سرزمین مخفی1 : فصل چهارم

نویسنده: AAJK1385

فصل چهارم:خائن

بعد از این که نیک به سرزمین مخفی بازگشت،فوری پیش مامورXرفت و هرچی که فهمیده بود را بهش گفت.

مامورXگفت:ما باید خیلی مراقب کارن باشیم چون حرف اول اسم اصلی او حرف(آ)است.

نیک گفت:ولی من چند بار حافظه اش را چک کرد وچیزی نتونستم پیدا کنم!

مامورXگفت:شاید او یک حافظه مخفی داشته باشد که ما از آن بی خبریم.

نیک گفت:بر فرض که این طور باشد،چه کسی تنوانسته او را وادار به اینکار کند.چون تمام دستگاه های ما توسط پایگاه فضایی کنترل می شود.

مامورXگفت:یعنی می خواهی بگویی که در سرزمین مخفی دو تا جاسوس است؟

نیک گفت:بله.

مامورXگفت:برای اینکه ما مطمعن بشویم،من چند هزار دوربین کوچک را در مخفیگاه جاسازی کردم که تمام افراد را زیر نظر بگیرم.

نیک گفت:کارت عالی بود.حالا ما می توانیم بفهمی که جاسوس دوم کی هست.راستی،لباس هایی که بهت گفت برام آماده کنی را یادته؟درچه حالند.

مامورXگفت:سه تا لباسی که گفتید را برای شما آماده کردم.فقط یک سوال که ای لباس ها را برای چی می خواهید؟

نیک گفت:این لباس ها برای دوستانمان هستند که دارند برای ما جایسوسی میکند.آنها الان داخل سازمان مخفی اصلی هستند.

مامورXگفت: آنها چه کسانی هستند؟

نیک گفت: به خاط اینکه من بهشان گفتم که درمورد اسمشان با کسی حرف نمی زنم نمی توانم بهت بگویم.

سپس نیک لباس ها را گرفت و آنها را وارد دوازه ای کرد که انتها ان به سازمان مخفی می رسید که در آنجا،آن سه نفر منتظر رسیدن لباس هایشان بودن.پس از انجام این کار،نیک از مامورXخداحافظی کرد و به سمت اتاقش رفت.وقتی وارد اتاقش شد آذرخش را صدا زد.

پس از چند لحظه آذرخش آمد و گفت که بامن چکار داری؟

نیک گفت: قرار است که منو تو چند روز به بهانه ای که می خواهیم به زمین برویم، ناپدید می شویم و چند روزی را پیش اژدها سواران زندگی می کنیم تا خائن خودش را نشان دهد.

پس از اینکه نیک وسایلش را جمع کرد،همراه آذرخش پیش کارن رفت و بهش گفت که منو آذرخش می خواهیم چند روز به زمین برویم.تا زمانی که من نیستم تو پادشاه اینجا هستی. سپس نیک دروازه ای باز کرد و همراه آذرخش وارد آن شد.

(خائن)

وقتی که مطمعن شد نیک به زمین رفته فوری به سمت اتاق مخفی رفت که هیچکس از آن خبر نداشت.وقتی وارد اتاق شد،با استفاه از تلفنی که قابل ردیابی نبود، با RTMAXتماس گرفت و مو ضوع را به او گفت. وقتی RTMAXفهمید که نیک روی زمین است،به مامورش گفت که نقش 352 را اجرا کند.پس از اتمام تماس،مامورRTMAXنقشه 352را اجرا کرد.

(نیک)

وقتی که نیک و آذرخش به جزیره کلاویس رسید،با استقبال اژدها سواران مواجه شدند. نیک از آنها به خاطر این استقبال تشکر کرد و به آنها گفت که نباید کسی متوجه بشود که من اینجا هستم.تنها کسانی که خبر دارند که من اینجا هستم فقط شما ها و مامورXهست. من برای اینکه بتوانم خائن را پیداکنم مجبورم که اینجا بمانم تا مامور Xخائن را شناسایی کند.سپس اهالی آنجا نیک و آذرخش را به کلبه اشان بردند تا استراحت کنند.

