود.
نگاهم همانطور به رفتنش خیره مانده که با صدای ترنم سرم را به سمتش برمیگردانم.
- بریم سونوگرافی؟ تروخدا!
سرم را تکان میدهم و دستم را روی دستش میگذارم.
- نه ترنم. من منتظرم رهام بیاد!
کتاب را میبندم و خمیازهی خواب آلودی میکشم. پتو را بالاتر میکشم و پلکهایم را میبندم. با صدای ویبرهی گوشیام آن را از روی میز برمیدارم و با دیدن شمارهی ناشناسی با اخم به صفحهی گوشی چشم میدوزم.
- من زندهم! منتظرم بمون.
با بهت چندبار پیامش را میخوانم و به فکر فرو میروم. معلوم است کیست، رهام!
*
- فکر نکن به حرفت گوش دادما، از برگشتن رهام مطمئن شدم که دارم میام.
همانطور که ماشین را پارک میکند، تک خندهای میکند و میگوید: آها! و میشه بپرسم از کجا مطمئن شدی؟
- دیگهدیگه!
از ماشین پیاده میشوم. آنقدر حواسم پرت است که در را محکم میبندم.
- هوی خواهرمن بیا در رو بکَن ببر!
همانطور که شالم را مرتب میکنم زیرلب میگویم: ببخشید!
اول به در مطب نگاه میکنم و سپس با تردید به ترنم چشم میدوزم. سرش را تکان میدهد که کمی از ناراحتیام کاسته میشود.
حس عجیبی دارم! حسی که نمیتوانم ابرازش کنم یا حتی تشریحاش کنم که چیست.
همانگونه که به نقطهای خیره شدهام سوار ماشین میشوم. نگاهم را به کاغذ سونوگرافی در دستم حواله میدهم. ترنم با چهرهای بشاش سوار میشود و با خنده میگوید: وایی! نخود خاله پسره، قند عسله.
با خنده به نیم رخ ترنم خیره میشوم. ماشین را روشن میکند و همانطور که راه خانه را در پیش گرفته میپرسد.
- اسمش رو چی میزاری؟
با صدای آرامی زمزمه میکنم.
- سپهر.
یکهو ترمز میکند که به سمت جلو پرت میشوم. دستم را روی داشبرد میگذارم و تقریبا رو به ترنم داد میزنم.
- چته؟!
شال سفیداش را روی سرش مرتب میکند و با حرص میپرسد.
- چرا سپهر؟ بهخاطر آقا متین؟
با کلافگی نگاهم را از او میگیرم و به پشتیه صندلی تکیه میدهم.
- جواب من رو بده!
سرم را به سمتش برمیگردانم و با جدیت میگویم: آره. فکر کن آرتین یه اسم برای بچهی آیندتون انتخاب کنه، اونموقع تو چیکار میکنی؟
- ولی شوهرت رهامه!
پلکهایم را با حرص باز و بسته میکنم.
- چه ربطی داره؟
انگشت اشارهاش را به طرفم میگیرد، همانطور که پرههای بینیاش از حرص باز و بسته میشود و ترهای از موهای مشکیاش جلوی صورتاش ریخته شده؛ با دندانهایی کلید شده میگوید: حواست باشه شهرزاد، خودت هم میدونی رهام بفهمه بدبخت میشیم! خودت هم ربطش رو میدونی.
*
با نگرانی انگشتان دستم را به بازی گرفتهام، برای بار هزارم امروز دعا کردم که ای کاش رهام کنارم بود! ترنم دستم را میگیرد. همانطور که با دست دیگرم به مبل چرمی سالن فشار میدهم، خطاب به ترنم میگویم: بعد از حرف زدن با آقاجون، یه جورایی ترسیدم!
ترنم میخواهد حرفی بزند که با صدای پرتمسخر سارا سرم را بالا میگیرم.
- عجب بچهای! با پا قدم خوبی که داره، بیپدر باید به دنیا بیاد.
دست سردم را مشت میکنم، همانند همیشه که عصبی میشوم دندانهایم را به هم فشار میدهم.
