غرق در تفکرات خود و حرفهای آن پیرمرد بودم که ناگهان، دختر بچه ای تقریبا ۷ یا ۸ ساله با پیراهنی صورتی و موهایی بافته شده با ربانی طوسی و چشمانی عسلی و صورتی زیبا و دوستداشتنی، کنارم نشست و گفت:
- شما هم تنهایی آمدین اینجا و به این مردم نگاه میکنین و حسرت زندگیشون رو میخورین؟
با تعجب گفتم:
- جاان!
- سلام من لیزا هستم خوشبختم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- خوشبختم؛ من هم دیوید جکسون هستم. پرسیدی که حسرت زندگی این مردم رو میخورم درسته؟
لیزا سری به نشانه ی تایید تکان داد.
- خب باید بگم در اشتباهی. من حسرت زندگیِ هیچ کس رو نمیخورم فقط آمدم به مرکز شهر تا کمی به مردم شهر نگاه کنم و بیشتر اونها رو بشناسم و از همه مهم تر، از زیبایی ها لذ*ت ببرم.
لیزا به مردم نگاهی کرد و گفت:
- چرا خب میخواین بشناسین اونها رو آقای جکسون؟
- راستش خودم هم درست نمیدونم. فقط دلم میخواد به اطرافم خیره بشم و با مردمی که با من توی یک شهر نفس میکشن آشنا بشم.
- پس منکه حسرت زندگیشون رو میخورم.
- تو که سنی نداری. تو در اوج لذ*ت زندگیت هستی، از کودکیت لذ*ت ببر.
- اما بعضی از اونها انقدر پولدار هستن که هرچی بخوان میتونن داشته باشن یا انقدر خانوادهی شادی هستن که خوشبختن و آزادن که هرجا میخوان برن.
- درسته بعضی ها زندگیشون اینطور هست اما اونها هم مشکلات خودشون رو دارن.
سری با افسوس تکان داد، خنده ای کردم و با خود گفتم این دختر چقدر شبیه لجاجت کودکیِ خودم است.
به پسر بچهای که روبهروی مان، در جلوی مغازهی ماهیفروشی نشسته بود و با صدای بلند ماهیهای خود را تبلیغ میکرد اشاره کردم و گفتم:
- به اون پسر نگاه کن ... اون هم تقریبا هم سن خودته. اون اصلا پولدار نیست؛ حتی انقدر فقیره که مجبوره توی اون ماهی فروشی کار کنه و آزاد نیست.
- خب شاید پیش باباش کار میکنه یا هم میخواد پول در بیاره برای خودش.
- نه... بهش خوب نگاه کن... روی دستهاشو میبینی؟ اون لکه های روی دستش به خاطر حساسیت به ماهی هاست. درست به یاد دارم که یکی از دوستان من هم همچین حساسیتی نسبت به ماهی داشت. اون حتی آزاد نیست که بره یک جای دیگه مشغول به کار شه.
لیزا سرش را به پایین انداخت و انگار در دلش برای او ناراحت شد.
- ولی کنارصندلیِ همون پسر رو نگاه کن.
به توپ پسر بچه اشاره کردم و گفتم:
- میبینی یک توپ فوتبال کنارشه و از وقتی من آمدم اون هر دو دقیقه به ساعت خیره میشه، تا هر وقت ساعت کاریش تمام شد بره به فوتبالش برسه.
- اینجوری که خسته میشه دیگه برای بازی کردن انرژی نداره.
- اون تنها امید هر روزش همین آزادیِ کوتاهشه تا بره از زندگیش لذ*ت ببره و برای خودش وقت بذاره، نه اینکه درگیر خستگی و غم و غصه بشه و تنها امیدش رو هم از دست بده. اون عاشق فوتباله، چون امیدشه،چون رویاشه.
- چه جالب. اون به نظرتون مدرسه هم میره؟
- به نظرم اون پولی واسه مدرسه رفتن نداره چون حقوقش به اندازه نیست و اگه مدرسه میرفت کار بهتری داشت. اما اون انقدر باهوشه که ساعت خوندن رو یاد گرفته و میتونه ساعت رو بگه و بخونه. این پسر تلاش میکنه و خودش حالشو خوب میکنه که این تحسینبرانگیزه.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