وقتی نیک وآذرخش وارد کلبه شدند،آذرخش رفت و یک گوشه ای خوابید.نیک نیز رفت پشت میز و شروع کرد به خواندن کتاب کهن.او با خواندن این کتاب،چیزهای زیادی فهمید که می تواند در آینده له او کمک کند.او فهمید که خاندان او محافظین سیارت هستند و سال هایست که دارند این کار را انجام می دهند.

پس از چند ساعت مطالعه کردن،نیک رفت و رو تخت خوابید.

نیک پس از دو ساعت خوابیدن بلند شد و آذرخش نیز بیدار کرد.سپس به سوی هیکاپ رفت.پس از چند دقیقه گذشتن نتوانست او را پیدا کند.پس پیش گابر رفت و از او پرسید که هیکاپ کجاست.

گابر گفت: هیکاپ به همراه سواران رفتند تا کنام اژدها را باز سازی کنند.

نیک گفت:کنام اژدها کجاست؟

گابر گفت:بیست کیلومتر به طرف غرب با اینجا فاصله دارد.

سپس نیک از گابر خداحافظی کرد و به سمت آذرخش رفت و سوارش شد و باهم به طرف کنام رفتند.پس از یک ساعت پرواز به جزیره کنام اژدها رسیدند. نیک دید که آنها دارند کلبه های را تعمیر می کند اما نا گهان وقتی که فیشلکس داشت سقف کلبه ای را تعمیر میکرد،پایش سر خورد و از بال سقف به سمت پایین پرت شد.آذرخش با سرعت خودش را به او رساند و آنرا در هوا گرفت و به سمت زمین رفت.سپس او را روی زمین گذاشت.فیشلکس از ؟آذرخش تشکر کرد.نیک از آذرخش پاین آمد واز فیشلکس پرسید که هیکاپ کجاست.

فیشلکس گفت:داخل کلشه و دارد دنبال نقشه های سازه هایمان میگرد.

سپس نیک وآذرخش به همراه فیشلکس به کلبه هیکاپ رفتند. وقتی که وارد کلبه شدند دیدمد که کف زمین پر شده از کاغذ.نیک هیکاپ را صدا زد.هیکاپ گفت که من این بالا هستم. سپس نیک و آذرخش به سمت طبقه بال رفتند ودیدند که هیکاپ دارد روی نقشه ای که روی دیوار است علامت هایی میزند.

نیک گفت:چکار داری می کنی؟

هیکاپ گفت:دارم مناطقی که ویگو در آنجا پایگاه دارد را علامت می زنم.

نیک گفت:ویگر دیگر کیست؟

هیکاپ گفت:ویگور یک شکارچی اژدهاست.ما همیشه جلوی او را می گرفتیم،اما به خاطر هوتن مجبور شدیم که تمام اژدهایان را به دنیای پنهان ببریم.ولی از وقتی که هوتن نابود شده سروکله ویگو نیز پیدا شده و دوباره دارد دنبال اژدها می گردد. از شانس بد مون نمی توانیم او را بکشی یا زندانی کنیک. چون طبق قوانین طلایی هیچ فرمانروایی نمی تواند در سرزمین مخفی کسی را به زندان بیاندازد ویا بکشد.او فقط می تواند به فرد خسارت مالی بزند.

نیک گفت:قوانین طلایی را کی نوشته؟

هیکاپ گفت:اولین شوالیه طلایی.

نیک گفـت:خب بگذریم.اینجا را نمی خواهی نشونم بدهی؟

هیکاپ گفت:چرا که نه.

سپس هیکاپ نیک و آذرخش را برد پایین و همه جای کنام را نشانش داد.

نیک گفت:بعد از اینکه جاسوس را پیدا کردیم،چندتا از سیستم ها دفاعیمون را به اینجا می فرستم تا سیستم دفاعیتون تقویت بشود.

