کاغذ را مقابلش میگیرم و میگویم: میتونم به جرات بگم، هر روز میخوندمش! تکتک کلماتش تسکین بود به درد دلتنگیم!
با چشمهای مشکیاش که از وقتی برگشته و نگاهم میکند در سیاهیاش غرق میشوم خیرهام شده. کاملا کاغذ را مقابلاش میگیرم و تک خندهای میکنم.
- اونقدر هر روز، هر ثانیه خوندمش که، کاملا حفظ شدم.
سپس به چشمهایش زل میزنم و میگویم: میدونم دارم بدون خداحافظی میرم، احتمالا وقتی داری این رو میخونی من نیستم. نمیدونم واقعا ناراحتی یا نه! میدونم دارم با نامردی تنهات میزارم... حتی با وجود پدر شدنمم هنوز آدم نشدم، اما دارم میرم یه تصویه حساب کوچیک کنم، ولی شهرزاد تو، تو بالاترین جای قلبمی! میدونم از اول عاشق آدم اشتباهی شدم. خودتم میدونی که چقدر دوستت دارم! من آدمی نیستم که بخوام هرروز بهت حرف عاشقانه بزنم یا رمانتیک باشم، اما همین دوستت دارمهای سادهای که میگم پر از عشقه! مواظب خودت باش! خداحافظ دختر موفرفری قلبم!
کاغذ را روی پایم میگذارم که با تعجب و خنده میگوید: چطوری؟ مگه میشه؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم میگویم: دوستت دارم، اما فکر میکنم حسم بهت بیشتر از یه دوست داشتنه! عاشقتم، رهام!
سپس بدون اینکه نگاهش کنم به جای دیگری خیره میشوم و با خنده میگویم: چه هوای خوبی!
زیر چشمی نگاهش میکنم که سپهر را بالاتر میکشد و آرام نوازشش میکند و زمزمه میکند.
- تو اتاقیم ولی.
چشمانم را در حدقه میچرخانم.
- چه اتاق قشنگی!
- قشنگه، اما با وجود تو.
معذب میخندم که به روبهرویش چشم میدوزد.
- چه خاطرهی قشنگی! اولین روزی که بچم رو بغل گرفتم و واقعا پدر شدن رو با وجودم حس کردم، همون روز تو هم برای اولین بار بدون اینکه بهت بگم حست رو به زبون بیاری خودت گفتی! نمیخوام شورش رو دربیارم شهرزاد ولی...
یکهو به سمتم برمیگردد و داد میزند.
- ولی شهرزاد، خیلی دوست دارم! خیلی، خیلی!
دستم را جلوی دهانم میگیرم و با خنده میگویم: باشه، آروم باش! منم.
سپس میخندد که خندههایمان در هم آمیخته میشود و هرازگاهی صدای گریه سپهر میپیچد، خیلی خوشحالم، از این جمع سه نفرهی کوچکمون.
***
خمیازهای میکشم و از خواب بیدار میشوم. سرم را به طرف رهام برمیگردانم.
- هروقت بهت هرچی میگم باید گوش بدی؟ چقدر سریع ریشات رو زدی و موهات رو کوتاه کردی!
در خواب با اخم سرش را برمیگرداند که خندهام میگیرد. از تخت پایین میروم و به سمت اتاق سپهر قدم برمیدارم.
رهام دستور داده بود، اتاق سپهر همان اتاق سابق من باشد و تمام وسایلهایش را به رنگ آبی سفارش داده بود.
به جلوی اتاق میرسم و به آرامی دستگیره را در دستم میفشارم. نمیدانم چرا دلشوره دارم.
در اتاق را باز میکنم که صدای لولای در میپیچد. وارد میشوم و در کمال تعجب چراغ اتاق روشن است. با اخم چشمانم را در حدقه میچرخانم، عروسک خرس سپهر که جلوی تختاش افتاده توجهام را جلب میکند. به سمتش میروم و خم میشوم آن را از روی زمین برمیدارم.
دستانم را روی تخت میگذارم و با دیدن جای خالی سپهر فریاد بلندی میزنم.
