هوای بهشت کم کم رو به سردی میرود،در دنیای واقعی این زمان زمستان است اما در بهشت خبری از طوفان و بوران نیست.
البته برف و باران می بارد اما نه به اندازه ای که خسارتی وارد کند یا رفت و امد را مشکل.
جبرائیل و دوست قدیمی اش میکائیل در خیابان های سنگ فرش شده بهشت قدم میزدند و رو به مقصد نامعلوم عازم بودند.اطرافشان پر از مغازه های شبانه روزی بود در واقع در بهشت همه فروشگاها همیشه بازند.
در خیابان رفت و امد کمی جریان داشت و تعدای ماشین و چند عابر در حال گذر بودند که نشان میداد با توجه به سرد شدن هوا مردم ترجیح دادند درون خانه هایشان بمانند.
میکائیل به صورت عصبی دوستش نگاهی انداخت و در دل کلی او را تحسین کرد،جبرائیل کت و شلوار مشکی رنگ و کروات قرمز رنگی به تن داشت و دستکش های چرمش را درون دستش جا به جا میکرد و با خود لعنت می فرستاد که چرا لباس گرم تری نپوشیده.میکائیل اما ردای مشکی ساده و سرپایی را انتخاب کرده بود و در کنار کفش های مشکی ساده اش خیلی به چشم نمی امد،پوشه مدارک را که حجم نسبتا زیادی هم داشت زیر بغل گرفته و سرما را حس نمیکرد چون خوشحال بود که بعد از مدت ها دوباره با جبرائیل تنها شده اند.
جبرائیل که مشخص بود عصبی است و این روز ها فشار زیادی تحمل میکرد،نفسش را با حرص بیرون داد و با اینکار حجم زیادی از بخار غلیظی از دهانش خارج شد،سپس رو به میکائیل کرد و گفت:خبری از اناهیتا بدست اوردی؟
میکائیل که تا چند ثانیه قبل محو تحسین دوست قدیمی اش بود و با حرف جبرائیل انگار از خواب بلندش کرده باشند و از عالم هپروت بیرون کشیده باشند گفت:نه... نه...،خیلی نزدیک بودیم،تقریبا گرفته بودیمشان ،اما بعد که افرادم به انجا رسیدن چیزی جز ماشین شان که داغان شده بود پیدا نکردند.
جبرائیل نفس عمیقی کشید و دوباره هوای گرم را به شکل غبار غلیظ بخار بیرون داد،میکائیل گمان میکرد سعی دارد با این نفس عمیق عصبانیتش را کنترل کند اما شما خوب میدانید که جبرائیل چرا از سر ارامش نفس عمیق میکشید.
میکائیل که گیج شده بود و کمی کمک احتیاج داشت گفت:شاید دوتایشان مرده اند.
جبرائیل با عصبانیت ایستاد و سمت او برگشت:مرده اند؟!؟!...مرده اند...؟!؟! ابادون فرشته مرگ است،چجوری می خواهد بمیرد،میکائیل؟!؟!؟.
میکائیل را جوری با خشم فریاد زد که توجه چند عابر پیاده هم جلب شد.
میکائیل از خجالت قرمز شد،با اینکه جبرائیل اورا جلو همه خراب کرده بود او بازهم در دل حق را به جبرائیل میداد.
جبرائیل که دید دوستش حرفی نمیزند،چند نفس عمیق کشید،و به حالتی که مثلا شرمنده بود به دوستش گفت:ببخشید،خیلی فشار روی من زیاد شده،اما من به تو اعتماد دارم.
و سپس لبخندی انچنان تقلبی نصیب میکائیل کرد که حتی یک بچه دو ساله هم متوجه میشد که دروغی در چهره جبرائیل است.
جبرائیل قصد رفتن کرد که میکائیل دستش را گرفت،جبرائیل ایستاد و انها رو در روی هم قرار گرفتن،میکائیل به چشمان دوستش خیره شد وگفت:چیزی شده که به من نمی گویی؟
جبرائیل هم متقابلا به چشمان دوستش خیره شد،ترکیب نگاه طلایی جبرائیل و نگاه خاکستری میکائیل از ان رنگ ها بود که هر جایی وجود نداشت،مگر در بهشت.
جبرائیل که می دانست دوستش زرنگ تر از ان است که بخواهد با دروغ اورا بپبچاند،حقه ی دیگری بست.
