معنای زندگی

نویسنده: Zahra_shbn

در تعجب بودم که دختر‌بچه‌ای به این کوچیکی و دوست داشتنی، چرا حتی یک دوست آدمیزاد نداره! چرا سرنوشت این دختر رو جلوی راه من قرار داده.
لیزا تکانی به من داد و گفت:
- آقای جکسون؟ به چی فکر می‌کنید؟
- جانم چیزی نیست. چه دوستان خوبی داری.
- ممنونم این‌ها هیچ وقت من رو ناراحت نمی‌کنن واسه همینم هست که خیلی دوسشون دارم.
- کاملا درسته، آدم‌ها ممکنه دوستاشون رو ناراحت کنن یا برنجونن اما دوستان تو مطمئنم خیلی خوب هستن، سگ نگهبان حتما یک سگ وفاداره که مراقبته، خانوم قد بلند واست سایه می‌اندازه که نور افتاب اذیتت نکنه، چشمه‌ی الماس صاف و ساده هست و بهت دروغ نمیگه، آقای چارلی هم باهات حرف می‌زنه و به حرف‌هات گوش میده و ازت چیزهای زیادی یاد میگیره.
- وایی چقدر خوب همشون رو گفتین! حتماً واسشون تعریف میکنم.
لبخندی زدم و سری تکان دادم.
سوالی ذهنم را درگیر کرده بود؛ طاقت نیاوردم و بالاخره پرسیدم:
- لیزا... تا حالا شده کسی بخواد تورو به فرزندی قبول کنه؟
- خب من از وقتی به دنیا اومدم یتیم‌خونه بزرگ شدم و خانوم کارپل میگه چون مامان بابام مردن، من رو به اجبار به یتیم‌خونش اورده، وگرنه دختر بچه های فضولی مثل من رو راه نمیدن. اون میگه من انقدر دختر بچه ی بدی هستم که هر خانواده‌ای من رو دیده، از اینکه من دخترشون بشم پشیمون شدن و رفتن، چون آروم نیستم.
قلبم از حرف‌های لیزا به درد آمد. نمی‌توانستم باور کنم انقدر با این دختر بد رفتاری می‌شود و انقدر راحت دلش را می‌شکنند. گاه با خود فکر می‌کنم چرا بعضی از مردم انقدر باید رنج بکشند و سختیِ بسیاری را تحمل کنند. گناه این کودکان چیست! چرا کمتر کسی به این معصومان بی سرپرست توجه میکند!
از تفکرات خود بیرون آمدم و گفتم:
- ای لیزای کوچولو، در این حد فضولی؟
- نه فقط دوست ندارم داخل یک اتاق بمونم و یا فقط یک قسمت کوچیک از حیاط بدوم. دوست دارم آزاد باشم، مثل یک پرنده که تو آسمونه نه یک پرنده‌ی خونگیِ داخل قفس.
اشک در چشمانم جمع شد و گفتم:
- نزار هیچ کس مانع پرواز کردنت بشه. تو دخترشجاعی هستی که میدونی تنبیه میشی اما باز هم برای چیزی که می‌خوای می‌جنگی. امروز من از تو یاد گرفتم، واسه چیزی که می‌خوام بجنگم و نزارم کسی مانع من بشه.
لیزا با خوشحالی خندید و گفت:
- واقعاً! آخ جون، پس من هم به شما یک چیزی یاد دادم.
لیزا بلند شد و گفت:
- من باید برم الان هست که، خانوم کارپل آقای فیلیپ رو دنبال من بفرسته و من رو دعوا کنه که چرا از یتیم‌خونه بیرون اومدم.
- لیزا صبر کن.
- بله دوست عزیزم! نکنه دلتون واسم تنگ میشه؟ شوخی کردم کسی دلش واسم تنگ نمیشه.
دستانش را گرفتم، دلم نمی‌خواست برود، اصلا نفهمیدم چه شد که صدایش زدم! برای چه گفتم صبرکن! دلم نمی‌خواست از من دور شود و او را به آن یتیم‌خانه بفرستم، دوست داشتم لیزا همراه من باشد و زندگی اش را با من بگذراند، کاملا عقل از سرم پریده بود نمیتوانستم به این فکر نکنم که قرار گرفتن لیزا سر راه من اتفاقی نیست.
- من واقعاً دلم واست تنگ میشه. من بعد سال‌ها دوباره تونستم از آشنایی با کسی خوشحال بشم. من دلم نمی‌خواد تورو به اونجا بفرستم که بیشتر از این اذیت بشی و تنهایی اونجا بمونی.
- من هم دلم واستون تنگ میشه. نگران نباشین من به اونجا عادت دارم.
- دیگه عادت نداشته باش. من ازت می‌خوام با من همراه بشی و از این لحظه به بعد زندگیت رو با من بگذرونی. ازت می‌خوام زندگیت رو باهام تقسیم کنی و من رو به عنوان دوست و پدرت قبول کنی. من تورو مثل دختر خودم می‌دونم، ازت خواهش می‌کنم، بذار واست پدری کنم. قول میدم هرچی عشق و علاقه دارم به پای تو بریزم و از زندگی کردن با من خسته نشی. یک زندگیِ جدید رو باهم شروع می‌کنیم، ما هردومون تنها هستیم اما وقتی با هم باشیم، تنهایی معنایی نداره.
لیزا اشک‌هایش سرایز شد و شروع به گریه کرد، سپس به سمتم آمد و من با دستانی باز او را در آغو*ش گرفتم.
- تا حالا هیچ‌کس بهم انقدر حرف‌های خوب نزده بود و کسی این‌طور من رو دوست نداشته، من خیلی دوستتون دارم. من خیلی دوست دارم که بابایی مثل شما داشته باشم. قول میدم دختر بدی نباشم.
موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- لیزای من گریه نکن از این به بعد پدر کنارته و من همه جوره دوستت خواهم داشت. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.