اهریمن درون : فصل چهاردهم

نویسنده: Jalaljjf

پیرزن قانعم کرد که کمک کردن به ابادون در این شرایط غیرممکن است،همچنین روشنم کرد که خروج از جهنم مگر بدون اجازه شیطان نشدنی است و واضح بود که من در شرایطی نبودم که برای خارج شدنم از ابلیس اجازه خروج بگیرم،که اگر حتی شرایطش را هم داشتم اینکار را نمیکردم.
 *صد سال سیاه!!! 
پس تصمیم گرفتم که راه سخت را انتخاب کنم،خروج از طریق دروازه برزخ.
 برزخ دنیای سرگردان هاست،احتمالا چیز های زیادی درباره ان شنیده اید،فارغ از انکه شما چه چیز هایی شنیده اید و کدام راست و کدام دروغ است باید این را بدانید که من هم تنها درباره ان شنیده و خوانده ام،درواقع فرشتگان اجازه رفت و امد به برزخ را ندارند،همانطور که گفتم،برزخ دنیای موجودات سرگردان است،طبق چیزهایی که در کلاس درس خواندم( و باور کنید من از ان شاگرد های زرنگ و درسخوان بودم)برزخ تنها یک راه ورود و تنها یک راه خروج دارد،موجوداتی که در برزخ سرگردانن غالبا روحی برایشان نمانده یا اگر روح دارن،بخاطر مدت طولانی انتظار  ناامید و افسرده اند جوری که توانی برای حرکت و فعالیت ندارند.در برزخ غذایی وجود ندارد و هیولا های بی شاخ و دم در انجا زیادند حتی بدتر از جهنم،به یاد دارم در گفتگوی بهشتیان، برزخ را سطل اشغال دنیا می نامیدند!!! 
با تمام این اوصاف،من راه دیگری ندارم،ترجیح میدهم خوراک هیولا های برزخی شوم تا اسیر دستان ابلیس.
 قرار شد پیرزن که به گفته خودش،دوزخ را مانند کف دستان چروکیده اش میشناسد،راهنمای مسیرم شود،همچنین برای اینکه خیالش راحت باشد که در انتهای مسیر من برای فاش نشدن راز فرارم سرش را زیر اب نکنم،پسر جوانش که سن و سالی نداشت با ما هم مسیر شود.
 مسیر ما از طبقه اول جهنم تا خود هفتمین طبقه ان که در اعماق دل زمین جای داشت ،گسترده بود و پیرزن قول داد که میانبر هایی که بلد است ،راه را کوتاه و امن نگه دارد. 
به راه که افتادیم مسیر،باریک و خاکی بود،بوی تند گوگرد و اتش همه دالان ها را پر کرده بود،هرچه در مسیر پیش میرفتیم راه ناهموار تر و دست نخورده بنظر میرسید،در مسیرمان تا طبقه هفتم راه گاهی پهن و گاه تنگ میشد،گاه به تپه ای می رسیدیم که باید از ان بالا میرفتیم و گاه به سراشیبی های بعضا تندی بر میخوردیم.در مسیرمان گاها دشت هایی خاکی را پر از خار و خاشاک می دیدیم،دشت هایی پهن و وسیع اما خالی از هر سکنه و جانداری.
هر چه به سمت پائین حرکت میکردیم هوای گرم تر و بو افزایش می یافت،گاهی صدای انسان هایی که در حال تنبیه و شکنجه بودند تمام مسیر را پر میکرد و روحم را ازار میداد.در طبقه دوم پسر کوچک پیرزن به ما ملحق شد،کوچک که چه عرض کنم،پسرک قدی داشت به اندازه یک درخت جوان سپیدار،دست های بلند و پاهای کشیده اش توجه را جلب میکرد،صورتی ارام و چشم های مهربانی داشت اما قد بلندش در نگاه اول حسابی بقیه را زهره ترک میکرد،چیزی که بیشتر از همه برایم جالب بود اینکه پسرک برخلاف دیگر جنیان،برهنه نبود و پارچه ای مانند ‌کفن دور خود پیچیده بود. 
پسر جلوتر امد و دست مادرش را گرفت و پیرزن را تا تخته سنگی در همان حوالی همراهی کرد.