متین همانطور که پایش را روی پایش انداخته و با حرص تکانش میدهد روبه سارا برمیگردد و اسمش را با تندی صدا میزند.
- وا من که چیزی نگفتم!
متین بدون اعتنایی به سارا خطاب به من میپرسد.
- اسم پسرت رو میخوای چی بزاری؟
با شنیدن سوالش تپش قلب میگیرم. دستان سردم را به هم میمالم و با صدایی که میلرزد میگویم: سپهر!
با گفتن این حرفم متین به جلو خم میشود و با بهت نگاهم میکند. با چشمهایی درشت شده نگاهش میکنم.
- چرا سپهر شهرزاد جون؟ اینهمه اسم!
با شنیدن سوال سارا، مستقیم به متین نگاه میکنم و خیرهاش میشوم.
- یه نفر این اسم رو بهم پیشنهاد داده بود! که قبلا برام آدم مهمی بود، بهش قول داده بود.
میایستم که ترنم هم با من بلند میشود.
- من میرم استراحت کنم.
با گامهایی بلند به سمت طبقهی بالا میروم، راهروی طولانی را طی میکنم و با رسیدن به اتاق وارد میشوم و در را پشت سرم قفل میکنم.
به سمت گوشیام میروم. زیرلب زمزمه میکنم.
- مطمئنم خودتی رهام! دیگه خسته شدم. باید برگردی!
با انگشتان لرزانم به کلیدهای کیبرد میزنم و پس از چند بار غلط نوشتن از روی عصبانیت، خلاصه پیامم را میفرستم.
- دلم برات تنگ شده رهام! نمیخوای برگردی؟
با قلبی که بیهمتا میتپد، طول و عرض اتاق را طی میکنم.
با ویبرهی گوشیام هولزده صفحهاش را باز میکنم. با دیدن پیامی که برایم آمده، با کلافگی رو تخت مینشینم.
- فکرش هم نمیکردم اسم سپهر یادت باشه. اگه میشه بیا تو حیاط، میخوام باهات حرف بزنم.
گوشیام را روی تخت میاندازم و شروع به کندن پوست لبهایم میکنم. من باید برای همیشه کاری کنم که متین از من دور شود! گاهی وقتها برای پیچوتابهای زندگی؛ باید از قلبت هم بگذری!
در کمد را باز میکنم، لباسها را کنار میزنم که یک رختآویز میافتد؛ خم میشوم تا آن را بردارم که چشمم به سویشرت رهام میخورد.
آن را برمیدارم و جلوی بینیام میگیرم. عطر تلخاش تمام وجودم را پر میکند، زیرلب زمزمه میکنم.
- هیچوقت فکرش هم نمیکردم دلم برات تنگ بشه! برای بداخلاقیهات، اخمهات، مهربونیهای عجیبت...
آن را در کمد مرتب میکنم، برمیگردم که با دیدن فرد روبهرویم چشمانم درشت میشود. بهت زده به متین نگاه میکنم که دستش را پشت گردنش میکشد و میگوید: ببخشید چندبار در زدم، دیدم جواب نمیدی...
- اومدی تو!
سرش را تکان میدهد. به سمت مبل چرمی کنار آواژور میروم و رویش مینشینم. منتظر به متین نگاه میکنم، بدون هیچ حرفی فقط خیرهام شده.
لبانم را به هم میفشارم و خطاب به متین میگویم: نمیخوای بگی چرا الآن اینجایی؟
- چون دلم برات تنگ شده!
از حرفش جا میخورم، اما بدون تغییری در حالت صورتم میگویم: هر روز داری من رو میبینی، پس حرفت بیمعنیه.
چهرهاش در یک آن کبود میشود، با صدایی پر از عصبانیت که کنترلش میکند تا بالا نرود تقریبا داد خفیفی میزند.
- چرا یجوری رفتار میکنی انگار هیچی بین ما نبوده؟ چرا تظاهر میکنی فراموشم کردی؟! وقتی هنوز هم من رو دوست داری، چرا اسم پسری که من برای بچمون انتخاب کرده بودم رو گذاشتی رو بچت؟ من جواب میخوام شهرزاد!
