عشق بر باد رفته : رمان عشق بر باد رفته

نویسنده: Rozhan_snouri

سکوت می‌کند که با داد یکی از مامورها برمی‌گردم.

- سعید معافی فرار کرده، برید دنبالش بگردین. همین دور و براست، تا پیداش نکردین برنمی‌گردین!

خودش به سمت طبقه‌ی بالا می‌رود که رهام محکم متین را هول می‌دهد و عربده می‌زند.

- تو هنوز عاشق زن منی؟ آره؟

- چی‌ می‌گی رهام؟ چرت و پرت‌های اون رو باور کردی؟

رهام به سمتم می‌آید و داد بلندی می‌زند.

- شهرزاد، امروز با یه تصمیمت تکلیف خیلی‌هامون مشخص می‌شه.

جلوی موی صافش در پیشا‌نی‌اش ریخته شده‌اند که آن‌ها را بالا می‌دهد. عرق از پیشانی‌اش سر می‌خورد؛ چشمانش قرمز شده.

مقابلم روی دو زانو‌اش می‌نشیند و اسلحه‌ی در دستش را روی سرش می‌گذارد.

- شهرزاد اونقدر دوستت دارم که می‌خوام خودت انتخاب کنی... یا من یا متین!

بهت زده و با چشمانی پر از اشک به رهام چشم می‌دوزم، سپهر را در بغلم فشار می‌دهم.

- یعنی چی رهام؟ تموم‌ کن!

متین از پشت سرش عربده می‌زند.

- شهرزاد! یادت بیار. یادت بیار روز عروسیت چیکار کرد. یادت بیار با نقشه وارد زندگیت شد! یادت بیار روز‌هایی خوشی که ما باهم بودیم، تو شاید به روت نیاری، ولی هنوز هم من رو دوست داری! الآن که خودش می‌خواد پس انتخاب کن.

به سمت متین برمی‌گردم و با صدایی که از فرط ترس و دلهره می‌لرزد می‌گویم: اما رهام تنها فرد خونواده‌ی منه! پدر بچمه، شوهرمه. قبلا هم بهت این رو گفته بودم متین؛ گذشته‌ی ما هرچی بوده تموم شده. من الآن فقط عاشق شوهرمم!

به سمت رهام برمی‌گردم، برای اولین بار قطره اشکی از چشمانش سر می‌خورد که قلبم مچاله می‌شود.

- می‌دونم هنوز هم از ته قلبت عاشق متینی! آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شن. پس بهتره برای همیشه از زندگیت برم بیرون.

فریاد بلندی می‌زنم.

- رهام! بست کن! خودت هم می‌دونی چقدر بدون تو تنها می‌شم. این بازی بچگونه رو تموم کن.

خم می‌شوم و اسلحه را از دستش می‌گیرم. به سمت دیگری می‌اندازم که به زیر میز سر می‌خورد.

با حرص به رهام نگاه می‌کنم و لب می‌زنم.

- بعضی وقت‌ها خیلی بچه‌ای!

دستانش را روی زانوهایش می‌گذارد و بلند می‌شود. سپهر را به دستش می‌دهم و پشت به متین و روبه رهام می‌ایستم.

رهام لبخندی می‌زند، همانطور که به سپهر خیره شده می‌گوید: دیگه هیچوقت نمی‌ذارم اتفاقی برای شما دو بیفته.

- و خودت! ما بدون تو خیلی تنها می‌شیم رهام! هیچوقت دوباره تنهامون نزار.

به چشم‌هایش خیره می‌شوم که لبخندی به یکدیگر می‌زنیم. بااینکه ازدواجم با او به اجبار بود، با اینکه می‌دانم اگر نقشه‌ نمی‌کشید و به آقاجون اصرار نمی‌کرد ما باهم عقد کنیم الآن سرنوشتم کاملا تغییر کرده بود، اما با این حال دوستش دارم! نه به اندازه‌ی متین، اما کم هم نه!

- آقای جهانبختی! شرط گذاشتیم، پرونده در ازای زنده موندن بچت، اما کسی که تو کار خیانت می‌کنه باید تقاص بزرگ‌تری پست بده.

هر دویمان برمی‌گردیم که با دیدن سعید معافی که اسلحه‌اش را رو به من گرفته نفس در سینه‌ام حبس می‌شود.