پیرزن روی سنگ نشست و کمی قربان صدقه فرزندش رفت،وقتی دید که با تعجب به انها مینگرم با دست فرزندش را نشانم داد و گفت: پسر کوچکم ابابیل.
پسرک لبخندی زد و ارام و متین با صدای زیبایی که انگار مردم را از شنید ان دریغ می داشت.
 گفت:خوشبختم. 
فرصت را غنیمت شمردم تا از پیرزن و فرزندش ،کوه سوالاتی که تا الان برایم پیش امده بود را بپرسم.جلوتر رفتم و صدایم را صاف کردم تا با این بهانه توجه پیرزن که حالا داشت از مشک پوسیده ای که ابابیل به دستش داده بود اب مینوشید را جلب کنم. 
*شما که هستید؟در جهنم چه میکنید؟اگر از ارواح جهنمی هستید چرا شکنجه نمیشوید؟واگر نیستید چگونه جهنم را مانند کف دستتان میشناسید؟
 پسرک رویش را گرفت،انگار چیزی را پنهان میکرد،سپس به سمت مادر پیرش نگاهی انداخت،پیرزن لبخندی صمیمی زد و مشک اب را به سمتم گرفت. 
○ارام تر دختر،نفسی بگیر،جواب همه سوال هایت را میدهم. 
مشک را از دست پیرزن گرفتم و پرسشگرانه منتظر جواب شدم. 
پیرزن با همان لبخند ادامه داد:از ارواح جهنمی نیستم،سال ها پیش بخاطر پسرم اینجا گرفتار شدم و دوزخ حالا خانه ام است. 
تعجبم بیشتر شد،به ابابیل نگاهی انداختم،متوجه نشدم چرا باید بخاطر پسرش اینجا باشد،پسرک بنظر مشکلی نداشت. 
زن که متوجه نگاه متعجبم به ابابیل شد خنده ریزی کرد و گفت:این پسرم نه،پسر ارشدم را می گویم. 
*پسر ارشدتان در جهنم شکنجه میبیند؟
 زن نگاهش را به زمین دوخت و اه سینه سوزی کشید،انگار داشت به گذشته و تمام زندگی احتمالا طولانی اش فکر میکرد. 
○اری،پسرم شکنجه می شود.
 از قبل هم گیج تر شدم،اصلا هیچکدام از حرف های پیرزن را نمی فهمیدم،فرضا که پسرش در جهنم شکنجه میشد،او و ابابیل اینجا چه میکردند.
 پرسیدم:اصلا متوجه حرف هایتان نشدم،می شود بیشتر توضیح دهید؟
پسرک و پیرزن نگاهی به هم انداختند،گویی حرف هایی از چشمانش رد و بدل شد،حرف هایی خاموش که نمیخواستند من بشنوم،سپس پیرزن با نگاهی جدی به سمت من برگشت و گفت:اشتباه از من بود گیجت کردم.نام من شومانه است،من مادر عزازیل هستم.
 ناگهان دنیا دور سرم چرخید،از زن و پسرش فاصله گرفتم و به تیکه سنگی تکیه دادم،نفس هایم تند شده بود استرس تمام وجودم را پر کرده بود،ابابیل سعی کرد از سر خیرخواهی نزدیکم شود و دستم را بگیرد،وردی خواندم و اب درون مشک را خنجری کردم به برندگی برگه کاغذ،خنجر را جلوی صورت پسرک گرفتم و فریاد زدم:جلو نیا،شیطان ملعون،جلو نیا.
ابابیل که مشخص بود ترسیده قدمی عقب گذاشت،پیرزن دست فرزندش را گرفت و اورا عقب کشید،سپس خودش قدم جلو گذاشت به من نزدیک شد،دوباره از سر خشم و شاید کمی ترس فریاد کشیدم:به من نزدیک نشو که با همین خنجر سرت را از بدنت جدا میکنم. 
شومانه لبخندی زد و زیرلب چیزهایی گفت و در کسری از ثانیه شمشیر دستم بخار شد.
با تعجب نگاهی به دست خالیم کردم و نگاهی به شومانه انداختم،حالا وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود،درگیر نقشه شیطان و خانواده اش شده بود و نمی توانستم اصلا به فرار فکر کنم. 