در با شتاب باز میشود، برمیگردم و با چشمانی پر از اشک به رهام خیره میشوم. دستان لرزانم را روی تخت میگذارم و نفسنفس میزنم. دست دیگرم را روی گردنم میگذارم و میان نفسنفس زدنهایم بریدهبریده میگویم: سپه...سپهر نی..نیست!
رهام به سمتم میدود و بازوهایم را میگیرد. به جای خالی سپهر خیره میشود، لرزش مردمک چشمش و حلقهی اشک را در نگاهش میبینم. با خونسردی کامل به سمتم برمیگردد و میگوید: آروم باش عزیزم! پیداش میکنم.
با صدای بلند و خشداری سرش فریاد میزنم.
- چی داری میگی واسه خودت؟ بچم نیست. معلوم نیست کجاست، معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن بعد تو میگی آروم باشم؟
انگشتم را جلویش میگیرم و تهدیدوار تکان میدهم.
- رهام! سپهر رو پیدا میکنی، بعدش بین من و کارت یکی رو انتخاب میکنی.
دستم را میگیرد و محکم ول میکند.
- فکر میکنی من الآن خوشحالم سپهر نیست؟ شهرزاد! یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه من رو با رفتنت تهدید کن بعد ببین...
خندهی پر حرصی میکنم و میگویم: بعد چی ببینم؟ دوباره من رو بزنی؟ بزن.
دستانش را به کمرش میزند و طول و عرض اتاق را طی میکند.
عروسک سپهر را در بغلم میفشارم و با صدای بلند شروع به گریه کردن میکنم. سرجایم سر میخورم و مینشینم.
رهام پس از چند دقیقه میایستد و سرم داد میزند.
- میشه اینقدر گریه نکنی؟ با گریه کردنت سپهر ظاهر نمیشه!
خاله جون که تا الآن به ما دو تا خیره شده بود از اتاق خارج میشود.
سپس با تلفن در دستش وارد اتاق میشود و آن را در دستم میدهد.
صدایش را آرام میکند و کنار گوشم لب میزند.
- شهرزاد جان، متینه.
تلفن را روی گوشم میگذارم که صدایش در گوشم میپیچد.
- سلام، ببخشید این وقت صبح زنگ زدم. سارا گردنبدنش رو گم کرده، اونجا نیست؟ اگر میشه... الو؟ شهرزاد؟
با شنیدن صدایش لبانم میلرزد و بغضم بار دیگر میشکند. با گریه میگویم: متین، بچم رو دزدیدن! تو تختش نیست.
رهام با شنیدن اسم متین میایستد و با عصبانیت تلفن را از دستم میگیرد.
- چته؟ بهتوچه بچهی من رو دزدیدن؟ بیا، ولی خونت پای خودته چون اینقدر عصبی هستم که دوست دارم با کشتنت آروم بشم.
تلفن را قطع میکند و محکم به سمت دیوار پرت میکند که خورد میشود. با صدایش در خودم میلرزم که رهام با گامهایی بلند به سمتم میآید. شانههایم را می گیرد و از روی زمین بلندم میکند. آنقدر محکم شانههایم را فشار میدهد که از درد صورتم جمع میشود.
از میان دندانهای کلید شدهاش در صورتم میغرد.
- فکر نکن چون دوستت دارم هرغلطی خواستی میتونی بکنی. امروز باهاش کار ندارم چون پای بچم وسطه، ولی کافیه یک بار دیگه ببینم باهاش حرف زدی مطمئن باش اول اون عوضی رو میکشم بعد خودم رو. این آخرین باره که بهت میگم، تو گوشات فرو کن. فهمیدی؟!
سرم را تکان میدهم که ولم میکند. از اتاق خارج میشود که دستم را روی شانهام میگذارم.
خاله جون شانههایم را به آرامی ماساژ میدهد و میگوید: ناراحت نشو! اینقدر دوستت داره اینجوری میکنه. سپهر هم زودتر پیدا میشه. توکلت به خدا باشه دخترم.
