شب شده بود،تازه شام رو خوردیم.
با دختر خالم رحنا،دختر عمهم صبا،و ملیسا،در اتاق مشترک منو ملیسا بودیم.هر چهار تا مونم سرمون تو گوشی بود.که یک لحضه از طرف تینا برایم پیامک آمد.
بازش کردم:«سلام مهسا،می شه یک لحضه بیای پایین»
گوشی را بستم.
رو به دخترا گفتم:ببخشید بچه ها من الان بر
می گردم.
کاپشنمو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم.
یعنی چه کاری با من دارد؟آن هم این موقع از شب؟
در را که باز کردم،ضربان قلبم بی اراده بالا رفت.
چنان بالا که دلم می خواست،از سینه ام خارجش کنم.حتی وقت هایی که به شدت ترسیده بودم، چنان ضربان قلبم بالا نرفته بود.
در را آرام پشت سرم بستم.
با لبخند جلو آمد.
آراد:تبریک می گم،شنیدم مدال قهرمانی برنده شدی.
زبانم گرفته بود،و توان گفتن هیچ حرفی را نداشتم.
سعی می کردم خودم را مثل همیشه پر نفرت نشان دهم،اما نمی شد.
جز عشق،چیز دیگری در چشمانم دیده نمی شد.
:بله برنده شدم،ولی فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
لبخندش پر رنگ تر شد،شیطنت را در چشمانش می شد دید.
آراد:با...شه،اشکال نداره ربطشو بی خیال،می تونی با من بیایی،می خوام یک حرف مهمی رو بهت بگم.
جا خوردم،یعنی چه حرفی را می خواست بگوید.
سرمو به طرفین تکان دادم:نخیرمعلومه که نمیام.
ابرویی بالا داد:خیلی خب پس اینجا بهت می گم.
ضربان قلبم بالا و بالا تر می رفت.حسی شبیه دیوانگی بود.نمی توانستم بیش از این در کنارش بمانم،به یقین اگر کمی دیگر می ماندم،به خاطر سرعت بیش از حد تپیدن،قلبم از کار می افتاد.
به زور و لکنت گفتم:بگو.
با همان حالت آن شب نگاهم کرد،حالتی که برای اولین بار،من را مطیح خود کرده بود.
با لبخند گفت:دوست دارم،می خوام با من باشی
دیگه هیچ چیزی نمیشنیدم.کاملا گیج شده بودم.
حرفش چند باری در ذهنم اکو می شد.
سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
کمی نگاهش کردم.
نمی دانم چرا نگاه هایش،همانند نگاه های من
سرشار از عشق نبود.
نمیدانستم باید در آن حالم،چه کلماتی را بر زبان بیاورم.انگار حرف زدن را یادم رفته بود.
در همان حال،اسمم را از صدای ملیسا شنیدم.
به عقب برگشتم.
ملیسا با اخم و دست به سینه نگاهم می کرد.
ملیسا:اینجا چی کار می کنی؟زود باش بیا تو.
به سمت آراد برگشتم.
آب دهنمو قورت دادم،و نفس عمیقی کشیدم.
آراد کاغذی را در دستم گذاشت.
آراد:اگه جوابت به من مثبت بود،به این شماره پیامک بده.
سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم،چشم هایم را محکم روی هم بستم،و به یک ماه قبل برگشتم.
آن روز که آب سرد را،در آن هوای سرد،روی سرم ریخته بود.
چشمامو باز کردم،و کاغذو تو دستم مچاله کردم.
:تو فکر کردی کی هستی؟فکر کردی که من دوست دارم؟فکر کردی یادم رفته با من چیکار کردی؟.
لبخند پر رنگی زد:جواب سوال اول،من آراد هستم.جواب سوال دوم،فکر نکردم،مطمئنام،و جواب سوال سومت،باید بگم منم یادم نرفته.
باز صدای ملیسا آمد:مگه من با تو نیستم،اگه یکی ببینه با خودش چی فکر میکنه،بیا تو.
کاغذ مچاله شده را،بی اختیار در جیبم گذاشتم.
لبخند زیبایی زد.
رو به ملیسا گفت:آبجی تو ببر داخل،تا خدایی نکرده مریض نشده،آخه بد جور هیجان زده ست، ضربان قلبشم خدا می دونه الان رو چنده؟.
از حرف هایش هم تعجب کردم،که چگونه فهمید. من که خودم را حفظ کردم،و هم عصبانی شدم.
:تو کی دست از سر من بر میداری من نمیخوام ببینمت فقط گمشو
سری تکان داد نمی دانم چرا حس میکردم عصبانیتش را کنترل می کند.
قبلا این گونه نبود،پس الان چی شده؟چرا
این گونه رفتار می کند؟
نکند نقشه ای در سر دارد.
نکند که میخواهد دلم را بشکند.
خدایا من چه کنم؟
به سمت ملیسا برگشتم،و دستش را گرفتم.
با تمام توانی که داشتم،ازش دور شدم.
دوست داشتم برگردم،و نگاهش کنم.
حالا دیگر خوشحالیام تکمیل شده بود.
او به من عاشق ابراز علاقه کرده بود.