شومانه دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و ارام و نرم شروع به صحبت کرد:قبلا خودم را معرفی نکردم چون میدانستم وحشت میکنی،بله من مادر کسی  هستم  که از بس برای خالق عزیز بود نامش را عزازیل نهاد،کسی که در ضمره فرشتگان جای پیدا کرد،کسی هر سجده اش هزاران سال طول میکشید و از عشق خالق سالها روزه میگرفت.بله من مادر ان فرد بودم،ان فرد که نامش عزازیل بود،فرزندم مایه فخر و سرفرازی من بود و به خود می بالیدم که همچین گلی برای خالق پروریده ام،اما حیف و دوصد حیفِ ان روز که گلم پرپر شد،گلم خار شد و من در اتش حسرت و افسوس سوختم،حالا من مادر شیطانم،ابلیس،دیابلوس،در هر فرهنگ و هر نامی فرزندم را نفرین میکنند و او شده لوح سیاه زندگانیم.من هم خودم را در این جهنم حبس کردم با امید انکه روزی فرزندم را اصلاح کنم و اورا دوباره به اغوش خالق برگردانم،هنوز هم از ان ناامید نشدم.وقتی تورا دیدم که میخواهی وارد اتاق عزازیل شوی و عشقت را نجات دهی هاله ی نوری دور سرت بود که توجه ام را جلب کرد،گمان بردم یا ملکی یا از بندگان صالح خدا،ترس وجودم را برداشت که نکند عزازیل برسرت بلایی اورد و گناهی بر بار گناهان سنگینش بیافزاید،پس دستت را گرفتم و سعی بر ان بردم که از این جهنم خارجت کنم،حالا هم اینجاییم،میدانم ترسیده ای که حق هم داری اما من و پسرم ابابیل هدفی جز کمک و نجاتت نداشته و نداریم،نمی توانم قانعت کنم که باور کنی اینهم نقشه ای از نقشه های عزازیل نیست اما اگر موی سفیدم را قبول داری یا اگر حرفم را باور داری قسم به انکه نامش پاک تر از برگ گل است من هدفی جز نجات تو از دوزخ ندارم‌.
 پیرزن حرف هایش را زد و عقب نشست تا به من مجال فکر کردن دهد،دستانم هنوز میلرزید اما چیزی در دلم میگفت که میتوانم به زن و فرزندش اعتماد کنم،چه بسا که طبق کلام خدا گناه فرزند را برگردن مادر و برادر نمینویسند،ضمن انکه اگر میخواستند بلایی سرم اورند تا بحال توان و وقتش را داشتند و نیاز نبود تا اینجا بیایند و خودشان را خسته کنند.
پس تصمیم گرفتم که به انها اعتماد کنم،هرچند که ترس و اظطراب همچنان درونم موج میزد اما راه دیگری هم نبود و من به تنهایی قدرت خارج شدن از اینجا را نداشتم.پس به مسیر ادامه دادم و در دل از خالق که حالا بیشتر از قبل وجودش را باور داشتم کمک خواستم.
در طبقه چهارم جهنم مسیر انحرافی باریکی را داخل شدیم و در انتهای مسیر به باغی سبز و پر از گل وبلبل رسیدیم،مات و مبهوت فضا شدم و دهانم از تعجب باز ماند،چنین باغی و چنین فضایی در جهنم؟!؟! 
درخت سیبی که از سنگینی بار میوه هایش کمر خم کرده بود در نزدیکیم بود و بلبلی خوش سیما بر روی یکی از شاخه هایش در حال اواز بود،به درخت نزدیک شدم،بوی سیب های درشت قرمز رنگ هوش از سرم پراند،در فکر ان بودم که نزدیک شوم و دانه ای جدا کنم که صدای ابابیل من را به خودم اورد. 
¤از میوه های اینجا نخوری!!!
متعجب و گرسنه نگاهش کردم. 
خنده ی ریزی کرد وگفت:این سیب ها مسموم اند.
 سپس با دست افرادی را در گوشه باغ نشانم داد که از شدت لاغری شکمشان به کمرشان چسبیده بود،مرد ها و زنانی که چهره های پژمرده ای داشتند،لاغر و نحیف بودند و لبهایش از خشکی ترک برداشته بود.