صدای گلوله با صدای متین که اسمم را صدا می‌زند یکی می‌شود، وقتی به خودم می‌آیم که متین روبه‌رویم ایستاده و با صورتی عرق کرده به چشم‌هایم زل زده.

رهام با همکارهایش به سمت سعید می‌روند و سپهر را به یکی از ماموران زن می‌دهد تا نگه‌ش دارند، اما تمام فکر من پیش مرد روبه‌رویم است که در ظاهر فراموشش کرده بودم، ولی قلبم با خاطراتش می‌تپد.

متین نفس‌اش یکی درمیان قطع می‌شود و جلوی پایم می‌افتد.

روی زمین می‌نشینم و با دست یخ زده و لرزانم یقه‌ی لباسش را می‌گیرم. بریده‌بریده صدایش می‌زنم.

- م‌... متی... متین.

در میان نفس‌نفس زدن‌هایش و با درد می‌گوید: جا... جانم؟

با بهت می‌پرسم.

- چرا... چرا خودت رو انداختی جلوی گلوله؟

- مگه... مگه همیشه نمی‌‌گفتم جونمم برات می‌دم، پس... پس کار اشتباهی نکردم.

دستم را جلوی دهانم می‌گیرم که با صدای آرام و بریده‌بریده‌ای می‌گوید: شهرزاد، یه چیزی پیش ترنمه، بعدا ازش بگیر.

- خودت بعدا بهم می‌دی!

سرفه‌ای می‌کند و با صدای آرام و خش‌داری می‌گوید: صدای بار... بارون رو می‌شنوی؟

- چی داری می‌گی؟

- او... اولین بار وقتی ک... که بهت گفتم دوستت دارم داشت بارون می‌بارید، یادته؟

سرم را تندتند تکان می‌دهم و اشک‌هایم بدون توقف روی گونه‌هایم سرازیر می‌شود.

- برای آخرین بار هم وقتی که داره بارون میاد می‌خوام بهت بگم که دوستت دارم!

با گریه داد می‌زنم.

- متین ساکت شو! چرت و پرت نگو.

لبخندی می‌زند که چال لپش قلبم را می‌لرزاند. با چشم‌های سبزش که هاله‌ای از اشک رویشان را پوشانده خیره‌ام می‌شود.

دستش را بالا می‌آورد و جلوی مویم را پشت گوشم می‌زند. به آرامی زمزمه می‌کند.
- مواظب خودت باش، چشم گنده‌ی موفرفریم!

با صورت رنگ پریده‌اش خیره‌ام شده. به چشم‌هایش زل می‌زنم. تپش قلب شدیدی می‌گیرم.

پلک‌هایش را آرام باز و بسته می‌کند، یقه‌اش را در دستانم مچاله می‌کنم و با فریاد اسمش را صدا می‌زنم. دست‌اش می‌افتد که با بهت به چهره‌اش خیره می‌شوم، نفس کشیدن فراموشم می‌شود. با گریه و داد صدایش می‌زنم و با دستان لرزانم محکم تکانش می‌دهم.

رهام به سمتمان می‌آید و آن‌طرف متین می‌نشیند، مچ دست‌ متین را می‌گیرد و انگشتش را روی رگ‌اش می‌گذارد. یک آن رنگ صورت رهام سفید می‌شود. با گریه سر رهام داد می‌زنم.

- زنده‌ست مگه نه؟ بگو نمرده، بگو نبضش می‌زنه. بگو دیگه!

با چشم‌هایی نگران خیره‌ام می‌شود و سرش را به حالت منفی تکان می‌دهد.

یک لحظه تپش قلبم متوقف می‌شود، دستانم را روی دهانم می‌گذارم و با صدای بلندی شروع به گریه کردن می‌کنم.

رهام همان‌طور که یک دست متین را گرفته پلک‌هایش را می‌بندد و با دست دیگرش پیشانی‌اش را می‌پوشاند.

باورم نمی‌شود، کسی که عاشقانه دوستش داشتم، اولین مردی که عاشقش شدم حالا دیگر نفس نمی‌کشد. آن هم به‌خاطر وجود من! به‌خاطر اینکه من زنده بمانم، اما نفس کشیدن‌های من بدون او چه فایده‌ای دارد؟! شاید می‌خندیدم، شاید می‌گفتم فراموشش کرده‌ام، اما تنها خودم می‌دانم که هرلحظه، هرثانیه حسم به او بیشتر از قبل می‌شد. دیگر زندگی برایم بدون وجود او چه معنایی دارد؟ حس کسی را دارم که در راهروی تاریک و طولانی‌ای می‌دود، اما هرگز نمی‌تواند از آنجا رها شود. درست مانند من؛ از این پس دیگر نمی‌توانم خوشبختی را حس کنم.

