معنای زندگی : (معنای زندگی)
0
40
1
6
هوا کمی سرد شده بود ؛ ولی گمان میکردم که هوا فقط در غرب لندن اینگونه است و در مرکز شهر هوا بهتر است، و میشود از هوای خوب لذت برد.
شانه ای به موهای مشکیام زدم و پالتو و کلاه مشکیام را به تن کردم و از خانه خارج شدم تا به مرکز شهر بروم.
در راه به آدمهای اطرافم خیره میشدم که هر یک در چه دنیای به سر میبرند. زنی جوان و زیبا از کنارم گذشت که با عصبانیت با ناخن هایش درگیر بود، گویی کسی او را رنجانده بود!
دلیل این همه خشم در چهرهی مردم را درک نمیکردم، همهی ما رنج ها و ناراحتیهایی داریم ولی نباید که زندگی را برای خود تلخ کنیم.
در وسط های راه خسته به اطراف نگاه کردم به گمانم ده دقیقه دیگر تا رسیدن به آنجا مانده بود؛ با صبر و حوصله و یک لبخند، دوباره به راه ادامه دادم. من از پیاده گذر کردن در خیابان ها و کوچه ها لذ*ت میبرم، احساس خوبی به من دست می دهد وقتی که از پاهایم برای گام برداشتن در مسیری کمک میگیرم. همچنین هر وقت خواستم میایستم، مینشینم و میپرم.
بالاخره به مرکز شهر رسیدم. همانطور که گمان میکردم اینجا هوا بهتر و دلپذیر بود.
همانند همیشه زنها برای خرید لباس غوغا کرده بودند و مردان هم اکثرشان به قهوه نوشیدن در قهوه خانهها، مشغول بودند و روزنامه میخواندند.
چشمانم به یک نیمکت که دقیقا در میدان بزرگ مرکز شهر قرار داشت خورد، با خرسندی به سمت آن نیمکت رفتم و نشستم؛ با لذت مشغول به دیدن زیبایی های اطراف و مردمان شهرم شدم. در ذهن خود زندگی تک تک مردم را تصور میکردم؛ زنی که لباسی ابریشمی به تن داشت و یک زن دیگر که همراه او بود و لباسی چروکین و فاخر به تن داشت را در ذهنم طوری تصور میکردم که گویی آن زن با لباس ابریشمی، ارباب آن یکی زن است و آنها برای خرید لباس و جواهرات به مرکز شهر آمدهاند، همچنین آن زن ثروتمند قبل از آمدن به مرکز شهر قهوه نوشیده است! چرا که لکهای از قهوه به روی یقهی او افتاده است، و معلوم است او زنی بی احتیاط است که نه به لکه ی لباسش توجهی کرده نه به باز بودن بند لباسش که دور کمرش قرار دارد. نوکر او نیز حواس پرت تر از اربابش است زیرا او اولین کسی است که باید به این نکات دقت کند تا اربابش از او خشمگین نشود.
یا مردی که جلیقه و شلواری قهوهای به تن داشت و مشغول سیب خوردن در وسط شهر بود و مشغول دید زدن اینوآن بود را مردی کارگر تصور میکردم که انگار، روز مرخصی اش است و او با لذت و با خیال راحت بدون توجه به حرف دیگران مشغول خوردن سیبی بزرگ است.
پیرزنی را که نیز سردرگم به اطرافش نگاه میکرد را طوری تصور میکردم که گویی آن پیرزن، برای هوا خوری به اینجا آمده و از در خانه نشستن خسته است.