دستانم را روی دستهی مبل میگذارم و سریع بلند میشوم که با نگرانی زمزمه میکند.
- مواظب باش!
به چشمهای سبز خیره کنندهاش نگاه میکنم و با صدایی تحلیل رفته میگویم: ببین متین، قبول دارم یه چیزایی بین ما بوده، ولی خودتم قبول کن یه حس بچگونه بود. نه من اونقدر عاشقت بودم نه تو.
بهت زده خیرهام میشود، خندهی پرحرصی میکند.
- حس بچگونه؟ اینا رو اون رهام عوضی تو گوشت خونده یا آقاجون؟
- دربارهی شوهرم درست حرف بزن!
تک خندهای میکند.
- شوهرت؟ عاشقشی؟ خیلی دوستش داری نه؟ این حس، حس بچگونهای نیست؟!
نفس عمیقی میکشم و شمردهشمرده میگویم: قبول دارم رهام با نقشه، کلک، دروغ و هرچی، عروسیمون رو بههم زد. اینقدر عاشقم بود که به قول خودش هرکاری کرد که من رو مال خودش کنه، ولی تو چی؟ تو چی کار کردی؟ تهته عشقت این بود که فرار کنیم؟ همین؟ حتی نزاشتی یک سال از عروسیم بگذره ازدواج کردی! پس قبول کن که حق دارم به عشقمون شک کنم!
- هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم جلوم وایستی و این حرفها رو بزنی. خیلی عوض شدی!
- همه عوض میشن. جهان با این همه بزرگیش هر فصلش با هم فرق میکنه. من که دیگه آدمم! انتظار نداشتی که اینهمه ازت بیمعرفتی ببینم بازم عاشقت باشم.
- عشق با اینجور چیزا از بین نمیره. بگو از اول عاشقم نبودی.
- من همچین حرفی نزدم.
یک قدم جلوتر میآید که سرم سمت در میچرخد. با صدایی آرام و جدیاش میگوید: رهام رفته. هیچوقت هم برنمیگرده، این رو باید قبول کنی! اون بچه نیاز به پدر داره. میتونی طلاق غیابی بگیری. باهم یه زندگی جدیدمون رو شروع میکنیم.
تمام وجودم از حرفاش آتش میگیرد. دستانم را مشت میکنم و با حرص تقریبا داد میزنم.
- چی داری میگی؟ خودت میفهمی؟ رهام زندهست، برمیگرده من مطمئنم! تو... تو خجالت نمیکشی؟ هنوز جوهر عقدت خشک نشده داری میای به من پیشنهاد ازدواج میدی؟ کی اینقدر...
برو بیرون متین؛ امروز مطمئنم کردی که از ازدواجم با رهام پشیمون نباشم. برو!
- من...
در باز میشود که حرف متین نصفه میماند. ترنم با نگرانی وارد میشود و با تشر میگوید: چتونه؟ شانس آوردین سارا رفته بیرون. اصلا متین تو اینجا چیکار میکنی؟
متین بدون اعتنایی به ترنم زمزمه میکند.
- حرف آخرت همینه؟
آنقدر محکم میگویم آره که تظاهرم باورم میشود. با گامهایی محکم به سمت در میرود. ترنم به رفتن متین نگاه میکند و سپس به سمت من میآید.
***
یک هفته از بحثم با متین میگذرد. ترنم همانطور که وسایلهایش جمع میکند میگوید: ببخشیدا! تو این دو هفته همش باید نیش و کنایههای این سارایه عجایب رو تحمل میکردی.
بدون حرف نگاهش میکنم که به طرفم میآید و مرا در آغوش میگیرد.
سپس شانههایم را میگیرد و زمزمه میکند.
- دلم برات تنگ میشه!
- منم.
به شانهام میزند و به سمت چمدانش میرود.
- خب دیگه لوس نشو! فردا صبح که میریم، از پس فردا بهت زنگ میزنم.