خیلی زندگی برایم نامرد بود! بهترین آدم‌های زندگی‌ام را از من گرفت، پدر و مادرم و حالا کسی که عاشقش بودم! حداقل چرا باید جلوی چشمانم از دستش دهم؟ چرا زندگی باید جلوی چشمانم قلبم را از من بگیرد؟!





«سه سال بعد»



با سرانگشتم اشکم را پاک می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و به چهره‌اش روی سنگ قبرش خیره می‌شوم. به چال لپش، به چشم‌های قشنگ‌اش به لبخند‌اش...

لبانم را با زبانم تر می‌کنم و می‌گویم: متین، سه سال از وقتی که واقعا تنهام گذاشتی گذشته! چطوری تونستی تنهام بزاری؟

دستم را روی عکسش می‌کشم که سردی سنگ قبر به دستم نفوذ می‌کند و تمام وجودم را می‌لرزاند.

- بااینکه رهام پیشمه، با اینکه بزرگ شدن بچه‌‌‌م رو می‌بینم، اما در نبود تو، وقتی که می‌‌دونم نیستی یه بغضی گلوم رو می‌گیره که نمی‌شکنه. چرا من رو تو حسرت یه بار دیگه شنیدن صدات گذاشتی؟ متین من هنوز بیشتر از قبل دوستت دارم! ولی رهام رو ببخش! اونم زندگی براش روی خوش نشون نداده.

کاغذ در دستم را باز می‌کنم و با خنده می‌گویم: سه سال گذشته، ولی هنوز نگه‌ش داشتم.

لبخندی می‌زنم و شروع به خوندنش می‌کنم.

- می‌دونم نمی‌تونم بدون تو تا یک سال دیگه دووم بیارم. الآن چندماه از ازدواجت با رهام گذشته، ولی من هنوز باهاش کنار نیومدم. می‌دونی چیه شهرزاد، همیشه می‌شنیدم که عاشق‌های واقعی به هم نمی‌رسن و من این رو با تمام وجودم حس کردم. من تا زمانی که زنده‌م عاشقت می‌مونم! این قلبی که تو سینم می‌تپه، متعلق به تویه. دوستت دارم شهرزاد و امون از اون روزی که بخوام برای همیشه تو این حسرت بمونم!

م-جهانبختی

۱۳۹۶/۱۲/۶




یک قطره اشکم روی کاغذ می‌چکد که آن را سریع تا می‌کنم و در کیفم می‌اندازم.

با دیدن رهام که سپهر در بغل‌اش است و به سمتم می‌آیند، سریع اشک‌هایم را با پشت دستم پاک می‌کنم.

رهام با گام‌هایی بلند به سمتم قدم برمی‌دارد و کنارم روی نیمکت طوسی رنگ می‌نشیند. سپهر دستانش را باز می‌کند و بهانه می‌گیرد تا به بغلم بیاید. رهام موهای سپهر را بالا می‌دهد و با مهربانی می‌گوید: نه دیگه مامانی نی‌نی داره خسته می‌شه.

سپهر با لحن بچه‌گانه‌اش و با خنده می‌گوید: نی‌نی؟

- آره آبجی کوچولو!

دستم را دراز می‌کنم و سرشانه‌ی تی‌شرت قرمز سپهر را درست می‌کنم.

رهام به عکس متین روی سنگ قبر نگاه می‌کند و می‌گوید: بیچاره ترنم! فردا عروسیشه، ولی داداشش نیست.

- آره، خیلی ناراحتم براش.

رهام می‌خندد و همانطور که با سپهر بازی می‌کند و خنده‌های سپهر می‌پیچد می‌گوید: اما آرتین که از ذوق داره سکته می‌زنه، بعد از چهار سال داره به عشقش می‌رسه.

لبخندی می‌زنم که رهام با صدای گرفته‌ای لب می‌زند.

- هنوز نمی‌تونم باور کنم که داداشم، رفیقم، رقیبم الآن فقط استخون‌هاش زیر خاک مونده.

با بغض زمزمه می‌کنم.