- اگر پیدا نشه چی؟
روی مبل نشستهام و پاهایم را باحرص تکانتکان میدهم. متین خودش را جلوتر میکشد و خطاب به من میگوید: آروم باش! پیداش میکنیم.
رهام همانطور که دارد در سالن راه میرود میایستد و با لحن تندی روبه متین میگوید: بهتوچه که آروم باشه؟
متین دستانش را قلاب میکند و نفس پرحرصی میکشد.
گوشی رهام روی میز زنگ میخورد. دستانم را روی دستهی مبل میگذارم و جلوتر میآیم.
رهام با شتاب به سمت میز میدود و تماس را وصل میکند. کنارم روی مبل مینشید و متین روی دو زانویش کنار میز مینشیند و دستانش را روی میز میگذارد.
با صدای آرامی خطاب به رهام میگویم: کیه؟
رهام گوشیاش را روی بلندگو میگذارد. تندتند نفس میکشد.
صدای مردی میپیچد که قلبم پیشازپیش میتپد.
- ببین آقای جهانبختی، اون پروندهای که زیر دستته و داری بهخاطرش خودت رو به در و دیوار میزنی، برای رئیس مایه! یا تا فردا اون پرونده رو میبندی یا مثل سگ باید بدوویی تا بچت رو پیدا کنی.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم که هقهقهایم بلند نشود.
متین سرش را بالا میگیرد و خیرهام میشود.
رهام گوشیاش را روی میز میگذارد و دستم را میگیرد که نگاه متین به سمت دستمان کشیده میشود.
با جدیت داد بلندی میزند که گردنش به رنگ کبودی تبدیل میشود.
- تو بچهی من رو گروگان گرفتی؟ اصلا حواست هست داری با کی حرف میزنی؟ برو به اون رئیس خرت بگو بلایی سر بچهم بیاد تا عمر داره باید پشت میلههای زندان بپوسه.
مرد پشت خط با صدای بلندی میخندد.
- فعلا که بچت پیش ماست آقای خوشتیپ. تا ساعت پنج صبح وقت داری پرونده رو بیاری بچهت رو سالم تحویل بگیری. عزت زیاد!
صدای متعدد بوق در اتاق میپیچد که دست رهام را در دستم فشار خفیفی میدهم و میگویم: رهام پروند رو بهشون میدی دیگه نه؟
با چشمهای سیاهش خیرهام میشود که مرا در ناامیدی غرق میکند.
با صدایی خشدار میگوید: فکر میکنی این پرونده رو ببرم سپهر رو بهمون میدن؟ نه! یه شرط بزرگتر میزارن.
سرش را به سمت متین میچرخاند و میگوید: میتونی به جبران اون دعواهایی که تو بچگی میکردی و همیشه تو با بچهها شروع میکردی، ولی من ازت دفاع میکردم و کتکهاش رو میخوردم کمکم کنی؟
متین سرش را تکان میدهد و زمزمه میکند.
- اگر بهخاطر یه سری چیزها نبود، خودت هم میدونی همیشه پشتتم!
نگاهش را سمت من سوق میدهد که رهام با مشت به میز میزند.
- یه بار دیگه به زنم نگاه کنی جفت چشات رو در میارم.
- زن داداشمه این رو به خودش هم گفتم! و یادت هم نداره من الآن خودم زن دارم.
رهام دستم را رها میکند و کاملا به سمت متین برمیگردد.
- زن داداشته که بهش گفتی از من طلاق بگیره بیاد با تو؟
متین سریع نگاهم میکند که به آرامی میگویم: شوهرمه، باید بهش میگفتم تو نبودش چیا شنیدم و دیدم.
- خودش میگه در نبودت، پس جوابت واضحه! الآن هم فکر کنم بهتره بریم دنبال سپهر.
- خفهشو!
رهام میایستد و نگاهی به گوشیاش میاندازد.
- آدرس رو داده، پاشو بریم.
رهام کت چرمیاش را از روی مبل برمیدارد و میخواهد برود که بلند میشوم.
- منم میام.