میخندم و سرم را تکان میدهم.
با حس شکم درد شدیدی از خواب بیدار میشوم. دستم را روی شکمم میگذارم، عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. لبان خشک شدهام را تر میکنم. بلند میشوم و با قدمهایی آرام به سمت اتاق ترنم میروم. با حس قدمهای کسی میایستم که کسی به من تنه میزند و روی زمین میافتم.
سارا دستانش را روی زانوهایش میگذارد و خم میشود.
- تو عشق شوهرمی؟ اِم... فعلا که جلوی پای من افتادی!
حرفش را میزند و به طرف اتاق میرود. به پیرهنم چنگی میزنم و همانطور که زیرلب ناله میکنم، چشمانم سیاه میشود و از حال میروم.
با صداهای مفهوم و نامفهومی پلکهایم را از هم باز میکنم. بهخاطر دید تارم و فضای روشن بالای سرم به سختی میبینم چند نفر بالای سرم هستند. صداهای مبهمشان در گوشم میپیچد.
- وضعش خیلی وخیمه! ممکن اتفاقی برای مادر یا بچه بیفته.
- بچه هفت ماهه باید به دنیا بیاد. سریعتر!
عرق از روی پیشانیام سر میخورد، سرم را روی بالشت تخت که با آن مرا به گمانم به اتاق عمل میبرند تکان میدهم.
باورم نمیشود اینقدر سریع دارم مادر میشوم، انگار تا الآن باور نکرده بودم. با بیحالی پلکهایم روی هم میفتند و دیگر چیزی نمیشنوم.
***
موهای نرم و سیاهش را با سرانگشتم نوازش میکنم. تابهحال یک نوزاد را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. خندهای میکند که من هم با او میخندم. به چهرهاش خیره میشوم. صورتش کاملا شبیه به رهام شده. همانقدر به قول خودش جذاب و اخمو، اما همانند پدرش مهربانی در چهرهاش پیداست.
با دستان کوچکش انگشتم را میگیرد که اشک در چشمانم جمع میشود.
- سپهر مامان! خلاصه اومدی؟ خیلی دوستت دارما! ببخشید بهخاطر بیملاحظهگی من باید تو دستگاه بمونی. ببخشید که به سرنوشت شوم من گرفتار شدی، ولی بابایی برمیگرده؛ میاد و همهچی درست میشه.
پلکهایش را باز و بسته میکند که به صورتش لبخندی میزنم. پس از رفتن رهام شاید... تازه دارم میخندم و خوشحالم!
- عزیزم! بدینش به من، دیگه باید بره تو دستگاه که خوب و خوب شه!
سپهر را به خودم میفشارم و سرم را تکان میدهم، با صدایی که میلرزد میگویم: میشه بیشتر بغلش کنم؟
پرستار مسن دستش را روی سرم میگذارد و نوازش میکند.
- نه دخترم، نمیخوای حالش خوب شه، قوت بگیره؟ چند روز مهمون مایه، ولی بعدش دیگه کلا پیش خودته!
به سپهر دوباره نگاه میکنم، پتوی آبیاش را مرتب میکنم و سرش را میبوسم. پرستار، سپهر را از بغلم میگیرد که دست سپهر از دور انگشتم رها میشود.
دستانم را دوطرفم روی تخت میگذارم و دراز میکشم.
سرم را به طرف در برمیگردانم که مامان عاطفه به طرفم میآید. پیشانیمام را میبوسد و شروع به قربانصدقه رفتنم میکند.
دستم را در دستش میگیرد و نوازش میکند. پدر رهام کنار تخت میایستد و سرم را نوازش میکند. بابا کنار مامان میآید و دست به سینه خطاب به عمو میگوید: رهام نمیخواد برگرده؟
- برمیگرده... برمیگرده. اسمش رو گفتی چی میزاری دخترم؟ سپهر؟
سرم را تکان میدهم که پلکهایش را باز و بسته میکند.
- بخواب دخترم، بهت قول میدم رهام این روزها میاد.
