جلوی آینه اتاقم نشستم.
اون باز هم به زندگی من اومده بود.
خدایا،مگه من چه گناهی کردم،که اون پسره رو سر راهم قرار دادی.
من سه سال دارم تلاش می کنم،فراموشش کنم.
ولی من نمی زارم ببینتم.
کلاسایی که باهم داریم رو نباید منو ببینه.
آخه اون مگه دو سال از من بزرگتر نبود؟
خدایا این دیگه چه سرنوشتیه؟
بعد از به سر کردن مقنعم،بدون آرایش از اتاق بیرون رفتم.
بعد از خوردن صبحانه،سوار ماشین من شدیم.
قرار گذاشتیم،یک روز با ماشین من،یک روز هم با ماشین آنیسا بریم دانشگاه.
نسیم هم که ماشین نداره.
دم در دانشگاه ایستادم.
دخترا کلاسشون از من جدا بود.
تنها وارد کلاس شدم.
سعی می کرد سرم پایین باشه،تا اگه در کلاس بود من رو نبینه.
خیلی آروم و زیر چشمی به همه نگاهی انداختم.
ولی سر کلاس نبود.
برای محکم کاری رفتم عقب عقب،که هیچ کس نمی شینه نشستم.
کتاب هام رو،روی میز گذاشتم.
وارد کلاس شد.
وایی نه،سریع سرم رو بر روی میز گذاشتم.
آروم آروم سرم رو بالا آوردم.
چقد تغییر کرده بود.
قد بلند تر و هیکلی تر،و البته مرد تر شده بود.
و مثل همیشه خوشکل.
می دیدم چجوری دخترا بهش نزدیک می شدند.
ولی اون در کمال تعجب،بهشون محل نمی داد.
نگاهم رو ازش گرفتم.
متوجه استاد نبودم،که وارد کلاس شده بود.
و مشغول درس توضیح دادن بود.
با دقت به حرفاش گوش می کردم،و همه چیز رو نکته برداری می کردم.
کلاس که تمام شد،استاد بیرون رفت.
نیم ساعت دیگه دوباره کلاس داشتم.
وسایلم رو جمع کردم تا برم هوا بخورم.
با دیدن آراد سریع نشستم.
با کتاب توی دستش مشغول بود،و داشت چیز هایی رو،می نوشت.
پادمیرا(یکی از دخترای کلاسمون)همش دور و برش می چرخید،و باهاش حرف می زد.
بی چاره،نمی دونه این پسره چجور آدمیه،وگرنه هیچ وقت باهاش حرف نمی زدند.
بالخره از جایش بلند شد،و بیرون رفت.
نفسی از سر آسودگی کشیدم،و منم پشت سرش بیرون رفتم.
<آراد>
دخترای کلاس واقعا کلافم کرده بودند.
قبلنا با دیدن توجه از طرف دخترا،خیلی خوشحال می شدم.
اما از وقتی دل یکی رو شکسته بودم،دیگه زندگی ام مثل قبل نشد.
هر بار که به مهسا فکر می کنم،چیزی در دلم تکان می خورد.
یک لحضه چهره آشنایی دیدم.
سرم را بر گرداندم،بهش خیره شدم.
کنار دو دختر دیگر بود،و داشت می خندید.
زیر لب زمزمه کردم:مهسا!
«مهسا»
نگاه خیره ای را روی خودم احساس می کردم.
هرچه سر می چرخاندم،منبعش را پیدا نمی کردم.
کلاس بعدی من و آنیسا باهم بودیم.
از آراد فراری بودم.
وارد کلاس شدم.
آراد نبود.با خیال راحت بر روی یکی از صندلی های خالی نشستم.
آنیسا هم کنارم نشست.
با ورود آراد،خودم را پشست سر آنیسا قایم کردم.
آنیسا با تعجب از این حرکتم گفت:چی کار
می کنی؟
چشم هایم رابستم،و خودم را بیشتر پشت سرش قایم کردم:آنیسا،حرف نزن،فقط من رو قایم کن.
آنیسا متعجب به حرکاتم نگاه می کرد.
بعد از نشستن آراد،سرم را بلند کردم.
دو ردیف جلوتر از من،نشسته بود.
می دانستم اگر من را ببیند،مسخره ام می کند.
و خودش را به رخ بقیه می کشد،که من این دختر را عاشق خودم کرده ام.
نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم.
استاد سر کلاس آمد.
«آراد»
دو ردیف جلو تر ازش،نشسته بودم.
در تلاش بودم تا سرم را برنگردانم.
نمی خواستم من رو ببیند.
اگر من رو می دید،با تنفر نگاه سبزش را بهم
می دوخت.
اگر مرا می دید،متوجه پشیمانی چشم هایم
نمی شد.
دیگر پشیمان شوم یا نه،چه فایده ای دارد،وقتی دلش را شکستم.
شاید برای این ازش فراری بودم،تا نگاه شرمنده ام را نبیند.
فکر کنم تا بحال مرا ندیده بود.
از این به بعد هم نباید مرا ببیند.
چشم هایم را بستم،و چهره اش را تصور کردم.
همان چهره که نیم ساعت پیش دیده بودم.
چقدر خانوم تر شده بود.
سه سال پیش،اصلا حجابش را رعایت
نمی کرد،الان حتی یک تار مویش هم بیرون نیست.
یک لحظه از خودم بدم آمد،چرا دلش را شکستم.
اگر این کار را نمی کردم،الان عاشقانه کنارم بود.
با صدای استاد به خودم آمدم.
استاد:آغای احتشام،چرا حواست نیست.
با دست با چگی گفتم:ببخشید استاد.
خدا خدا می کردم،صدایم را نشناخته باشد.
بعد از تمام شدن کلاس،خسته و کلافه سوار ماشینم شدم،و راه خانه آپارتمانی ام را در پیش گرفتم.