هیکاپ گفت:تا جایی که من یادم هست سرزمین مخفی سیستم دفاعی نداشت!

نیک گفت:بعد از اینکه با سیاره سبز متحدشدیم آنها برایمان چندیدن سیستم دفاعی فرستادن و مامور ایکس آنها را تغییر داده و باعث شده که سرزمین مخفی قویترین سرزمین با شد.طوری که هیچکس نمی تواند بله سرزمین ما چه از فضا و چه از سرزمین ها دیگر به ما حمله کنند. مامور ایکس دارد روی یک سپر محافظتی چند لایه کار میکند که قرار بعد از تکمیل از سیاره xمحافظت کند.درضمن تنها کسانی که از سپر محافظتی خبر دارند من و تو و مامور ایکس هست. من این موضوع را به خاطر مسایل امنیت مخفی کردم.

ناگهان دروازه باز شد و سه نفر از ان خارج شد.

نیک رو به آنها کرد و گفت: شما اینجا چکار می کنید سریع برگردید!خودم بعدا با شما تماس می گیرم.

سپس آنها از دوازه گذشتند و رفتند.

هیکاپ گفت:اینها کی بودند؟

نیک گفت:این سه نفر را نمی توانم معرفی کنم.چون اگر این کار را انجام دهم ممکن است جانشان به خطر بیافتد.خب بگذریم نقشه شما برای دفاع از اژدهایان چیست؟

هیکاپ گفت:دنبالم بیا تا نشونت بدهم.

سپس نیک و آذرخش دنبال هیکاپ رفتند تا به یک کلبه ای بزرگ رسیدند که معلوم بو که آنها برای صحب به اینجا می آیند.

وقتی وارد شدند دیدند که همه انجا هستند.هیکاپ روبه فیشلکس کرد و گفت که نقشه حمله به ویگو را بگو.

فیشلک نیز بلند شد و نقشه را برای نیک گفت.

بعد از اینکه نیک فهمید نقشه چیست گفت: می شود نقشه منطه ای که می خواهید بهش حمله کنید را ببینم؟

هیکاپ گفت:بله می شود.

سپس هیکاپ نقشه آورد و به نیک داد.سپ نیک نقشه را روی میز باز کرد و یک شئ نیز رو نقشه گذاشت.سپس شئ را روششن کرد و اطلاعاتی را وارد آن کرد.

اسناتلات گفت:این چه وسیله ای است؟

نیک گفت:با این وسیله می توانیم نقشه حمله را شبیه سازی کنی ویا آن را روی یک نقشه بگذاریم و اطلاعات لازم را بش بدهیم تا سریع ترین،امن ترین و بهترین نقشه را بهمان بدهد.

پس از وارد کردن الاعت دستگاه شروع به کار کرد و پس از چند دقیقه بهترین نقشه را بهشون نشان داد.این نقشه ای که دستگاه بهشان می گفت،دقیقا شبیه نقشه خودشان بود.سپس نیک روبه آنها کرد و گفت که اینهم از نقشه.شما کی می خواهید بیشان حمله کنید؟

آستریک گفت:دو روز دیگر بهشان حمله میکنیم.

نیک گفت:من هم با هاتون می آیم چون تا زمانی که پیش شما هستم،کاری برای انجام دادن ندارم.

هیکاپ گفت:ایرادی ندارد ولی باید یک لباس از فلس اژدهایت داشته باشی تا بتوانی از آتش رد بشوی.

نیک گفت:اگر مشکل همین خب پس نگاه کنید.

سپس نیک دستش را روی پوست آذرخش گذاشت و با اینکار حاله های زرد رنگی دور دستش ایجاد شد و ناگهان لباس نیک شروع به تغییر کرد وپس از چند لحظه لباسی از فلس آذرخش قبرتن داشت.

هیکاپ گفت:چطور این کار را کردی؟

نیک گفت:با استفاده از قدرت جذب کنندم توانست این کار را انجام دهم.تازه چنتا حقه دیگر دارم که بعدا نشانتان می دهم.