چهره اش را کمی مغموم کرد،نگاهش را به پائین سر داد و زیر لب جوری که فقط خودش و میکائیل بشنوند گفت:دستور الهی امده،اجازه ندارم به کسی چیزی بگویم،فقط در این حد بدان که باید اناهیتا و احتمالا عزرائیل را نابود کنیم.
میکائیل که از شدت تعجب چشم هایش درشت شده بود و گویی دود از گوشش بیرون میزد گفت:نابود...
جبرائیل بلافاصله با دستش جلوی دهان اورا گرفت و گفت:ارام،فعلا کسی نباید بفهمد.
و سپس بقیه مسیر را صرف ارام کردن و دور کردن حواس میکائیل از مسئله اصلی کرد،خیانت.
اناهیتا در جهنمی که خودش هم نمیدانست کجاست،چشمایش را بازکرد.
اطراف را از نظر گذراند،تاریک،نمور و بوی تخم مرغ گندیده همه جا را پر کرده بود.
سعی کرد حرکت کند اما دستهایش به صندلی چوبی زهوار دررفته که روی ان نشسته بود بسته شده بود.
کمی تقلا کرد اما فرجی عاجل نشد،سعی کرد صندلی را بشکند یا طناب هارا پاره کند که بازهم فایده ای نداشت،در اخر انقدر تقلا کرد که به پهلو روی زمین افتاد.نفس عمیقی کشید و دوباره کمی جابه جا شد.تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد:کسی اینجا نیست؟اهای کسی این دور و اطراف نیست؟
از پشت سرش صدای قیژ و ویژ امد،صدایی مثل چرخیدن در روی لولا و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن پا روی زمین و نزدیک شدن شخصی به اناهیتا کاملا واضح بود.
اناهیتا شاید با کمی ترس فریاد زد:
*کی انجاست؟
سوالی که احتمالا جوابش را قبلا و از روی بوی گندی که داخل اتاق پیچیده بود میدانست.
طمطام جلوی انا ایستاد و برای تمسخر کمی سرش را کج کرد و با لبخند گفت:چه شده؟پرنده کوچولوی ما زمین خورده؟
سپس زیر خنده زد.
انا تصمیم گرفت جوابش را ندهد،در واقع انا اصلا به طمطام نگاه نمیکرد و همش با خودش فکر میکرد چرا اجنه لباس نمی پوشند!!!
طمطام دوباره کمی جابه جا شد و گفت:چه شده،زبان درازت را موش خورده؟؟؟
انا از کوره در رفت و با خشم گفت:
*من کجام،ابادون کجاست،اصلا از ما چه می خواهید؟؟؟
طمطام که از خشم انا خنده اش گرفته بود و سعی داشت بیشتر حرص انا را دربیاورد،با خنده و تمسخر گفت:اینا به تو مربوط نیست،پرنده کوچولو،تا جایی که به تو مربوط است تو حالا اسیر مایی و اطاعت هم برای اسرا واجب
.
و دوباره زیر خنده زد.
چند ثانیه بعد طمطام از اتاق خارج شد و اناهیتا را در همان وضع رها کرد،انا نفس عمیقی کشید و سعی کرد بفهمد کجاست و چه بلایی سر ابادون امده؟
از بوی اتاق و امدن طمطام بنظر میرسید انها باید جایی در جهنم باشند یا لااقل جایی باشند که کلی تخم مرغ گندیده وجود دارد!!!
او همچنین حدس زد که ابادون را باید در اتاق دیگری حبس کرده باشند،شاید همین حالا داشتند اورا شکنجه میکردند،شاید تا حالا اورا کشته بودند.سپس با خودش خندید،او فرشته مرگ است،چگونه اورا بکشند؟؟
چند ساعتی به همین منوال گذشت،زمین سرد و رطوبت زده بود و دست های اناهیتا خیلی درد میکرد،فکرهای زیادی در سرش بالا و پائین میشد اما بیشتر از همه نگران معشوقش ابادون بود،اینکه او کجاست و چه وضعی دارد.
در همین زمان در روی یک پاشنه با سر وصدا چرخید و صدای قدم های یک نفر داخل اتاق پیچید،انا گمان برد که بازهم هم طمطام است اما فردی که داخل اتاق امده بود صدای متفاوت داشت:صد بار گفتم با مهمون های من درست رفتار کنید.