تلفن بابا زنگ میخورَد که از اتاق خارج میشود و سپس عمو به من لبخندی میزند و پشت سر بابا خارج میشود. مامان پشت دستم را نوازش میکند.
- بخواب عزیزدلم! میدونم جریان خانوادت رو فهمیدی، ببخشید!
با صدای آرامی زمزمه میکنم.
- ببخشش برای چی؟ من ازتون خیلی ممنونم که من رو به فرزندی قبول کردین و بهم اینهمه محبت کردین!
با پشت دستش اشکهایش را پاک میکند. پلکهایم را میبندم و با فکر کردن به رهام، سپهر و سرنوشتی که منتظرم است؛ به خواب میروم.
روی مبل نشستهام و به نقطهای نامعلوم خیره ماندهام.
یک هفته تمام است مادر شدهام، اما هنوز پسرم را بدون هیچ دغدغهای در آغوش نگرفتهام. حتی سر بچهام هم شانس با من یار نبود.
مشغول تکانتکان دادن پاهایم هستم که با صدای نگار سرم را به سمتش برمیگردانم.
- پدر آقا رهام اومدن.
با بیتفاوتی بلند میشوم، نگاهم را به زمین سوق میدهم که با شنیدن گریهی بچه سرم را بالا میگیرم.
- فکر میکنم، بیقرار مادرشه!
با بهت به عمو نگاه میکنم. با قدمهایی سست به سمتش میروم. دستانم را به طرف سپهر میگیرم که او را به بغلم میدهد.
- کمکش کن بشینه رو مبل.
نگار با خواست عمو، شانههایم را میگیرد و مرا به سمت مبل میبرد. روی مبل تکنفرهی سالن مینشینم. عمو روی مبل کنارم مینشیند و سوییچ ماشیناش را روی میزعسلی مابین مبلمان میگذارد. به گلبرگ گل در گلدان روی میز دست میکشد، نفسش را خارج میکند و میگوید: شهرزاد باباجان، اصلا نگران چیزی نباش!
همانطور که سپهر را آرام بغل کردهام، با صدای آرامی میگویم: دارید یه جوری حرف میزنید که آدم میترسه! اتفاقی افتاده؟!
به گلدان اشاره میزند و میگوید: این گل رو ببین، مصنوعیه مگه نه؟
سرم را تکان میدهم که ادامه میدهد.
- با اینکه ظاهرش خوبه، اما باطنش پوچِ، درست مثل آدمای ظاهر ساز اطرافمون. وقتی این گل بعد از چند سال بمونه ممکن خراب بشه، کثیف بشه، رنگش بره؛ بعد اونموقع چیکار میکنیم؟
آرام زمزمه میکنم.
- میندازیم دور.
- پس همونجوری آدمهای خراب شده و قدیمیه زندگیت رو بنداز دور! اون گل واقعی رو نگهدار که بهخاطر درست مراقبت نکردنت الآن خشک شده!
کاملا به سمتش برمیگردم. نمیدانم چرا، اما با حرفهایش؛ ترس تمام وجودم را دربرمیگیرد.
با نگرانی و چشمان درشت شده نگاهش میکنم. لبانم را به هم میزنم که با خنده میگوید: نه... نه نگران نباش! همه چی در امن و امانِ!
میایستد، میخواهم بلند شوم که با لبخند دستی به سرم میکشد و میگوید: نه بلند نشو! امشب فامیل میاد اینجا، گفتم همه جا رو مرتب کنن. حرص چیزی رو نخور، اون گل واقعی هم تا چند روز دیگه برمیگرده.
اخم کمرنگی میکنم و میپرسم.
- چی؟
خم میشود و سر سپهر را میبوسد.
- خداحافظ دخترم، شب میبینمت.
به رفتنش خیره میمانم، با صدای گریهی سپهر با لبخند به او نگاه میکنم. اشک در چشمانم حلقه میزند.
- سلام، مامانی. دیدی برگشتی؟ الآن فقط مونده بابایه نامرد و غولت بیاد!