سپس نگاهی به ساعت انداخت و گفت که الان وقت شام است غذا چی دوست دارید که براتو درست کنم؟

آستریک گفت :لازم به این کار نیست خودم درست می کن.

نیک تا امد حرفی بزند ناگهان دروازه پشت سرش باز شد و دوباره آن سه نفر با عجله از دروازه خارج شدند و سریع دروازه را بستند.

نیک روبه آنها کرد و گفت:شما اینجا چکار می کنید؟مگر به شمان گفتم که باتون تماس میگیرم.

یکی از آن سه نفر گفت:ما معذرت می خواهیم ولی نزدیک بود که ما شناسایی بشویم.برای همین مجبور شدیم که به اینجا بیایم.

نیک گفت:مگر داشتین چکار می کردید که شناسایی شدیند؟

یکی دیگر گفت:ما توانستیم وارد سیستم اصلی بشویم و بفهمیم که جاسوس کیست.ما فهمیدیم که جاسوس اصلی برادر هوتن است.

نیک با تعجب گفت:برادر هوتن!!!!!!!

دیگری گفت:بله. ولی تا آمدیم که بفهیم کجاست دستریمون قطع شد و مجبور شدیم سریع از آنجا خارج شویم؛ولی توانستیم بفهیم که او از طریق کارن دارد این کار را انجام می دهد.ما فکر می کنیم که کارن نیز با اونها همدست است.

نیک تا آمد حرف بزند،هیکاپ گفت:آخر نگفتی که اینها چه کسانی هستند.

نیک گفت:حالا که شما اینها را دید مجبورم که به شما بگوییم که اینخا چه کسانی هستند.این سه نفر جاسوسان من در سازمان مخفی اصلی هستند.فقط چون این سه نفر شما را می شناسد معرفیشون می کنم.

سپس آن سه نفر نقاب های خود را برداشتند و هیکاپ و تیمش از آنچه می دیدند تعجب کردند.

نیک گفت :چی شده مگه چرا دهنتان یک متر باز شده.

هیکاپ گفت:چرا بهمان نگفتی که آن ها را برای چی می خواستی.

نیک گفت:یادت هست که وقتی مرا پیششان بردی و وقتی می خواستی ازشون خداحافظی کنی بهت گفت که آنها را به یک ماموریت فوق محرمانه فرستادم.آن ماموریت این بود.

سپ رو به آن سه نفر کرد و گفت: حالا می توانید برگردید ولی برای اینکه دوباره گیر نیفتید این وسیله را بگیرید.شما با این وسیله می تواند به تمام نقاط سازمان دسترسی مجاز داشته قباشید.سپس به هرکدام از آنها سه تا کارت و آن سه نفر از دروازه ای که پشت سرشان باز شده بود عبور کردند.

نیک روبه آنها کرد و گفت:خب همه شما شام مهمون من هستید.تا ده دقیه دیگر بر میگردم.

سپس از کلبه خارج شد و به سمت آشپزخانه کنام رفت.پس از پنج قیه نیک و آذرخش غذا ها را آوردند و سر میزی گذاشتند که وسط سالن کلبه بود.

سپس آنها را صدا زد.وقتی آمدند گفتند که چه بوی خوبی می آید.سپس پشت میز نشتند و مشغول خوردن شدن. اما نیک غذا نمی خورد.

آستریک گفت: چرا غذا نمی خوری؟

نیک گفت: منتظر هست تا محلولم آماده شود.

سپس بلتد شد و از جیب لباسش یک شیشه درآورد و مایع درون آن را روی یک ماهی خام ریخت سپس آن را به هوا پرتاب کرد و آذدرخش نیز به آن شلیک کرد.نیک نیز ماهی را در هوا گرفت و سر میز نشست و شروع به خوردن ماهی کرد.