این حرف را در حالی زد که دست انداخت و صندلی اناهیتا را برپا کرد سپس دستهایش را به هم زد تا گرد و خاک روی انها بریزد و در همین حین گفت:اینطوری بهتر نیست؟؟؟
عزازیل در حالی که یک صندلی از ناکجا ظاهر کرد و روبه رو اناهیتا میگذاشت با لبخند ادامه داد:بابت رفتار افرادم عذر میخوام،میدونی که معمولا اینجا خیلی واسه ما مهمون نمیاد،برای همون اونا یکم در اداب اجتماعی ضعیف اند.
اناهیتا که از تعجب دهانش باز مانده بود از بالا تا پائین شیطان را نگاهی انداخت،شلوار لی مشکی،کت چرم سیاه،موهای بلند و حالت گرفته و پیرسینگ هایی در اطراف دهان و بینی و یک گوشواره کوچک روی گوش راست.
شیطان خنده ریزی کرد و درحالی که خودش را نشان می داد گفت:چطورم؟
و وقتی همچنان سکوت انا را دید گفت:فکر کنم به هم معرفی نشدیم،من عزازیلم یا اسمی که اون بالا روم گذاشتن،شیطان!!!
سپس دستش را به سمت انا دراز کرد تا دست بدهد ولی وقتی دست های بسته اورا دید،دستش را بالا اورد و تکان داد.
شیطان با حالتی تعجب زده که انگار اتفاق عجیبی افتاده ادامه داد:تعجب میکنم که منو نشناختی،ما دوست های مشترک زیادی داریم!!!
بالاخره نطق اناهیتا باز شد،با تعجب گفت :دوستان مشترک؟!؟!؟
♤اره اره،میرائیل ،جبرائیل و حتی ابادون.
انا تا نام ابادون را شنید از این رو به ان رو شد،ابادون فکرو ذکر و زبانش را به کار انداخت و میخاست هرجور شده بداند او کجاست و حالش چطور است؟
*ابادون؟او کجاست؟چکارش کردید؟چه بلایی سرش اوردید؟
شیطان که کمی تعجب کرده بود سعی کرد انا را ارام کند،دست هایش را کمی بالا اورد و گفت:ارام باش،ارام باش،ابادون حالش خوب است،همین اتاق بغلی نشسته ،دارد نوشیدنی میخورد!!!
انا با حالت عصبی فریاد زد:منو مسخره نکن،بگو چه بلایی سر ابادون اوردی؟
شیطان دست هایش را پائین اورد و باچهره ای مصمم در چشمان انا خیره شد:شیطان هیچوقت دروغ نمیگه،اناهیتا.
این حرف را طوری زد که حتی خیال اناهیتا هم ارام شد.
اینبار ارام تر پرسید:
*او کجاست؟میخواهم ببینمش.
شیطان لبخندی زد و گفت:حالش خوب است،اگر حرف هایم را گوش کنی خیلی زود میگذارم اورا ببینی .
انا جوری که انگار از او چیز عجیبی خواسته باشند با تعجب گفت:به حرف هایت گوش دهم؟تو شیطانی.
♤من روزی یکی از فرشته های مقرب بودم،حتی بالاتر از جبرائیل!!!
*اما خیانت کردی
.
♤من سرپیچی کردم انا،این با خیانت خیلی فرق دارد،خیانت کار ادم های پست و دورو است.
*ولی تو به خالق پشت کردی؟
♤من عاشق خالق بودم اما او عاشق ادم شد،این برای من مثل یک توهین بود،من از اتش بودم و او از گل و خالق به من دستور داد جلوی پای او سجده کنم،من حاضر نبودم جلوی هیچکس بجز خالقم سجده کنم.
*برای همین به جهنم تبعید شدی.
♤من خودم جهنم را انتخاب کردم اناهیتا،چون از شکنجه کردن ادم و نسل او لذت میبردم.
اناهیتا از تعجب حرف های شیطان داشت شاخ درمی اورد،شاید هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که شیطان چنین موجود عجیب و پیچیده ای باشد.
انا که سعی داشت بحث را برنده شود با قاطعیت گفت:اگر عاشق خالق بودی هیچگاه سرپیچی نمیکردی.
شیطان خندید،از ته دل خندید،دستش را محکم روی پایش کوبید و به خنده ادامه داد.