بدون توجه به خندهها و حرف زدنهای بقیه، سپهر را در بغلم میگیرم و به رهام فکر میکنم. چقدر جایش اینجا خالیست، کاش اینجا بود!
آقاجون صدایش را صاف میکند که همه در سکوت به او چشم میدوزند. بدون هیچ حسی نگاهش میکنم که دستانش را باز میکند و اشاره میزند سپهر را برایش ببرم. اخم کمرنگی میکنم و با صدای رسایی میگویم: ببخشید، خوابیده. ممکن بیدار بشه.
بابا با تشر صدایم میزند که آقاجون عصایش را در دستش تکان میدهد و میگوید: نه، نه اشکالی نداره محسن. مادره، میخواد پیش بچهش باشه.
با تنفر نگاهم را از او میگیرم و به سپهر سوق میدهم، پتوی آبی رنگش را مرتب میکنم.
آقاجون نفس عمیقی میکشد و میپرسد.
- اسمش رو گفتی چی میزاری؟
- سپهر.
ابروهایش را بالا میاندازد و همانطور که سرش را تکان میدهد میگوید: سپهر، خوبه!
آب دهانم را قورت میدهم. فقط در دلم دعادعا میکنم زودتر بروند.
روبه متین برمیگردد و میگوید: برو، برو سپهر رو ببین.
متین با تردید از روی مبل بلند میشود و به سمتم میآید.
روی دو زانو مینشیند. همانطور که خیرهام شده خم میشود و پیشانی سپهر را میبوسد. با انگشتش روی سر سپهر میکشد و با لبخند زمزمه میکند.
- معصومیتش مثل خودته!
بغضم را قورت میدهم و سپهر را بیشتر طرف خودم میکشم.
با صدای دویدن و نفسنفس زدنهای نگار سرمان به سمت او برمیگردد. دستش را روی سینهاش میگذارد و تلفن خانه را در دستش تکان میدهد. مابین نفسنفس زدنهایش و با لکنت میگوید: زنگ... ز... زدن، گف... گفتن که آقا... آقا رهام...
ناخودآگاه داد میزنم.
- رهام چی؟
- تو بیمارستانه.
میایستم که آقاجون با لحن محکمی خطاب به من داد میزند.
- بشین سرجات!
پدر رهام بلند میشود و میگوید: ببخشید آقاجون! ولی شهرزاد حق داره بیاد کسی رو که ده ماه پیش به عنوان شوهرش انتخاب کردین رو ببینه.
همانطور که از کنارم رد میشود میگوید: سپهر رو بده به مادرت. خودت هم یه چی سرت کن بریم.
سپهر را به مامان میدهم و با گامهایی بلند به سمت اتاقم میروم. در نیمه باز را با پایم هول میدهم و وارد میشوم.
در را پشت سرم میبندم و به آن تکیه میزنم. اشکهایم روی صورتم سر میخورند.
- چرا اینقدر دیر؟ چرا بیمارستان؟ رهام من دیگه توان روبهرو شدن با چیزای دیگه رو ندارم.
نمیدانم چطور راهروهای بیمارستان را طی میکنم و پشت سر عمو قدم برمیدارم.
به آیسییو میرسیم که تمام تنم یخ میزند. دستم را روی دیوار خاکستری و سرد بیمارستان میگذارم و با قدمهایی آرام به سمت شیشهی اتاق رهام میروم. پاهایم نای راه رفتن ندارند.
دستانم را روی شیشهی اتاق رهام میگذارم و با چشمهایی پر از اشک و با بهت به رهام که روی تخت بیمارستان خوابیده نگاه میکنم، با دیدن دستگاههای اطراف تختاش و سیمهایی که به بهش وصل کردهاند قلبم میلرزد.
دلم برایش پیش از آنکه بدانم تنگ شده بود! دکتر از اتاق رهام خارج میشود که سراسیمه به سمتش میروم. عمو هم با گامهایی سست کنارم میایستد.