- رهام!

- ببخشید، باورش هنوز برام سخته! ولی الآن هروقت بخواد می‌تونه بهت زل بزنه، ولی زیاد زنم رو نگاه نکنا فکر نکن چون مردی باهات کار ندارم!

با بهت و لبم که گوشه‌اش از حرف رهام کش آمده می‌پرسم.

- رهام حالت خوبه؟

به سنگ‌قبر متین اشاره می‌زند و می‌گوید: تو این رو نمی‌شناسی من از بچگی باهاش رفیق بودم!

با خنده زمزمه می‌کنم.

- دیوونه!

- دیوونه نبودم که عاشق تو نمی‌شدم!

با لبخند سرم را به طرفین تکان می‌دهم. چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که رهام با صدای جدی‌‌ای می‌گوید: چند روزه می‌خواستم دو تا چیز رو بهت بگم.

به سمتش برمی‌گردم و دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم.

- بگو.

سپهر را کاملا بغل می‌کند که دستش را دور گردن رهام حلقه می‌کند. با دست دیگرم موهای مجعد سپهر را نوازش می‌کنم که رهام می‌گوید: یادته یه مدت خون‌دماغ می‌شدی؟ چیز خاصی نبود بعد از تصادف فشارت زیاد شده بود.

هین بلندی می‌کشم.

- رهام بعد از سه سال باید بهم بگی؟

- ببخشید، نمی‌خواستم نگران بشی!

- خب بعدی.

دستش را روی پشت سپهر می‌گذارد و همان‌طور که به سنگ قبر خیره شده می‌گوید: متین رو اسم دختر هم می‌شه گذاشت؟

نفسم را خارج می‌کنم و می‌گویم: بست کن رهام، اصلا حوصله ندارم که همه بگن هنوز فکرم پیشه...

- مگه رفیق من نبود؟ مگه داداشم نبود؟ نگاه نکن هردومون عاشق تو شدیم دشمنی بینمون به وجود اومد. وگرنه از آرتین هم بهم نزدیک‌تر بود.

با خنده می‌گویم: حالا تا هفت ما دیگه شاید قبول کردم متین بزاریم.

رهام نفس عمیقی می‌کشد و می‌پرسد.

- بریم؟

سرم را تکان می‌دهم و کیفم را در دستم می‌گیرم.

باهم بلند می‌شویم که رهام با اخم می‌گوید: شالت رو ندی جلوترا!

با کلافگی زمزمه می‌کنم.

- ببخشید!

همان‌طور که به سمت ماشین می‌رویم رهام دستم را محکم می‌گیرد، سرش را کج می‌کند و کنار گوشم زمزمه می‌کند.

- یادت نره چقدر دوستت دارم!

لبخند می‌زنم و به سمت دیگری خیره می‌شوم.

نمی‌دانم واقعا خوشبختم یا نه! کاش حداقل متین زنده بود، هرچند از من دور می‌شد، ولی حداقل می‌دانستم در گوشه‌ای از این دنیا نفس می‌کشد.

ولی می‌دانم حالا روحش در آرامش است، آنقدر مهربان بود که فکر نکنم کسی در دنیا وجود داشته باشد که از او دل چرکین باشد.

حالا خوب یا بد؛ دارم راه جاده‌ی بلند زندگی‌ام را طی می‌کنم. در این راه پیچ‌وخم‌هایی وجود داشت که مرا در حسرت داشتن خیلی چیز‌ها گذاشت، اما الآن زندگی‌ام طوری شده که دیگر رو به روالِ، مثل زندگی خیلی از مردم عادی! انگار با رفتن متین چرخ‌فلک زندگی‌ام آرام شده!

یک روز دیگر از دیدار من با متین گذشت و هنوز طمع تلخ دلتنگی را حس می‌کنم.

روزها پس از دیگری می‌گذرد، نفس می‌کشم، قلبم با یاد خاطرات متین و مهربانی‌های الآن رهام می‌تپد و می‌دانم که این زندگی‌ام با شور و هیجان‌های خودش ادامه دارد...



«پایان»

برای خوندن بقیه‌ی رمان‌های نویسنده به کانال روبیکا مراجعه کنید. آدرس کانال روبیکا:

https://rubika.ir/Novel_Rozhan

اینستاگرام نویسنده:

@Novel.Rozhan

کپی کردن پیگرد قانونی دارد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.