بعد از کمی هم دردی، با یکدیگر راهیِ یتیم خانه شدیم، تا من سرپرستیِ لیزا را قبول کنم و او را به خانهی خودمان ببرم. لیزا در راه برایم از خوشحالی اش و دوست داشتن من سخن میگفت و من با هرکلام او جانی تازه میگرفتم. لیزا به من زندگیِ دوباره بخشید، منی که تمام عمر میگفتم آدم خوشحالی هستم و از همه چیز راضی هستم، تازه فهمیدم خوشحالی چیست و چه چیزی در زندگی ام کم بوده است. من معنای زندگی را با لیزا فهمیدم. معنای زندگیِ من با لیزا کامل میشد، و با او فهمیدم چقدر زندگی میتواند زیبا باشد. گاهی دیوانگی لازم است، چه کسی باورش میشود مردی در مرکز شهر بنشیند و با دختر بچه ای هم کلام شود و در آخر او را به فرزندی قبول کند! این کار دیوانگی میخواست که من جسارت این دیوانگی را داشتم، و خوشحال هستم که بالاخره بعد مدتها تنهایی و احساس خلاء در زندگی، طعم خوشبختی را چشیدم و به زندگیام با آمدن لیزا معنا بخشیدم.
من فهمیدم که دختربچهای بی سرپرست، چقدر میتواند رنجیده خاطر باشد و همان دختر چقدر خوب میتواند به زندگیِ من جانی تازه دهد.
گاه معنای زندگی را انسانها به ما یاد میدهند و گاه آن را در کسی، چیزی یا کار و هنری مییابیم.
معنای زندگیت را دریاب، و از تنهایی و هر مشکلی که داری غمگین نباش، روزی بالاخره زندگی به تو لبخند خواهد زد؛مهم نیست چه خواهد شد، مهم نیست که چه بگویند، اگر معنای زندگیِ تو چیزی است که بر خلاف میل دیگران است، اهمیت نده و تو به زندگیت معنا ببخش؛ نگذار هیچ کس در رویا و زندگیات دخالت کند، به تو عقل، منطق و قلب داده شده است که خودت تصمیم بگیری و خوب و بد را بفهمی و به دنبال علایق واقعیِ قلبیات بروی؛ اگر قرار بود دیگران برای یکدیگر تصمیم بگیرند و علایق خودشان را برای یکدیگر پیاده کنند که برای هرکس قلبی در نظر گرفته نمیشد. غصهی چیزی که نیامده است را نخور، باور کن روزی تو هم میخندی؛ پس تا میتوانی شاد باش و به هر روزت معنایی از عشق، محبت، علاقه و تلاش ببخش.
《 تقدیم به کودکان بی سرپرست و مردمانی از جنس عشق و محبت 》
[پایان]
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