دکتر عینکش را از چشمش برمیدارد و نفسش را خارج میکند. به عمو خیره میشود و شمردهشمرده میگوید: آقای جهانبختی، ما هرکاری از دستمون برمیومد کردیم؛ خودتون هم میدونید، ولی حالشون کاملا خوب نشده. همونطور که میدونید ساچمه رو از کتفش بیرون کشیدیم. نیاز به استراحت داره. ببخشید...
میخواهد از بین ما رد شود که اشکهایم را پاک میکنم و با صدای لرزانی میگویم: آقای دکتر، من شش ماهه شوهرم رو ندیدم. لطفا بزارید برم ببینمش... خواهش میکنم!
دستی به یقهی سفیدش میکشد، به صورتم نگاهی میاندازد و میگوید: شهرزاد خانم؟
سرم را تکان میدهم که ادامه میدهد.
- خیلی اسمتون رو صدا میزد!
از پشت شیشه نگاهی به رهام میاندازد، همانطور که از کنارم رد میشود زمزمه میکند.
- فقط طولانی نشه!
بدون مکث داخل میروم. با گامهایی سست به سمتش قدم برمیدارم. روی صندلی کنار تختش مینشینم و دستانش را که سرم زدهاند در دستم میگیرم.
به ریشوسبیلهای بلند شدهاش نگاهی میاندازم و با گریه صدایش میزنم که سرش را روی بالشت تکان میدهد. لبانش تکان میخورند که سرم را نزدیکترش میکنم که آرام اسمم را زمزمه میکند.
ناخودآگاه لب میزنم.
- جانم؟ من پیشتم رهام!
پلکهایش را از هم باز میکند، با دیدنم لبخندی میزند و میگوید: شهرزاد خودتی؟!
سرم را تکان میدهم. دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای گریههایم بالا نرود.
میان سرفه کردنهایش لب میزند.
- دلم... دلم برات... برات تنگ شده بود!
- منم دلم برات تنگ شده بود! خیلی نامردی، میدونی چقدر ازم دور بودی؟ میدونی چقدر منتظرت موندم؟
دستم را در دستش میفشارَد و با صدای خشداری میگوید: آخ، چشمهاش رو ببین آخه!
به آرامی با بغض میخندم که پشت سر هم شروع به سرفه کردن میکند. اسمم را صدا میزند که ناخودآگاه میگویم: جانم؟
دست دیگرش را به سختی دراز میکند و جلوی مویم را کنار میزند.
- شالت رو بکش جلوتر!
با دست چپم شالم را جلوتر میکشم. به چشمانم خیره میشود و میگوید: خیلی دوستت دارم شهرزاد! شهرزاد قلبم میمونی تا وقتی که نفس میکشم.
با سرفه میخندد و میگوید: بچمون دختر شد یا پسر؟
- تو از کجا میدونی...
- از بابا! یه هفتهست اینجا افتادم!
با خنده میپرسم.
- بعد بهت نگفت دختر شد یا پسر؟
ابرویش را بالا میاندازد و میگوید: نه! میخواستم از زبون خودت بشنوم.
خودم را در جایم جابهجا میکنم و میگویم: تو چی دوست داری؟
چشمانش را در حدقه میچرخاند و با صدای خشدارش میگوید: یه دختر موفرفری، کوتاه و فسقلی؛ درست مثل مامانش! که یه پسر جذابی مثل من عاشقش بشه!
شیطنتوار نگاهش میکنم و با لبخند میگویم: ولی متاسفم! خوشبختانه یه پسر جذاب شده... عین باباش.
لبخندی میزند و سپس با لحن پیروزمندانهای میگوید: کسایی که باعث مرگ مادرم شدن رو گرفتم، همون کسایی که ترمز ماشین خانوادت رو بریدن و باعث اون اتفاق شدن.
به سقف زل میزند، دندانهایش را روی هم میفشارد. با حرص ادامه میدهد. میخواستم بکشمش، اسلحه رو گرفتم جلوش، ولی... ولی همکارام نزاشتن. قبل اینکه ماشه رو بکشم اومدن داخل و گرفتنش.
