از تصورات و خیالت خود خندهام گرفت، اما میتوانم بگویم خوب مردم را میشناسم؛ مردمان دیگر را همینگونه رصد و تصور میکردم که پیرمردی را دیدم به سمت من میآید. با خوش رویی بلند شدم و سری تکان دادم و اجازه دادم روی نیمکت بنشیند.
پیرمرد با نگاهی گرم به من خیره شد و گفت:
- بشین پسرم.
- ممنون راحت باشید من ایستاده هم راحتم.
- اما اینجا برای تو هم جا هست پس بیا کنار من بشین، نترس سرت رو نمیخورم.
بالبخند کنارش نشستم و سری تکان دادم. نگاهی به دست های چروکینش کردم، معلوم بود تجربه های زیادی از زندگی کسب کرده است که افتخار این چروک های زیاد را دارد. از نظر من هرکس به قسمتی از چروکی های زندگی برسد افتخار بزرگی نصیبش شده است چرا که عمری را به دست اورده که باعث میشود تجربه های بیشتری در زندگی کسب کند.
پیرمرد خندید و گفت:
- چرا به دست های من خیره شدی؟
- جسارت من رو ببخشید فقط داشتم فکر میکردم که حتما تجربه های زیادی در زندگیتون داشتید که الان اینقدر دستهای سختی دارید.
- درسته پسرم. من از این زندگی خیلی چیزها یاد گرفتم، خداوند به من عمر طولانی داد که من بهتر بتونم زندگی کنم و الان با خرسندی کنار تو بشینم.
- امیدوارم عمر با عذتی داشته باشید.
پیرمرد دستش را به روی دستم گذاشت و گرم دستم را فشرد.
- قدر زندگیت رو بدون مرد، طوری زندگی کن که حتی حسرت دیروزت رو نخوری، راستش من دیگه از کار افتادم اما تو خوب زندگی کن. مردم همیشه به من کنایه و تیکه میانداختن که در جوونیم خیلی سرخوش بودم و قوانین رو زیر پام میگذاشتم اما من از سرخوشی های خودم ناراحت نیستم و با افتخار میگم که من در جوونی از زندگیم به خوبی لذ*ت بردم. من از حرفهای مردم خیلی رنجها کشیدم، اما باز هم به کار خودم ادامه دادم تا اینکه انقدر مردم اذیتم کردن که من رو از بهشت خودم بیرون کشیدن و من رو ناتوان و ناخوش کردن.
با ناراحتی به چشمهای پیرمرد خیره شدم، غم بزرگی درون چشمانش بود.
با حالتی پریشان گفتم:
- از زندگیتون راضی نیستید؟
- از گذشتم راضی نیستم، از اینکه گذاشتم حرف مردم روی منهم تاثیر بذاره ناراحتم. ولی به تو میگم که اصلا نذار حرف کسی روت تاثیر بزاره و به گذشتت فکر نکن.
- ناراحت نباشین هر لحظه از زندگی تجربه است و همین که الان شما از این ناراحت هستین که گذاشتین مردم روتون تاثیر بزارن خودش یک تجربست. سپاس گزارم ازتون که به من درس زندگی دادید و تجربیاتتون رو در اختیارم گذاشتید.
- ممنونم پسرم، مدتها بود که دلم میخواست با کسی حرف بزنم که با تو روبه رو شدم.
لبخندی زدم و گرم نگاهش کردم.
- من بهتره برم، از خستگیِ راه اینجا نشستم تا نفسی تازه کنم. خوشحال شدم از اشناییت پسرم، امیدوارم زندگیِ خوبی داشته باشی.
- ممنون همچنین. بسیار خوشحال شدم از اشنایی با شما مرد بزرگ.
به او کمک کردم که بلند شود و با نگاهی گرم بدرقه اش کردم و جای قبلی ام نشستم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