هیاکپ گفت:داشتی چکار می کردی؟

نیک گفت :به خاط اینکه من می توانم تکثیر بشو باید این محلول را با ماهی مخلوط کنم سپس آن را با آتش اژدها بپزم و بخورم تا بتوانم راحت تر و سریع تر تکثیر بشوم.

سپس همگی شامشان را خوردند و به سمت کلبه هایشان رفتند.نیک نیز می خواست به جزیره کلاویس بود که هیکاپ بهش گفت که یک کلبه خالی داریم که قبلا مال هدر بوده.اگر می خواهی می توانی آنجا بخواب.سپس نیک قبول کرد و شب را آنجا خوابید.

فردا وقتی از خواب بلند شد،از کلبه اش خارج شد و به سمت کلبه اصلی رفت.وقتی به کلبه رسید، دید که هکه جا تاریک هست. او وارد شد تا منقلی که دورش را میز گرفته را روشن کند که ناگهان در کلبه بسته شد.او در تاریکی مطلق گیر افتاد

همین طور که نیک داشت در تاریکی حرکت می کرد،ناگهان منقل روشن شد و از بالای سرش چندیدن گل ریخت پایین و ناگهان چند نفر با صدای بلند گفتند تولدت مبارک... تولدت مبارک....

سپس چند نفر فشفشه بدس به سمت نیک آمدند.نیک انها را شناتخت و گفت که اینجا چخبره؟

هیکاپ که فشفشه را به نیک داده و گفت:از بس که به فکر این خائن هستی یاد رفته که امروز تولدته.اگر مامور ایکس نمی گفت ما هم نمی دونستیم.

سپس آستریک با یک کیک بزرگ وارد شد آن را روی میز گذاشت و شمع روی آن را روشن کرد.

نیک گفت:چرا زحمت کشیدین لازم نبود که این همه کار انجام بدید.

سپس هیکاپ نیک را نشاند و گفت که که شمع را فوت کند.نیک نیز شمع را فوت کرد و همگی دست زدند.سپس کیک را بریدند و شروع به خوردن کردند.

نیک گفت:کی وقت کردین که این کار ها را انجام بدهید؟

هیکاپ گفت: قبل از اینکه به کنام بیایی مامور ایکس به ما گفت که امروز تولدت هست.ما هم دیروز این کار را انجام دادیم.

در حالی که نیک داشت کیک می خورد نا گهان دستکش نیک شروع کرد به چشمک زدن که باعث شد نیک فوری بلند شود و به سمت در برود.

هیکاپ گفت:چی شده؟

نیک گفت:یک دروازه نیرو قراره که اینجا باز بشود.ممکن است من تا چند روز دیگر بر نگردم شما بدون من حمله کنید.ناگهان دروازه ای باز شد و نیک به همراه آذرخش وارد دروازه شدند.

وقتی که به هوش آمد خودش را در سرزمینی دید که ازش رعدوبرق خارج می شد. نیک وآذرخش حرکت کردند تا به لوح طلایی رسیدند. بروی لوح نوشته شده بود که اینجا سرزیمن رعد هست آخرین فرد اینجا نامش طوفان است.طوفان آخرین فردی است که قدرت رعد و برق را داردو او حاظر است قدرتش را به کسی بدهد تا دشمنش را نابود کند در غیر این صورت شخصی که به قولش عمل نکند خواهد مرد.برای دریافت این نیرو باید به سمت قصر رفت.

سپس نیک سوار آذرخش شد و به سمت قصر پرواز کردند.پس از رسیدند ، وارد قصر شدند و دیدند که شخصی روی تخت پادشاهی نشسته است.نیک پیش او رفت و می خواست که حرف بند که او گفت:من می دونم تو کی هستی و برای چی به اینجا آمدید من قدرتم را به تو می دهم چون دشمن منو تو یکی است.ازت خواهش می کنم که انتقام من را ازRTMAXبگیر.سپس طوفان دستایش را به سمت آسمان گرفت و ناگهان تمام نیرویش را از طریق دستانش وارد بدن نیک کرد که با عث شد نیک و آذرخش از هوش بروند.