متین به سمتم برمیگردد و میگوید: نه شهرزاد خطرناکه!
- کسی به تو گفت جواب زن من رو بدی؟
متین دستی به پشت گردنش میکشد و سکوت میکند.
- بیا ولی از ماشین پیاده نمیشی.
سرم را تکان میدهم و پشت سرشان به راه میفتم.
سرم را به صندلی رهام میچسانم و از صندلی عقب ماشین دستم را به جلو دراز میکنم و دور بازوی رهام حلقه میکنم.
متین زیرچشمی نگاهی میاندازد و سپس سرش را به سمت پنجره برمیگرداند.
- رهام کی میرسیم؟
رهام با سردی جواب میدهد.
- نزدیکیم.
چند دقیقهای میگذرد که ماشین با شتاب متوقف میشود.
رهام محکم به فرمان میزند و پیاده میشود. متین از آینه جلو نگاهم میکند و سپس پیاده میشود.
جلوی پالتوی مشکیام را با دستانم میبندم و در خودم جمع میشوم. از سرما دستانم بیحس شدهاند.
گوشی رهام زنگ میخورد و بعد از قطع کردنش آن را روی زمین میاندازد و محکم به لاستیک ماشین لگد میزند که با دلشوره پایین میآیم.
متین شانههای رهام را میگیرد و تکانش میدهد. با ترس میپرسم.
- چی شده؟
رهام عربدهای میزند که یک قدم عقب میروم.
- بلایی سر بچم واقعا بیاد چی؟!
- رهام تو یعنی اینقدر ضعیف شدی؟ اگه از بچگی رفیقم نبودی واقعا الآن به قوی بودنت شک میکردم. رهامی که میشناسم اگه زندهزنده آتیشش هم بزنن آخ نمیگه! من ماشین رو الآن درست میکنم، اتفاقی برای بچهت نمیفته.
سپس کاپوت ماشین را بالا میزند. نگاه از متین میگیرم و به رهام که روی زمین نشسته است سوق میدهم. کنارش مینشینم و میگویم: رهام خوبی؟
نگاهم میکند که اشک در چشمانش قلبم را مچاله میکند. با صدای خشدارش زمزمه میکند.
- ببخشید شهرزاد! من زندگیت رو خراب کردم. اگر خیلی عاشقت بودم میزاشتم با کسی که دوست داری ازدواج کنی. من خیلی بدم شهرزاد!
دوباره به روبهرویش زل میزند که سرم را تکان میدهم و یقهاش را میکشم و وادارش میکنم به من نگاه کند.
- رهام من اتفاقا خیلی خیلی خیلی خوشحالم که شوهرم تویی! این آخرین باری باشه که حرف از گذشته میزنیم، باشه؟
دستش را روی دستم میگذارد و میگوید: خیلی دوستت دارم!
لبخندی میزنم و به زمین خیره میشوم.
پس از چند دقیقه متین ماشین را روشن میکند و به راهمان ادامه میدهیم.
سرم را به شیشهی ماشین میچسبانم و به ستارههای در آسمان خیره میشوم. چرا بیشتر حواسم به سپهر نبود؟ چرا هروقت حس میکنم خوشبختم چرخفلک زندگیام میچرخد و مرا از بالا به پایین پرت میکند؟
با متوقف شدن ماشین قلبم خودش را بیواهمه به سینهام میکوبد.
میخواهم پیاده شوم که رهام سرم داد میزند.
- پیاده نمیشی شهرزاد!
در را نیمه باز میکنم و خطاب به رهام با عصبانیت میگویم: اتفافا پیاده میشم؛ میتونی جلوم رو بگیر.
پیاده میشوم و ماشین را دور میزنم و کنار در سمت رهام میایستم. او هم پیاده میشود و چپچپ نگاهم میکند.
متین و رهام جلوتر میروند و من پشت سرشان قدم برمیدارم. وارد حیاط بزرگی میشویم که ترسم چند برابر میشود. با صدای گربهای از کنار پایم جیغ بلندی میزنم که رهام به سمتم میآید و دستم را میگیرد. چشمهای روشن گربه با رنگ مشکیاش در این سیاهی شب قلبم را میلرزاند. رهام آرام دستم را میکشد.