ابابیل با تاسف ادامه داد:اینجا سرای مجازات برخی شکم پرستان است که در دنیا حد خود را نداشتند و حالا باید اینگونه مجازات شوند،این میوه ها و خوراکی هارا ببینند،اب زلال جوی را ببینند،سیب را بر درخت ببینند اما اجازه خوردن و اشامیدن ندارن چون میوه ها و اب مسموم است و میدانند که اگر از ان بخورند دل و روده شان را بالا می اورند،بجز ان این میوه ها مزه  زغال میدهند و اب مزه اتش مذاب.
 حرف های ابابیل که تمام شد دیگر اشتهایی برای خوردن نداشتم و بلعکس حالت تهوع وجودم را گرفت،دوباره نگاهی به ان انسان های مفلوک انداختم در دل برایشان تاسف خوردم و چاره ای نداشتم بجز ادامه مسیر.
 کمی جلوتر که رفتیم از پیچی که پیچیدیم دو جن قوی هیکل را کمی جلوتر دیدم،در دست یکیشان گرزی اتشین و دیگری خنجری پهن در دست داشتند،با صدای بلندی بگو بخند میکردند و ادمیان جهنمی را مسخره میکردند،دستم را به نشانه ایست بالا گرفتم تا بقیه از حرکت بایستند،زیر لبی و ارام گفتم: شما همینجا منتظر باشید من ترتیب این دورا میدهم.
برگشتم که تائید حرف هایم را از نگاه شومانه و پسرش بخوانم،اما انها انجا نبودند،متعجب دوباره چرخیدم به سمت دو جن که دیدم مادر و پسر قبل من کلک دو جن را کنده اند.
شومانه مقداری خاک از زمین برداشت و بر انها وردی خواند و خاک هارا به سمت جن ها پرتاب کرد،جن های احمق که انگار کور شده بودند و دیگر چیزی نمیدیدند،تلو تلو خوران مستقیم به سمت ابابیل امدند،جوانک جن که قد بلند و دست های کشیده ای داشت دو جن را از گردن گرفت و از زمین بلند کرد و دوباره محکم بر زمین کوبید،جن های از همه جا بیخبر هم که اصلا نفهمیدند از کجا خورد بودند،از هوش رفتن و راهمان باز شد.
همانجا با خود عهد بستم اگر عمری ماند حتما از شومانه راز ورد های جادویی اش را بپرسم.
 در مسیر که ادامه دادیم در طبقه پنجم دوزخ که گرما دیگر توانم را بریده بود به مسیری رسیدیم سنگ فرش،سنگ ها از شدت گرما حالت خود را ازدست داده بودند و مسیر انگار انتها نداشت،تا نا کجا اباد راه ادامه داشت و هیچ چیز بجز سنگ فرش و مقداری شانه خاکی در راه نبود.
از ابابیل راز این مسیر را پرسیدم که گفت:اینجا شکنجگاه انسان های علاف است،کسانی که زندگی خود را بدون هدف و برای هیچ و پوچ هدر دادند،در زندگی هدف مشخصی نداشته اند و از عمری که خالق به انها اعطا کرده استفاده ای نبردند،حالا باید تا ابد راه بروند و زمان خود را برای هیچ چیز تلف کنند. 
در واقع باید این را بدانید که سیستم جهنم به اصطلاح چرخشی است،ینی هر فرد مدتی را در شکنجگاهی میگذراندو سپس جایش را با فردی در شکنجگاه دیگر عوض میکند تا اینبار برای گناه دیگری که انجام داده است تنبیه شود،به هر حال هیچکس تنها برای یک دلیل شکنجه نمی شود زیرا که خالق بخشنده ترین،بخشاینده است،هیچ موجودی را برای یک گناه تنبیه نمیکند،پرونده همه جهنمیان پر است ازگناه های کوچک و بزرگ. 
کمی جلوتر در کناره ی شانه خاکی شومانه ایستاد و تکه سنگی را جابه جا کرد،زیر تکه سنگ مسیر پله ای تاریک و مارپیچی وجود داشت که انگار تا دل زمین فرو میرفت،ابابیل تکه چوب کلفتی اورد و انرا به مادرش داد و شومانه با وردی تکه چوب را اتش زد و مسیر تا حدودی روشن کرد.
 به طبقه هفتم جهنم که رسیدیم ،صدای ناله و زجه ارواح جهنمی به اوج خود رسید،صدا ها روح را خراش میداد و گوش هایم را اذیت میکرد.