وقتی که به هوش آمدند خود شان را در کنام اژدها دیدند.او فوری به سمت کلبه اصلی رفت ولی کسی را نجا ندید .او نیز تمام کلبه ها را گذشت و لی اثری از آنها پیدا نکرد.برای همین نگاهی به تقویم انداخ و فهمید که دوروز است که اینجا نبوده. او فوری سوار آذرخش شد و به سمت پایگاه ویگو حرکت کردند.پس از سه ساعت پرواز به جزیره ویگو رسیدند و فوری به سمت پایگاه ویگو رفتنو برای اینکه معلوم نباشند،آذرخش بالای ابر ها رفت و نیک نیز چند پهباد کوچک را از لباسش در آودر آنها را به سمت جزیره برد.وقتی که داشت جزیره را نگاه می کرد، از چیزی که می دید تعجب می کرد.چون او داشت می دید که افراد ویگو هیکاپ و گروهش را گرفتند و دارند ببه سمت زندان می بردنشون.سپس دید که اژدهایانشون را داخل قفس ضد اژداها انداختند.

نیک کمی فکر کرد که چگونه می تواند آنها را نجات بد.پس از چند لحظع فکری به سرش زد.او به آذرخش گفت که او را کنار ساحل پیاده کند و خودش نیز جای مخفی بشود تا صدایش کند.آذرخش نیز همین کا را کرد و وقتی نیک را پیاده کرد خودش روفت و جایی مخفی شد.

نیک برای اینکه شناسایی نشود خودش را به شکل یکی از از افراد ویگو در آورد و به سمت پایگاه ویگو حرکت کرد.وقتی که رسید،ویگو داشت سخنرانی می کرد.نیک که حوصله گوش کردن به حرف های مزخرف ویگو را نداشت به سمت زندان رفتو وقتی که وارد شد،به بهانه غذا دادن به آنها وارد زندان شد ولی با یکی از زندانبانها برخود کرد.اودید که در دست نیک غذا است گفت که ویگو گفته به انها نباید غذا داد.نیک تا این جمله را شنید،ناگهان ظرف غذا را با تمام نیرویش کوبوند داخل صورت زندانبان و او را بی هوش کرد. او سریع وارد زندان شد و دنبال سلول آنها گشت تا اینکه صدای آستریک را شنید که می گفت کمک کنید هیکاپ حالش خوب نیست.نیک سریع به طرف آن سلول رفت و در ان را باز کرد ولی یادش رفت که هنوز به شکل یک واکینگ است برای همین تا خواست حرفی بزند،آستریک با یکی از ظرف های سلول کوبوند داخل سر نیک و او را بی هوش کرد.وقتی نیک را بی هوش کردن، او را داخل سلول انداختند و فرار کردند.پس از چند دقیقه نیک به هوش آمد و خودش را در سلول ووقتی یادش آمد که چه بلایی سرش آمده زد زیر خنده.سپس بلند شد و دیوار سلول را با تفنگش منجمد کرد و سپس یک لگد به آن زد و دیوار را شکوند. سپس به سرع به سمت قفس اژدهایان رفت و دید که قفل قفس ها شکسته. او به سمت سا حل رفت چون می دانست ب دلیل اینکه با لای سرشان پر از شاخس نمی تواند پرواز کند و تنها راه فرار ساحل است. وقتی به ساحل رسید؛دید که افراد ویگو آنها را محاصره کرد. او دید که آنها نیز تسلیم ویگو شدند. او کمی جلو رفت و دید که ویگو شمیشرش را جلوی یک خشم روز گرفت.او فهمید به خاطر خشم روز تسلیم شدند. سپس ویگو به افرادش گفت که آنهارا ببند نیک نیز به بهانه اینکه آنها را ببنتد به سمت آنها رافت.وقتی که می خواست آستریک را ببند،آستریک گفت:چطور از آنجا فرار کردی.ناگهان نیک به سمت واکینگه هایی که می خواستند هیکاپ و افرادش را ببند حمله کرد و انها را نقش زمین کرد.

