عشقی در چنگ غرور : پارت ۲

نویسنده: sanyamalay70

سئوال آخر هم با هزار بدبختی نوشتم.
از جام بلند شدم،و برگه را تحویل معلم دادم.
از کلاس بیرون رفتم.
ستاره با دیدنم،تکیه شو از دیوار برداشت و به سمتم آمد.
ستاره:چی کار کردی؟
:خیلی سخت بود
ستاره:آره،قبول دارم.
سری تکان دادم،و روی نیمکت های حیاط نشستم.
ستاره کنارم نشست.
ستاره:خب تعریف کن،محله جدید تون چطوره؟
:میخوایی چطور باشه؟
ستاره پشت چشمی نازک کرد:خب پسر خوش تیپ داره؟
عصبی شدم:نمی دونم.
ستاره:یعنی چی نمی دونم؟
کلافه از جایم بلند شدم و نگاه عصبی به ستاره انداختم:نمی دونم،ولی امیدوارم نباشه.
ستاره مشت محکمی به بازویم زد:چه حرفیه،چرا نباشه؟
به سمت کلاسمان رفتم،و در جای همیشگی ام نشستم.
ستاره که جایش در کنار من بود کنارم نشست.
ستاره:خب چرا عصبانی می شی؟
:یه جوری می گی پسر خوشتیب،انگار منو 
نمی شناسی.
ستاره پوف بلندی کشید.
***
برف مثل هر دفعه دیگه،در حال بارش بود.
چقد که من با باریدن این برف هیجان زده 
می شم.
ملیسا پهلوی من سر به زیر و کلافه در حال راه رفتن بود.
با محبت،دستم را در دستش،حلقه کردم.
سرش را بلند کرد.
:چته ملی جونم،چرا ناراحتی؟
لبخندی زد:ناراحت نیستم!ولی این برف بند نمیاد.
با تعجب گفتم:برو...چی می گی؟من دوست ندارم بند بیاد.
ملیسا:می دونم،ولی من دوست دارم.
سری از افسوس برایش تکان دادم.
در نزدیکی کلاس کاراته،از ملیسا خداحافظی کردم.
لباس فرم هایم را پوشیدم.
خانم فرزادی،تمرین را شروع کرد.
همیشه هنگام تمرین خیلی جدی ام.
خانم فرزادی،استادمون،همیشه می گه تو بهترین شاگردمی.
تنها انگیزه ای که واسه یاد گرفتن بهتر کاراته دارم،این که تمام پسر های مزاحم سر راهمو به بهترین شیوه تنبیه کنم.
به نظرم همه دختر ها باید یاد بگیرند.
خانم فرزادی ازمون خواست که به ردیف پهلوی هم به ایستیم.
خانم فرزادی:بچه ها،یک ماه دیگه،قراره از شهر های اطراف،مبارز بیاد.منم چندین مبارز ماهرو از باشگاه خودمون انتخاب کردم،که با اون مبارز هایی که قراره بیاد مبارزه می کنند،نفر اول جایزه خوبی می گیرد.
پریا با چاپلوسی گفت:استاد بگو کیارو انتخاب کردی؟منم هستم دیگه؟
استاد سری ما بین ما چرخاند.
نگاهش بر روی من متوقف شد.
استاد:بهترین مبارزمون...مهسا انتخابی
لبخند عمیقی زدم.
استاد ادامه داد:درسا تو هم هستی.
درسا رو به من با خوشحالی گفت:بزن قدش
دستما مونو محکم بهم زدیم.
استاد یکم دیگه سر چرخاند
انگار کس دیگری مد نظرش نبود.
پریا قرمز شده بود.
با ناراحتی گفت:استاد پس من چی؟
استاد:باید بهتر بشی.
بی اختیار لب خندی زدم.
همیشه از این پریا بدم می آمد،از خود راضی.
با عصبانیت نگاهم کرد.انگار لبخندم را دیده بود.
اومد دم گوشم آرام گفت:نشونت می دم، 
می خندی؟
محکم با دستم،به عقب هلش دادم.
با غضب غریدم:بله می خندم،می خندم تا بفهمی ما ازت بهتریم.
با عصبانیت ازمون فاصله گرفت.
دست درسا را در دست گرفتم.
درسا هم دل خوشی ازش نداشت.
دم گوشم گفت:خیلی خوبه که استاد مارو انتخاب کرد.
با خوشحالی خندیدم:اره عالیه،ولی باید برنده بشیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.