- بیا بریم عزیزم چیزی نیست.
متین زیرچشمی نگاهم میکند و دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند.
به رفتنمان ادامه میدهیم، در نیمه باز را متین با پایش هول میدهد و رهام اسلحهاش را از کت چرم مشکیاش بیرون میکشد.
رهام نیم نگاهی به من میاندازد و زمزمه میکند.
- پشت من وایسا.
داخل میشویم. وسط سالن بزرگی میایستیم.
- بهبه آقای جهانبختی!
با صدای قدمهای کسی برمیگردیم که مرد قدبلندی از پلهها پایین میآید، کت بلند و قهوهایش را با دستش میگیرد و دست دیگرش را در موهای جوگندمیاش فرو میبرد.
مرد دیگری که پشتش ایستاده اسلحهاش را طرف رهام میگیرد که آن مرد با خونسردی میگوید: نه بیار پایین، ما باهم دعوایی نداریم. مگه نه رهام؟
- آقای جهانبختی!
میخندد و دستش را در هوا تکان میدهد که یک زن از اتاق بیرون میآید. با دیدنش دهانم باز میماند. با ناباوری زمزمه میکنم.
- چی؟
نمیتوانم باور کنم که آن زن نگار باشد.
رهام میخواهد به طرفش حجوم ببرد که متین او را میگیرد. رهام با صدای بلندی عربدهای میزند که سپهر در بغل نگار شروع به گریه میکند.
- تو چشم وا کردی تو خونهی من بودی، من بردمت مدرسه من پول ریختم تو حلقومت که الآن بشی دشمن من؟ دردت چی بود؟ چون خدمتکارم بودی؟ آدمی با ذات کثیف تو بایدم تا آخر عمرش کلفتیه این و اون رو بکنه.
نگار سکوت میکند و به زمین چشم میدوزد. آن مرد مسن دست میزند و همانطور که سیگارش را روشن میکند میگوید: رهام، نه ببخشید! آقای جهانبختی، تو این بازی دیگه یه مهرهی سوختهای!
با دستش که سیگار در لای انگشتانش است به من اشاره میزند و میگوید: همین زنت تا یک سال پیش قرار بود با این شازدهای که گرفتت تا نیای به این دختر حمله نکنی ازدواج کنه. تو هیچی از خودت نداری، دل زنت با یکی دیگهست، اسم کسی که روی زنت بود یکی دیگه بود حتی مادرت هم...
- خفه شو!
با عربدهی رهام به سمتش برمیگردم. لب خشک شدهام را با زبانم تر میکنم که آن مرد ادامه میدهد.
- پرونده رو آوردی پسرجون؟
رهام میخواهد حرفی بزند که متین میگوید: اول سپهر.
مرد پوزخندی میزند و دستانش را در جیب کتش فرو میکند. جلویمان قدم برمیدارد و میگوید: متین، آقای مهندس! چطوری میتونی تحمل کنی کسی که نامزدت بود الآن زن این باشه؟ اصلا غیرتت میزاره؟
صدایش را آرام میکند و ادامه میدهد.
- هنوز هم دوستش داری مگه نه؟
متین دستش را مشت میکند، نفس عمیقی میکشد و پلکهایش را باز و بسته میکند.
- زندگی من، حسرتهای من، آینده و گذشتهی من یا حتی عاشق بودنم به تو هیچ ربطی نداره! آقا سعید معافی!
در با شتاب باز میشود. برمیگردم و ماموران را اسلحه به دست پشت سرم میبینم. یکی از آنها به سمت رهام میآید و حرکت نظامی میکند.
نگار و آن مرد که پشت سر سعید بود را میگیرند، به سمت نگار میدوم و سپهر را از دستش میگیرم و در آغوشم میکشم. با چشمهایی پر از اشک به نگار خیره میشوم و میگویم: همیشه مثل خواهرم میدیدمت! فقط میخوام بدونم چرا؟