ابابیل به من نزدیک شد. 
¤اینجا شکنجگاه مورد علاقه برادرم است. 
به اطراف نگاهی انداختم،پر از اتاقک های حلبی کوچک و بزرگ بود که صدای ناله های مرد ها و زن ها از داخل انها می امد،با تعجب به ابابیل نگریستم. 
*اینجا با ارواح جهنمی چه میکنند؟
ابابیل نفس عمیقی کشید که در ان هوای مسموم با بوی دود و گوگرد کار سختی بنظر می رسید،چهره اش پر از افسوس و ماتم بود. 
¤در ان اتاقک ها بدترین خاطره هر فرد در دوران حیاتش به شکلی بی پایان و به صورت کاملا واقعی به اجرا در می اید و فرد فلک زده هم باید در ان صحنه نقش خودش در زمان حیات را ایفا کند و این داستان تا بی نهایت ادامه دارد و فرد فرصت استراحت و نفس چاق کردن ندارد.
قلبم تیر کشید،به راستی که چه شکنجه ای بدتر از این عذاب روحی بی پایان است،دیگر شکنجه ها جسم را ازار میدهند و بعد پایان هرکدام به فرد اجازه میدهند تا دوباره خوب شود سپس شکنجه اش میکنند اما اینجا  روح را ازار میدهند و این افراد بیچاره هم باید تا قیامت در نقش خودشان در تلخ ترین خاطره زندگی شان بازی کنند. 
مسیر نسبتا طولانی را که طی کردیم به دروازه عظیمی رسیدیم،روی در نقش و نگار های عجیبی ترسیم شده بود و زبانی با نقاشی که از ان سر در نمیاوردم،شومانه به در اشاره کرد و گفت:انجا دروازه برزخ است اما تازه بخش سخت کارت شروع شده.
نگاهی به در انداختم و با تعجب گفتم: چطور؟
شومانه پیرمردی خمیده با ردایی پوسیده و دستانی پینه بسته را که در کنار دروازه بر زمین چهار زانو زده بود نشانم داد. 
○باید از نگهبان رد شوی.
 نگاهی به پیرمرد انداختم،بنظر بی ازار بود،اصلا بنظر نمی امد جان ازار دادن مرا داشته باشد.
لبخندی از روی اعتماد بنفس زدم. 
*از اینجا به بعدش را خودم می توانم.
سپس نگاه عمیقی به چشمان شومانه انداختم،بلعکس بار اول که دیدمش حالا که با دقت به چشمانش نگاه میکردم،میدیدم اصلا شبیه ابلیس نبود،چهره ارام و مهربانی داشت،نگاهی مادرانه چشمانش را پرکرده بود حتی بنظر برایم نگران بود.
ابابیل هم همینطور،اصلا باور نمیکردید که او برادر کوچک تر شیطان باشد،چهره متینش و سیمای گرمش خیلی هم دلبرانه بود.
با شرمندگی سر به زیر افکندم و گفتم:ببخشید که راجبتان زود قضاوت کردم،عذر میخواهم اگر تندی کردم،حلالم کنید.
 جفتشان لبخندی گرما بخش به صورتم زدند.شومانه با لحنی مادرانه گفت:تو ببخش اگر فرزندم اذیتت کرد،باور کن قبلا اینطور نبود،عزازیل من ملکی بود که به اتش افتاد،اگر اذیت شدی به دل نگیر مادر به من ببخشش. 
با اینکه برایم سخت بود اما نگاه غمگین و دل شکسته شومانه را که دیدم تاب نیاوردم و پسرش را بخشیدم،بله به خواست این مادر پیر من ابلیس را بخشیدم،البته از طرف خودم. 
ابابیل هم لبخندی زد و گفت:اگر دوباره سر و کارت به جهنم افتاد می توانی روی کمک من حساب کنی.
خنده ای کردم و گفتم:کلاهم هم اینورا بیوفتد،دیگر اینجا پیدایم نمی شود.
سپس مادر و پسر دست در دست برگشتند و دوباره به سمت خانه شان به راه افتادند،من هم به سمت دروازه به راه افتادم جایی که نگهبانش در انتظارم بود.
 پایان قسمت چهاردهم 
این داستان ادامه دارد...  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.