ویگو داد زد که داری چکار میکنی.سپس نیک روبه ویگو کرد و با دهنش سوتی زد که آذرخش آن را شنید وبه سمت ویگو حمله کرد و خشم روز را نجات اد ولی به خاطر اینکه او را با زنجیر ضد اژدها به قفس بسته بودند نتوانست فرار کند.

ویگو گفت:تو کی هستی.

نیک جواب داد:خودت ببین.

سپس خودش را به شکل طوفان در آورد و از دستانش چندیدن صاعقه خارج کرد و به سمت ویگو و افرادش شلیک کرد.وقتی دیدک که آنها بی هوش شدند، به سمت هیکاپ و تیمش رفت.

هیکاپ گفت تو کی هستی؟

نیک گفت: به همین زودی فراموشی گرفتی!منم نیک.

هیکاپ گفت:ثابت کن.

سپس نیک از شکل طوفان به شکل خودش تغییر کرد و سپس آنها را آزاد کرد.سپس به کمک آنها اژدهایان زندانی را آزاد کرد ولی ویگو و افرادش فرار کردند.نیک می خواست به سمت اژدهای خشم روزی برود که به درخت زنجیر شده بود برود که آن اژدها به طرف شلیک کرد.در همین هین آذرخش آمد و سر آن داد زد.خشم روز که ترسیده بود خودش را جمع کرد.نیک روبه آذرخش کرد و گفت سرش داد نزن او فکر می کند که من می خواهم اذیتش کنم.سپس با احتیط نزدیکش و گفت که نترس من نمی خواهم به تو صدمه ای بزنم.اسم من نیک است و روبه اژدهایش کردو گفت که این هم آذرخش است که همیشه از من محافظت می کنند و مانند برادر دوستش دارم. با حرف هایی که نیک می زد،خشم روز آرام شد طوری که اجازه داد نیک او را لمس کند.سپس نیک زنجیرش را باز کرد و بهش گفت که می توانی بروی. ولی او نرفت.

نیک گفت:چرا نمی روی؟

خشم روز گفت:من می ترسم و جایی را ندارم.

نیک گفت:اگر می خواهی می توانی پیش من باشی.تو و آذرخش می توانید دوستان خوبی باشید.

سپس بعد از اینکه همه ی اژدهایان را آراد کردند ،خشم روز به همراه آنها به سمت کنام رفت. پس از اینکه به کنام رسیدند،نیک به هیکاپ گفت که این خشم روز برای مدتی پیش من زندگی می کند.سپس به همراه آذرخش و خشم روز به سمت کلبه اش رفت. وقتی که وارد کلبه شد،به خشم روز گفت که می توانی سر جای آذرخش بخوابی و آذرخش نیز پیش ن می خوابد.راستی اسمت چیه؟

خشم روز گفت:من اسمی ندارم.

نیک گفت:پس اسمت را می گذارم رعد.خوشت می آید؟

رعد گفت:بله اسم قشنگیه.

سپس رعد رفت و خوابید.نیک و اذرخش نیک رفتند و روی تخت خوابیدند.نیک به آذرخش گفت که تو از رعد خوشت می آید؟

آذرخش با خجالت گفت:ب..بل...بله.

نیکر خنده ای کرد و گفت:اینکه خجالت کشیدن ندارد.فردا بهش بگو.راستی فردا باید با مامور ایکس تماس بگیریم که ببینیم که چی فهمیده.

سپس آنها گرفتند خوابیدند.

فردا آن روز نیک بیدار شد و دیدی که آذرخش و رعد رفتند بیرون نیک نیز با مامور ایکس تماس گرفت و اوضاع را ازش پرسید.مامور ایک نیز بهش گفت که صد درصد متمعن است که یکی از جاسوسان کارن است.نیک نیز اطلاعاتی که از جاسوسانش شنیده بود را به مامور ایکس گفت.سپس بهش گفت که امروز باید کارن را دستگیر کنیم.متن تا دو ساعت دیگر می رسم.