ناگهان ساکت شد و به چشمان مشکی رنگ اناهیتا زل زد،با صدای ارام و زیری ادامه داد:بگو ببینم اناهیتا،ملک اب،ایا تا به حال خالق را دیدی؟
اناهیتا که انتظار این سوال را نداشت،از تعجب خشکش زد،شیطان ادامه داد:تا به حال صدای خالق را شنیدی؟
اناهیتا گیج و منگ بنظر میرسید.
شیطان گفت:میدانی او چه شکلی است؟مذکر است یا مونث؟صدایش کلفت است یا نازک؟چگونه لباس می پوشد؟اصلا لباس می پوشد؟
شیطان تند تند سوال میپرسید و با هر سوال انگار مشت محکمی در فک اناهیتا فرود می امد.
بالاخره اناهیتا به خودش امد و سوال های شیطان را قطع کرد و با مِن و مِن گفت:من هنوز لایق دیدن خالق نیستم.
شیطان برای چند ثانیه ساکت شد،انگار تعجب کرده بود بعد دوباره زیرخنده زد،در همین حین گفت:لایق؟لایق نیستی؟
اناهیتا دوباره ساکت و تعجب زده بود.شیطان در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند ادامه داد:چه کسی لایق است؟میکائیل یا جبرائیل؟یا شاید ابادون؟کدامشان لایق ترند؟اصلا بنظرت انها خالق را دیده اند؟
ابلیس چند لحظه ساکت شد تا جواب اناهیتا را بشنود اما وقتی سکوت انا را دید ادامه داد:هیچکس،هیچکس تا به حال خالق را ندیده!!!
اناهیتا دیگر حتی توان حرف زدن نداشت،نمیدانست چرا اما انگار همه حرف های ابلیس برایش واقعی بود.
شیطان لبخندی از روی پیروزی زد اما برایش کافی نبود،دستهایش را در هم گره کرد،به پشتی صندلی اش تکیه داد و در ادامه گفت:میرائیل را که یادت هست؟البته که یادت هست،فکر میکنی دلیل شورش او علیه شورا چی بود؟
اناهیتا با استیصال گفت:بخاطر اینکه تو گولش زدی
شیطان دست هایش را به هوا پرتاب کرد با تحکم گفت:انقدر بچه نباش اناهیتا،من چرا باید یک فرشته را گول بزنم؟میرائیل هم فهمید،فهمید که کسی تا بحال خالق را ندیده برای همین رفت پیش شورا تا از انها سوال کند، انها هم رای به کفر او دادند.
اناهیتا سرش را پائین اورده بود و فقط گوش میکرد.
♤همین جبرائیل،گمان میکنی چرا رئیس شورا فرشتگان،فرشته مقرب الهی،چرا جبرائیل باید به شما و بهشتیان خیانت کند؟چون او هم فهمیده.
با اوردن نام جبرائیل نوری در دل اناهیتا روشن شد،انگار جرقه کوچکی در مغزش زده شد،سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفس در روی شیطان نگاه کرد و گفت:اگر خالق وجود ندارد پس جبرائیل از طرف چه کسی برای ادم پیغام میبرد؟
سپس لبخندی زد،لبخندی از روی شادی،لبخند پیروزی.
اما در سمت مقابل شیطان هم خندید،خنده ای که باعث شد لبخند روی صورت اناهیتا بماسد.
♤وقتی می بینم شما ملائک چقدر ساده بدنبال راه فرارید خنده ام میگیرد.ان پیغام ها در واقع نظرات و کمک های شورا به پیامبران بود،اعضای شورا گردهم جمع میشدند و تصمیم میگرفتند چه کسی پیامبر باشد،چگونه به او کمک کنند و داستان زندگی او در کدام مسیر حرکت کند،البته در ابتدا نامه هایی به دستمان میرسید که نمیدانستیم از کجاست اما در نهایت تصمیم همه چیز با شورا و فرشتگان بود.پس فکر میکنی چرا بعد از مدتی دیگر پیامبر و امامی انتخاب نشد؟چون شورا دیگر حوصله انتخاب انسان هارا نداشت.چون شورا از انها ناامید شد.
شیطان چند دقیقه در سکوت نشست و فرو پاشیدن کاخ باور های اناهیتا را نگاه کرد،گویی از خرد شدن باور و اعتقادات اناهیتا لذت میبرد.سپس ساکت و بی سر وصدا اتاق را ترک کرد و اناهیتا در سکوت و سرمای اتاق همراه با بوی تند تخم مرغ گندیده تنها ماند.
پایان فصل دوازدهم
این داستان ادامه دارد...