اشکهایم روی گونهام سر میخورد. چانهام میلرزد، میخواهم حرفی بزنم که میگوید: شهرزاد، میشه بگی دوستم داری؟ میخوام اگر آخرین چیزی که میخوام بشنوم این باشه!
پلکهایم را محکم میبندم و با گریه میگویم: دوستت دارم رهام! نه به عنوان پسرعمو یا پسرخاله. به عنوان کسی که شوهرمه، کسی که عاشقشم! و این آخرین چیزی نیست که میشنوی.
***
پس از چند ماه بالاخره رهام به خانه برمیگشت. همانطور که سپهر را در آغوش گرفتهام و پتوی آبیاش را مرتب میکنم با صدای خندهی عمو سرم را بالا میگیرم. در را با پایش هول میدهد و با رهام وارد میشود. میخواهم بایستم که عمو سرش را تکان میدهد و زیرلب میگوید: پا نشو!
معذب سرم را پایین میگیرم و پایم را از اضطراف تکان میدهم.
رهام با کمک عمو، روی تخت مینشیند. عمو دستی به سر سپهر میکشد و میگوید: وقتشه که دیگه بابات رو ببینی.
لبخند دنداننمایی به من و رهام میزند و از در خارج میشود.
رهام دستش را در موهایش فرو میبرد و به آرامی میگوید: اِم... سپهر رو میدی من؟
با سرم به کتفش اشاره میزنم که زمزمه میکند.
- چیزی نیست.
سرم را تکان میدهم و سپهر را به بغلش میدهم.
با لبخند نگاهش میکند، با سرانگشتش چند تار موی مشکی سپهر را نوازش میکند و میگوید: چرا اینقدر کوچیکه؟
دستم را دراز میکنم و همانطور که جلوی موی رهام را مرتب میکنم جواب میدهم.
- بچهست دیگه! تازه هفتماهه هم به دنیا اومدهها معلومه که خیلی کوچیکه! رهام؟
سرش را بلند میکند و خیرهام میشود. با صدای خشدارش میگوید: جانم؟
دست از مرتب کردن موهایش برمیدارم و میگویم: میشه یه دستی به سر و روت بکشی؟
وقتی با نگاه خیرهاش مواجه میشوم، انگشتانم را به بازی میگیرم و زمزمه میکنم.
- خب اینجوری، خیلی ترسناکی! یه جوریای. خیلی گندهای... همینجوری هم گندهایها، ولی اینجوری بدتر میشی.
یکهو میخندد و میپرسد.
- چی؟ من گندهم؟ بله همون غول که همیشه میگی.
دستم را زیر چانهام میزنم و میخندم. مستقیم به چشمانم زل میزند و با صدای دورگه و خشدارش میگوید: خیلی دلم برای این خندههات تنگ شده بود!
خندهام خشک میشود و با بغض زمزمه میکنم.
- تو تنهام گذاشتی.
نگاهش را از من میگیرد و به سپهر سوق میدهد.
- دیگه قول میدم هیچوقت تنهات نزارم.
- ببینیم و تعریف کنیم!
خم میشود و سر سپهر را میبوسد که گریهی آرامی میکند، با صدای گریهاش رهام میخندد و من همانطور خیرهاش شدهام.
سرش را به سمتم برمیگرداند و ابرویش را بالا میدهد که چینهای کمرنگ پیشانیاش مشخص میشوند.
- راستی، اون نامه رو خونده بودی؟
محکم به صورتم میزنم و بلند میشوم. به سمت میز مطالعهی اتاق میروم. کشوهایش را میکشم و تمام کاغذها را جابهجا میکنم. اوف کلافهای میکشم که رهام میپرسد.
- نگو که تا الآن نخوندی آره؟ آخه خره من با عشق اون رو نوشتم.
کتابم را از روی میز برمیدارم و سپس به میز تکیه میدهم.
همانطور که ورقهایش را میگردم میگویم: شش ماه ازم دور بودی باز بیادب شدیا!
بالاخره کاغذ را از میان برگههای کتاب پیدا میکنم و به سمتش میروم. سرجایم مینشینم و پایم را روی پایم میاندازم.