سپس ازکلبه خارج شد و به طرف کلیه اصلی رفت.وقتی وارد شدید که هکه انجا هستند.نیک به انها گفت که وقت حمله رسیده و ما باید کارن را دستگیر کنیم سپس گفت که آماده شوید چون باید زود تر به مخفیگاه برویم. سپس نیک از کلبه خارج شد و آذرخش را صدا زد. پس از از چند دقیقه اذرخش و پشت سر او نیز رعد آمد.

آذرخش گفت:من با رعد ازدواج کرد.

نیک گفت:خوشحالم و نارحتم چون نمی تواین بامن بیایی چون قرار است امروز به مخفیگاه برگدم و کارن را دستگیر کنم.

آذرخش گفت:ولی من می خواهم با تو بیاییم.

نیک گفت:بهت قول می دم که فقط همین یک بار باش چون تو تازه ازدواج کرد می ترسم رعد آسیب بیند.

سپس آذرخش قبول کرد و به طرف شمال کنام به همراه رعد پرواز کرد.

پس از رفتن آذرخش،هیکاپ و گروهش آمدن و گفتند که ما آماده هستیم. سپس نیک ماجرای آذرخش را برایشان گفت و به همراه هیکاپ سوار بی دندون شد و به طرف مخفی گاه حرکت کردند. وقتی که به مخفی گاه رسیدند، دیدن که تما م افراد نیک پشت مخفی گاه صف کشیدند و آماده ای حمله هستن. پس از اینکه نیک دستورات لازم را داد،به طرف مخفی گاه حمله کردن و به خاطر بات هایی که کارن ازاد کرده بود مجبور شدند که با انا بجنگند تا بتوانند وارد کارن داخل آن است. پس از چهار ساعت جنگیدن ، بالاخره توانستند ربات ها را نابود کنند و وارد سالنی شدند که کارن در آنجا بود و قتی که وارد شدند،اشتباهی لورد به جایی که ربات پشت سر کارن را بزند،کارن را زد. وقتی که ربات هایی داخل سالن را نابود کردن،نیک بالای سر کارن رفت و بهش گفت چرا به ما خینات کردی.

کارن گفت:می خواهم تنها با تو حرف بزنم.انرژی زیادی برام نمونده ازت خواهش می کنم که قبول کن.

نیک نیز قبول کرد و دستور داد که همه آنجا را ترک کند.پس از اینکه نیک و کارن تنها شدند،کارن گفت که من خائن نیستم. خائن لورد است چون او مرا مجبور به اینکار کرده.اگر باور نمی کنی فیلمی را که من از اتاق لورد ظبط کردم را ببین. درظمن کمی خواستم جلوی لورد را بگیرم تا پدر و مادرت را نکشد ولی بعد از اینکه تو هوتن را کشتی او نیز که برادر هوتن بود دستور داد که پدر و مادرت را بکشدند آخرین جملم این است که لورد اصلی الان در یکی از زندان های بین بعدی است که تنها کسی که قدرت این را دارد که زندان بین بعدی را نمایان کند،یکی از افراد سازمان مخفی است که قدرت باز کردن دوازه را دارد. پس از گفتن این جمله کارن از کار افتاد

نیک نیز برای انکه مطمعن بشود که حرف های کارن است به طرف مانیتور رفت و فیلمی که کارن ظبط کرده بود را دید و مطمعن شد که کارن درست می گفتد.سپس فیلم را برای پایگاه فضایی ارسال کرد و از سالن خارج شد.

وقتی که از سالن خارج شد،دستور داد تا این مکان را پلمپ کند و کلیدش را نابود کند. سپس به طرف مامور ایکس رفت و درگوشش تمام ماجرا را گفت.سپس بهش گفت تا مدرک محکمی پیدا نکردیم نباید این موضوع را افشاع کنیم.سپس بهش گفت که من به زمین می روم.
این داستان ادامه دارد.....

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.